♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستویکم 📚 _این چه حرفیه...حیدر جان من میام الان. امیر حیدر میگوید: برو ما
#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستودوم
📚 _چی کاره است؟
_دقیقا نمیدونم....مهندسن مثل ابوذر.
میخواهم به این پرسشهای نامربوط پایان دهم پس میپرسم:مامان خوبه؟
بدون پاسخ دادن به سوالم میگوید:خیلی پیچیده ای...کی فکرشو میکرد آیهی همیشه آروم و مهربون یهو اونجوری طغیان کنه و طوفانی بشه؟
شرمنده و سر به زیر میگویم:من بابت اون شب همیشه شرمنده ی مامان حورا هستم!
نگاهم میکند و بعد با تک خنده ای میگوید:تو هیچ وقت حقو به خودت نمیدی نه؟
_نه از حقم نمیگذرم....منتها انصافم دارم ، مامان حورا قصد بدی نداشت به خیالش داشت از دخترش محافظت میکرد!
_نه... جالبه. همه چی سفیده برات!
_همه چیز سفیده....مگه اینکه خلافش ثابت بشه!
گویی که به شیء غریبی نگاه کند و آن را کشف کند نگاهم میکرد....از آن نگاهایی که معذبت میکرد....یک آن گفت: یه وقتی فکر میکردم با بقیه خیلی فرق داری ، اما بیشتر که فکر میکنم میبینم تو دقیقا
همونی که باید باشی هستی!
خوب اینجوری حرف زدن هم معذب میکرد آدم را....به بخش رسیده بودیم.... مقنعه ام را مرتب کردم و خیره به نوک کفشهایش همانطور که به سمت استیشن میرفتم گفتم: ممنونم از لطفتون....با اجازتون باید برم سر کارم.
_اجازه ما هم دست شماست....بفرمایید.
متعجب نگاهم را میگیرم و راهی استیشن میشوم....می اندیشم کجای کار من اشتباه بوده که نتیجهاش شده این حرفهای کمی تا قسمتی پوست گرفته و صمیمی؟
سلامی میدهم به همکارانم و مشغول کارم میشوم....ساغر که یکی از تازه وارد ها است سمتم می آید و میگوید: خسته نباشی آیه خانم!
بی آنکه نگاهش کنم میگویم:مرسی عزیزم.
میگوید: دکتر والا بودن؟
شروع شد خدا!
_بله دکتر والا بودند...
دست میگذارد زیر چانه اش و در حالی که با دست دیگرش با موهایش بازی میکند میگوید: میگم خیلی با هم صمیمی هستیدا...
نگاهش میکنم....درست شبیه نگاه هایی که به سامره می ندازم: باریک الله دیگه چیا فهمیدی؟
_ناراحت شدی؟
_کنجکاو شدم!
_خب میدونی این همیشه برای ماها سوال بوده که چرا این والا ها تو این مدت زمان کم اینقدر با تو چیک تو چیک شدن؟!
سوالاتشان هم آدم را یاد سامره می انداخت آخر....چشم توی چشمهای زیر لنز پنهان شده اش میکنم و میگویم: خیلی درگیر نباشید عزیزانم...زندگی خیلی بیشتر از این حرفها و این چیزها مسائل
و مشکلات داره که بهش فکر کنید!
_نارحت شدی پس....
_خسته شدم ساغر جان....فکرم خیلی مشغوله و این حرفهای خاله زنکی خیلی فشار روم رو بیشتر میکنه ، تمومش کن عزیزم!
ساغر شانه ای بالا می اندازد و میگوید: خوب حالا...
داروی بیمار را بر میدارم و بی هیچ حرفی سراغ کار خودم میروم....بی اعصاب شده بودم این روزها....درک هم خوب چیزی بود....اینکه از گوشه و کنار بنشینند و با دندان تیز و آیه و آیین جمله سازی کنند اعصابم را متشنج کرده بود.... هنوز خیلی ها نمیدانستند اوضاع و احوالمان را و چه میفهمیدند از آیه وآیین و ارتباط بینشان ، چشم تنگ و دنائت طبع را تنفر داشتم....حرف ارزانتر از مفت را هم....نگاهای پر از حرف و طعنه را هم....پوفی میکشم و با لبخند سراغ بیمار ها میروم....گناه آنها چه بود که باید آیه ی بی اعصاب را تحمل میکردند؟📚
@dokhtaranchadorii