eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
636 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
‌﴾﷽﴿ 💠 🍂 💠 ۷ پدرم جدے و گفت:این چہ ڪارایے بود عصر ڪردے؟ دستانم را رو بہ روے قفسہ ے سینہ ام درهم قفل ڪردم‌. بہ صورت پدرم زل زدم:ڪارایے ڪہ باید میڪردم. چند قدم بہ سمتم برداشت،چشمانش را ریز ڪرد و گفت:چے؟! محڪم تر تڪرار ڪردم:ڪارایے ڪہ باید میڪردم،اصلا مگہ چے ڪار ڪردم؟! پدرم نزدیڪتر شد،مادرم پشتش ایستاد:صلوات بفرست مصطفے جان بیا برو! سپس بہ من چشم غرہ اے رفت! نفسے ڪشیدم و چیزے نگفتم،پدرم گفت:سریع از شوهر خواهرت معذرت خواهے ڪن! دست بہ سینہ شدم:لزومے نمیبینم،اونے ڪہ باید معذرت خواهے ڪنہ اونہ نہ من!هرچے دلش خواست بهمون گفت! پدرم بلند فریاد زد:جدیدا تو روے من وایمیسے! من هم صدایم را ڪمے بلند ڪردم:چون حرف حق میزنم چون از خواهرم دفاع میڪنم یعنے تو روتون وایسادم؟! پدرم با قدم هاے بلند بہ سمتم آمد پا روے ڪتاب عربے ام گذاشت،دستش را بالا برد:صداتو واسہ من بلند نڪن! خواست دستش را بہ سمت صورتم پایین بیاورد ڪہ دستش را گرفتم. با حرص نگاهم ڪرد،مادرم آرام بہ صورتش سیلے زد و گفت:بس ڪنید! پدرم دندان هایش را با حرص روے هم فشرد،حسام از پذیرایے رفت. نگاهم را از پذیرایے گرفتم و دست پدرم را رها ڪردم. پدرم اجازہ نداد دستش پایین برود بدون مڪث بہ صورتم ڪوبید! شدت سیلے اش زیاد بود،خیلے زیاد! صورتم برگشت،برق از چشمانم پرید! اما اشڪ نریختم،حتے یڪ قطرہ! نفسے ڪشیدم و دستم را روے صورتم گذاشتم. پدرم با حرص گفت:واسہ من جواب میدہ! چیزے نگفتم. مادرم با نگرانے نگاهم ڪرد،آب دهانم را با شدت قورت دادم. پدرم همانطور ڪہ چپ چپ نگاهم میڪرد از اتاق خارج شد،مادرم هم پشت سرش رفت. در اتاق را بستم. بہ سمت آیینہ ے دیوارے اتاق قدم برداشتم،جلوے آیینہ ایستادم. دستم را از روے صورتم برداشتم. جاے انگشتان پدرم روے گونہ ے راستم خودنمایے میڪرد. درد نداشت! همین ڪہ توانستم براے اولین بار ڪمے مقاومت ڪنم دردش را میخواباند! همان حرف ها،همان دست گرفتن خیلے بود! براے آزادے خیلے بود! لبخندے روے لبانم نقش بست. فڪرے بہ ذهنم رسید... ... نویسنده این متن👆: 👉 ... @dokhtaranchadorii
‌﴾﷽﴿ 💠 🍂 💠 ۸ _آیہ دَرِش بیار! همانطور ڪہ شال آبے روشنم را مقابل آینہ مرتب میڪردم گفتم:چرا؟! مادرم از روے حرص لبانش را روے هم فشار داد و گفت:چون بابات خوشش نمیاد! از آینہ نگاهے بہ مادرم انداختم و چیزے نگفتم. نگاہ آخر را در آینہ بہ خودم انداختم و بہ سمت مادرم برگشتم. مادرم دست بہ سینہ بہ دیوار تڪیہ دادہ بود:افتادے رو دندہ ے لجبازے بازے دیگہ؟ همانطور ڪہ بہ سمت ڪمد میرفتم گفتم:شیطون لج بازہ! در ڪمد را باز ڪردم و چادرم را از روے جا رختے برداشتم‌. در ڪمد را بستم‌. _خب شیطونو لعنت ڪن و بیخیال شو! زیپ چادر ملے ام را پایین ڪشیدم،همانطور ڪہ نگاهم بہ چادر بود گفتم:ڪجاے دین خدا گفتہ نمیشہ شال آبے پوشید؟ چادر را براے سر ڪردن پشتم انداختم و بہ مادرم چشم دوختم:حجاب تعریف دارہ،حجاب حیا میخواد،وقار میخواد! چادرم را سر ڪردم:شال آبے سر ڪردن قانوناے حجابو میشڪنہ؟!همش رنگ تیرہ؟! آستین هاے چادرم را پوشیدم،مادرم سرے تڪان داد و گفت:بابات میگہ دختر باید سنگین باشہ،رنگ روشن زیاد نپوشہ! پوزخندے زدم:ڪدوم دستور دینہ؟! مادرم جوابے نداد! زیپ چادرم را بالا ڪشیدم،بے توجہ بہ موضوع بحث چند ثانیہ پیشمان گفتم:غذا رو ڪشیدے؟ مادرم پوفے ڪرد و گفت:دیگہ از این یڪے بگذر! لبخندے روے لبانم نقش بست،لبخندے از روے شیطنت:نڪشیدے؟ مادرم نفس بلندے ڪشید:میڪُشے منو آیہ! در چشم هایش نگرانے موج میزد. بہ چشمانش زل زدم:مامان بگم چرا نگرانے؟ نگاهم ڪرد و چیزے نگفت. نگاهے بہ چادرم انداختم و گفتم:میترسے چادرمو ڪنار بذارم!بعدم لابد موهامو بریزم بیرون! چند وقت دیگہ شم لباسام جلف بشہ و هر روز با آرایش برم بیرون! خونسرد ادامہ دادم:میگفتے من سرڪشم نہ؟ مادرم با شڪ نگاهم ڪرد. _پس مطمئن باش پوشش من علاقہ ے خودمہ!وگرنہ بابا هم نمیتونست منو بہ چادر سر ڪردن مجبور ڪنہ! بہ سمت در رفتم و گفتم:نگفتے غذا ڪشیدے یا نہ؟ مادرم هم پشت سرم آمد۰ با ملایمت گفت:آیہ مامان!میدونے بابات خوشش نمیاد ما بریم مغازہ ش،حرصیش نڪن دختر خوب! در حالے ڪہ بہ سمت آشپزخانہ میرفتم گفتم:یڪم خرید دارم،وقتے بابام مغازہ دارہ چرا برم جاے دیگہ؟! ... نویسنده این متن👆: 👉 ... @dokhtaranchadorii
: میشود آیا ڪمے سطحے تر نگاهمان ڪنید...!؟ عمق نگاهتان مے کُشَد ما را از #خجالت.. #شهدا_شرمنده_ایم 😔
امان از چادر؛ انسان را ياد چه خاطراتي كه نمي اندازد خانم موسوي يكي از پرستاران دوران دفاع مقدس، از ميان همه ي تصوير هاي آن روزها يكي را كه از همه ي آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اينچنين روايت مي كند: يادم مي آيد يك روز كه در بيمارستان بوديم، حمله شديدي صورت گرفته بود. به طوري كه از بيمارستان هاي صحرايي هم مجروحين زيادي را به بيمارستان ما منتقل مي كردند. اوضاع مجروحين به شدت وخيم بود. در بين همه آنها، وضع يكيشان خيلي بدتر از بقيه بود. رگ هايش پاره پاره شده بود و با اين كه سعي كرده بودند زخم هايش را ببندند، ولي خونريزي شديدي داشت. مجروحين را يكي يكي به اتاق عمل مي برديم و منتظر مي مانديم تا عمل تمام شود و بعدي را داخل ببريم. وقتي كه دكتر اتاق عمل اين مجروح را ديد، به من گفت كه بياورمش داخل اتاق عمل و براي جراحي آماده اش كنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دكتر اشاره كرد كه چادرم را در بياورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا كنم. همان موقع كه داشتم از كنار او رد مي شدم تا بروم توي اتاق و چادرم را دربياورم، مجروح كه چند دقيقه اي بود به هوش آمده بود به سختي گوشه چادرم را گرفت و بريده بريده و سخت گفت: من دارم مي روم كه تو چادرت را در نياوري. ما براي اين چادر داريم مي رويم... چادرم در مشتش بود كه شهيد شد از آن به بعد در بدترين و سخت ترين شرايط هم چادرم را كنار نگذاشتم @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥نظرات اکثر مردان جوان درباره بی حجابی زنان... من خیلی سعی میکنم به نامحرم نگاه نکنم اما بعضا پوشش های غیرمتعارف و مواردی مثل مانتوی جلوباز با ساپورت که اندام زنو کامل نشون میده و گاهی زیپ شلوارشونم معلومه 🙈 جذبم میکنه که یه بخشیشم بیشتر از لذت واسه کنجکاویه....😳 در کل نمی دونم هدفشون چیه شاید از پسرا شناخت ندارن نمیدونن چقد واسشون تحریک کننده و تاثیرگذاره یا اینکه چون اطرافیانشون میپوشن اونام یاد میگیرن در کل دلیل اصلیش نداشتن ایمان و اعتقاد به این مسائله... 💥💥💥💥💥💥💥💥💥 جذاب بودن به آرایش غلیظ نیست💋 جذاب بودن به پوشیدن ساپورت تنگ نیست که همه چیزت پیدا باشه👖 جذاب بودن به مانتو خیلی کوتاه پوشیدن نیست👗 جذاب بودن توی چشم بودن و دیده شدن نیست میدونی پسرا به اینجور دخترا به چشم چی نگاه میکنن؟ به چشم یه شب خوابیدن باهاش فقط همین😔😔 حالا بازم فکر کن با اینا جذاب میشی !!! جذاب بودن یعنی توی چشم نبودن جذاب بودن یعنی واسه اونی که دوسش داری جون بدی نه اینکه هر روز با یکی بلاسی و احساس زرنگ بودن بهت دست بده👭 جذاب بودن یعنی صداقت یعنی نجابت جذاب بودن یعنی """بی نظیر بودن واسه عشقت از همه لحاظ """" نه اینکه واسه همه جذاب باشی👸 توی چشم باش/ آرایش کن /بی نظیر باش فقط واسه یکی... باور کن چشم ناپاک/ دست هرزه ... زیاده وقتی تو اونطوری میگردی... فقط از این جور خانومها میخوام که بدونند مسئول بی رغبتی مردا به زناشون و به گناه افتادن پسرا و یکجورایی تشویق دخترا به اینجور تیپ ها هستند و باید روزی پیش خداوند جواب پس بدند !!! @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من ماهواره هستم، بی سود و با زیانم من دشمنی برای، هر پیر و هر جوانم 🔰 هم دشمن حجابم، هم دزد اعتقادم در یک کلام بنده، گندابی از فسادم 🔰 چون غافلید از من، برخویشتن ببالم من را که می شناسید؟ ابزار ابتذالم 🔰 با آن که من شما را، مسرور و شاد سازم نسل جوان تان را، بی اعتقاد سازم 🔰 هستم سلاح دشمن، نامرئی است تیرم از مرد و زن حیا را، با یک نگه بگیرم 🔰 با من سپاه دشمن، آید به قلب خانه زان پس ز دین و ایمان ، آتش کشد زبانه 🔰 هر جا که بنده باشم، آن جا حیا نباشد بنیان خانواده ، با من ز هم بپاشد 🔰 هرکس خرید من را، بی غیرتش نمودم ایمان و دین او را، آهسته من ربودم 🔰 کانون خانواده، صد شکر گر که گرم است گر نیست پس بدانید، این کارِ جنگ_نرم است 🔰 باید که بود آگاه، باید بصیرت افزود تا جنگ نرم دشمن، ما را نکرده نابود . 🔰 با ماهواره اکنون، پهن است دام شیطان از او مباش غافل ، ای شیعه، ای مسلمان @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۹ وارد آشپزخانہ شدم و بہ سمت گاز رفتم:تازہ محیط ڪار بابا طورے نیس ڪہ بد بشہ!براش ناهارم میبرم. مادرم پشت میز غذا خورے نشست و گفت:جے بگم؟!من ڪہ حریف تو نمیشم! بہ سمتش رفتم و گونہ اش را بوسیدم:قوربونت برم ڪہ انقد حرص میخورے! دوبارہ بہ سمت گاز رفتم،در قابلمہ را برداشتم و نگاهے بہ هویج پلو انداختم. ظاهر و بویش وسوسہ ام ڪرد دوبارہ بخورم! از ڪابینت ڪنارے گاز ظرف شیشہ اے در دارے برداشتم و مشغول ڪشیدن غذا شدم. مادرم دستش را زیر چانہ اش گذاشتہ بود و تماشایم میڪرد. قانون ها داشت تغییر میڪرد. با این ڪارها در نظر خانوادہ،علناً اعلام جنگ گردہ بودم! من دنبال جنگ نبودم. دنبال حقم بودم. تصمیم گرفتم اسلام خودم را اجرا ڪنم! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️ نگاهے بہ مغازہ هاے جور واجور انداختم و وارد پاساژ شدم. پدرم در یڪے از پاساژهاے متوسط تهران پارچہ فروشے داشت. نایلون ظرف غذا را در دست راست گرفتہ بودم. آرام راہ میرفتم،دست چپم را ڪمے بالا آوردم و نگاهے بہ ساعت مچے سادہ ام انداختم،دو دقیقہ بہ سہ ماندہ بود. با چشم دنبال مغازہ ے پدرم میگشتم. پاساژ تقریبا خلوت بود. از ڪنار دو زن عبور ڪردم و بہ چند قدمے مغازہ ے پدرم رسیدم. رو بہ روے در ایستادم. پدرم را از پشت شیشہ دیدم ڪہ پشت میز ایستادہ بود و در حالے ڪہ سرش پایین بود با تلفن صحبت میڪرد. وارد مغازہ شدم،پدرم متوجہ نشد. با ذوق بہ پارچہ هاے رنگے نگاہ ڪردم،بهانہ ام براے آمدن بہ مغازہ همین پارچہ ها و ناهار بود! اما نیت اصلے ام این بود ڪہ بہ پدرم بگویم من ڪارے ڪہ درست بدانم را انجام میدهم و پاے بند قانون هاے الڪے نیستم! این جواب سیلے یڪ هفتہ پیش بود! پدرم سرش را بلند ڪرد،با تعجب بہ من زل زد! سریع با لبخند گفتم:سلام بابا مصطفے! خستہ نباشے! پدرم با چشمان گرد شدہ نگاهم ڪرد،ڪم ڪم اخمانش درهم رفت! سریع با فرد پشت خط خداحافظے ڪرد و گوشے تلفن را گذاشت! بدون مقدمہ گفت:تو اینجا چے ڪار میڪنے؟! بہ سمت میز رفتم،در حالے ڪہ نایلون را روے میز شیشہ اے میگذاشتم گفتم:سلام ڪردم بابا جون! سرم را بلند ڪردم و بہ پدرم چشم دوختم:جواب سلام واجبہ ها. پدرم چندبار پلڪ زد و گفت:خب سلام! باز اخمانش درهم رفت:اینجا چے ڪار میڪنے؟! نایلون را باز ڪردم و ظرف غذا را بیرون آوردم:براتون ناهار آوردم! سپس بہ قفسہ ے پارچہ ها نگاهے انداختم و ادامہ دادم:یڪم پارچہ ام میخوام. _آیہ با من سر جنگ انداختیا!ڪارایے ڪہ خوشم نمیادو انجام میدے! بدون توجہ بہ منظور حرفش گفتم:شما از ناهار خوردن بدتون میاد؟! پدرم پوفے ڪرد و گفت:نہ خیر!خوشم نمیاد بیاے اینجا! نگاهے بہ اطراف انداختم و گفتم:اینجا مگہ چشہ! پدرم چشم غرہ اے رفت و چیزے نگفت! چند لحظہ بعد با دقت بہ شالم نگاہ ڪرد! عصبے گفت:این چہ رنگیہ پوشیدے؟! نگاہ ڪوتاهے بہ شالم انداختم و سپس بہ پیراهن پدرم. _رنگ پیرهن شماس! دروغ است بگویم صبح ندیدم چہ پوشید! از قصد شال هم رنگ پیراهنش را انتخاب ڪردم ڪہ اگر چیزے گفت بگویم براے او هم بد و حرام است! زمانے ڪہ از خانہ خارج میشدم هم مادرم متوجہ شد و گفت"میترسم چندوقت دیگہ بگم آیہ دست شیطونو از پشت بستے!" پدرم نفس عصبے اے ڪشید و زید لب گفت:لااللہ الااللہ! توجهے نڪردم و رفتم پشت میز. مشغول تماشا ڪردن پارچہ ها شدم. پدرم با تن صدایے تقریبا بلند گفت:چرا انقد خیرہ سر شدے؟! دستے بہ یڪ طاقہ پارچہ ے گل گلے صورتے ڪشیدم و گفتم:چرا خیرہ سر؟! بخاطرہ اینڪہ براتون ناهار آوردم یا شال هم رنگ پیرهنتون پوشیدم؟! میدانستم اینطور برایم جوابے ندارد! نمیتواند دلیل بیاورد! راہ را بہ ڪوچہ ے علے چپ ڪشاندم:بابا این پارچہ ها رو میشہ براے چادر نماز و سجادہ استفادہ ڪرد؟ جوابے نداد! بہ پارچہ ے بعدے دست ڪشیدم،ناگهان صداے جا افتادہ اے گفت:سلام آقاے نیازے! آرام برگشتم. ... نویسنده این متن👆: 👉 @dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿ 💠 🍂 💠 ۱۰ مردے هم سن و سال پدرم شاید ڪمے بزرگتر،ڪت و شلوار قهوہ اے تیرہ بہ تن در چهارچوب در ایستادہ بود. پدرم با دیدن مرد،نگاهے بہ من انداخت،لبخند مصنوعے زد و گفت:سلام آقاے ساجدے بفرمایید! مرد یااللهے گفت و وارد شد. آرام سلام ڪردم،همراہ با لبخند جواب سلامم را داد. پدرم همانطور ڪہ با ساجدے احوال پرسے میڪرد بہ سمت صندلے راهنمایے اش ڪرد. باهم روے دو صندلے پشت میز نشستند. ساجدے بہ من نگاہ ڪرد،پدرم رد نگاهش را گرفت و نگاهے بہ من انداخت و سرش را بہ سمت ساجدے برگرداند:دخترمہ! ساجدے با مهربانے گفت:خدا حفظش ڪنہ! پدرم تشڪر ڪرد. ساجدے با حسرت گفت:قدرشو بدونا!دختر رحمتہ!خدا ڪہ رحمتشو نصیب من نڪرد! سریع گفتم:پس خدا بابا رو خیلے دوست دارہ ڪہ چهارتا رحمتشو پشت سر هم بهش دادہ! _سلام! صداے بَم پسرے جوان اجازہ ے صحبت بیشترے نداد! پسر قد بلندے با ڪت و شلوار مشڪے و پیراهن سفید سادہ در چهارچوب در ایستادہ بود. موهاے مشڪے اش را معمولے شانہ ڪردہ بود،معلوم بود تازہ صورتش را شش تیغہ ڪردہ! پدرم جواب سلامش را داد. بہ من نگاهے نڪرد،انگار من را نمیداد. مودبانہ گفت:اجازہ هست؟! پدرم بلند شد و گفت:بفرمایید مغازہ ے خودتونہ! پسر وارد مغازہ شد و بہ سمت پدرم و آقاے ساجدے رفت. برگہ اے از جیب ڪتش درآورد و سمت ساجدے گرفت. _بابا اینو بخونید فوریہ! پس پسرِ ساجدے بود. ساجدے نگاہ ڪوتاهے بہ برگہ انداخت و گفت:چند دیقہ صبر ڪن. پدرم صندلے اش را بہ پسر تعارف ڪرد اما نپذیرفت و گفت سر پا راحت است. بوے عطر ملایم و خنڪش مغازہ را برداشتہ بود. پدرم بہ من نگاہ ڪرد و یڪ تاے ابرویش را داد بالا. خندہ اے مصنوعے ڪرد و گفت:میخواستم بگم بچہ آخریا همیشہ حاضر جوابن! همانطور ڪہ از پشت میز بیرون مے آمدم گفتم:تہ تغاریا بعلہ! منڪہ آخرے نیستم. بہ سمت در قدم برداشتم:آخرے یاسینہ ڪہ اون بیچارہ ام زبون ندارہ! منِ بیچارہ! ساجدے خندید و گفت:ماشااللہ! خودم هم خندہ ام گرفت،یاد حرف نورا افتادم"انگار این زبون بودہ بعد ڪالبد آدم بهش دادن" رو بہ پدرم و ساجدے گفتم:با اجازہ تون،خدافظ! نگاہ ڪوتاهے بہ پسر جوان انداختم،نگاهش بہ سمت دیگرے بود. پدرم با نگاهے اخم آلود جوابم را داد! از چشمانش خواندم"وایسا بیام خونہ دارم برات" از مغازہ خارج شدم،چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ نگاهم بہ ویترین یڪ لوازم التحريرے افتاد. دیوان اشعار فروغ پشت ویترین خودنمایے میڪرد. دو سہ تا از اشعارش را خواندہ بودم. غم شعرهایش را دوست داشتم! یاد پول جیبے هاے مدرسہ ام افتادم،سریع از داخل جیب مانتویم درشان آوردم. بیشتر از پول یڪ ڪتاب میشد. بے معطلے وارد لوازم التحريرے شدم! ... نویسنده این متن👆: 👉 @dokhtaranchadorii