#رمان_عقیق_پارت_هفتادوهشتم
📚 منتظر میمانم تا کارشان تمام شود... طبق معمول پدر و پسر همراه همند ، درست مثل شاگرد و استاد....دکتر والا با دیدنم لبخندی میزند و با سر سلام میدهد و دکتر آیین هم چیزی شبیه سلام زمزمه میکند...میخواهند بروند که دکتر والت را صدا میزنم:
_دکتر یه لحظه لطفا...
با کنجکاوی نگاهم میکند و با لبخند به در کناریشان اشاره میکنم و میگویم:یه چیز خیلی جالب اونجا هست که دیدنش میتونه خیلی هیجان انگیز باشه!
دکتر آیین ابرویی بالا می اندازد و بعد از کمی مکث در اتاق شهرزاد را باز میکند!یک آن هردو با دیدن دخترک ریز نقش و آن لبخند مضحک روی لبش مات میمانند...دکتر آیین نگاهی به زانوهای شهرزاد می اندازد و میگوید: این جا چیکار میکنی؟
هر دو وارد اتاق میشوند و من با لبخند سمت ایستگاه برمیگردم...خب حداقلش این بود که دخترک چشم خاکستری به خواسته اش رسیده بود و به قول خودش پدرش را سورپرایز کرده بود!هنگامه با لبخند میگوید: ماشاءالله چه شیطونه!
سری به عالمت تایید تکان میدهم و کنارش مینشینم...خیره به حلقه در دستانش میپرسم:چه خبرا؟
_خبر خاصی نیست سلامتی
دستانش را در دستم میگیرم و میگویم: اوضاع بر وقف مراده؟
لبخند خسته ای میزند و میگوید:خدا رو شکر...خوبه...حالا تا حدودی با اوضاع کنار اومدیم!
میپرسم:دیگه پیگیر ماجرا نشدید؟
_نه دیگه وقتی نمیشه پیگیر چی بشیم؟
_پرورشگاه...
_محسن نمیزاره حتی حرفشو بزنم!
دستانش را بیشتر میفشارم و میگویم: نگران نباش ، هرچه به صلاحه همون میشه.
هیچ نمیگوید و هیچ نمیگویم...خب هنگامه از آنهایی بود که بلد بود زندگی کند..بلد بود به خودش بیاید بلد بود....
دانای کل (فصل دهم)
طاهره خانم مدام دستور میداد و الیاس را کلتفه کرده بود...نذری پزان داشتند و دوباره خانه شلوغ شده بود....امیرحیدر از صبح روی طرحش کار میکرد و اول صبح عذر خواهی هایش را کرده بود! خب او نیاز به کمی درک شدن داشت و کاش راهی بود تا مادرش را بفهماند که چه کارهای مهی روی سرش ریخته.... راحله درحالی که با شیشه شیر به دخترش شیر میداد وارد اتاق امیرحیدر شد...
_داداش دستت درد نکنه راضی به زحمت نیستیما!
امیر حیدر سرش را از کتاب بالا می آورد و با لبخند به خواهرش نگاه میکند و میگوید: بابا چرا هیچکی درک نمیکنه چقدر کار ریخته رو سرم؟
راحله روی صندلی کنار امیرحیدر مینشیند و درحالی که سارا را تکان تکان میدهد غرغر میکند:کارا که تموم شد ، لاقل بیا برو نذری هارو پخش کن!
امیرحیدر لا اله الا الله میگوید و از جا بلند میشود...اینکه کاری بکند و قائله را ختم به خیر کند منطقی تر از این بود که هر دفعه توضیح بدهد که کار دارد!
یا الله گویان وارد حیاط میشود و دختر های فامیل خودشان را جمع و جور میکنند...تنها نگار است که اندکی احساس راحتی میکند...دستور مهری خانم است ، آرام سلتمی میگوید و کاسه های یکبار
مصرف را از هم جدا میکند....طاهره خانم با ملاقه هرکاسه را پر از آش میکند و بقیه آنرا تزیین میکنند....روبه امیرحیدر میگوید:حیدر مامان بیا اینا رو ببر پخش کن!
امیر حیدر چشمی میگوید و یاعلی گویان سینی را بر میدارد و بعد الیاس را صدا میزند....طاهره خانم میپرسد:چیکارش داری؟
_بیاد کمکم ببریم اینا رو پخش کنیم دست تنها که نمیتونم
طاهره خانم فرصت بدست آمده را غنیمت شمرده میگوید:دستش بنده📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii