#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستوهفتم
📚 راه افتادم سمت اتاقشان و با سلام ضعیفی به همشان راه تخت بغل دست او را در پیش گرفتم....خیلی شلوغ نبود و افرادی که به نظر میرسید از اقوام او بودند دورش ایستاده بودند...مثلا خوبی
بیمار بغل دست امیر حیدر این بود که خودش بود و همراهش...هیچ وقت ملاقاتی نداشتند...دارو های تجویزی دکتر را با لفت و لعاب بیشتری آماده میکنم و میشنوم صدای دختری را که سیب پوست کنده تعارف امیرحیدر میکند: بفرمایید پسر عمه!
خیلی ناگهانی نگاهش میکنم....همان دختر نذری پخش کنِ همراهِ امیرحیدرِ آن روز بود....کمی بیشتر روی چهره اش فکوس میکنم...چه نقش و نگاری دارد این دختر نگار نام.....امیرحیدر با جدیت تکه ای سیب برمیدارد و تشکر میکند..... مثلا ما دختر ها خوب میفهمیم آن لبخند
روی لب دخترک از برای قندی است که در دلش مذاب شده و می اندیشم چه معنی دارد قند در دلش مذاب شود!
خودم جواب خودم را میدهم که چه معنی دارد که تو به معنای کار این و آن دقت کنی؟ دارو را تزریق میکنم و کمی اعصابم خورد شده نمیدانم چرا....آن دختر چادری بس زیبا که سیب پوست کنده تعارف امیرحیدر کرد را هم دوست ندارم...نمیدانم چرا....با ببخشیدی کوتاهی از لت به لای جمعیت رد میشوم که صدای امیرحیدر می آید:خانم آیه...
دلم یک جوری میشود....آخ که تو چه زیبا خانم را تلفظ میکنی ، آدم دوست دارد خانم باشد!
برمیگردم سمتش...بعد از چند دقیقه مکث میگوید:ویکم درد و سوزش احساس میکنم...
نگرانش شدم...دیدی گفتم چیزی شبیه سابق نیست؟مثلا همین حس من....من را چه به نگرانی برای حالِ دوستِ برادرم؟
نگاهش میکنم و میگویم: الان براتون مسکن میارم....
بعد رو به جمع نگران از حال امیرحیدر میگویم: شما نگران نباشید پیش میاد بعد از عمل فقط اگه زودتر دورشون خلوت بشه و بیشتر استراحت کنند به نظرم بهتر باشه!
و بعد در دل خطاب به دختر چادریه زیبای روبه رویم زمزمه میکنم( خوب میشد اگر اول از همه تو اتاق را ترک کنی)
چه بی ادب شده بودم...این احساسات و افکار مزخرف را دوست نداشتم....درست مثل نگاه سراسر معنی طاهره خانم که بین دخترک و امیر حیدر رد و بدل میشد....سمت قفسه دارو ها میروم و سرنگ و مسکن را پیدا میکنم...به اتاق که برگشتم همه رفته بودند....حتی طاهره خانم برای بدرقه ی میهمانها....حین آماده کردن دارو نگاهش میکنم که سر به زیر به آنژیوکتش خیره شده....به چه خوب که اهل خیلی حرف زدن نیست....دارو را ترزیق سرم در دستانش میکنم و میگویم: تموم شد آقا سید همین فردا رو مهمون ما هستید و بعدش از دستمون راحت میشید!
لبخند محجوب و نابش را تحویلم میدهد و میگوید: اختیار دارید این چه حرفیه!به عنوان یه بیمار خیلی بهم خوش گذشت!
زیبا هم تعبیر میکرد....دارو را برداشتم و با خداحافظی کوتاهی بیرون رفتم ، خب چه میشد بیشتر میماند اینجا استغفراللهی زیر لب میگویم....چه حال دهشتناکی بود که من داشتم؟
**
دقیقا سه هفته از عمل ابوذر میگذرد و اوضاع بهتر شده....ابوذر واقعا خسته شده از حال وهوای بیمارستان ولی جبر مسخره ای وادارمان میکرد که او را اینجا نگه داریم....مامان حورا خبر داد سفر
سه ماهه شان بنا به دلایلی که مثال من نمیدانم تمدید شده است و تاعید نوروز میمانند.....این روزها بیشتر با من وقت میگذارند و دیگر یاد گرفته ام چطور برنامه ریزی کنم وتعادل را بین دو خانواده ایجاد کنم...شهرزاد اصلا ناراحت این نیست که ازدرس وتحصیلش زده و کمیل اما خوب درس میخواند و آیین بو دار این رزوها زیاد حرف میزند....چه بوی نافرمی هم داشت حرفهایش....آنقدری میفهمیدم که آخر حرفهایش میخواهد به کجا برسد ومن نمیخواستم برسد....خسته از یک روز کاری سخت راهی بخش پیوند شدم....پا دربخش گذاشته بودم که مردی ملبس با عمامه ی مشکی را نشسته روی صندلی های سالن دیدم....حدس زدن اینکه از دوستان ابوذر است کار سختی نبود....فقط اینکه چرا اینجا در سالن نشسته جای سوال بود....آرام نزدیکش میشوم و وقتی سر بلند میکند میشانمش!
خدای من امیرحیدر بود که بعداز دوهفته میدیدمش....قلبم یک آن لرزید بعد از تلاقی نگاهمان....زودتر نگاهش را گرفت و سر به زیر از جا بلند شد:سلام خانم آیه.📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii