eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
623 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_شصت‌و‌چهارم 📚 جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: چند تا دانشگاه درخواست دادن برا
📚 پریناز نگاهی به نگار می اندازد و میگوید: همونه؟ عقیله سری تکان میدهد و میگوید:خودم با گوشای گناهکار خودم شنیدم مادرش پری روز به سپیده خانم تو روضه میگفت :امیرحیدر هواخواه دخترمه! پریناز نگاهش بین نگار و طاهره خانم در گردش است:این که خیلی از امیرحیدر کوچیک تره ۱۸ سالش شده؟ عقیله میخندد و میگوید:نمیدونم والا ولی مثل اینکه این قرار و مدار ها از وقتی بچه بودن بین خانواده ها گذاشته شده! پریناز به کار خودش مشغول میشود و بی تفاوت میگوید: چه میدونم والا ان شاءالله که خوشبخت بشن ولی مادر دختره اسمش چی بود؟ _مهری _آره همون مهری خانم کار درستی نمیکنه همه جا چو انداخته امیرحیدر دخترمو میخواد...اومدیمو نشد...اونوقت آبروی دخترش میره! عقیله هم با سر موافقت میکند و بعد میگوید:البته پز دادن هم داره ، امیرحیدر خان جابری! پریناز به این لحن بامزه عقیله میخندد درحالی که فکرش درگیر این است که کاش آیه امشب اینجا بود...خودش هم نمیدانست چرا اما دوست داشت اینجا میبود و آیه را به رخ مهری خانم میکشید...اعتراف میکرد کمی فقط کمی به مهری خانم حسودی کرده...خنده اش گرفته بود اویی که باید حسودی میکرد بی تفاوت شیفت شب ایستاده و سرم بیمار چک میکند بعد خودش اینجا ایستاده به مهری خانم حسودی میکند! هشتمین روزی است که مهران بی آنکه خود بداند چرا روبه روی مغازه مانتو فروشی (هـ دوچشم) ایستاده و شیوا نامی را تماشا میکند...نه نزدیک میرود و در کمال ناباوری حتی جرات این را که با او حرفی بزند را ندارد...این دختر با آن مانتوی سنتی و شال و روسری جالب و محجبه و صورتی که تمام آرایشش همان سرمه‌ی چشمهایش است به طرز عجیبی یک حائل نامرئی بین خود و هر مرد غریبه ای کشیده...این را مهران که یک مرد بود خوب درک میکرد...خیلی خوب! او دختر مغرور در زندگی اش زیاد دیده بود اما جنس غرور این دختر....خوب میدانست فرق دارد ، آنقدری تجربه داشت که فرق ادا و واقعیت را بداند...آنقدری میفهمید که تشخیص دهد این غرور از نجابت است که سرچشمه میگیرد! دلش میخواست برود در مغازه را باز کند روبه روی شیوا بنشیند و از او بپرسد: آیا من عاشقت شدم؟ پوزخندی زد...آنقدری هرز رفته بود که حالا نمیتوانست فرق عشق و هر احساس کذایی دیگر را درک کند...اما این را خوب میدانست دلش نمیخواست شماره بدهد شیوا شماره بگیرد شبها ساعتی با هم حرف بزنند بیرون بروند و هزار جور تفریح سالم و ناسالم دیگر با او داشته باشد...فقط میخواست شیوا باشد آن هم در بطن زندگی اش! معادله‌ای روبه رویش بود که فقط یک معلوم داشت و هزار مجهول...معلوم بود که او (شیوا را میخواهد) و این مجهول بود که چرا او را میخواهد؟ چرا او را جور دیگری میخواهد و چرا و چرا و چرا؟ شیوا را دید که برقهای مغازه را خاموش کرد و بیرون آمد و مغازه را بست...در یک آن تصمیم گرفت و آنی دیگر آن را عملی کرد...سوار ماشین شد و کنار پای شیوا نگه داشت: _ببخشید خانم... شیوا اما عکس العملی نشان نداد. مهران دوباره بوق زد و گفت: خانم... شیوا گویی تازه صدایش را شنیده باشد به سمت صدا بر میگردد و لحظه ای جا میخورد....کنار ماشین می آید: بفرماید! مهران لبخندی میزند و میگوید: سلام شیوا جدی تر از قبل پاسخش را میدهد: سلام کاری داشتید؟ مهران دنبال توضیح برای کاری که نداشت میگشت بی هوا گفت: ببخشید ابوذر امروز نیومده؟ شیوا با خودش گفت: گوشی مگه نداره این ابوذر شما؟📚 @dokhtaranchadorii