🦋 #رمان_عقیق_پارت_صدوسیوسوم 🦋
📚 خودش جواب خودش را میدهد: اِ اِ اِ... ولم کن خودم جان!
میخواست دوباره به چیزهای دوست داشتنی این روزهایش فکر کند که موبایلش به صدا در آمد....بی حوصله از جا بلند شد....نگاهی به ساعتش انداخت که نه شب را نشان میداد...چقدر زود گذشته بود و مامان عمه چرا نیامده بود؟ موبایل را برداشت و با دیدن شماره ناشناس کنجکاو جواب داد:بفرمایید....
_سلام...
صدا را حالجی کرد و بعد...آیین بود! متعجب پاسخ داد:
_سلام
_خوبی؟
این وقت شب زنگ زده بود بپرسد خوب است؟
_خوبم...اتفاقی افتاده آقا آیین؟ مامان حورا خوبه؟
آیین آرام میخندد و میگوید:همه چی آرومه آیه...جایی برای نگرانی نیست!
نفس راحتی میکشد آیه و میگوید:خدا رو شکر....خب چی شده که شما با من تماس گرفتید؟
آیین نفسی میکشد و میگوید:یه چیزی بیخ گلوم گیر کرده....یه چند وقتیه که میخوام بهت بگم...برای همون زنگ زدم.
کنجکاوی آیه مهار ناشدنی بود:چی؟
_یه جمله...
_یه جمله؟
_اوهوم
_و اون جمله؟
_دوستت دارم!
گوشهای آیه زنگ زدند...چنین صراحتی در مخیله اش هم نمیگنجید....حتما داشت شوخی میکرد مرد پشت خط...با صدایی لرزان گفت:چ...چی؟
آیین که حالا راحت تر از قبل حرف میزد واضح تر میگوید:دوستت دارم...آیه... دوستت دارم!
آیه گوشی را از خود دور میکند و چشمهایش را میبندد....این چه اوضاعی بود؟....زده بود به سیم آخر...
_آقا آیین شما سالمید؟ حواستون هست چی میگید؟
آیین خیره به سقف اتاق دست میگذارد زیر سرش و سرخوش میگوید: آره... سالم و سلامت دارم بهت ابراز علاقه میکنم...
آیه گیج و شوکه تنها گفت:بس کنید آقا آیین...
_کسی بهت گفته بود اسمشونو تو فقط زیبا تلفظ میکنی یا فقط من اینجوریم؟
آیه بغض کرده از این همه واژهی احساسی فقط گفت: اینا چیه که دارید میگید آقا آیین؟شوخیشم جذابیت نداره...
آیین هم غمگین زمزمه کرد:میبینی؟ دنیا رو اصلا جدی نگرفتی ؟ آدم های دور و برت رو هم...هیچی جدی نیست برات.... اونقدری که حرفهای من برات مثل یه شوخیه!
اشکهای سمج آیه میچکد:آخه...یعنی چی؟ بی مقدمه تو یه شب پاییزی زنگ زدید و با این صراحت...
_چون به همین صراحت دوستت دارم.
اصلا آیه را داشت دیوانه میکرد این واژه ! اندکی به خود مسلط شد و گفت:چرا....چرا من؟
و این دقیقا سوالی بود که خودش هم از خود داشت(چرا؟ چرا امیرحیدر؟)
آیین این را بارها با خود مرور کرده بود...چرا آیه؟
_چون تو آیه ای!
و آیه اندیشید: چون او امیرحیدر است!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوچهارم
📚 _چون تو زیبایی...واسه همینه که دنیا رو زیبا میبینی...زشتی ها رو میبری زیر رادیکال و با زیبایی های هرچند کمش کوتاه میای!
و آیه فکر کرد:چون امیر حیدر زیبا بود و همین زیبایی باعث شده بود مردانه مرد باشد!
_چون تو بزرگی و همین بزرگی جهانتو کوچیک کرده...میبخشی چون برات کوچیکه اتفاقاتی که میشد یه کینه ی بزرگ باشه!
و به نظر آیه رسید:چون امیرحیدر بزرگ بود...همین است که یک روز بعد از نماز صبح بلند میشود میرود برای رفیقش از جان مایه میگذارد!
_چون تو مهربونی...
و آیه لبخندی زد:چون امیرحیدر پهلوان بود با آن مرام و گوش شکسته اش!
_چون تو دوست خدایی
و آیه در دل زمزمه کرد:چون امیرحیدر رو نگاه کردن یعنی یاد خدا افتادن!
آیین نفسی تازه کرد و گفت:اینا کافی نیست برای عاشقت شدن؟
و آیه تایید کرد که کافی است برای عاشقش شدن!
_الو آیه؟ میشنوی صدامو؟
_میشنوم...
_خوبه...فکر کن آیه....به من فکر کن.... بدون در نظر گرفتن این رابطه ی پیچیده ای که بین ماست فکر کن....به من فکر کن آیه....گناه نیست به من فکر کردن به من فکر کن....من جدی جدیم...جدیم بگیر آیه...
_من گیج شدم آقا آیین.
آیین لبخندی زد و گفت: گیج شدن نداره... من بهت از علاقه ام گفتم و تو باید آیه وار فکر کنی!
نفس عمیقی کشید آیه:باشه...
_خوبه...شبت بخیر...خداحافظ
_خداحافظ.
قطع کرد آیه و خیره شد به بیرون پنجره و کوچه ساکت و دنجشان....حالا میان این همه احساس و این همه الفاظ گم شده بود...آیین در نظر او چه بود؟
هیچ وقت در باره ی او فکر نکرده بود.... آیین اما لبخند زنان به مهتاب این شب سرد خیره بود...شماره ی سام را گرفت و بعد از چند بوق صدای شادش را شنید
_سلام آقای دکتر!
_بهش گفتم سامی!
سام صمیمی ترین دوست آیین بود....حق برادری داشتند به گردن هم...همراز...همدم و رفیق!
با هیجان گفت:آفرین پسر...ازت انتظار نمیرفت!
_سامی... میدونی...اونقدری برام ارزش داره که حتی حاضرم به خاطرش (من) نباشم!
_حال و هوای شرق و دیار مجنون و فرهاد اثر کرده؟ آیین و این حرفها؟
_سامی شبیه یه ویروس ناشناخته میمونه این حس...خودتو با خودت غریبه میکنه....شرینه ولی یه دلهره پشت این همه شیرینه!
سام بلند میخندد:تو از دست رفتی آیین.
آیین هم میخندد.خنده دار هم بود...خیره ی آسمان و رقص نور ماه و دلربایی اش برای اهل آسمان....ماه هم حتما یک آیه بود!
***
امیرحیدر وضو میگیرد و بعد گوشه ی اتاق قرآن میگشاید به حاجت استخاره..... خوب می آید....لبخندی میزند و قرآن را میبندد....خود را مجاب کرده بود راه سختی است راهش...📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوپنجم
📚 شماره ی نگار را پیدا میکند و با (بسم اللهی) آن را میگیرد....نگار اما باورش را سخت میپندارد.. .که این امیرحیدر باشد که پشت خط است....با لبخند و دستانی لرزان تماس را برقرار میکند و گلوی خشکش را با آب دهانش تر میکند:سلام...بفرمایید.
امیرحیدر دل قرص و محکم میگوید: سلام دختر دایی خوبید؟
قند توی دل نگار آب میشود....واقعا خودش بود...امیرحیدر بود...
_خوبم پسر عمه...کاری داشتید؟
امیرحیدر جدی میگوید:زنگ زدم حرف بزنیم...یه چیزایی رو روشن کنیم برای همه دیگه و به یه چیزایی خاتمه بدیم!
اینبار آن همه حس خوب جایش را داد به نگرانی....مطمئنا یک گفتگوی احساسی نمیتوانست چنین ادبیاتی داشته باشد.... امیرحیدر نفس عمیقی میکشد و میگوید: مطمئناً حدس زدید که برای چی زنگ زدم!؟
حدسش را که زده بود تقریبا مطمئن بود...اما راه کج کرد سمت کوچه ی عمر چپ و گفت:نه... چی باعث شده؟
امیرحیدر کلافه میگوید:خیلی خوب... میخوام امشب بهم بگید نظرتون در مورد من و این ربطی که بینمونه و زمزمه های بزرگترا چیه؟ این قضیه ازدواج چقدر برای شما جدیه؟
شمارگان تپش قلب نگار رفت روی هزار... به سختی آب دهانش را قورت داد گفت:خب چی بگم؟...
_همه چیو بگید...هرچی که این میون به من و خودتون و القاء های مادرامون ربط داره....
نگار پوزخندی زد به افکار چند دقیقه پیشش...چه فکر میکرد و چه شد...این واژه ها زیادی نک تیز و زبر بود...
_خب...راستش از وقتی که من خودم رو شناختم شما بودید....میشناسید که خونوادهامونو؟ ازدواج تو سن کم و اصرار به وصلت فامیلی و خب سهم و قرعه ی منم شد آقا سید امیرحیدر...با این تفاوت سنی و شاید تفاوت فکری زیاد....فقط شما بودید و عروسم گفتن های عمه و حرفهای مامان و بعضاً بابا.... اولاش یه اجبار و یه حس متضاد...اما کم کم این جبر شیرین شد و....میخواست بگوید بعدش رسیدم به همزاد عشق... حسی بی نهایت شبیه به عشق....و شاید هم خود عشق...اما سکوت کرد و حیایش بیش از این اجازه ی حرف زدن به او نداد!
باورش برای امیرحیدر سخت بود....اینکه بی ملتحظه گری های مادرش و مادر نگار چه بر سر او و نگار آورده است...دختری معصوم از جنس احساس که تقصیری نداشت اگر عاشق شود....اینهمه ورد و ذکر امیرحیدر بیخ گوشش که همان بیخ گوشش نمیماند....دیر یا زود راهی دلش میشد و اشتباهی به نام عشق را به وجود می آورد....حالا او مقابل دل این دختر مسئول بود...ناخواسته مسئول بود....بی رحمانه بود اگر مستقیم بگوید تو خوبی فقط دل من جای دیگری است....تو خوبی ولی ما نزدیک هم نیستیم...تکیه داد به دیوار و مستاصل گفت: نگار خانم...شما مطمئنید کنار من میتونید خوشبخت بشید!؟
نگار نا باور به پرده ی صورتی رنگ اتاقش خیره شد....باورش نمیشد ترسهایی که این همه مدت از آنها میگریخت روزی رخت بد قوارهی واقعیت را به تن کنند رو به رویش بیاستند و زهرخند زنان نگاهش کنند و او حرفهایی بشنود که نتیجه آخرش بشود یک طرفه بودن احساسش....نمیخواست بازنده باشد با بغض گفت:من فکر میکنم کنار شما خوشبختِ خوشبخت باشم!
خوشبخت تاکیدی دوم امیرحیدر را بیچاره کرد....چه کرده بودند طاهره خانم و مهری خانم....چه بر سر این دخترک آورده بودند و حالا امیرحیدر چه کند؟
آرام و نا مطمئن گفت: من میخوام یه چیزایی رو بهتون بگم...از خودم...زندگیم شخصیتم و سختی هاش...خواهش میکنم....عاجزانه خواهش میکنم منطقی بهشون فکر کنید!
اشک نگار فرو چکید...میدانست حرفهایی که میخواهد بشنود تنها یک لفافه است! لفافهی اینکه امیرحیدر دوستش ندارد.... امیر حیدر به رویای هر شب او اصلا فکر هم نمیکند و امیرحیدر شاید دلش جای دیگری است....جایی حوالی یک آدم خاص!
آیات (فصل پانزدهم)
دیگر مغزم داشت از کاسه سرم در می آمد و از دست افکار ضد و نقیضم پابه فرار میگذاشت....درست دو شب کامل به حرفهای آیین به خود آیین به افکار دستم آمده ی آیین به لباس پوشیدن آیین اصلا به همه چیز آیین فکر میکردم....بی طرف سعی کرده بودم فکر کنم....احساس...📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
🌷🌷دوست شهیدت کیه؟🌷🌷
شهیدمصطفی صدرزاده
همیشه تاکید داشت يه شهید انتخاب کنید
برید دنبالش بشناسیدش
باهاش ارتباط برقرار کنید
شبیهش بشيد
حاجت بگیرید شهید میشید
تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟
از اون رفیق فابریکا؟؟
از اونا که همیشه باهمن؟؟
امتحان کردی؟؟
هرچی ازش بخوای بهت میده!!
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه
میخوای باهاش رفیق شی؟؟!!
✅گام ششم:
عدم گناه در حضور رفیق
روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه
ولی آیا در حضور دوست معنویت میتونی گناه کنی؟
حجاب، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و .....
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#جانم_ارباب...♥️
ماه رمضان می رود و توشه ندارم
در مزرعه ی عفو خدا خوشه ندارم
با روزه خدایی نشدم، باز امیدی
جز گریه ی بر صاحب شش گوشه ندارم
#امیر_عظیمی
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#مناجات_امام_زمان...💚
اسیر درد شدیم و دوا نیامد باز
گذشت ماه خدا ماه ما نیامد باز
شبیه هر رمضانی که بی تو آمد و رفت
نفس به سینهٔ ما ماند و جا نیامد باز
#محمدعلی_بیابانی
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌹 #شهید_حمید_سیاهکالی
همیشه درحال بدوبدو بود...
مخصوصا وقتی ایام شهادت یا ولادت ائمه میشد یا ماه محرم و رمضان...
میگفتم:بابا چرا انقدر خودت رو خسته میکنی یه کم استراحت کن...
فقط لبخند میزد...
تو راه کار و هیئت و مراسمات و اینا بود
ولی انگار آرام آرام میدونست زود میخواد بره...
به خاطر همین این دنیا همش میدوید؛
تا در دنیای ابدی آرام بگیره و با بهترین ها آرامش بگیره
🖊راوی مادر شهید
🌷 یادش با ذکر #صلوات
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
📜وصیت نامه امام خمینی«ره» :
با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی سفر میکنم.
▪️▪️▪️
سی امین سالگرد رحلت
رهبر کبیر انقلاب
و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران
سید روحالله خمینی«ره» را تسلیت میگوییم ...
▪️▪️▪️
@dokhtaranchadorii
فرازهایی از دعای وداع
امام سجاد(ع) با ماه رمضان:
بدرود ای بزرگترین ماه خداوند
و ای عید اولیای خدا
بدرود ای ماه دست یافتن به آرزوها
بدرود ای یاریگر ما که در
برابر شیطان یاریمان دادی
بدرود ای که هنوز فرا نرسیده
از آمدنت شادمان بودیم
و هنوز رخت برنبسته
از رفتنت اندوهناک!!!(
#خداحافظ_ای_ماه_بندگی
🍃🌹🍃
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#حتما_بخونید👇
بچه مذهبیا...
هموناکه هیئت هرشبشون سره جاشه⚫️
ولی شوخی های بعد هیئتشونم به راهه😅
همونا که شما تو لباس سیاهه محرم دیدی و گفتی اینا افسردن😏
بیا تو لباسه شادیه نیمه شعبانم ببینشون☺️
اونایی که میبینی همش مداحی گوش میدن
❌افسرده نیستن
فقط وقتی مداحی گوش میکنن یه امیدی پیدا میکنن....که باید نوکریه خاندان علیو بکنن.....که باید منتظر قائم آل محمد (عج)باشه 😍
اون موقعست که حالشون خوب میشه
اون پسرایی که دیدی وقتی دختر میبینن اخم میکنن
بیا شوخی هاشون با خواهرشون ببین...
دختری که با چادرش با اخم رو گرفته
بد اخلاق نیست❌
امانت داره😍
اون پسرایی که میگن شهادت...
شکست عشقی نخوردن که بخوان به خاطرش با شهادت از این دنیا خلاص بشن
نه❌
اون دنیا با رفیقاشون قرار دارن
قرار گذاشتن کسی با جسمی که سر داره پیشه ارباب نره💔💔
اون دخترایی که میگن همسر آیندم باید عاشق شهادت باشه نمی خوان زود از دستش راحت شن...
نه❌
می خوان به حضرت زینب بگن:
بی بی خودم نمیتونم بیام ولی عزیزامو که میتونم برات فدا کنم...
سلامتیه همه بچه حزب الهی ها و اعتقادات قشنگشون صلوات
💐🌸💐🌸💐🌸
#دلـــنوشـتــہ✍
@dokhtaranchadorii
بَلْ لِأَنَّكَ يَا رَبِّ خَيْرُ السَّاتِرِينَ🌺
بلڪه پروردگارا از این جهت بود
ڪه تو بهترین پرده پوشۍ
💔 حڪایت چاڋرمہ
آخہ مثل توئہ!
گناهامو میپوشونہ
درست مثل موهام!
رسوام نمیڪنه!
اما خدایا...
زیر و روے چادرامون رو یڪۍ
ڪن!
نڪنه یہ روز این تیڪه پارچہ هم
برداشتہ بشہُ
رسواے عالمُ آدم بشیم! 💔
●○•عڪس باز شود●○•
@dokhtaranchadorii
#عیـدانہ{🌺🍃}
🎉عید آمدوعیدآمد،بانُقل و نبید
آمد
🎉رمضان مبارڪ رفٺ،این فطر
سعید آمد
🎉دنیا شده یڪسرگل، هر گوشہ
پر از بلبل
🎉هر خاڪ شده بستان،چون نور
امید آمد
دوستان عزیز و بزرگوار ڪانال
❃چاڋرےها❃رفقای جان 🌸🍃
سلام عیدتون مبارڪ این عید
مبارک وفرخنده رو اول خدمت
آقاجونمون آقا امام زمان و بعد
خدمت شما دوستان بزرگوار
ڪانال❃چاڋرےها❃تبریڪ و تهنیت عرض مۍڪنیم.
#اسعـدالله_ایامڪم✌️💖
#عیـدڪم_مبـروڪ🎊
@dokhtaranchadorii
🌷🌷دوست شهیدت کیه؟🌷🌷
شهیدمصطفی صدرزاده
همیشه تاکید داشت يه شهید انتخاب کنید
برید دنبالش بشناسیدش
باهاش ارتباط برقرار کنید
شبیهش بشيد
حاجت بگیرید شهید میشید
تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟
از اون رفیق فابریکا؟؟
از اونا که همیشه باهمن؟؟
امتحان کردی؟؟
هرچی ازش بخوای بهت میده!!
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه
میخوای باهاش رفیق شی؟؟!!
✅گام هفتم:
اولین پاسخ شهید
کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه..
خواب دوست شهیدتو میبینی، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و ...
#رفیق_شهيد
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
☑نام : سید علی
☑نام خانوادگی : حسینی خامنه ای
☑نام پدر : سید جواد
☑تاریخ تولد به فرموده خودشان :
٢٩ / ٠١/ ١٣١٨
☑تاریخ تولد در شناسنامه :
٢٤ / ٠٤ / ١٣١٨
☑محل تولد : خراسان
💠بعضیا بهش میگن " آیت الله "
💠بعضیا میگن " آقای خامنه ای "
💠بعضیا هم مثل برادر های لبنان و سوریه و عراق میگن:
" سیدنا القائد " ، اما ما بهش میگیم
✅" آقا "
💠ما بهش میگیم "آقا"...
"آقا" رو از هر طرف که بخونی آقاست!
✅فدایی زیاد داره.
💠پابرهنه ها بیشتر دوستش دارن 25ساله داره ایرانو،با تمام شرایط عجیب غریبش رهبری میکنه،هرکی جاش بود ،پنج سال اول جا میزد!
💠🔴تو کشور خودش مظلومه اما تو دنیا کلی طرفدار داره.
💠400هزار نفر تو نیویورک و کالیفرنیا ، مقلدشن.
💠شخص اول حکومته اما وقتی لعیا زنگنه و الهام چرخنده تو برنامه سال تحویل تلویزیون،عیدو بهش تبریک گفتن،به خاطر این حرفشون،کلی هزینه دادن.چه حرفا که نثارشون نشد.
💠همون که هیشکی،عکسای منتشر شده از خونه شو،باور نکرد.
💠زندگیش آدمو به قلب تاریخ میبره،علی بن ابیطالب و زندگی ساده و...
💠همون که همیشه خرابکاری های دولت ها و مسئولین ،به حسابش گذاشته میشه.
💠همون که رهبری"سینه سپر کرده ها"رو مقابل اسراییل بچه کش به عهده داره.
💠همون که لب تر کنه عاشقاش براش جون میدن.
💠همون که اشاره کنه ،تلاویو و حیفا با خاک یکسانه.
💠همون که هیچ وقت کم نمیاره،مث مرد ،وایساده پای حرفش.
💠همون که نزدیکترین دوستاش،دشمن ترین دوستاشن.
💠همون که سالهاست سایه سنگین"بعضیا"رو ،رو دوشش تحمل میکنه.
💠همون که تو سابقه ی مبارزاتی ش ،کسی به پاش نمیرسه.
💠اصلا کدوم رهبر دنیا،روی موکت و فرش جهیزیه خانومش زندگی میکنه؟بدون اینکه تو بوق و کرنا کنه،با فقیربیچار ه ها دمپره ؟
💠همون که بدترین توهین ها و تهمت هارو بهش میزنن درحالیکه حتی یه جمله هم راجع بهش اطلاع ندارن.و اون میشنوه و تحمل میکنه و همچنان لبخند"آقایی"...؟
💠همون که مظلومیت "علی"ها رو به ارث برده؟
💠کدوم سیاست مداری تو دنیا بچه هاش اینقد سالم وپاکن؟جالبه حتی مردم نمیدونن چندتا بچه داره،چی ان،اسماشون چیه؟
💠همون که "پاکترین"آدما ،جونشونو کف دست گرفتن و فداش شدن.
💠همون که از پست ترین مفتی های وهابی و بی ادب ترین رئیس جمهورهای غربی،تا بدترین آدمای روزگار دشمن خونی شن.
💠همون که واسه بدحجابا گفت:او یک نقصی دارد. مگر من نقص ندارم؟نقص او ظاهر است. نقصهای من باطن است. با این رفتارش خیلیا محجبه شدن.
💠سلامتیش صلوات بفرستید.
✅اگه دوست داشید این ذکر خوبیهای آقامون رو به دیگران هم بفرستید.
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یادواره_شهیدان_هادی
شهید ابراهیم هادی، هادی دفاع مقدس
شهید محمدرضا شفیعی، هادی اسارت
شهید ابراهیم عشریه، هادی سوریه
زمان: چهارشنبه ۱۳۹۸/۳/۲۲
مکان: مصلی قدس شهر قم
#پویش_مردمی_دوستان_آسمانی_من
🌷منتظر شما هستیم🌷
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
گفت اصل بده؟🌹
گفتم مادرم کنیز رباب... 🍂
باباموڹ هم غلام عباس... 🍃
برادرم غلام علی اکبر...
خودمم کنیز زینب✔️✔️✔️
ما اصل و نصبمون غلام در خونه حسینه...🍂
جد در جدمون نوکرش بودن، غلام خانه زادشیم..!🌹
گفت : تو دنیا چی داری؟؟؟🍂
گفتم: یه چادر...!رنگش مشکیه چون تا ابد عزادار حسین...!🍃
و یه سَر ، که اگه بخواد افتاده زیر پاش..!!🍂
خندید گفت روانی خدا شفات بده!!!🍃
گفتم:
"بیمار حسینم شفا نمیخواهم...🍂
جز حسین و کربلا از خدا نمیخواهم"☺️والا🍃
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿