eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
640 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۹ وارد آشپزخانہ شدم و بہ سمت گاز رفتم:تازہ محیط ڪار بابا طورے نیس ڪہ بد بشہ!براش ناهارم میبرم. مادرم پشت میز غذا خورے نشست و گفت:جے بگم؟!من ڪہ حریف تو نمیشم! بہ سمتش رفتم و گونہ اش را بوسیدم:قوربونت برم ڪہ انقد حرص میخورے! دوبارہ بہ سمت گاز رفتم،در قابلمہ را برداشتم و نگاهے بہ هویج پلو انداختم. ظاهر و بویش وسوسہ ام ڪرد دوبارہ بخورم! از ڪابینت ڪنارے گاز ظرف شیشہ اے در دارے برداشتم و مشغول ڪشیدن غذا شدم. مادرم دستش را زیر چانہ اش گذاشتہ بود و تماشایم میڪرد. قانون ها داشت تغییر میڪرد. با این ڪارها در نظر خانوادہ،علناً اعلام جنگ گردہ بودم! من دنبال جنگ نبودم. دنبال حقم بودم. تصمیم گرفتم اسلام خودم را اجرا ڪنم! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️ نگاهے بہ مغازہ هاے جور واجور انداختم و وارد پاساژ شدم. پدرم در یڪے از پاساژهاے متوسط تهران پارچہ فروشے داشت. نایلون ظرف غذا را در دست راست گرفتہ بودم. آرام راہ میرفتم،دست چپم را ڪمے بالا آوردم و نگاهے بہ ساعت مچے سادہ ام انداختم،دو دقیقہ بہ سہ ماندہ بود. با چشم دنبال مغازہ ے پدرم میگشتم. پاساژ تقریبا خلوت بود. از ڪنار دو زن عبور ڪردم و بہ چند قدمے مغازہ ے پدرم رسیدم. رو بہ روے در ایستادم. پدرم را از پشت شیشہ دیدم ڪہ پشت میز ایستادہ بود و در حالے ڪہ سرش پایین بود با تلفن صحبت میڪرد. وارد مغازہ شدم،پدرم متوجہ نشد. با ذوق بہ پارچہ هاے رنگے نگاہ ڪردم،بهانہ ام براے آمدن بہ مغازہ همین پارچہ ها و ناهار بود! اما نیت اصلے ام این بود ڪہ بہ پدرم بگویم من ڪارے ڪہ درست بدانم را انجام میدهم و پاے بند قانون هاے الڪے نیستم! این جواب سیلے یڪ هفتہ پیش بود! پدرم سرش را بلند ڪرد،با تعجب بہ من زل زد! سریع با لبخند گفتم:سلام بابا مصطفے! خستہ نباشے! پدرم با چشمان گرد شدہ نگاهم ڪرد،ڪم ڪم اخمانش درهم رفت! سریع با فرد پشت خط خداحافظے ڪرد و گوشے تلفن را گذاشت! بدون مقدمہ گفت:تو اینجا چے ڪار میڪنے؟! بہ سمت میز رفتم،در حالے ڪہ نایلون را روے میز شیشہ اے میگذاشتم گفتم:سلام ڪردم بابا جون! سرم را بلند ڪردم و بہ پدرم چشم دوختم:جواب سلام واجبہ ها. پدرم چندبار پلڪ زد و گفت:خب سلام! باز اخمانش درهم رفت:اینجا چے ڪار میڪنے؟! نایلون را باز ڪردم و ظرف غذا را بیرون آوردم:براتون ناهار آوردم! سپس بہ قفسہ ے پارچہ ها نگاهے انداختم و ادامہ دادم:یڪم پارچہ ام میخوام. _آیہ با من سر جنگ انداختیا!ڪارایے ڪہ خوشم نمیادو انجام میدے! بدون توجہ بہ منظور حرفش گفتم:شما از ناهار خوردن بدتون میاد؟! پدرم پوفے ڪرد و گفت:نہ خیر!خوشم نمیاد بیاے اینجا! نگاهے بہ اطراف انداختم و گفتم:اینجا مگہ چشہ! پدرم چشم غرہ اے رفت و چیزے نگفت! چند لحظہ بعد با دقت بہ شالم نگاہ ڪرد! عصبے گفت:این چہ رنگیہ پوشیدے؟! نگاہ ڪوتاهے بہ شالم انداختم و سپس بہ پیراهن پدرم. _رنگ پیرهن شماس! دروغ است بگویم صبح ندیدم چہ پوشید! از قصد شال هم رنگ پیراهنش را انتخاب ڪردم ڪہ اگر چیزے گفت بگویم براے او هم بد و حرام است! زمانے ڪہ از خانہ خارج میشدم هم مادرم متوجہ شد و گفت"میترسم چندوقت دیگہ بگم آیہ دست شیطونو از پشت بستے!" پدرم نفس عصبے اے ڪشید و زید لب گفت:لااللہ الااللہ! توجهے نڪردم و رفتم پشت میز. مشغول تماشا ڪردن پارچہ ها شدم. پدرم با تن صدایے تقریبا بلند گفت:چرا انقد خیرہ سر شدے؟! دستے بہ یڪ طاقہ پارچہ ے گل گلے صورتے ڪشیدم و گفتم:چرا خیرہ سر؟! بخاطرہ اینڪہ براتون ناهار آوردم یا شال هم رنگ پیرهنتون پوشیدم؟! میدانستم اینطور برایم جوابے ندارد! نمیتواند دلیل بیاورد! راہ را بہ ڪوچہ ے علے چپ ڪشاندم:بابا این پارچہ ها رو میشہ براے چادر نماز و سجادہ استفادہ ڪرد؟ جوابے نداد! بہ پارچہ ے بعدے دست ڪشیدم،ناگهان صداے جا افتادہ اے گفت:سلام آقاے نیازے! آرام برگشتم. ... نویسنده این متن👆: 👉 @dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿ 💠 🍂 💠 ۱۰ مردے هم سن و سال پدرم شاید ڪمے بزرگتر،ڪت و شلوار قهوہ اے تیرہ بہ تن در چهارچوب در ایستادہ بود. پدرم با دیدن مرد،نگاهے بہ من انداخت،لبخند مصنوعے زد و گفت:سلام آقاے ساجدے بفرمایید! مرد یااللهے گفت و وارد شد. آرام سلام ڪردم،همراہ با لبخند جواب سلامم را داد. پدرم همانطور ڪہ با ساجدے احوال پرسے میڪرد بہ سمت صندلے راهنمایے اش ڪرد. باهم روے دو صندلے پشت میز نشستند. ساجدے بہ من نگاہ ڪرد،پدرم رد نگاهش را گرفت و نگاهے بہ من انداخت و سرش را بہ سمت ساجدے برگرداند:دخترمہ! ساجدے با مهربانے گفت:خدا حفظش ڪنہ! پدرم تشڪر ڪرد. ساجدے با حسرت گفت:قدرشو بدونا!دختر رحمتہ!خدا ڪہ رحمتشو نصیب من نڪرد! سریع گفتم:پس خدا بابا رو خیلے دوست دارہ ڪہ چهارتا رحمتشو پشت سر هم بهش دادہ! _سلام! صداے بَم پسرے جوان اجازہ ے صحبت بیشترے نداد! پسر قد بلندے با ڪت و شلوار مشڪے و پیراهن سفید سادہ در چهارچوب در ایستادہ بود. موهاے مشڪے اش را معمولے شانہ ڪردہ بود،معلوم بود تازہ صورتش را شش تیغہ ڪردہ! پدرم جواب سلامش را داد. بہ من نگاهے نڪرد،انگار من را نمیداد. مودبانہ گفت:اجازہ هست؟! پدرم بلند شد و گفت:بفرمایید مغازہ ے خودتونہ! پسر وارد مغازہ شد و بہ سمت پدرم و آقاے ساجدے رفت. برگہ اے از جیب ڪتش درآورد و سمت ساجدے گرفت. _بابا اینو بخونید فوریہ! پس پسرِ ساجدے بود. ساجدے نگاہ ڪوتاهے بہ برگہ انداخت و گفت:چند دیقہ صبر ڪن. پدرم صندلے اش را بہ پسر تعارف ڪرد اما نپذیرفت و گفت سر پا راحت است. بوے عطر ملایم و خنڪش مغازہ را برداشتہ بود. پدرم بہ من نگاہ ڪرد و یڪ تاے ابرویش را داد بالا. خندہ اے مصنوعے ڪرد و گفت:میخواستم بگم بچہ آخریا همیشہ حاضر جوابن! همانطور ڪہ از پشت میز بیرون مے آمدم گفتم:تہ تغاریا بعلہ! منڪہ آخرے نیستم. بہ سمت در قدم برداشتم:آخرے یاسینہ ڪہ اون بیچارہ ام زبون ندارہ! منِ بیچارہ! ساجدے خندید و گفت:ماشااللہ! خودم هم خندہ ام گرفت،یاد حرف نورا افتادم"انگار این زبون بودہ بعد ڪالبد آدم بهش دادن" رو بہ پدرم و ساجدے گفتم:با اجازہ تون،خدافظ! نگاہ ڪوتاهے بہ پسر جوان انداختم،نگاهش بہ سمت دیگرے بود. پدرم با نگاهے اخم آلود جوابم را داد! از چشمانش خواندم"وایسا بیام خونہ دارم برات" از مغازہ خارج شدم،چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ نگاهم بہ ویترین یڪ لوازم التحريرے افتاد. دیوان اشعار فروغ پشت ویترین خودنمایے میڪرد. دو سہ تا از اشعارش را خواندہ بودم. غم شعرهایش را دوست داشتم! یاد پول جیبے هاے مدرسہ ام افتادم،سریع از داخل جیب مانتویم درشان آوردم. بیشتر از پول یڪ ڪتاب میشد. بے معطلے وارد لوازم التحريرے شدم! ... نویسنده این متن👆: 👉 @dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۱۱ از پاساژ خارج شدم،ڪتاب را باز ڪردہ بودم و در فهرستش دنبال شعر "آفتاب مے شود" بودم! همانطور قدم برمیداشتم،صفحہ را پیدا ڪردم. شمارہ ے صفحہ را بہ ذهنم سپردم و ڪتاب را بستم. احساس میڪردم امروز یڪ روز متفاوت است! دلم میخواست بیشتر بیرون از خانہ بمانم. تعریف ڪافے شاپ هاے این سمت را از بچہ هاے ڪلاس شنیدہ بودم. پدر و مادرم میگفتند محیط ڪافے شاپ ها خوب نیست! میخواستم خودم ببینم! از یڪے از عابرها سراغ نزدیڪترین ڪافے شاپ را گرفتم. با راهنمایے اش بہ سمت یڪے از ڪوچہ هاے داخل خیابان رفتم. ڪافے شاپ را دیدم. در ڪوچہ اے بن بست بود. طرح ڪلبہ ے چوبے با رنگ قهوہ اے تیرہ،سر درش تابلویے تیرہ تر از نما آویزان بود ڪہ بہ خط لاتین نام ڪافے شاپ را نشان میداد. در چوبے اش دو شیشہ بزرگ داشت،دستگیرہ را بہ سمت خودم ڪشیدم و وارد شدم. دیزاین داخل با بیرون ڪاملا هم خانے داشت! محیطے ڪم نور با دیوارهاے چوبے و میز و صندلے هاے چوبے طرح قدیمے! روے دیوارها هم پر بود از قاب عڪس هاے سیاہ و سفید ایفل،پیزا و۰۰۰! محیطش جالب بود اما با تیپ من زیاد هم خانے نداشت! بدون توجہ بہ نگاہ بعضے دختر و پسرها میز خلوتے پیدا ڪردم و روے صندلے نشستم. پسرے جوان با تیپ معمولے بہ سمتم آمد و گفت:خوش اومدید چے میل دارید؟! منو روے میز بود،نگاهے اجمالے بہ منو انداختم. دلم بستنے میخواست ولے نمیگفتند این دیوانہ است ڪہ در پاییز بستنے میخورد؟! جنون داشتم دیگر! دلم خواست چیزے شبیہ محیط سفارش بدهم. _قهوہ ے فرانسہ! یڪ بار هم در عمرم نخوردہ بودم! امتحان ڪردن چیزهاے جدید را دوست داشتم. پسر سرس تڪان داد و رفت. پنج دقیقہ اے گذشت،ڪتابم را روے میز گذاشتم و باز ڪردم. دنبال صفحہ ے مورد نظر بودم،دنبال "آفتاب مے شود" بعد از دو سہ دقیقہ بہ صفحہ ے مورد نظر رسیدم. آرام شروع ڪردم بہ زمزمہ ڪردن: نگاہ ڪن ڪہ غم درون دیدہ ام چگونہ قطرہ قطرہ آب مے شود چگونہ سایہ ے سیاہ سرڪشم اسیر دست آفتاب مے شود نگاہ ڪن تمام هستیم خراب مے شود شرارہ اے مرا بہ ڪام مے ڪشد مرا بہ اوج مے برد مرا بہ دام مے ڪشد نگاہ ڪن تمام آسمان من پر از شهاب مے شود _خانم!بفرمایید! با آمدن پسر جوان ساڪت شدم،فنجان و نعلبڪے سادہ ے سفید رنگ را روے میز گذاشت. نگاهے بہ فنجان انداختم و گفتم:ممنون. _نوش جان! از میز دور شد. خواستم دوبارہ مشغول خواندن بشوم ڪہ از پشت شیشہ ے در ڪافے شاپ نگاهم بہ ساجدے و پسرش افتاد. ڪنار ماشینے ایستادہ بودند،مثل اینڪہ ماشینشان اینجا پارڪ بود. پسر دستے بہ موهاے مشڪے اش ڪشید،چهرہ اش آرام بود. در ماشین را باز ڪرد،داشت سوار میشد ڪہ صورتش را برگرداند انگار من را دید! بدون توجہ سرم را پایین انداختم و بیت بعد را زمزمہ ڪردم: نو آمدے ز دورها و دورها ز سرزمین عطرها و نورها... ... نویسنده این متن👆: 👉 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️دختران حاج قاسم♥️
💕 😍 🌸 غاده ؛ همسر شهيد چمران می گويد روزی دوستم به من گفت : "غاده! در ازدواج تو یك چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلـی ایراد مـی گرفتی ، این بلند است ، این ڪوتاه است... 🌺 مثل این ڪه مـی خواستی یك نفر باشد ڪه سر و شڪلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چه طور دڪتر را ڪه سرش مو ندارد قبول ڪردی؟ 🌸 من گفتم: «مصطفـی ڪچل نیست. تو اشتباه مـی ڪنی.» 🌺 آن روز همین ڪه رسیدم به خانه، در را بازڪردم و چشمم افتاد به مصطفـی ، شروع ڪردم به خندیدن.😁 🌸 مصطفـی پرسید «چرا مےخندی؟» و من ڪه چشم هایم از خنده به اشك نشسته بود گفتم «مصطفے، تو ڪچلـی ؟! 😂 من نمی دونستم!» و آن وقت مصطفـی هم شروع ڪرد به خندیدن ... 🍃✨🍃✨🍃 @dokhtaranchadorii
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم... من چادرم رو عاقلانه انتخاب کردم☺️، عاشقانه سر میکنم... #حجاب_فاطمی 🌸 #چادری_بودن_عشق_میخواهد❤️ چادرــــــ♥ـــم ارثیه ی مادرم زهرا
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۱۲ ڪلید را در قفل چرخاندم و در را باز ڪردم،نساء و نورا در حیاط فرشے پهن ڪردہ و نشستہ بودند. نساء بہ دیوار تڪیہ دادہ بود و با نورا صحبت میڪرد. با ذوق بہ سمتشان رفتم و رو بہ نساء بلند گفتم:سلام قوربونت برم! سپس نگاهے بہ شڪم برآمدہ اش انداختم و گفتم:عشقہ خالہ چطورہ؟! نساء دستش را بہ سمتم دراز ڪرد و گفت:سلام آبجے ڪوچیڪہ! عشق خالہ شم خوبہ! نورا با دست پس گردنے اے آرامے بہ من زد و گفت:من بوقم دیگہ! دستم را بہ گردنم ڪشیدم و گفتم:آخ!خب چرا میزنے؟! مانند بچہ هاے تخس گفت:بزرگترم دلم میخواد! اخمے بین ابروهایم انداختم و گفتم:بزرگترے باید بڪُشیم؟! _بعلہ! نساء نگاهے بہ ما انداخت و گفت:شما دوتا بزرگ نمیشید؟! من و نورا هم زمان باهم گفتیم:نہ! نورا یڪ پس گردنے دیگر زد،با تعجب گفتم:این دیگہ چرا؟! جدے گفت:هنوز ڪہ سلام نڪردے! دستش را برد بالا ڪہ سریع بلند شدم،نساء شروع ڪرد بہ خندیدن! تند گفتم:سلام،سلام،سلام،نورا خانم سلام! نورا خندید و گفت:آفرین!دیگہ تڪرار نشہ! همانطور ڪہ زیپ چادرم را پایین میڪشیدم گفتم:نہ بابا! نورا نیم خیز شد و با چشمان ریز شدہ بہ من چشم دوخت:چے؟! جوابے ندادم،چادرم را درآوردم. نساء سیبے را جلوے بینے اش گرفت و مشغول بو ڪردنش شد همانطور بہ من چشم دوخت و گفت:ڪجا بودے؟ نورا بہ جاے من سریع جواب داد:مغازہ ے بابا! چشمان نساء گرد شد:چے؟! بے خیال شانہ اے بالا انداختم و گفتم:رفتم مغازہ ے بابا! نساء با نگرانے گفت:واے چہ غوغایے راہ بندازہ!پس مامان ڪامل بهم‌ نگفتہ! خواستم چیزے بگویم ڪہ مادرم از داخل خانہ گفت:شما یڪم این چَموشو نصیحت ڪنید! نورا جدے بہ من نگاہ ڪرد و گفت:چَموش نصیحت شو! سپس بلند رو بہ خانہ گفت:مامان نصیحتش ڪردم! نساء بلند خندید و با مشت آرام بہ بازوے نورا ڪوبید. مادرم با سینے چایے وارد حیاط شد،با لبخند پررنگے گفتم:سلام! چپ چپ نگاهم ڪرد و گفت:علیڪ سلام!ڪار خودتو ڪردے؟!راحت شدے؟! خونسرد گفتم:بعلہ! مادرم در حالے ڪہ سینے چاے را روے فرش میگذاشت گفت:میبینید چقد چِش سفید شدہ؟! _مامان خانم چشاے من قهوہ ایہ! نورا دقیق بہ چشمانم نگاہ ڪرد و گفت:آرہ مامان چشاش قهوہ ایہ نہ سفید! مادرم نشست روے فرش و با حرص گفت:آفرین!مسخرہ بازے دربیار! نساء گفت:اے بابا!بہ جاے این حرفا... سپس شروع ڪرد بہ دست زدن،ادامہ داد:آے نعنا...نعنا...نعنا،مامان خانم میشہ تنها! مادرم با نگرانے براے نساء چشم و ابرو رفت! فهمیدم چیزے شدہ! ڪنجڪاو پرسیدم:چیزے شدہ؟! مادرم سریع گفت:نہ چے بشہ؟!فقط بابات زنگ زد هرچے حرص داشت سرِ من خالے ڪرد! نساء و نورا نگاهے بہ هم انداختند و چیزے نگفتند! مشڪوڪ نگاهشان ڪردم. _میرم لباسامو عوض ڪنم. بہ سمت در ورودے رفتم،ڪفش هایم را درآوردم و وارد شدم. صداے مادرم در حالے ڪہ سعے مے ڪرد آرام صحبت ڪند آمد:چیزے بهش نگیدا!شب مصطفے بیاد واویلاس! پشت در ایستادم،گوش هایم را تیز ڪردم. نساء گفت:آیہ با ما فرق دارہ نمیذارہ! مڪثے ڪرد و ادامہ داد:انگار صداے ما سہ تاس!جسارتشو دارہ! یڪ چیزهایے بہ ذهنم رسید. نورا آرام گفت:آرہ ولے اگہ زیادے بخواد اینطورے باشہ خیلے اذیت میشہ! بعدها بہ یقین رسیدم ڪہ مرغ آمین همیشہ بالاے سرِ نورا بود و حتے براے جملات غیر دعایے اش آمین میگفت۰۰۰! همانطور ڪہ قاشق را در ڪاسہ ے سوپم مے چرخاندم بہ تلویزیون چشم دوختہ بودم. نورا یڪ ساعت پیش همراہ خانوادہ ے طاها براے تفریح رفت باغچہ ڪوچڪ خانوادہ ے طاها در ڪرج،قرار بود چند روز بمانند. یاسین صندلے ڪنارم نشستہ بود،ڪاسہ ے سوپش را بہ لبانش چسابندہ بود و مدام هورت میڪشید. سرم را برگرداندم و نگاهش ڪردم،متوجہ نگاهم شد. در حالے ڪہ با چشم هاے درشت قهوہ اے اش نگاهم میڪرد ڪاسہ را از لبانش جدا ڪرد،دور دهانش ڪثیف شدہ بود،لبخند بزرگے زد و گفت:صداے دهنم اذیتت میڪنہ آبجے؟ میدانست از صداے دهان بیزارم! سرم را تڪان دادم و گفتم:نہ داداشے! پدرم بے توجہ مشغول غذا خوردن بود،این آرام بودنش بعد از ماجراے ظهر ڪہ بہ مغازہ رفتم عجیب بود! باید داد و بیداد میڪرد! مادرم مدام بہ من و پدرم‌ نگاہ میڪرد،مطمئن شدم چیزے شدہ ڪہ مادرم خبر دارد. ... نویسنده این متن👆: 👉 🍃✨🍃✨🍃 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا