#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستویکم
📚 _این چه حرفیه...حیدر جان من میام الان.
امیر حیدر میگوید: برو مامان جان.
طاهره خانم میرود و من نیز باید کم کم زحمت را کم میکردم....دوباره نگاهش میکنم و میگویم: میدونم که خونوادتون خیلی راضی به این کار نبودند اما همیشه ممنون این لطفتون هستیم...تو شرایطی که حتی مادر منم...
میگوید: این چه حرفیه خانم آیه...ابوذر برادر منه....هرچقدر برای شما ارزش داره برای منم با ارزشه....این حرفو نزنید!
با لبخند نگاه این مرد بزرگورا میکنم و قبل از خروج قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و میگویم: فکر کنم پس فردا صبح باید برای عمل برید.
سری تکان میدهد و میپرسد:ترخیص تا کی طول میکشه؟
میگویم: خب اگه مشکلی پیش نیاد سه چهار روزه مرخص میشید اما اگه خدایی نکرده زخمتون عفونت کنه یا خونریزی داشته باشید امکان داره تا یک هفته یا شایدم ده روز بستری باشید....ببخشید تو رو خدا از کار و زندگی هم افتادید!
کلتفه میگوید:شما خیلی تعارفی هستید خانم آیه....باور کنید کسی منو مجبور به این کار نکرده!
تنها میخندم و نگاهی به ساعت میکنم و میگویم: بازم ممنونم....من دیگه باید برم ، مشکلی بود خبرم کنید.
دوباره جابه جا میشود و میگوید:لطف کردید سر زدید خانم آیه.
_خواهش میکنم....با اجازه.
سمت در راه میوفتم که میگوید:دراستی خانم آیه...
خانم آیه را یک جور با مزه ادا میکند... اصلا آدم دوست دارد خانم(میم ساکن دار)باشد....برمیگردم سمتش....
_لطفا محکم باشید مثل همیشه....یه جورایی امید خیلی ها به محکم بودنتونه!
خسته لبخندی میزنم و سری تکان میدهم و از اتاق خارج میشوم....در را میبندم و همانطور سمت در نفس حبس شدهام را خالی میکنم....محکم بودن توصیه کرده بود و من خب باید محکم میبودم!
_یه عمل ساده ی پیونده...اون حالش از ماهم بهتره!
ترسیده به سمت راستم نگاه میکنم و آیین را میبینم که تکیه زنان به دیوار نگاهم میکند....دست از قلب ترسیدهام بر میدارم و میگویم: ترسیدم دکتر.
با لبخند تکیه از دیوار میگیرد و میگوید: اومدم بخش مراقبتهای ویژه مادرش گفت اومدی اینجا...
نگاهم بین او و در بسته ی اتاق در گردش است....میگویم: اومده بودم بابت لطفشون تشکر کنم!
اوهومی میگوید و اشاره میکند به همقدم شدن با او....راه می افتیم سمت بخش عمومی....میگوید:خسته نیستی؟
میگویم:خسته نیستم.
این شناسه ها را باید درست کند انگاری....میپرسد:خوب بودن حالا؟
یک جوری میپرسد سوالش را....از آن لحن هایی که خودت را باید مجبور کنی به حسن ظن داشتن!
_خوب بودن
_آشناست؟
_آشناهستند...
_اوهوم....کیه اونوقت؟
_دوست ابوذر.
_بهش نمیخوره هم سن ابوذر باشه!
_هم سن ابوذرنیست...یه چهارسالی ازش بزرگتره
ابرویی بالا می اندازد و میگوید:جالبه!
_بله جالبه....📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii