eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
600 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 🌹 بهش گفتم: توی راه که بر می گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر. گفت: من سرم خیلی شلوغه. می ترسم یادم بره. رو یه تیکه کاغذ 📝هر چی میخوای بنویس، بهم بده. همان موقع داشت جیبش را خالی می کرد. یک دفترچه یادداشت🗒و یک خودکار🖊 در آورد گذاشت زمین. برداشتمشان تا چیزهایی را که میخواستم، تویش بنویسم. یک دفعه بهم گفت: ننویسی ها!😱😡 جا خوردم!😳 نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود! گفتم: مگه چی شده😳؟ گفت: اون خودکاری که دستته، مال بیت الماله! گفتم: من که نمیخوام باهاش کتاب بنویسم!😒 دو سه تا کلمه بیشتر نیست!☹️ گفت: نه!💚 🌸 ---------------------------------------------- @dokhtaranchadorii ❤️🍃
♥️دختران حاج قاسم♥️
💕 😍 🌸 غاده ؛ همسر شهيد چمران می گويد روزی دوستم به من گفت : "غاده! در ازدواج تو یك چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلـی ایراد مـی گرفتی ، این بلند است ، این ڪوتاه است... 🌺 مثل این ڪه مـی خواستی یك نفر باشد ڪه سر و شڪلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چه طور دڪتر را ڪه سرش مو ندارد قبول ڪردی؟ 🌸 من گفتم: «مصطفـی ڪچل نیست. تو اشتباه مـی ڪنی.» 🌺 آن روز همین ڪه رسیدم به خانه، در را بازڪردم و چشمم افتاد به مصطفـی ، شروع ڪردم به خندیدن.😁 🌸 مصطفـی پرسید «چرا مےخندی؟» و من ڪه چشم هایم از خنده به اشك نشسته بود گفتم «مصطفے، تو ڪچلـی ؟! 😂 من نمی دونستم!» و آن وقت مصطفـی هم شروع ڪرد به خندیدن ... 🍃✨🍃✨🍃 @dokhtaranchadorii
: ❤ ❤️ . يك خانمی باردار بود! و اصرار بر سفر ... همسرش بهش گفت بيا و نریم كربلا؛ ممكنه بچه از دست بره... . كربلا رفتند... حال خانم بد شد! و دكتر گفت بچه مرده... اين خانم با آرامش تمام گفت درست میشه!!! . فقط كارش اينه كه برم كنار ضريح امام حسين... بعد خودشان هوای ‌ما را دارند! . در كنار ضريح امام حسين بعد از ، بیحال شد و خوابید! خواب ديد كه بانویی یه بچه را توی بغلش گذاشته!! از خواب بلند شد... . و بعد ملاقات دکتر؛ دكتر گفت اين بچه همان بچه‌ای كه مرده بود نيست!! معجزه شده... . . می دونید اين خانم كيه؟ مادر !!😍 كه وقتي سر بچه‌اش جدا شد در ... و خواستن پیکر را داخل بگذارن؛ به گفت: خانم ‌تان را بهتان برگرداندم... روایت:حاج حسین یکتا🗣 •🍃 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج @dokhtaranchadorii
❤️🍃🌾💚🌾🌹 🌾💚 🌹 ❤ بعد از شنیدن خبر شهادتش❣... غسل كردم و... لباس سفید و روسری سفیدی كه... واسه استقبال صادقم خریده بودم،سرم کردم... هر شهیدی كه قرار باشه از سوریه بیارنش... حداقل سه روز طول میکشه... ولی صادق چهارم اردیبهشت شهید 🕊شد و... پنجم اردیبهشت آوردنش تبریز و... ششم اردیبهشت هم... پیكرش از دید ما پنهون شد و رفت زیر خاک...😢 تا لحظه موعود برسه... دل تو دلم نبود...😣 دلم میخواست زود برسم فرودگاه... اون لحظه یاد حرف صادقم افتادم كه گفت... جمعه میای استقبالم...مطمئن باش...😔 از مسئولین خواهش كردیم كه پیكر نفسمو بیارن خونه... ولی چون ازدحام جمعیت زیاد بود... بردنش گلزار شهدا و۱۰ شب آوردنش خونه... خواستیم كه در تابوتو باز کنن...😢 باز كردن ولی درشو طوری نگه داشتن كه نبینم... اعتراض كردم...😠 گفتن... میخوایم صورتشو باز كنیم... ولی متوجه شدم كه دارن با پنبه چهره‌ شو میپوشونن... صادقم كاملاً آماده م كرده بود... تا حدی كه حتی...😣 منتظر یه مشت خاكستر تو تابوتش بودم... باز كردن ولی... اجازه ندادن زیاد ببینیمش... گفتن... باید زود ببریمش سردخونه و بردنش... تحمل نداشتم ... اصرار كردم که بذارن برم اونجا ببینمش... رو تخت سردخونه... یه جوری بود كه راحت بغلش كردم و...❤ صورتشو دیدم... صادق كه میرفت مأموریت... من مژه‌‌هاشو میشمردم و میگفتم... "مراقب باش یكیش هم كم نشه و... صادقم میخندید...😌 ولی تو سردخونه... دیدم كه یه تركش ریز پلكشو بوسیده بود و...😞 چند تایی از مژه‌‌هاش با پوست افتاده بود و... جای گردی تركش خالی بود...😔 همسرم...💕 جنوب منطقه حلب... با اصابت بیشترین تعداد تركش به پشت سرش...😢 همزمان با شهادت بی‌بی دو عالم... به آرزوش رسیده بود...💔 . (همسر شهید صادق عدالت اکبری) اللهم عجل لولیک الفرج @dokhtaranchadorii
‌بسم الرب الشهدا والصدیقین🌹 ‌ 💛 😍 🔴 🔰هنوز نکرده بودیم. تو یکی از سفراش همراش بودم. تو ماشین🚘 یه هدیه🎁 بهم داد! ش به من بود. خیلی خوشحال شدم. همونجا بازش کردم، بود. یه روسری با گلای درشت🌺 جا خورده بودم😯 با لبخند و شیرین گفت: "بچه‌ها دوست دارن ببیننت" 🔰می‌دونستم که بهش ایراد میگیرن که چرا خانومی رو که با خودت میاری⁉️ خیلی سعی میکرد منو به بچه‌ها نزدیک💕 کنه. می گفت: "ایشون خیلی اینطور که شما فکر می‌کنید نیست❌ به خاطر میان اینجا و میخوان از شما یاد بگیرن. ان‌شاءالله یادش میدیم " 🔰نگفت این درست نیست✘ نگفت مثه ما نیست✘ فامیلش چنین و چنان هستن. این‌ رفتارش خیلی روم گذاشت. اون منو مثه یه بچه‌ی کوچیک قدم به قدم👣 جلو برد و به آورد. نُه ماهِ زیبا😍 داشتیم ... راوی: خانم غاده جابر (همسر لبنانی شهید) 🌷 @dokhtaranchadorii
شب آخر بہ همسرم گفتم: گرچہ نمیدونم زمان عملیات چہ شبی است، اما بشین تا برایت حنـا ببندم❤️ روے مبل،ڪنار بوفه نشست و موها،محاسن و پاهایش را حنـا بستم ...😊 مسواڪش را ڪہ دیگر لازم نداشت بیرون انداخت و مسواڪ دیگرے برداشت! اما من مسواڪ قبلی اش را برداشتم و گفتم مے خواهم یادگارے بماند..😌 گچ گاهے انگار برخے احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی میدهد😢 تا صبح خوابم نمے برد😥 و به همسرم ڪہ خوابیده بود نگاه مےڪردم تا ببینم نفس مے ڪشد😢 ساعٺ چهار بامداد صبحانه آماده ڪردم و وقٺ رفتن سہ بار در ڪوچہ به پشت سرش نگاه ڪرد چہره خندانش🙂☺️را هیچ وقت فراموش نمےڪنم😔 💟گر بیاید به میدان حرفی زِ اولاد علے(ع) 💟خود تو را آماده و راهی میدان مے ڪنم... 📚 🌷🇮🇷🌷 @dokhtaranchadorii