﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۲۴
میدانم پس از هر سختے آسانیست عزیزم،این هایے ڪہ من میبینم سختے نیست! من ڪم طاقتم!
دوبارہ قرآن را باز ڪردم و دو آیہ ے آخر را خواندم:
_ فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ، وَإِلَے رَبِّڪَ فَارْغَبْ
نتوانستم تاب بیاورم دوبارہ بہ سجدہ رفتم و با هق هق گفتم:چَشم خالقہ من! ببخش منہ ڪم طاقت و بدو!
هق هقم شدت گرفت و با عجز خواندمش:دارم ڪم میارم... خودت هوامو داشتہ باش همہ ڪسم!
اشڪانم سجادہ و مُهر را خیس ڪردند بے توجہ دوبارہ هق هق ڪردم و با صداے ڪمے بلند گفتم:میدونے ڪہ من بے ڪسم همہ پشت و پناهم تویے! فقط تو همیشہ قبولم میڪنے نذار از بغلت بیرون بیام!
انگار ڪسے دستش را دور بدنم پیچید،با لبخند نگاهم ڪرد و زمزمہ ڪرد:من ڪہ همیشہ ڪنارتم مخلوقم! تو دستمو ول نڪن!
دیگر نتوانستم خودم را ڪنترل ڪنم صداے گریہ ام بلند شد:چشم دستتو ول نمیڪنم! اگہ خواستم ول ڪنم تو نذار!
فهمیدم ڪہ گفت"دارم هواتو"
از سجادہ برخاستم،بہ مُهر خیس شدہ نگاہ ڪردم
نامش روے مُهر حڪ شدہ بود،"الله"
مُهر را با جان و دل بوسیدم و گفتم:دوستت دارم میدونم توام دوسم دارے حتے بیشتر از خودم!
تصمیم گرفتم از فردا بہ مدرسہ بروم.
صداے بلند پدرم آمد ڪہ میگفت مادرم تدارڪات خواستگارے را آمادہ ڪند،قرار بود بہ زودے خانوادہ ے عسگرے بیایند؛تنها لبخند زدم!
همانطور ڪہ سرم را بالا میگرفتم و با دست اشڪانم را پاڪ میڪردم گفتم:خدایا ببخشا ولے من براے این پسر عسگرے دارم!بندہ ے سرتقے دارے!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
@dokhtaranchadorii
دوستان. رمان آیه های جنون رو دنبال کنید کم کم داریم به قسمت های جذابش نزدیک میشیم ...😄😄😄
#عشق_مراقبت_میخواد
میشه ازت یه خواهش کوچیک کنم؟
که همین لحظه که در حال خوندن این مطلب توی کانال من هستی به نکته ای که میگم بیشتر فکر کنی؟ اگه کسی توی زندگیت هست اگه متاهلی... این رو مطمئن باش.
که خانم یا آقایی که به عنوان شریک احساسی و زندگیت یعنی همسرت الان وجود داره... میتونه آرزوی چند هزار مرد یا زن بیرون از رابطه شما باشه.
هرچقدر بد هیکل ، هرچقدر زشت یا هرچقدر بداخلاق هم باشه...
بازم بدهیکل ترو زشت ترو بداخلاقتر از اونم همیشه وجود داره.قاطی نکن ، غیرتیم نشو.
قرار نیست اون رو به کسی حتی برای یک ثانیه قرض بدی.این فقط یک تلنگره.
که اگه حتی یک درصد واست تکراری شده...
فقط یادت بندازم قدرشو بیشتر بدونی
• یه روزی حتما تو هم دلت واسش لرزیده...
• یه روزی تو هم یکی از اون آدمای بیرون بودی که خواستیش و به دستش آوردی 》
@dokhtaranchadorii
🌹 🍃#اعمال_شب_عرفه
✅شب نهم ذي الحجة، از شبهای متبرك و شب مناجات با قاضى الحاجات است و توبه در آن شب مقبول و دعا در آن مستجاب است. عبادت در این شب، اجر صد و هفتاد سال عبادت را دارد.
♦️براى شب عرفه چند عمل وارد شده است:
♦️ قرائت دعایی که با این عبارت آغاز میشود:
" اَللّهُمَّ یا شاهِدَ كُلِّ نَجْوى وَ مَوْضِعَ كُلِّ شَكْوى وَ عالِمَ كُلِّ خَفِیَّةٍ وَ مُنْتَهى كُلِّ حاجَةٍ یا مُبْتَدِئاً... "
كه روایت شده هر كس آن را در شب عرفه یا در شبهاى جمعه بخواند خداوند او را بیامرزد.
♦️ قرائت هزار مرتبه تسبيحات عشر.
♦️ قرائت دعاى " اللّهُمَّ مَنْ تَعَبَّاَ وَ تَهَیَّاَ... " كه هم در شب عرفه و هم شب هاى جمعه وارد شده است.
♦️زيارت حضرت سيّدالشهدا عليه السلام
#التماس_دعای_فرج
@dokhtaranchadorii
فضایل و اعمال عرفه
به نقل از کتاب اقبالالاعمال سیدبنطاووس رحمهالله
عرفه یکی از روزهای مهم در تقویم مسلمانان است که بر اساس روایات به دعا و عبادت اختصاص داده شده است
فضیلت شب عرفه
سیدبنطاووس رحمهالله در اقبال میگوید:
پیامبر فرمود: در شب عرفه هر دعای خیری برآورده میشود، و اجر کسی که در این شب به طاعت خدا بپردازد، صد و هفتاد سال [عبادت] است. و این شب شب مناجات است و خدا توبه توبه کننده را میپذیرد.
دعای شب عرفه:
اللَّهُمَّ يَا شَاهِدَ كُلِّ نَجْوَى وَ مَوْضِعَ كُلِّ شَكْوَى ...
فضیلت روز عرفه:
سیدبنطاووس رحمهالله در اقبال می گوید:
این روز از بهترین روزهای عید بندگان است اگر چه نام آن به عنوان عید [مشهور] نشده اما روزی سعید و نیک است که خداوند بندگانش را در آن به حمد و ستایش خود دعوت نموده است
اعمال روز عرفه:
1⃣ غسل روز عرفه
2⃣ زیارت امام حسین
3⃣ گرفتن روزه؛ مشروط به آنکه باعث ضعف در خواندن دعا نشود، که در این صورت بهتر است روزه نگیرد و به دعا بپردازد.
4⃣ نماز روز عرفه: از امام صادق روایت شده است هر که در روز عرفه قبل از اینکه برای دعا خارج شود دو رکعت نماز در فضای باز و زیر آسمان بخواند، و به گناهانش در محضر پروردگار اعتراف کند، و به اشتباهاتش اقرار نماید، به هر آنچه وقوف کنندگان در عرفه بدان دست میابند مثل رستگاری و آمرزش گناهان پیشین و پسین، نایل خواهد آمد.
5⃣ نماز دیگری نیز در این روز وارد شده است، که ترتیب آن بدین گونه است:
دوازده رکعت در هر رکعت حمد و آیت الکرسی و قل هو الله احد یک بار
بعد از نماز هر مقدار می تواند قرآن بخواند، بعد این دعا را بخواند:
سُبْحَانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّ وَ فَازَ بِهِ سُبْحَانَ مَنْ تَعَطَّفَ بِالْحِلْمِ وَ تَكَرَّمَ بِهِ سُبْحَانَ مَنْ أَحْصى كُلَّ شَيْءٍ وَ عَلِمَ بِهِ سُبْحَانَ مَنْ لَا يَنْبَغِي أَنْ يُسَبَّحَ سِوَاهُ سُبْحَانَ ذِي الْعِزِّ وَ الْقُدْرَةِ سُبْحَانَ الْعَظِيمِ الْأَعْظَمِ أَسْأَلُكَ يَا رَبِّ بِمَعَاقِدِ الْعِزِّ مِنْ عَرْشِكَ وَ بِاسْمِكَ الْعَظِيمِ الْأَعْظَمِ وَ أَسْأَلُكَ بِالْمُسْتَجَابِ مِنْ دُعَائِكَ وَ بِنُورِ وَجْهِكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَدْعُو بِمَا أَحْبَبْتَ.
6⃣ خواندن دعای امام حسین علیهالسلام در روز عرفه
7⃣ خواندن دعای چهل و هفتم صحیفه سجادی
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۲۵
آرام چشمانم را باز ڪردم.
نور فضا باعث شد چهرہ ام درهم شود،سریع چشمانم را بستم.
دوبارہ آرام پلڪ زدم و چشمانم را گشودم.
در اتاق ڪوچڪے با دیوارهاے سفید بودم،ڪسے در اتاق نبود.
گیج شدم،من اینجا چہ میڪردم؟!
مگر در اتاقم پاے سجادہ نبودم؟!
متعجب بہ اطرافم نگاہ ڪردم،فضایے شبیہ بہ اتاق هاے بیمارستان!
سُرمے بہ دستم وصل بود،یادم افتاد صبح در آشپزخانه حالم بد شد!
پس بیهوش شدہ بودم!
فضاے بیمارستان حالم را بد میڪرد.
حتے در بیهوشے و خواب هم گذشتہ برایم تڪرار میشد!
یادم افتاد در چہ موقعیتے هستم،چند لحظہ فڪر ڪردم همان آیہ ے هفدہ سالہ ام!
احساس ضعف میڪردم،ڪمے هم دماے بدنم بالا بود.
بے توجہ بہ ضعف جسمانیم سریع سرم را بلند ڪردم و با نگرانے بہ شڪمم زل زدم،دستے بہ شڪم برآمدہ ام ڪشیدم و با ترس گفتم:هستے مامان؟!
نفسم بند آمد،لگد نمیزد!
از دیشب از ورجہ وروجہ هایش خبرے نبود!
آرام خودم را بالا ڪشیدم و روے تخت نشستم،چرا ڪسے نمے آمد بپرسم وضعیت پسرم چطور است؟!
دستم را روے شڪم گذاشتم و آرام با التماس گفتم:دارے نگرانم میڪنے! یڪم تڪون بخور!
حرڪتے نڪرد،قلبم یڪ جورے شد!
اگر اتفاقے برایش مے افتاد نمے مردم دیوانہ میشدم!
اشڪ بہ چشمانم هجوم آورد،بہ زور جلوے خودم را گرفتم تا گریہ نڪنم.
با بغض گفتم:میدونم خوبے! هیچے نشدہ نہ هیچے نشدہ!
لگد آرامے زد،لبخندے روے لبانم نشست؛با خیال راحت تڪیہ ام را بہ بالشت دادم و چشمانم را بستم؛قطرہ ے اشڪے از گوشہ چشم چپم چڪید:جانم پسرم!
قلبم آرام گرفت،تمام زندگے ام هنوز بود!
با تمام وجود نفس عمیق ڪشیدم!
صداے باز و بستہ شدن در آمد،سریع چشمانم را باز ڪردم.
زن میانسالے با روپوش سفید و مقنعہ ے مشڪے وارد اتاق شد.
همانطور ڪہ بہ برگہ اے ڪہ در دستش بود چشم دوختہ بود رو بہ من گفت:خوبے؟
بے توجہ بہ سوالش گفتم:پسرم خوبہ؟
سرش را بلند ڪرد و بہ صورتم زل زد:آرہ فقط زیادے شیطونہ خواستہ اذیتت ڪنہ!
لبخندم عمیق تر شد و خیالم راحت.
تنها بودن او ڪافے بود!
دڪتر ڪنار تختم ایستاد و گفت:فقط باید یڪم بیشتر مراقب خودت باشے!
ڪنجڪاو پرسیدم:مشڪل خاصے ڪہ نیس؟!
دوبارہ بہ برگہ ے در دستش چشم دوخت و گفت:نہ ولے خب بیشتر مراقب باش!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم و گفتم:قرار نیس ڪہ اینجا بمونم؟
خندید و گفت:نہ!
در دل آخیشے گفتم،از محیط بیمارستان بیزار بودم.
قطعا با وجود حال بدم و اتفاقاتے ڪہ افتادہ بود ماندن در اینجا دیوانہ ام میڪرد.
دڪتر برگہ را تا ڪرد و در داخل جیب روپوشش گذاشت.
بہ سرم نگاہ ڪرد و گفت:ڪم موندہ تموم بشہ بعدش میتونے برے.
چیزے نگفتم،ساڪت بہ شڪمم چشم دوختم؛میخواستم با تمام وجود حسش ڪنم.
تازہ معنے حرف مادرم ڪہ میگفت:"آدم سنگ بشہ،مار بشہ اما مادر نشه" را میفهمیدم.
آب دهانم را قورت دادم.
دڪتر گفت:خانوادہ تو خیلے نگران ڪردے،بیچارہ ها پشت درن!
چیزے نگفتم.
ادامہ داد:مادرت گفت باردارے اولتہ،هفت ماهتہ نہ؟!
بدون اینڪہ از شڪمم چشم بگیرم گفتم:چهار روز دیگہ وارد ماہ هشتم میشیم!
_چہ دقیق!
دوبارہ چیزے نگفتم،جاے من نبود تا بفهمد این موجودے ڪہ در شڪمم بود یعنے چہ!
فڪر میڪرد پسرم برایم تنها یڪ حس مادرانہ است!
فڪر میڪرد هفت ماہ با او زندگے ڪردہ ام و او درونم رشد ڪردہ؛اگر از دستش بدهم و تو خالے شوم میمیرم!
بہ یڪ ماہ و چند روز دیگر ڪہ فڪر میڪردم با خود میگفتم اگر بعد از چندماہ موجود زندہ اے ڪہ درونم پرورش دادم و از وجودم تغذیہ ڪردہ و همیشہ حملش ڪردم بیرون بیاید چقدر تو خالے میشوم!
حس خلع بدے خواهم داشت!
اما یڪ موجود پنجاہ سانتے قرار است نگذارد از دست بروم!
پسرم برایم بیشتر از یڪ فرزند،بیشتر از یڪ حس مادرانہ ے عمیق حتے بیشتر از حاصل یڪ عشق است!
پسرم زندگے و بهانہ است،اگر نبود زیر بار این شش سال میشڪستم!
با احساس خارج شدن چیزے از دستم بہ خودم آمدم،سرم را از دستم ڪشید و با لبخند رفت.
چند لحظہ بعد مادرم وارد اتاق شد،در حالے ڪہ اشڪ هایش را پاڪ میڪرد با عجلہ بہ سمتم آمد و گفت:خوبے؟
سرم را تڪان دادم و گفتم:آرہ!
چادرش داشت از روے سرش مے افتاد،با عجلہ چادرش را مرتب ڪرد و ڪنارم روے تخت نشست.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۲۶
با نگرانے گفت:من ڪہ از نگرانے مُردم آیہ!
دستش را محڪم گرفتم و بوسیدم:خدانڪنہ مامان!
قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمش چڪید:بابات و یاسین منتظرن!
دستش را رها ڪردم و گفتم:لباسامو میدے؟
از روے تخت بلند شد و گفت:الان.
سپس با لحن تهدید آمیز ادامہ داد:باید بسازمت اصلا هم بہ اداهات ڪار ندارم!
آرام خندیدم.
حداقل او دلش بہ من و نوہ اش خوش باشد...
از پنجرہ ے ماشین بیرون را نگاہ ڪردم،ماشین ها با سرعت از ڪنار هم عبور میڪردند.
پدر و مادرم و یاسین ساڪت بودند،دہ دقیقہ پیش از بیمارستان خارج شدیم.
باید بیشتر مراقب پسرم مے بودم.
شیشہ را ڪمے پایین دادم،هواے بهمن ماہ بہ صورتم خورد.
ڪمے از تبم ڪاست!
این روزها یا بدنم سرد بود یا تب دار!
تڪلیف دماے بدنم هم روشن نبود.
نگاهم را از خیابان گرفتم و بہ رو بہ رو زل زدم.
پدرم با شڪ از آینہ نگاهم ڪرد،آرام رو بہ مادرم گفتم:مامان میخوام برم یہ جایے ڪہ آروم شم.
مادرم سرش را برگرداند و گفت:ڪجا؟!
سپس رو بہ پدرم گفت:بریم یہ جاے باصفا دلمون وا شہ!
سریع گفتم:میخوام برم بهشت زهرا!
مادرم و یاسین با تعجب نگاهم ڪردند،معنے نگاهشان را فهمیدم!
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:اونجا ڪہ فڪ میڪنید نہ! میخوام برم همونجایے ڪہ هر هفتہ پنجشنبہ میرم!
مادرم ناامید گفت:با این حالت؟!
لبخند تصنعے زدم و پاسخ دادم:من خوبم،اونجا آرومم میڪنہ!
پدرم آرام گفت:بذار راحت باشہ!
پوزخندے زدم،بالاخرہ یڪ بار این حرف را شنیدم.
چند دقیقہ بعد جلوے بهشت زهرا نگہ داشت،خواستم در را باز ڪنم و پیادہ شوم ڪہ ڪسے را دیدم!
چهرہ اش خیلے آشنا بود!
آنقدر آشنا ڪہ...
خودش بود!
صداے تپش قلبم بلند شد،زودتر از این ها باید منتظر آمدنش مے بودم!
ڪاش بہ سراغم نیاید!
براے این چندسال چہ دارم جز سر پایین انداختن،جز اینڪہ او پیروز شدہ و من همہ چیز را باختہ ام!
آب دهانم را با شدت قورت دادم،مادرم متوجہ حالم شد و آرام گفت:برگشتہ!
او حواسش بہ ما نبود،ڪت و شلوار مشڪے رنگے بہ تن داشت؛مثل همیشہ مرتب و سر بہ زیر بود و البتہ جدے!
بے توجہ بہ اطرافش وارد بهشت زهرا شد.
نفس راحتے ڪشیدم،خدا را شڪر ما را ندید!
زیر لب زمزمہ ڪردم:بعدِ چهار سال برگشتہ بدبختیاے منو ببینہ دلش خنڪ شہ!
مردد شدم،اگر مے رفتم و مرا میدید چہ؟!
توان رو بہ رو شدن با او را داشتم؟!
صداے مادرم را شنیدم:بریم یہ جاے دیگہ؟
تصمیمم را گرفتم و گفتم:نہ! من میرم سر خاڪ یڪے دوساعت دیگہ برمیگردم خونہ!
مادرم خواست از ماشین پیدا شود ڪہ گفتم:میخوام تنها باشم.
از ماشین پیادہ شدم،مادرم با نگرانے گفت:آیہ آخہ تنها...
یاسین سریع میان حرفش پرید و گفت:منم همراهت میام آبجے!
ڪنار پنجرہ سمت مادرم ایستادم و گفتم:مامان موبایلتو بدہ خواستم برگردم زنگ میزنم بیاید دنبالم.
سرش را پایین انداخت و زیپ ڪیفش را باز ڪرد،همانطور ڪہ دنبال موبایلش میگشت گفت:میڪشے منو!
موبایلش را درآورد و بہ سمتم گرفت.
ازشان خداحافظے ڪردم،با نگرانے پدرم حرڪت ڪرد و رفتند.
نفسے ڪشیدم،بہ سمت بهشت زهرا چرخیدم.
احساس میڪردم اگر وارد شوم با او رو بہ رو خواهم شد.
رو بہ رویم خواهد ایستاد و با نگاهے نافذ بہ چشمانم چشم خواهد دوخت و خواهد گفت:دیدے گفتم! همہ چیو باختے!
و سپس قهقهہ خواهد زد بہ روزگارم!
با تردید وارد شدم،اطرافم را نگاہ ڪردم؛راہ او بہ من نمیخورد!
از پشت دیدمش!
ضربان قلبم بالا رفت،ڪاش نمے آمدم!
چهار سال پیش گفت راهے ڪہ او الان براے دیدنش داشت میرفت بہ من نمیخورد!
راست میگفت!
فاصلہ اش با من زیاد بود،اما مطمئن بودم خودش است!
مثل همیشہ محڪم قدم برمیداشت.
سرش را ڪمب برگرداند،قلبم ایستاد!
سریع چادرم را روے صورتم گرفتم تا مرا نبیند؛از رو بہ رو شدن با او میترسیدم!
احساس میڪردم نگاهم میڪند،با قدم هاے بلند بہ سمت مقصدم رفتم.
قلبم تند تند مے تپید،پسرم لگد زد.
دستم را روے شڪمم گذاشتم و زیر لب آخے گفتم.
آرام گفتم:الان وقتش نیس!
نفسم را بیرون دادم،نزدیڪ محل مورد نظرم بود.
آرام گرفتم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۲۷
ایستادم،چند لحظہ بعد با قدم هاے آرام بہ سمتش رفتم.
نگاهے بہ پشت سرم انداختم،ڪسے نبود؛پس مرا ندید!
نفسم را بیرون دادم و نزدیڪش رسیدم،اول بہ عڪسش چشم دوختم.
لبخند معصومش انگار زندہ بود!
چشمان قهوہ اے رنگش من را نگاہ میڪرد،ریش هاے مشڪے رنگش مرتب بود.
عڪسش هم آرامم میڪرد!
ڪنارش نشستم،مزارش مثل همیشہ شستہ شدہ و پر از گل بود.
از بس محبوب بود این بشر!
اما هیچڪس مثل من درڪش نڪرد!
گلبرگ ها را از روے اسمش
ڪنار زدم،دستم را آرام روے اسم و فامیلش ڪشیدم.
نامش را براے پسرم زمزمہ ڪردم تا یاد بگیرد:❤️شهید هادے عسگری❤️
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،دوبارہ نامش را نوازش ڪردم؛زیر لب گفتم:سلام مَحرَم ترینم....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی
@dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۲۸
دستم را ڪنار پسوند اسمش متوقف میڪنم ❤️شهید❤️
لایقش بود.
اگر خدا او را براے وصال خودش انتخاب نمیڪرد جاے تعجب داشت.
یاد آخرین جملہ اش مے افتم:"ڪار خوبہ خدا دُرس ڪنہ،بندہ هاش چے ڪارہ ان؟!"
چقدر متواضع بود!
چند لحظہ سُست میشوم با درماندگے زمزمہ میڪنم:ڪاش بودے....ڪاش نمیرفتے....
و در دل با خودم میگویم اگر مے ماند خیلے چیزها فرق میڪرد!
چشمانم را مے بندم و دوبارہ بہ شش سال قبل برمیگردم...
جلوے آینہ ایستادہ بودم و آرام موهایم را شانہ میڪردم،ساعت هفت صبح بود.
تصمیم گرفتہ بودم بہ مدرسہ بازگردم.
شیفت مدرسہ ام چرخشے بود،یڪ هفتہ صبحے و یڪ هفتہ بعدازظهرے.
در ذهنم یڪ نقشہ ے تمیز ڪشیدہ بودم هم براے مدرسہ رفتن بدون دعوا هم پسرِ عسگرے!
شانہ را آرام روے موهایم میڪشیدم و میخندیدم.
پسرِ بیچارہ!
براے چہ خیالاتے قرار است خانہ ے ما بیاید و من قرار است چہ ڪارها ڪنم!
شانہ را روے میز عسلے گذاشتم،ڪِش مدل پاپیونے صورتے رنگم را برداشتم و مشغول بستن موهایم شدم.
در آینہ خودم را نگاہ ڪردم،رنگ و رویم برگشتہ بود!
باید این سہ روز خانہ نشینے و درست تغذیہ نڪردن را جبران میڪردم!
از طرفے تلاشم براے ڪنڪور بیشتر شدہ بود.
موهایم را ڪہ بستم سریع مانتو و شلوار مدرسہ ام را تن ڪردم و از اتاق خارج شدم.
همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ قدم برمیداشتم پر انرژے و بلند گفتم:سلام!
وارد آشپزخانہ شدم.
پدر و مادرم و نورا با تعجب بہ هم نگاہ میڪردند،جا خوردہ بودند چطور من از لاڪ خودم در آمدہ ام!
دم اسبے موهایم روے شانہ ے راستم افتاد.
تنها یاسین بدون توجہ مشغول خوردن لقمہ ے بزرگش بود.
با لبخند ڪنار یاسین نشستم.
مادرم با نگرانے بہ لباسے ڪہ تنم بود نگاہ ڪرد.
در حالے ڪہ دستم را میان موهاے یاسین میبردم گفتم:آروم بخور فسقل،خفہ میشے!
بدون اینڪہ نگاهم ڪند با دهان پُر گفت:نع!
موهایش را بہ هم ریختم و گفتم:بع! زبون بع بعے حرف میزنے!
تعجب مادرم و نورا بیشتر شد.
زیر نگاہ هاے متعجب شان،ڪارد را برداشتم و روے ڪرہ ڪشیدم.
تڪہ اے نان برداشتم و مشغول مالیدن ڪرہ رویش شدم.
پدرم سرفہ اے ڪرد و گفت:ڪجا بہ سلامتے؟!
بدون اینڪہ نگاهم را از نان بگیرم گفتم:مدرسہ!
پدرم جدے گفت:سہ روز پیش باهات اتمام حجت ڪردم!
همانطور ڪہ لقمہ را نزدیڪ دهانم را میبردم گفتم:دارید میگید سہ روز پیش!
گاز ڪوچڪے از لقمہ ام زدم و ادامہ دادم:اجازہ زن دست شوهرشہ!
پدرم با چشم هاے گرد شدہ نگاهم ڪرد.
قبل از اینڪہ چیزے بپرسند گفتم:مگہ قرار نیس پسر عسگرے بیاد خواستگارے؟!
نورا با شڪ نگاهم ڪرد و گفت:لابد جواب توام مثبتہ؟!
لقمہ ام را ڪامل خوردم و پاسخ دادم:وقتے بابا انتخابش ڪردہ و نظرش مثبتہ یعنے پسر خوبیہ!
با دیدن چهرہ ے پدر و مادرم و نورا احساس ڪردم ڪم ماندہ شاخ دربیاورند.
بہ زور جلوے خندہ ام را گرفتہ بودم.
همانطور ڪہ از روے صندلے بلند میشدم گفتم:شاید اون یعنے منظورم پسر عسگریہ....
پدرم نگذاشت ادامہ بدهم،گفت:هادے! اسمش هادیہ!
در دل گفتم"هدایتش میڪنم،قشنگ معنے اسمشو میارم جلوے چشاش!"
با شرم ساختگے گفتم:همون...آقا هادے! مگہ تحصیل ڪردہ نیس؟! فڪ نڪنم با درس خوندن منم مخالف باشہ!
پدرم نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:حالا بیان اون با خودتونہ!
لبخند شیطنت آمیزے روے لب هایم نقش بست،بہ سمت یخچال چرخیدم و درش را باز ڪردم.
نگاهے بہ طبقاتش انداختم و پاڪت شیر را برداشتم.
صداے پچ پچ هاے مادرم مے آمد.
بدون توجہ در ڪابینت را باز ڪردم و لیوانے برداشتم،در حالے ڪہ داخل لیوان شیر میریختم گفتم:پس من اجازہ دارم برم مدرسہ بابا جون؟!
پدرم خرمایے در دهانش گذاشت و گفت:فعلا برو!
سپس ادامہ داد:حالا دارے دُرس میشے! همیشہ همینطور حرف گوش ڪن باش!
پوزخندے زدم و آرام گفتم:یعنے لال و تو سرے خور باش!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
@dokhtaranchadorii
شیوا ترین
عبارت دعای عرفه
که تلنگری برای همه ماست:
«مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ
مَا الَّذِي فَقَدَ مَنْ وَجَدَك»
آن کس که تو را ندارد،چه دارد؟
وآن کسي که تورا پیدا کرد،چه ندارد؟
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
#تفاوتهای_زنان_ومردان
⚜آقایون وقتی توی جمعی قرار میگیرن ..به کل خانوم و فراموش میکنن
با فامیل فوتبال تماشا میکنن و بگو و بخند!
⚜کلا تا شب ...موقعی که میخوابن سرشون و بزارن روی بالش یاد خانومشون نمی افتن
⚠️این یه مشکل بزرگه برای خانوم ها ..و به شدت از این رفتار اقای شوهر دلگیر و ناراحت میشن!
👈خوبه که بدونیم:
ارتباط بین دو نیم کره مغز، در زنان حدود 15 درصد بیشتر از مردان است. زنان بین دو نیم کره مغز، ارتباط بهتری برقرار می سازند و توانایی بیشتری در انجام کارهای مختلف و چند وظیفه ای در یک زمان را از خود نشان می دهند. (در مجالس زنان، هم زمان چند نفر با هم صحبت کرده و حرف های یکدیگر را هم گوش می دهند. تلویزیون تماشا میکنن و به کارهای کوچک میپردازند ...مثلا درست کردن سالاد ...یا غیره )
❗️اما اقایون نمیتونن؛
پس خانومای عزیزم که این مطالب و میخونید ....بهتره اقایون و درک کنید.
@dokhtaranchadorii
ﺗﻠﻮﺯﯾﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻫﻔﺘﻪ 17ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﺪ، ﻣﻌﺘﺎﺩ ﻫﺴﺘﯿﺪ...
ﺑﻨﺎﻡ ﺧـــﺪﺍ
ﯾﮏ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﻫشتم😐
ﻫﺮ ﺭﻭژ بیشت شاﻋﺖ ﺍژ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﺍشتفاﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺑﻘﯿﺸﻢ ﺧﻮﺍﺑﻢ ...
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ ﻣﯽ ژﺩﻡ..😂😂
@okhtaranchadorii
سوسیس بندری که سفارش دادم گفتم حاجی قارچ و پنیر هم بزن گفت هزار تومن گرونترهها؟ یه کم فکر کردم گفتم خیالی نیست بزن
این لاکچریترین حرکت زندگیم بود
😁😅☺️
@okhtaranchadorii