🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_379
سپس دستش را بہ سمتم دراز میڪند،مُردد نگاهش میڪنم.
با خجالت مے گویم:اینجورے دلم صاف نیست! لطفا از پدرم اجازہ بگیرید بیاید خونہ مون صحبت ڪنیم!
آرام مے خندد:اگہ میدونستم چطورے باباتو راضے ڪنم و اجازہ بگیرم ڪہ اینجا نبودم!
یڪهو غصہ روے قلبم سنگینے میڪند،یڪهو نگران میشوم!
نگرانِ نبودنش! نگران نداشتنش! نگرانِ این ڪہ آخر این همہ صبر و ڪشمش بشود هیچ!
بشود نداشتن روزبہ! مے ترسم! بغض گلویم را مے فشارد!
تازہ میفهمم چقدر وابستہ اش شدہ ام،چقدر بودنش برایم مهم است!
اگر نباشد...
نہ! لحظہ اے هم نمیتوانم فڪر ڪنم آخر تمام این دلتنگے ها و دورے ها بشود هیچ!
نگاهم را بہ دست هایش مے دوزم و دستہ هاے ڪیسہ ها را میان انگشت هایم مے فشارم!
_انگار ڪل دنیا میخوان ڪہ من و ...
مڪث میڪنم،چہ سخت است #تو خواندنش!
لبخند ڪجے میزند:ڪہ...؟!
آب دهانم را قورت میدهم،آهستہ نجوا میڪنم:ڪہ من و تو مالہ هم نباشیم!
و چہ بد خون در صورتم مے دود! عشق،خجالتے ترت میڪند!
میخواندم:آیہ!
بے اختیار بہ چشم هایش زل میزنم،نمیدانم فهمید یا نہ!
ولے از زمانے ڪہ نام ڪوچڪم را صدا زد،عاشقِ اسمم شدم!
طورے این سہ حرفِ،الف و ے و ہ را ادا میڪرد ڪہ گویے وردِ معجزہ آساست براے بے تابے هاے قلبم!
_ڪل دنیا نخواد مالہ من باشے! تو میخواے یا نہ؟! این مهمہ!
نفس در سینہ ام حبس میشود! صداے گروپ گروپ قلبم دیوانہ ام میڪند!
دلبرانہ ادامہ میدهد:همہ ے دنیا یہ طرف! تو طرفِ من باش!
بے اختیار چشم هایم را مے بندم و قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد:هستم!
با لحن نرمے مے گوید:دوست داشتن از چشمت راہ افتادہ!
بے اختیار مے خندم،چشم هایم را باز میڪنم و ڪیسہ ها را روے زمین میگذارم.
سریع با دست اشڪم را پاڪ میڪنم و مے گویم:بیشتر از این ازم نخواہ! حتے اگہ چند سال طول بڪشہ! نمیتونم!
نمیتونم الان باهات بیام ڪافہ!
اخم ڪم رنگے میڪند:پس اون دفعہ ڪہ با سامان...
میان حرفش مے دوم و سریع مے گویم:اون موقع فرق داشت!
پیشانے اش را بالا میدهد:چہ فرقے؟!
نگاهم را بہ زمین مے دوزم:حس خاصے نداشتم ڪہ مرتڪب اشتباہ یا گناہ بشم! میخواستم فقط حرفاتو بشنوم و قاطعانہ بگم نہ! اما الان...الان...درست نیست!
نفس ڪشدارے میڪشد:باشہ! تاڪسے ڪہ میتونم برات بگیرم؟!
ڪیسہ ها رو از روے زمین برمیدارم و با خندہ مے گویم:هنوز یڪم خرید دارم! خودم بر مے گردم!
چهرہ اش دلخور است! سرد مے گوید:باشہ! سعے میڪنم درڪ ڪنم!
سرم را تڪان میدهم:ممنون!
دوبارہ بہ سمت میوہ فروشے راہ مے افتم و مے گویم:خداحافظ!
نگاهے بہ ساعتش مے اندازد و با لحنِ دستورے شیرین میگوید:با تاڪسے برگرد! خداحافظ!
زمزمہ میڪنم:باشہ!
از آن "باشه" هایے ڪہ دلپذیرتر از "چَشم" گفتن است!
روزبہ بے میل سوار ماشینش میشود و میرود،با خوشحالے توام با نگرانے مشغول ادامہ ے خریدم میشوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خودم را در آینہ نگاہ میڪنم،روسرے مشڪے رنگم را مدل لبنانے بستہ ام.
رنگ پوستم بہ زردے مے زند و زیر چشم هایم گود افتادہ.
چادرم را روے سرم مے اندازم و ڪشش را دور سرم تنظیم میڪنم.
✍نویسنده:لیلے سلطانے
فرزنداني لوس و تنبل
داستانك1:
معلمي تعريف مي كرد: فرّاش مدرسه مريض شد . و من به بچه ها گفتم ، بياييم براي كمك به او كلاسمان را تميز كنيم
چند روز بعد از طرف حراست مرا به خاطر اين كار توبيخ كردند
بعد معلوم شد پدر يكي از بچه ها شكايت كرده و گفته : ما ماليات مي دهيم كه بچه هايمان كار نكنند . مگر ما پيامبريم كه غم امت بخوريم؟!!!
***
داستانك 2:
دانش آموزي به نام محمود؛ وقتي ميبيند فراش مدرسه دست تنها بايد كلي كلاس را جارو و نظافت كند،تصميم ميگيرد كمكش كند
ديرتر از همه ي همكلاسياش به خانه مي رود
وقتي دليل تاخيرش را توضيح ميدهد ، پدرش خوشحال مي شود و او را تشويق مي كند
فكر مي كنيد! آن دانش آموز داستان اول ؛ در بزرگي چه شخصي مي شود
انساني طلبكارِ تنبلِ مرفهِ لوس
اما دانش آموز داستان دوم؛ انساني با احساس مسئوليت ... حس نوعدوستي ... عدم تاثير پذيري ازهم كلاسيان بي تفاوت ... انساني ايثارگر
همان روحيه ، كه با تشويق خانواده در وجود آن دانش آموز نهادينه شد ، او را به ميدان خطر و جبهه ها كشاند و بدون توجه به همكلاسيهاي بي تفاوت ، درغربت به جبهه رفت
آري آن دانش آموزِ داستانِ دوم ؛ سردار رشيد اسلام شهيد محمود كاوه بود
كسي كه در سن 21 سالگي ؛ فرماندهي تيپ ويژه شهدا ؛ يعني مهمترين تيپ سپاه در دوران جنگ را به عهده مي گيرد و در سن 25 سالگي فرمانده ي لشگر مي شود
تا جايي كه مقام معظم رهبري درباره اين يگان و شهيد كاوه فرمودند: تيپ ويژه شهدا كه ايشان فرماندهياش را برعهده داشتند يكي از واحدهاي كارآمد ما محسوب ميشد. او در عمليات گوناگون شركت داشت و كارآزموده ميدان جنگ شده بود. از لحاظ نظم، اداره واحد، مديريت قوي، دوستي و رفاقت با عناصر لشكر، از لحاظ معنوي، اخلاق، ادب، تربيت، توجه و ذكر، يك انسان جوان، اما برجسته بود. اين جوان (شهيد كاوه) جزو عناصر كمنظيري بود كه او را در صدد خودسازي يافتم. حقيقتاً اهل خودسازي بود، هم خودسازي معنوي و اخلاقي و تقوايي و هم خودسازي رزمي.
آيا امروز در زندگي نميتوان رهرو كاوه بود و اهل خودسازي
آيا نمي شود به ديگراني كه بي تفاوتند، نگاه نكرد !؟ و وظيفه را درغربت انجام داد !؟
آيا كاوه فقط الگوي ميدان جنگ است ؟؟؟!!!؟؟
يا الگوي چگونه زيستن هم ميتواند باشد ؟؟!!؟؟
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
نقش وراثت در فرزند
در داستان ازدواج حضرت علي عليه السلام با حضرت ام البنين آمده است كه : امام به برادرشان عقيل فرمودند: برايم زني انتخاب كن كه از او فرزانداني دلير به دنيا آيد
از اين جريان پي به وراثت در تولد مي بريم . جوانان عزيز و بزرگوار بايد تمام دقت خود را در انتخاب همسر مناسب به كار برند
پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله در اين رابطه مي فرمايند:
أنظر في أيّ نصاب تضع ولدك فإنّ العرق دساس.
ببينيد نطفه خودتان رادرچه محلي مستقرميكنيد چراكه اصل وريشه تاثيرگذار است
***
[نهج الفصاحة صفحه 266]
و نيز مي فرمايند:
تخيّروا لنطفكم فإنّ النّساء يلدن أشباه إخوانهنّ و أخواتهنّ.
براي نطفه هاي خود،جاي مناسب انتخاب كنيد زيرا زنان نظير برادران و خواهران خود فرزند ميآورند.
***
[نهج الفصاحة صفحه 381]
امام صادق عليه السّلام فرمود:
فرزند نيز بر پدر سه حق لازم دارد.
1. مادر خوب برايش انتخاب كند
2. نام خوبي برايش انتخاب كند
3. سعي درتاديب او بنمايد
***
[تمام روايات دركتاب حكمتنامه كودك؛ آيت الله ري شهري ؛صفحه 39]
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
دوستانی که تازه به کانال ماپیوستن خوووش اومدین
لفت ندین قول میدیم راضی باشین😁🌺
وخداوندلفت دهندگان رادوست ندارد😂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
خوش بين باشيم
بايد ديدمان را به زندگي عوض كنيم
... عَسي أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ ...
[بقره 216]
...چه بسا چيزي را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خيرِ شما در آن است. و يا چيزي را دوست داشته باشيد، حال آنكه شرِّ شما در آن است...
خداوند در اين آيه همين بحث را مطرح مي فرمايد "عوض كردن ديد"
برخي فقط گله مي كنند كه چرا كشور اينگونه است و نظام اين كرده و ... چرا برخي مثل مگس هستند؛ فقط روي زخم مي نشينند
داستانك:
كارخانه ي توليد كفش، 2 بازارياب را به جزيره اي فرستاد
بازارياب اول با كاخانه تماس گرفت و گفت : اين چه جايست مرا فرستاده ايد ؛ اينجا كه همه پا برهنه اند و كسي كفش نمي خواهد
بازارياب دوم تماس گرفت و گفت ، بهترين جاي دنيا آمده ام . همه پا برهنه اند و من مي توانم هزاران كفش بفروشم
******
لطيفه اي تكراري :
كلاغي روي سر شخصي مدفوع كرد .آن شخص سريع شروع كرد به شكر كردن .
شخصي سوال كرد : لباست پر از آلودگي شده و شكر مي كني
گفت : براي اين شكر مي كنم كه ، اگر گاو پرواز مي كرد چه خاكي به سر مي كردم .
چه بسيار انسانهاي ناشكري هستند كه مي گويين : بدشانس ترين انسان منم . چون تصادف كردم و ماشينم از بين رفت. و كسي نيست به آنها بگويد :شما خوش شانس ترين انساني ، چون تصادف كردي و خودت نرفتي
******
لطيفه :
شخصي به دوستش گفت : بدبخت ترين انسان منم چون گرسنه ام و امشب غذا ندارم
دوستش گفت : بدبخت تر از تو منم كه هم گرسنه ام هم غذا ندارم و هم امشب مهمان دارم.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون ......
منشأ دروغگويي
يكي از علل دروغگويي فرزندان ، تحميلِ تكاليفِ سنگين بر آنها و توقع بيش از طاقت از آنان داشتن است
سخت گيري هاي اولياي طفل و توقعات نادرستي كه فوق طاقت كودكان است آنان را به راه دروغگويي مي كشاند و اين خلق ناپسند را در وجود آنان بيدار مي كند.
رسول خدا(صلي الله عليه و آله)مي فرمايند:در تعليم و تربيت مدارا كنيد و سختگيري نكنيد
****
داستانك:
((ريموند بيچ )) مي گويد: دختر جواني را مي شناسم كه اكنون يك دروغگوي درمان ناپذير است . او هنگامي كه هفت سال داشت هر روز به كلاس درس مي رفت
پرستاري هر روز او را به مدرسه مي برد و در پايان درس نيز خودش عقب او مي رفت . خلاصه اين زن مسئول تربيت اين كودك بود.
در آن زمان ، شاگردان كلاس هر روز بر حسب نمره هاي امتحانات كتبي طبقه بندي مي شدند و شاگرد اول و دوم و... معين مي شد.
دخترك هر روز همين كه كيف به دست از كلاس خارج مي شد، با پرسش يكنواخت و حريصانه پرستارش كه مي گفت : ((چند شدي ؟)) رو به رو مي شد. هرگاه او مي توانست بگويد: ((اول يا دوم )) كار درست بود. اما يكبار اتفاق افتاد كه سه نوبت پي در پي ، اين بچه ، شاگرد سوم شد و بايد گفت كه رتبه سوم ميان بيست و پنج نوآموز به راستي جاي تحسين دارد.
پرستارِ او ، دو بار اول بردباري كرد، اما بار سوم ديگر نتوانست خودداري كند. در حاليكه بچه از وحشت دچار بهت شده بود، فرياد زد: ((پس اين شاگرد سومي تو پايان ندارد؟ فردا بايد اول شوي ! مي شنوي ؟! اول ! بايد شاگرد اول بشوي !))
اين امر سخت و جدي در تمام آن روز فكر دخترك را به خود مشغول كرد و فردا هم در مدرسه دچار همين غم و وحشت بود. تمام دقت و توجهش را آن روز در انجام تكاليف و دروسش به كار برد.
اما او آن روز ، بار ديگر شاگرد سوم شناخته شد و امروز ديگر اين مصيبت و بلاي عظيمي بود!
هنگامي كه زنگ آخر را زدند، پرستار دم در كلاس در كمين اين طفلك ايستاده بود. همين كه چشمش به او افتاد فرياد زد: ((چه خبر؟)) دخترك كه دل گفتن حقيقت را در خودش نديد، پاسخ داد: ((اول شدم !)) و به اين گونه دروغگويي او آغاز شد!
چقدر از پدرها و مادرها كه به همين گونه رفتار مي كنند و به اين ترتيب بار سنگين گناهكاري و مسووليت دروغگويي فرزندان را به دوش مي گيرند!
***
[كودك از نظر وراثت و تربيت اثر آيت الله فلسفي، جلد 2، صفحه 43]
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_380
دستے بہ شڪم بر آمدہ ام میڪشم و ڪیفم را برمیدارم،از مادرم خداحافظے میڪنم و از خانہ خارج میشوم.
شب گذشتہ شام را در ڪنار سمانہ و محسن و فرزاد بودم،با فرزاد براے امروز قرار گذاشتیم تا صحبت ڪنیم.
آژانس جلوے در منتظرم ایستادہ،سوار ماشین میشوم و آدرس را میدهم.
از پشت شیشہ بہ ریزش برف خیرہ میشوم،چرا این زمستان تمام نمیشود؟!
شاید هم عمر من در زمستان ماندہ!
بیست دقیقہ بعد ماشین جلوے رستوران پارڪ مے ڪند،ڪرایہ را حساب میڪنم و پیادہ میشوم.
نگاهے بہ داخل رستوران مے اندازم،ڪمے شلوغ است!
نمیدانم چرا اینجا قرار گذاشت؟! نہ وقت ناهار است نہ شام!
سرفہ اے میڪنم و وارد رستوران میشوم،چشم مے چرخانم و فرزاد را میبینم ڪہ انتهاے سالن پشت میزے دو نفرہ نشستہ و مشغول تماشاے فضاے بیرون از پنجرہ است!
از کنار میز و صندلے ها عبور میڪنم و در چند قدمے اش مے ایستم.
آرام مے گویم:سلام!
خونسرد سر بر مے گرداند و بلند میشود.
_سلام! بفرمایید!
با دست بہ صندلے رو بہ رویے اش اشارہ مے ڪند،تشڪر میڪنم و مے نشینم.
بعد از احوال پرسے مے گویم:خب بریم سر اصل مطلب! براے شنیدن حرفاتون اینجام!
سرش را تڪان میدهد:درستہ! چیزے میل ندارید؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم:نہ!
بہ گارسون اشارہ مے ڪند فعلا بہ سمت میزمان نیاید،نفسے میڪشد و نگاهے بہ ساعتش مے اندازد.
مردد بہ چشم هایم نگاہ میڪند و مے گوید:میخوام راجع بہ چهارسال پیش صحبت ڪنم! از خیلے چیزا ڪہ ازشون خبر ندارید!
سڪوتو بیشتر از این جایز نمے بینم! اما قول بدید یہ سرے از حرفایے ڪہ میزنم بین خودم بمونہ!
سرم را تڪان میدهم:قول میدم!
برگہ هایے از داخل ڪیفش بیرون میڪشد و مقابلم مے گذارد.
_همہ چیز از اینا شروع شد!
متعجب بہ برگہ ها خیرہ میشوم! تاریخشان براے حدود پنج سال پیش است!
میخواهم چیزے بگویم ڪہ سریع مے گوید:روزبہ ڪامل در جریان بود!
گیج میشوم و دوبارہ نگاهم را بہ برگہ ها مے دوزم!
ارتباط این برگہ ها را با حرف هایے ڪہ فرزاد میخواهد بزند نمیفهمم!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_381
متعجب بہ برگہ ها خیرہ میشوم! تاریخشان براے حدود پنج سال پیش است!
میخواهم چیزے بگویم ڪہ سریع مے گوید:روزبہ ڪامل در جریان بود!
گیج میشوم و دوبارہ نگاهم را بہ برگہ ها مے دوزم!
ارتباط این برگہ ها را با حرف هایے ڪہ فرزاد میخواهد بزند نمیفهمم!
با دقت برگہ ها را نگاہ میڪنم،آزمایش هاے پزشڪے!
چیزهایے دستگیرم میشود اما مطمئن نیستم،چشم هایم را ریز میڪنم و رو بہ فرزاد مے گویم:این آزمایشا مربوط بہ شماست؟!
_بلہ!
نگاهم را از برگہ ها مے گیرم و بہ فرزاد مے دوزم:یعنے...
جملہ ام را ادامہ نمیدهم،سرش را تڪان میدهد:یعنے سرطان دارم! پنج سالہ!
گیج نگاهم میڪنم،چشم هایم را باز و بستہ میڪنم:پس...پس چرا سمانہ جون و بابا محسن چیزے نگفتن؟!
لبش را بہ دندان مے گیرد:خبر ندارن! خودم نخواستم تو جریان باشن!
متعجب نگاهش میڪنم:باورم نمیشہ!
لبخند ڪجے میزند:فقط روزبہ از اول در جریان بود! از این قضیہ استفادہ ام ڪرد!
اخم میڪنم:یعنے چے؟!
سرد نگاهم مے ڪند:یہ چیزے بخوریم؟! وقت براے حرف زدن زیادہ!
نفس عمیقے میڪشم و نگاهم را بہ چشم هایش مے دوزم،تیلہ هاے سردِ مشڪے چشم هایش بہ سمت گارسون مے چرخند.
در عمق آن دو تیلہ ے سرد،برقِ عجیبے مے بینم...
مطمئنم خبرهاے مهمے برایم دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هراسان مے دوم،همہ جا تاریڪ است!
صداے پچ پچ هاے عجیبے بہ گوشم مے رسد،عرق سرد روے پیشانے ام نشستہ.
نفس نفس زنان فقط مے دوم،صداے گریہ ها و نوحہ سرایے ها مے ترساندم.
صداے نالہ ها و لالایے خواندن هاے فرزانہ،صداے زجہ زدن هاے همتا و یڪتا!
صداے گریہ هاے مهدے! صداے خندہ هاے هادے!
صداها مدام بیشتر میشود،با ترس سرعتم را بیشتر میڪنم.
صداے پچ پچ چند زن هم اضافہ میشود!
_دخترہ ے بے وفا!
_خجالتم خوب چیزیہ! چطور تونست؟!
_مگہ با لیاقت تر و بهتر از آقا هادے هست؟!
_گند زد بہ اسم و رسم هرچے همسرِ شهیدہ!
_هے خواهر! دلت خوشہ ها! اینا این چیزا رو چہ میفهمنن؟!
_پاے هادے نموند!
ناگهان یڪ صدا فریاد میزنند:پاے هادے نموندے! خائن!
محڪم دست هایم را روے گوش هایم میگذارم و فقط مے دوم!
ناگهان پایم با شے سختے برخورد میڪند و روے زمین مے افتم!
گیج بہ اطرافم نگاہ میڪنم،مقابلم تابوت چوبے اے قرار گرفتہ!
هادے با چشم هاے بستہ در آن دراز ڪشیدہ و لبخند بہ لب دارد.
ڪمے آن طرف تر،پدرم با خشم و عصبانیت ڪمربندش را بہ دست گرفتہ و بر روے تنم فرود مے آورد.
بر تنِ آیہ ے هفت سالہ!
محڪم فریاد مے زند:مگہ نگفتم از این بہ بعد باید بیرون از خونہ چادر سر ڪنے؟!
دست هایم نحیفم را مقابل صورتم گرفتہ ام و هق هق میڪنم:بِ...ببخشید باباجون!
ڪمربند را محڪم تر روے تنم فرود مے آورد!
_حالیت میڪنم خیرہ سر!
خودم را عقب میڪشم،فرزانہ ڪنار تابوت هادے نشستہ و با اخم بہ من زل زدہ.
رو بہ هادے مے گوید:بهت خیانت ڪرد هادے! چقدر گفتم از این دخترہ خوشم نمیاد!
همتا و یڪتا هم با اخم نگاهم مے ڪنند،آن طرف پدرم آیہ ے هفت سالہ را ڪتڪ میزند!
از پشت سرم جمعیتے غریبہ،با چهرہ هاے عصبے بہ سمتم مے آیند.
سریع بلند میشوم،میخواهم دوبارہ بدوم ڪہ سمانہ مقابلم سبز میشود.
روپوشے ڪہ در مطب بہ تن مے ڪرد را پوشیدہ.
با حرص بہ تخت سینہ ام مے ڪوبد و مے گوید:دخترہ ے افسردہ ے دیونہ! پس براے پسرم نقشہ ڪشیدہ بودے؟! آرہ؟!
دوبارہ مے افتم روے زمین،فریاد مے زند:دیونہ!
ناگهان جیغ میڪشم:ولم ڪنید!
همین ڪہ جیغ میڪشم،پدرم با ڪمربندش بہ سمتم مے دود و فریاد میزند:خفہ شو! صداتو بین این همہ مرد نبر بالا!
بہ چند قدمے ام ڪہ مے رسد،آیہ ے هفت سالہ بلند مے گوید:فرار ڪن! ڪتڪت میزنہ! ڪتڪت میزنہ!
تا بخواهم بہ خودم بیایم،سگڪ ڪمربندش بہ صورتم مے خورد و صورتم از درد جمع میشود.
آهے میڪشم و چشم هایم را مے بندم،سمانہ مے خندد:حقتہ! نمیذارم پسرمو بدبخت ڪنے!
صداے همهمہ بلند میشود،فرزانہ با حرص مے گوید: مے ڪشمت! چطور تونستے جاے هادے یڪے دیگہ رو بیارے؟! چطور؟!
دستم را روے صورتم مے گذرم،اشڪ روے گونہ ام سُر میخورد.
صداے پچ پچ ها بلند میشود:
_باید تا ابد تنها بمونے! تا ابد!
_آرہ! حق ندارے حتے بہ ڪسے فڪر ڪنے!
_خائن!
بلند فریاد میڪشم:من خائن نیستم! دست از سرم بردارید!
هق هقم بلند میشود،صداے آیہ ے هفت سالہ ڪنار گوشم مے پیچد:میخوان بڪشنت! پاشو فرار ڪن!
چشم هایم را باز میڪنم،همہ دورم جمع شدہ اند و با ڪینہ نگاهم مے ڪنند.
پدرم ڪنارم مے نشیند و با چشم هایے سرخ مے گوید:خودم این لڪہ ے ننگو پاڪ میڪنم!
بے رمق نگاهش میڪنم،میخواهم حرف بزنم اما صدایے از گلویم خارج نمیشود!
بہ زور لب هایم را تڪان میدهم:مَ...من...خا...ئن...نے...ستم!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_382
زنے چادرے فریاد میزند:هستے! باید پاش مے موندے!
پدرم سریع مے گوید:ببین ڪے رو جاے هادے براے من بہ عنوان داماد آوردہ! پسرہ ے بے همہ چیزِ ڪافر!
نفس نفس میزنم و زمزمہ میڪنم:بے انصافا!
صداے خندہ هاے هادے در سرم مے پیچد،خودم را مثل جنینے در رحم مادر جمع میڪنم.
ناے ایستادن ندارم،صداهاے نامفهومے بہ گوشم مے رسد.
نفس عمیقے میڪشم،چشم هایم را ڪہ باز میڪنم در میان آن تاریڪے،نور ڪم رنگے مے بینم.
نورے ڪہ از پشت سرم مے تابد،بے اختیار سرم را خم میڪنم و بہ سمت نور نگاہ میڪنم.
یڪ باریڪہ ے ڪم جان است! اما امیدوارم میڪند میان این تاریڪے!
ناگهان روزبہ را مے بینم ڪہ از میان باریڪہ ے نور عبور مے ڪند و بہ سمتم مے آید،نفس راحتے میڪشم!
مقابلم زانو میزند و چشم هاے مشڪے درخشانش را بہ چشم هایم مے دوزد.
لبخند ڪم رنگے میزند:بریم؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم و زمزمہ میڪنم:میترسم!
نزدیڪتر میشود:از چے؟!
_از همہ چے!
دستش را بہ سمتم دراز میڪند:پاشو!
بے رمق نگاهش میڪنم:نمیتونم! دیگہ نا ندارم! حتے براے وایسادن! خستہ ام! خستہ!
لبخندش عمیق تر میشود:منم خستہ ام! از این روزایے ڪہ ندارمت!
چشم هایم را مے بندم و زار میزنم!
_برو!
_ڪجا؟!
_هرجا!
_بدون تو؟!
_بدون من!
_نمیتونم!
چشم هایم را باز میڪنم.
جمعیت میخواهد بہ سمتم هجوم بیاورد،بے تفاوت نگاهے بہ آن ها مے اندازم و سپس بہ روزبہ!
_انقدر زخم دارم ڪہ دیگہ توان جنگیدن ندارم!
زمزمہ میڪند:آخریشہ! پاشو!
پاهاے نیمہ جانم را تڪان میدهم و بہ زور مے ایستم،لبخندش عمیق تر میشود و دلرباتر!
بہ سمت بارڪیہ ے نور حرڪت مے ڪند،دو نفرے مقابلش ڪہ مے ایستیم،همہ جا غرق نور میشود!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نفس نفس زنان از خواب بیدار میشوم و روے تخت مے نشینم.
چشم هایم را چند بار محڪم روے هم مے فشارم و سپس باز میڪنم.
خواب مے دیدم! نفس راحتے میڪشم و خودم را روے تخت ولو میڪنم.
دستے بہ پیشانے عرق ڪردہ ام میڪشم و زمزمہ میڪنم:اللهم صل علے محمد و آل محمد!
چند لحظہ بعد از روے تخت بلند میشوم و پاهایم را روے زمین میگذارم.
هنوز در جو خواب هستم،سریع ڪلید برق را میفشارم.
لامپ روشن میشود،با خیال راحت دمپایے هاے رو فرشے ام را پا میڪنم.
یاعلے اے مے گویم و مے ایستم،نگاهے بہ ساعت مے اندازم.
هنوز ڪمے تا اذان ماندہ،ڪش مویم را از ڪنار بالشتم برمیدارم.
موهایم پریشانم را ڪنار هم جمع میڪنم و دم اسبے مے بندم،از اتاق خارج میشوم و بہ سمت سرویس بهداشتے راہ مے افتم.
وارد سرویس میشوم و وضو میگیرم،آب خنڪ ڪہ روے پوستم مے لغزد حالم بهتر میشود!
وارد دے ماہ شدہ ایم،اوضاع ظاهرا آرام و عادیست.
از سرویس خارج میشوم و بہ سمت اتاقم راہ مے افتم،مقنعہ بلند سفید رنگم را سر میڪنم.
سجادہ ے سفیدم را رو بہ قبلہ پهن میڪنم،دستے بہ گل هاے درشتِ برجستہ ے گلبهے رنگش ڪہ با ظرافت دوختہ شدہ اند میڪشم.
چادر نمازم را هم برمیدارم و ڪمے عطر بہ خودم میزنم،قرآنم را از داخل قفسہ ے ڪتاب بیرون میڪشم.
روے سجادہ ام مے نشینم،دلم آشوب است!
یادِ خواب چند دقیقہ پیشم مے افتم،نفس عمیقے میڪشم و نگاهم را بہ قرآن مے دوزم.
دلم ڪمے آرامش میخواهد،ڪمے از آیات بر حقش را!
براے آرام گرفتن دلم! براے مطمئن شدنم!
قرآن را باز میڪنم و دنبال سورہ ے انشراح مے گردم،دنبال آن وعدہ ے معروفِ آسانیِ بعد از سختے!
سہ سال و اندے پیش ڪہ بہ نیت راہ نشان دادن قرآن باز ڪردم،همین سورہ آمد!
سہ سال و اندے گذشتہ و هنوز بہ آسانے نرسیدہ ام!
سختے ها بیشتر شدہ!
بغض گلویم را مے فشارد،زمزمہ میڪنم:ببخش بندہ ے ڪم صبر و طاقتتو! ولے بہ خودت قسم خستہ ام! خستہ ام خدا! خستہ ام! دلم یڪم آرامش و خوشبختے میخواد.
خواستہ ے زیادہ؟! بہ خودت قسم ڪہ براے تو چیز بزرگے نیست!
بہ سورہ ے انشراح مے رسم،میخواهم شروع بہ خواندن ڪنم ڪہ نگاهم بہ آیہ ے آخر مے افتد!
_وَ إِلَى رَبِّڪَ فَارْغَبْ.
وَ بہ پروردگارت مشتاق شو!
خجالت میڪشم،قلبم مے لرزد.
خالصانہ بہ تو مشتاق نشدہ ام پروردگارم! باز براے خودم و دردهایم آمدہ ام!
باز براے رفع و رجوع مشڪلاتم آمدہ ام نہ براے خودت!
قطرہ ے اشڪے از چشمم مے چڪد و خودش را بہ ڪلمہ ے "رَبِّڪَ" مے رساند.
او هم مے داند! جز #تو هیچ پناهے ندارد...
او مشتاق تر است،ببین چہ بے مقدمہ و عاشقانہ بہ تو دخیل بست و آیاتت را تَر ڪرد...
خودت هوایم را داشتہ باش،خواستہ ام را عوض میڪنم!
ڪمے از تو،خودت را میخواهم! براے خودت مشتاقم ڪن!
صداے خوشِ موذن زادہ در اتاق مے پیچد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
کلیپ داستانی در مورد کار خوبه خدا درست کنه ....پیشنهاد دانلود .....
دستورالعملي عجيب، براي كنترل چشم چراني
فردي نزد آيتالله ميرزا جواد آقاي ملكي تبريزي(اعلي اللّه مقامه الشّريف) آمد و گفت:
آقا! قبل از ازدواج، گاهي چشمم خطا ميكرد، گفتم: ازدواج ميكنم الحمدلله راحت ميشوم، امّا هنوز هم خطا ميكنم و يك موقعي چشمم به ناموس ديگران ميافتد، استغفار ميكنم، امّا چه كنم؟! گرفتارم، يك نسخه بدهيد؟!
فرمود: قانع نيستي. اگر به آن چه كه داري قناعت داشته باشي، اعضاء و جوارحت اين قناعت را لمس ميكنند و اينطور نميشود.
اولياء خدا يك نسخه داده اند كه هر كس حتّي اگر تمكن مالي دارد، بايد عمل كند و اتّفاقاً از لحاظ بهداشتي هم به دردمان ميخورد.
ميگويند: اوّلاً گرسنه شو و بعد سراغ غذا برو. بعد هم موقعي كه گرسنه هستي و سر غذا نشستي، يك مقدار كه خوردي، ديدي همچنان مي خواهي، بگو: نميخواهم!
اگر ميخواهي قانع بشوي، حتي موقعي كه ولو تمكن مالي داري، كمتر بخور، به تعبير عاميانه دائم پرس روي پرس ميخوري كه چه؟!
ميگويند: اگر ميخواهيد قناعتپيشگي را ياد بگيريد اوّل از لقمه شروع كنيد (اين نسخه اولياء است كه بيان ميكنم)، اگر توانستي اين شكم بيهنر را كنترل كني، چيزهاي ديگر را هم كنترل ميكني. آنوقت معلوم است ديگر، كسي كه به حلالش مراقبت كند و كم بخورد، ديگر دستش به طرف شبههناك و حرام نميرود.
لذا آيتالله آميرزا جواد آقاي ملكي تبريزي(اعلي اللّه مقامه الشّريف) فرمود: تو قانع نيستي! يعني چه؟ اگر ما باشيم ميگوييم كه تو كنترل چشم نداري، شهوت داري، امّا ايشان گفتند: تو قانع نيستي، يعني در حقيقت سرچشمه را به او نشان داد.
اولياء خدا ميگويند: اگر يك قدم به نفست جواب دادي، قدم دوم هم ميخواهد. اگر يكبار گفتي: بيا، اين شربت به ظاهر گواراي دنيا را بگير، باز هم ميخواهد، چرا كه حريص و سيري ناپذير است، تو را ميكشد، امّا سير نميشود، لذا بايد خيلي مواظب باشيم
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون ......