#رمان_عقیق_پارت_هفتادوچهارم
📚 _حتما اگه کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.
مهران هیجان زده به سمتش بر میگردد و میگوید: اتفاقا فقط از دست تو برمیاد!
ابوذر مشکوک نگاهش میکند:میشنوم!
_خب میدونی طرف...شیوا خانمه!
ابوذر چشمهایش گرد میشود:جدی میگی مهران؟
مهران مصمم میگوید: بله جدی میگم ابوذر!
ابوذر متفکر به صندلی تکیه میدهد و میگوید: کارت سخت شد!
_چرا؟
_مهران تو مطمئنی؟
_اه ابوذر داری حوصلمو سر میبری معلومه که مطمئنم...چرا کارم سخت شده؟
_مهران اون دختر پاکیه...ایدهآل ایشون شدن واقعا سخته ، من میترسم حست یه حس زودگذر باشه!
_نیست ، نیست...میفهمم فرق داره ، میفهمم هوس نیست!
ابوذر لبخند میزند و میگوید:باهاش صحبت میکنم!
مهران لبخند میزند و خواست چیزی بگوید که استاد وارد کلاس شد و ابوذر به این فکر کرد حالا شیوا را چطور مجاب کند؟
آیات (فصل دهم)
قدم زنان به در خانه میرسم....چه روز خسته کننده ای بود امروز...کلید در را پیدا میکنم و میخواهم در را باز کنم که زودتر از من باز میشود و چند جعبه کارتونی نزدیک بود روی سرم بیوفتد که کنار میکشم...با تعجب سرم را بالا میگیرم و مرد تقریبا چاق و با ریش های پر پشت و صورت مردانهای را میبینم بی آنکه چیزی بگویم نگاهم بین کارتونها و مرد در گردش است که مرد میگوید:
همشیره شرمنده ببخشید تو رو خدا!
با تعجب خواهش میکنمی میگویم مرد شروع به جمع کردن کارتونها میکند.... واقعا برایم سوال بود که او کیست و اینجا چه خبر است که صدای آشنایی پاسخم را میدهد:
_حواست کجاست قاسم؟
صدا صدای امیرحیدر بود....از راهرو بیرون آمد و دم در من را که دید سرش را پایین انداخت و گفت:سلام خانم سعیدی شرمنده ببخشید!
همیشه همینطور بوده...از وقتی یادم می آید پیش غریبه ها نه ابوذر اسمم را می آورد نه این مرد گوش شکسته!
سلامی میگویم و بعد خیره به کارتونها میگویم: خواهش میکنم اشکالی نداره ، اینجا چه خبره؟
لبخندی میزند و میگوید: اسباب زحمت شدیم..داریم اسباب کشی میکنیم!
گنگ میپرسم: اسباب کشی؟
_بله سوییت پایینو اجاره کردیم!
_آهان خسته نباشید!
و بعد با اجازه ای میگویم و از در کنار میرود تا بروم داخل....چشمهایم گرد میشود از این سرعت عمل!
مامان عمه تو رو خدا ببین چه بساطی برایمان درست کردی!
دیوار ها به قدر پوست پیاز کلفتی دارند و اینها تا خود صبح میخواهند اسباب کشی کنند و سرو صدا و من وقتی خسته بودم نیاز به یک سکوت مفرط داشتم تا بخوابم!
پشیمان شدم و از خانه بیرون زدم به مامان عمه خبر دادم شب را میروم خانه بابا او هم بیاید آنجا!
شماره خانه را گرفتم و بعد از چند لحظه پریناز گوشی را برداشت: سلا آیه خانم چه عجب...
_سلام پری جان خوبی؟ یه لطفی میکنی؟
_جانم؟
_خونه رو از هر سر و صدایی برام خالی میکنی میخوام بیام بخوابم!📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii