eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
644 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 _حتما اگه کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم. مهران هیجان زده به سمتش بر میگردد و میگوید: اتفاقا فقط از دست تو برمیاد! ابوذر مشکوک نگاهش میکند:میشنوم! _خب میدونی طرف...شیوا خانمه! ابوذر چشمهایش گرد میشود:جدی میگی مهران؟ مهران مصمم میگوید: بله جدی میگم ابوذر! ابوذر متفکر به صندلی تکیه میدهد و میگوید: کارت سخت شد! _چرا؟ _مهران تو مطمئنی؟ _اه ابوذر داری حوصلمو سر میبری معلومه که مطمئنم...چرا کارم سخت شده؟ _مهران اون دختر پاکیه...ایده‌آل ایشون شدن واقعا سخته ، من میترسم حست یه حس زودگذر باشه! _نیست ، نیست...میفهمم فرق داره ، میفهمم هوس نیست! ابوذر لبخند میزند و میگوید:باهاش صحبت میکنم! مهران لبخند میزند و خواست چیزی بگوید که استاد وارد کلاس شد و ابوذر به این فکر کرد حالا شیوا را چطور مجاب کند؟ آیات (فصل دهم) قدم زنان به در خانه میرسم....چه روز خسته کننده ای بود امروز...کلید در را پیدا میکنم و میخواهم در را باز کنم که زودتر از من باز میشود و چند جعبه کارتونی نزدیک بود روی سرم بیوفتد که کنار میکشم...با تعجب سرم را بالا میگیرم و مرد تقریبا چاق و با ریش های پر پشت و صورت مردانه‌ای را میبینم بی آنکه چیزی بگویم نگاهم بین کارتونها و مرد در گردش است که مرد میگوید: همشیره شرمنده ببخشید تو رو خدا! با تعجب خواهش میکنمی میگویم مرد شروع به جمع کردن کارتونها میکند.... واقعا برایم سوال بود که او کیست و اینجا چه خبر است که صدای آشنایی پاسخم را میدهد: _حواست کجاست قاسم؟ صدا صدای امیرحیدر بود....از راهرو بیرون آمد و دم در من را که دید سرش را پایین انداخت و گفت:سلام خانم سعیدی شرمنده ببخشید! همیشه همینطور بوده...از وقتی یادم می آید پیش غریبه ها نه ابوذر اسمم را می آورد نه این مرد گوش شکسته! سلامی میگویم و بعد خیره به کارتونها میگویم: خواهش میکنم اشکالی نداره ، اینجا چه خبره؟ لبخندی میزند و میگوید: اسباب زحمت شدیم..داریم اسباب کشی میکنیم! گنگ میپرسم: اسباب کشی؟ _بله سوییت پایینو اجاره کردیم! _آهان خسته نباشید! و بعد با اجازه ای میگویم و از در کنار میرود تا بروم داخل....چشمهایم گرد میشود از این سرعت عمل! مامان عمه تو رو خدا ببین چه بساطی برایمان درست کردی! دیوار ها به قدر پوست پیاز کلفتی دارند و اینها تا خود صبح میخواهند اسباب کشی کنند و سرو صدا و من وقتی خسته بودم نیاز به یک سکوت مفرط داشتم تا بخوابم! پشیمان شدم و از خانه بیرون زدم به مامان عمه خبر دادم شب را میروم خانه بابا او هم بیاید آنجا! شماره خانه را گرفتم و بعد از چند لحظه پریناز گوشی را برداشت: سلا آیه خانم چه عجب... _سلام پری جان خوبی؟ یه لطفی میکنی؟ _جانم؟ _خونه رو از هر سر و صدایی برام خالی میکنی میخوام بیام بخوابم!📚 ..... @dokhtaranchadorii