خواستم از خونه برم بیرون گفتم یه چک کنم ببینم همه چی سرجاشه!!
نجابت:حاضر√
حیا:حاضر√
پاکدامنی:حاضر√
غرور:حاضر√
چادر:؟
چادر:؟
چادرم میگه:
اگر همگی حاضرن منم هستم وگرنه دوره من یکیو خط بکش ک آبرو دارم!!
چه کنم چادر است دیگر!
بدون حیا جایی با من نمی آید...
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_شصتودوم 📚 پاستیل ها و شکلات ها از دستم افتاد..پاهایم از رمق افتاده بود، میترسی
#رمان_عقیق_پارت_شصتوسوم
📚 شیفت شب و این همه گریه کار خودشان را کرده بودند و سر درد شدیدی گرفته بودم....سعی میکردم نگاهم نرود سمت اتاق ۲۱۰...شماره مریم را گرفتم و ازش خواستم یکی دو ساعتی را بیاید بخش اطفال تا سری به نرجس جان بزنم....فکر میکردم اگر با کسی حرف بزنم حالم بهتر شود...میان این همه اتفاق بد این واقعا خوشایند بود که پیر زن دوست داشتنی بعد از چند ماه بستری بودن و عمل پی در پی دارد مرخص میشود... سعی میکنم خوشحال تر باشم ، تقه ای به در میزنم : یا الله با اجازه!
سرش را از کتابی که دارد میخواند بر میدارد با لبخند خیره ام میشود.
_سلام آیه خانم.
_سلام به روی ماهت پ.
دنبال دخترش میگردم و میگویم: تنهایی نرجس جان؟ پس معصومه کو؟
_نمازش مونده بود رفت بخونه الان میاد.
کنارش میروم و گونه اش را میبوسم و میگویم: چقدر شما شبیه خان جون منید وقتی کتاب میخونید!
عینکش را بر میدارد و میگوید: چه بلایی سر چشمات اومده؟
تلخندی میزنم و سرمش را چک میکنم و میگویم: گریه کردم!
از صداقتم به خنده می افتد و میگوید: چرا؟
بغضم را میخورم و میگویم: مینا....
هیچ نمیگویم و تا تهش را همراه با فاتحه ای میخواند...کنارش مینشینم و میگویم: میبینی نرجس جون؟ هی گفتم علم دروغ میگه علم مال این حرفا نیست که درصد بده انگار بهش بر خورد ، خواست ثابت کنه!
او هم تلخ لبخند میزند و دستهایم را میگیرد و میگوید: علم که صاحب نظر نیست...خدا بود که خواست!
راست میگفت خدا بود که خواست...یاد نازنین و اشکهایش می افتد و کاش میفهمید خدا خیر میخواهد!
گریه ام میگیرد و میگویم: خیلی کوچولو بود نرجس جون میخواست بره کلاس اول.
هیچ نمیگوید...چه خوب که هیچ نمیگوید...کاش پیش نازنین هم هیچ نگویند...کاش او را هم رها کنند تا سبک شود!
دانای کل (فصل هشتم)
خانه کربلایی ذوالفقار پر از مهمان و هم همه است...میهمانی مفصلی برای برگشتن امیرحیدر ترتیب داده اند...دوستان و آشنایان امیرحیدر را احاطه کرده اند و مدام سوال میپرسند....در این میان تنها ابوذر است که نه خیلی سوال میپرسد نه خیلی حرف میزنید بیشتر به جای تمام
این پنج سال خیره به امیرحیدر است ، الیاس برادر کوچکتر امیرحیدر که هم سن خود ابوذر است برای جمع چای تعارف میکند....لحظه ای همه مشغول خودشان میشوند که امیرحیدر رو به ابوذر میکند و میپرسد: سکوت پیشه کردی اخوی؟
ابوذر میخندد و میگوید: خسته شدم از بس صداتو پشت گوشی شنیدم و قیافه ات رو از وب کم دیدم!
امیرحیدر هم با مهر نگاهش میکند و میگوید: دلم برای تو یکی خیلی تنگ شده بود!
ابوذر هیچ نمیگوید و امیر حیدر میپرسد: اون قضیه به کجا رسید؟
ابوذر منظورش را میگیرد و با خنده میگوید: لباس درست درمون که داری برای جشن؟
چهره امیرحیدر باز میشود :پ قاطی مرغا شدی؟
_به همین زودی ان شاءالله
خدا میداند چه شادی زاید الوصفی در دل امیرحیدر به پا میشود!
ابوذر میپرسد:برنامه ات چیه؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_شصتوچهارم
📚 جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: چند تا دانشگاه درخواست دادن برای تدریس ولی من آدم تدریس نیستم...یه پرژه اونور داشتم که نیمه کاره موند میخوام با چند تا از بچه ها همینجا تمومش کنم...بیشتر تو فکر تاسیس یه شرکت دانش بنیانم....متنها پول!پولش نیست!
_خب وام بگیر!
_ابوذر دلت خوشه ها...کی به چهارتا جوون آس و پاس که ضامن درست حسابی هم ندارن واسه فعالیت تولیدی وام میده؟ تازه چندر غازی هم که با کلی منت و تدابیر امنیتی میدن بدنه کار رو هم نمیگیره!
_خب پس چیکار میکنی؟
_دنبال یه حامیم.
صدای کربلایی ذوالفقار صحبتشان را قطع میکند:خوب دوتا رفیق چیک تو چیک هم شدیدا.
ابوذر میخندد و محمد میگوید:کربلایی به ابوذر بیشتر از شما سخت نگذشته باشه کمتر نگذشته!
الیاس کنار ابوذر مینشیند و روی شانه اش میزند و میگوید: بله آقا محمد از سر زدن های مداومش پیداست!
ابوذر با لبخند سرش را به زیر می اندازد و امیرحیدر با خنده میگوید: بیاد به کی سر بزنه؟ به تو؟ نه داداشم بهونه باید میبود که نبود!
جمع به خنده می افتد و حاج رضا علی میگوید: حیدر جان حالا یکی مراعات حالتو کرده هندونه ، نمیده زیر بغلت شما هم کوتاه بیا دیگه...اینهمه هندونه زیر بلغت جا نمیشه!
بعد نگاهی به ساعت دیوار خانه می اندازد و یاعلی گویان از جا بلند میشود ، کربلایی ذوالفقار جدی میگوید: کجا حاجی؟
_با اجازه زحمت رو کم کنیم.
کربلایی ذوالفقار هم بلند میشود میگوید: حاجی این کار چیه؟ شام تا چند دقیقه دیگه آماده میشه!
لبخندی میزند و میگوید: ما نمک پرورده ایم کربلایی راستش بچه ها شب میهمانند و منزل تاکید کردن اگر شد زود برگردم خونه!
الیاس زیر گوش ابوذر میگوید: زن ذلیلی حاجی رو ندیده بودیم که دیدیم!
ابوذر اخم میکند و دم گوشش میگوید:لا شعور اسم این کار احترامه!
الیاس آرام میخندد و ابوذر هم از جا برمیخیزد و میگوید: حاجی اگه عازمید بریم.
تعارفهای کربلایی ذوالفقار افاقه نکردند و حاج رضا علی راهی میشود ، امیر حیدر کتش را میپوشد و دم گوش کربلایی ذوالفقار میگوید: بابا من با ابوذر میرم بر میگردم.
کربلایی ذوالفقار نگاهی به ساعت میکند و میگوید: زود بیا بابا زشته تو نباشی.
چشمی میگوید و به سمت گوشه حیاط که پرده ای کشیده شده و خانمها مشغول پخت شام هستند میرود و مادرش را صدا میزند:مامان...مامان جان.
طاهره خانم چادرش را به کمرش سفت میکند و به سمت پرده میرود: جانم ...
امیرحیدر با لبخند میگوید:جانت بی بلا..بی زحمت تو یه ظرف یکم از شام امشب بده.
طاهره خانم با کنجکاوی میپرسد: برای چی میخوای؟
_برای حاج رضا علی داره میره شام نمیمونه!
طاهره خانم با اخم میگوید:وا چرا؟ نگهشون دار شام الان آماده میشه.
_نه مامان جان نمیتونن شما کاریت نباشه بیزحمت بریز بیار دیرمون شد.
طاهره خانم با وسواس برنج و خورشت را میکشد و میخواهد تحویل بدهد که نظرش عوض میشود نگار برادر زاده اش را صدا میزند و میگوید:نگار جان بیا عمه ...
نگار نزدیکش میشود:بله عمه
_اینو ببر بده به امیر حیدر
نگار چشمی میگوید و حینی که ظرف را میبرد روسری اش را مرتب میکند و باخود می اندیشد کاش آینه ای همراهش داشت!
عقیله و پریناز که مثل تمام زنهای آشنا و همسایه به پخت شام امشب کمک میکردند توجهشان به این صحنه جلب شد و عقیله با لبخند شیطنت باری رو به پریناز گفت:نگفتم؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_شصتوششم
📚 جواب داد: خیر نیومدن
مهران حالت حق به جانبی گرفت و گفت: بهم گفته بود میاد که!
شیوا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: اگه کاری ندارید من برم؟
مهران نمیخواست مکالمه شان اینقدر کوتاه باشد...هول گفت: بفرمایید برسونمتون.
شیوا حس میکرد کم کم دارد عصبی میشود اخمی کرد و گفت: ممنونم از لطفتون.
مهران اصرار کرد: تعارف نکنید خانمِ...
_مبارکی هستم...ممنونم خداحافظ!
و به سرعت از کنار ماشین مهران دور شد...مهران به رفتنش نگاه میکرد و با خود می اندیشید این دختر درست مثل یک صخره نفوذ ناپذیر است!
**
آیات (فصل هشتم)
مثل جوجه اردک ها دنبال خانم صالحی سوپروایزر بخش راه میوفتم و میگویم: آخه چرا خانم صالحی مگه من کاری کردم؟جایی از من کم کاری دیدین؟به جز اتفاق دیروز؟
کلافه میگوید:خانم سعیدی با من بحث نکن عزیزم تصمیمیه که گرفته شده!
من از او کلافهتر و عصبیتر میگویم: خب شما به من بگید چرا؟
خانم صالحی برمیگردد و جدی میگوید: به خاطر اینکه جلسه تشکیل شد ، سرپرستار بخش این پیشنهاد رو مطرح کرد و همه موافقت کردیم...از منم کاری بر نمیاد خیلی ناراحتی برو پیش مترون!
دلم میخواست جیغ بکشم.
_خو بابا محض رضای خدا به من بگید چرااااا؟
_برای اینکه قرار باشه همه مثل تو باشن و با مرگ یه بچه دو روز راندمان کاریشون بیاد پایین بیمارستان میره رو هوا...آیه تو چرا متوجه نیستی؟ دیروز اگه نسرین حواسش نبود تو دارو رو
اشتباهی به مریض میدادی ، ما مسئول جون آدمایی هستیم که زیر دستمونن!
به خودم لعنت میفرستم و میگویم:من که قول دادم دیگه تکرار نمیشه.
خسته از سرو کله زدن با من میگوید:آیه بخش بزرگسال اینقدرا هم بد نیست با من بحث نکن ، میبنی که چقدر کار رو سرم ریخته!
این را میگوید و میرود....بیحوصله به ایستگاه میروم و نسرین کنجکاو میپرسد:چی شد؟
سرم را بالا میدهم و میگویم: هیچی قبول نمیکنه میگه برو با مترون حرف بزن!
نسرین هم پکر میشود و میگوید:عیبی نداره آیه جان...اصلا من جات بودم با کله میرفتم...خدایی چی داره بخش اطفال جز زر زر شنیدن بچه ها؟
لبخندی میزنم و هیچ نمیگویم...نسرین جای من نبود تا بفهمد چه روحی به زندگی ام میبخشند این کوچک های دوست داشتنی....اینکه نازشان را بخری و با تیزی سوزن آمپول آشتیشان بدهی ، صادقانه عشق بدهی و صادقانه تر عشق بگیری!
تصمیم شورای پزشکی بود...هفته پیش که جسله ی سه ماه درمیانشان برقرار شد تصمیم گرفته بودند به بخش بزرگسالان منتقل شوم....ظالمها را هرچه اصرار کردم گوششان بدهکار نبود!
آهی میکشم و به این فکر میکنم از فردا چقدر کارم سخت تر میشود!
صبح علی الطلوع از بیمارستان بیرون میزنم...باران میبارید و من چتر همراهم نبود کیفم را بالای سرم میگریم و پا تند میکنم تا ایستگاه اتوبوس...زیر سایبان ایستگاه می ایستم و منتظر اتوبوس
میمانم....همیشه باران را دوست داشتم اما خیس شدن را نه ، باران را باید در ایوانی دنج با پتویی پیچیده به خود فقط نگاه کنی!
گوشی موبایلم زنگ میخورد و تصویر مامان عمه روی صفحه نقش میبندد :سلام مامان عمه
_سلام عمه جان کجایی؟
_الان از بیمارستان زدم بیرون
_خب پس بیا خونه بابات
ناله میکنم: اونجا چیکار میکنی عمه؟
_از دیشب همینجا موندم دیگه تو هم بیا اینجا برای ناهار📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_شصتوچهارم 📚 جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: چند تا دانشگاه درخواست دادن برا
#رمان_عقیق_پارت_شصتوپنجم
📚 پریناز نگاهی به نگار می اندازد و میگوید: همونه؟
عقیله سری تکان میدهد و میگوید:خودم با گوشای گناهکار خودم شنیدم مادرش پری روز به سپیده خانم تو روضه میگفت :امیرحیدر هواخواه دخترمه!
پریناز نگاهش بین نگار و طاهره خانم در گردش است:این که خیلی از امیرحیدر کوچیک تره ۱۸ سالش شده؟
عقیله میخندد و میگوید:نمیدونم والا ولی مثل اینکه این قرار و مدار ها از وقتی بچه بودن بین خانواده ها گذاشته شده!
پریناز به کار خودش مشغول میشود و بی تفاوت میگوید: چه میدونم والا ان شاءالله که خوشبخت بشن ولی مادر دختره اسمش چی بود؟
_مهری
_آره همون مهری خانم کار درستی نمیکنه همه جا چو انداخته امیرحیدر دخترمو میخواد...اومدیمو نشد...اونوقت آبروی دخترش میره!
عقیله هم با سر موافقت میکند و بعد میگوید:البته پز دادن هم داره ، امیرحیدر خان جابری!
پریناز به این لحن بامزه عقیله میخندد درحالی که فکرش درگیر این است که کاش آیه امشب اینجا بود...خودش هم نمیدانست چرا اما دوست داشت اینجا میبود و آیه را به رخ مهری خانم میکشید...اعتراف میکرد کمی فقط کمی به مهری خانم حسودی کرده...خنده اش گرفته بود اویی که باید حسودی میکرد بی تفاوت شیفت شب ایستاده و سرم بیمار چک میکند بعد خودش اینجا
ایستاده به مهری خانم حسودی میکند!
هشتمین روزی است که مهران بی آنکه خود بداند چرا روبه روی مغازه مانتو فروشی (هـ دوچشم)
ایستاده و شیوا نامی را تماشا میکند...نه نزدیک میرود و در کمال ناباوری حتی جرات این را که با او حرفی بزند را ندارد...این دختر با آن مانتوی سنتی و شال و روسری جالب و محجبه و صورتی که تمام آرایشش همان سرمهی چشمهایش است به طرز عجیبی یک حائل نامرئی بین خود و هر مرد غریبه ای کشیده...این را مهران که یک مرد بود خوب درک میکرد...خیلی خوب!
او دختر مغرور در زندگی اش زیاد دیده بود اما جنس غرور این دختر....خوب میدانست فرق دارد ، آنقدری تجربه داشت که فرق ادا و واقعیت را بداند...آنقدری میفهمید که تشخیص دهد این غرور از نجابت است که سرچشمه میگیرد!
دلش میخواست برود در مغازه را باز کند روبه روی شیوا بنشیند و از او بپرسد: آیا من عاشقت شدم؟
پوزخندی زد...آنقدری هرز رفته بود که حالا نمیتوانست فرق عشق و هر احساس کذایی دیگر را درک کند...اما این را خوب میدانست دلش نمیخواست شماره بدهد شیوا شماره بگیرد شبها ساعتی با هم حرف بزنند بیرون بروند و هزار جور تفریح سالم و ناسالم دیگر با او داشته باشد...فقط میخواست شیوا باشد آن هم در بطن زندگی اش!
معادلهای روبه رویش بود که فقط یک معلوم داشت و هزار مجهول...معلوم بود که او (شیوا را میخواهد) و این مجهول بود که چرا او را میخواهد؟ چرا او را جور دیگری میخواهد و چرا و چرا و چرا؟
شیوا را دید که برقهای مغازه را خاموش کرد و بیرون آمد و مغازه را بست...در یک آن تصمیم گرفت و آنی دیگر آن را عملی کرد...سوار ماشین شد و کنار پای شیوا نگه داشت:
_ببخشید خانم...
شیوا اما عکس العملی نشان نداد.
مهران دوباره بوق زد و گفت: خانم...
شیوا گویی تازه صدایش را شنیده باشد به سمت صدا بر میگردد و لحظه ای جا میخورد....کنار ماشین می آید: بفرماید!
مهران لبخندی میزند و میگوید: سلام
شیوا جدی تر از قبل پاسخش را میدهد: سلام کاری داشتید؟
مهران دنبال توضیح برای کاری که نداشت میگشت بی هوا گفت: ببخشید ابوذر امروز نیومده؟
شیوا با خودش گفت: گوشی مگه نداره این ابوذر شما؟📚
@dokhtaranchadorii
50.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این گلها تقدیم به قدوم پربرکت آقاامام زمان
پیشاپیش عیدتون مبارک
ایام بکامتون,
حاجات دلتون روا ❤️🌹
@dokhtaranchadorii