eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
602 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان برای کانال به یک ادمین نیاز داریم هر کسی میتونه فعالیت کنه به این آی دی پیام بده. ممنونم 😊👇👇👇 @samern
♥️دختران حاج قاسم♥️
قدر چیز هایی رو که داریم بدونیم 😔😔
✍🏻💎 خدایا! آدم‌های خوب سر راهمان بگذار ... حس بسیار خوبیست هنگامی که در لحظه‌ هجوم غم یا ناامیدی یا پریشانی؛ بی هوا کسی سر راه آدم سبز بشود ... کلامش ، نگاهش؛ حتی نوشته‌اش آرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی ات فقط از دستِ خودِ خدا برمی‌آمده که آن آدم را، یا کلام و نگاه و نوشته‌اش را برای آن لحظه‌ خاص‌ سرِ راه زندگی ما بگذارد ... شاید یکی از دعاهای روزانه ام این باشد: خدایا مارا واسطه ی خوب شدن حال دیگران قرار بده...آمین 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂. https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
✍🏻💎 شب سردی بود... زن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند . شاگرد ميوه‌فروش ، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت . زن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديك‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود . با خودش گفت : «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه . » مى‌توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد... هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هايش شاد مى‌شدند . برق خوشحالى در چشمانش دويد... ديگر سردش نبود! زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوه‌فروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! » زن زود بلند شد ، خجالت كشيد . چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را كشيد و رفت. چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! » زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت : « اينارو براى شما گرفتم . » سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار . زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم . زن گفت : « اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچه‌هات بگير . » زن منتظر جواب زن نماند ، ميوه‌ها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد . قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست یلدای امسال در هنگام خرید میوه سهم تنگدستان آبرومند را فراموش نکنیم . 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 میگفت خیلے بہ مهندس ارادت دارم بچہ ے مهندسم مثل بچہ ے ما! با خندہ ادامہ میدهد:منم میخوام مخ تو رو بزنم! ڪلید را میان انگشتانم مے چرخانم و ڪمے فڪر میڪنم. _با چندتا از استادام مشورت میڪنم حتما یہ راهے دارہ! چشمانش برق مے زند،سریع ادامہ میدهم:راہ قانونے ام نداشتہ باشہ حتما راہ پزشڪے دارہ! توڪل بہ خدا! نگاہ مهربان و پر فروغش را بہ چشمانم مے دوزد:امیدوارم! اگہ تونستے راهے پیدا ڪنے حتما بهم بگو! هزینہ ش اصلا مهم نیس! سرے تڪان میدهم و میگویم:چشم! _چشمات سلامت! میخواهد بہ سمت آسانسور برود ڪہ سریع مے پرسم:راستے! هیچوقت نگفتید بین آقاے مولایے و روزبہ چے گذشتہ؟! چشمڪے نثارم میڪند:اجازہ ندارم بگم! همین قدر بدون ڪہ دعاے خیر منو مهرداد تا عمر داریم پشت سرتونہ! بہ مهندس سلام برسون! زمزمہ میڪنم:بزرگے تو میرسونم! خداحافظے میگوید و سوار آسانسور میشود،پیشانے ام را بالا میدهم و بہ سمت در برمیگردم. نسرین و مهرداد دو سہ ماهے ست ڪہ همسایہ مان شدہ اند. آنطور ڪہ روزبہ میگفت،مهرداد از دوستان قدیمے اش بودہ. دوازدہ سالے میشود ازدواج ڪردہ اند و فرزندے ندارند. نسرین میگفت بہ هر درے میزند تا باردار شود اما نمیشود ڪہ نمیشود! بخاطرہ سوء سابقہ مهرداد هم از طریق پرورشگاہ نمے توانند اقدام ڪنند! روزبہ مدتیست در تقلاست تا راہ حلے برایشان پیدا ڪند،مهرداد و نسرین عجیب بہ روزبہ احترام میگذارند و هوایش را دارند! هربار دلیلش را مے پرسم بہ نحوے طفرہ میروند و چیزے نمے گویند! ڪلید را در قفل مے چرخانم و وارد خانہ میشوم،همانطور ڪہ در را مے بندم نگاهم را بہ سمت ساعت دیوارے مے ڪشانم. ساعت سہ و نیم را نشان میدهد،چادرم را از روے سرم برمیدارم و بہ سمت آشپزخانہ راہ مے افتم‌. بے حوصلہ چادر و ڪیفم را روے ڪابینت میگذارم و بہ سمت یخچال مے روم. همین ڪہ در یخچال را باز میڪنم موبایلم زنگ میخورد،سیبے برمیدارم و در یخچال را مے بندم‌. ڪیفم را برمیدارم و موبایل را بیرون میڪشم،نام مریم روے صفحہ نقش بستہ! ابرویے بالا مے اندازم و سریع جواب میدهم:جانم؟! صداے مریم در گوشم مے پیچد:جونت سلامت! سلام خوبے خواهرے؟! گازے از سیبم میگیرم. _سلام! آفتاب از ڪدوم طرف دراومدہ تو بہ من زنگ زدے؟! مے خندد:از جاے همیشگیش! چہ خبرا؟ تڪانے بہ گردنم میدهم. _سلامتے و روزمرگے. تو خوبے؟ امیرمهدے خوبہ؟ _قوربونت برم،امیرمهدے ام خوبہ! چند روزہ میگہ منو ببر پیش خالہ آیہ! لبخند میزنم:خب بیارش! دلم براش یہ ذرہ شدہ! _امشب جایے میخواید برید؟ سریع مے گویم:نہ! _مهمونم ندارے؟ نچ ڪشیدہ اے مے گویم‌. _خب ما میتونیم مزاحمتون بشیم؟ دلم پوسیدہ از بس خونہ موندم! حال و حوصلہ ے فامیلاے حسامم ندارم! _این چہ حرفیہ؟! مراحمید! شام چے درست ڪنم؟ _میام باهم یہ چیزے درست میڪنیم،مهمون بے خبر خودش باید غذاشو بیارہ! _تو مهمون نیستے! صاحب خونہ اے! _چیزے نذاریا! چند دیقہ دیگہ راہ میوفتم میام. باهم یہ چیزے درست میڪنیم. یہ حرفایے ام باهات دارم! _خیرہ! مے خندد:احتمالا! فعلا عزیزم! _خدافظے! تماس را قطع میڪنم،ناے ناهار درست ڪردن ندارم. بہ امید این ڪہ مریم زود مے آید بیخیال غذا خوردن میشوم و سریع لباس هایم را تعویض میڪنم. ڪمے بعد مشغول مرتب ڪردن خانہ میشوم،روزبہ ڪہ انرژے نداشتہ باشد و خوب نباشد من هم حال هیچ ڪارے را ندارم! حالم بہ حالش بستہ شدہ بود! اگر خوب بود با وجود تمام خستگے ها و مشغلہ هاے دانشگاہ تمام تلاشم را میڪردم محیط خانہ را مرتب و پر انرژے نگہ دارم! اگر بحثمان میشد و سرسنگین رفتار میڪرد،حال و انرژے من هم از دست میرفت! دست خودت هم نیست،اوضاع و احوالت بستہ میشود بہ نیم نگاہ یڪ نفر! بعد از مرتب ڪردن خانہ سریع بہ حمام میروم و دوش میگیرم. شعلہ ے گاز را روشن میڪنم و ڪترے را رویش قرار میدهم. ساعت از پنج و نیم گذشتہ اما خبرے از روزبہ نیست! غرورم اجازہ نمیدهد تماس بگیرم و علت تاخیرش را بپرسم! در حال ڪلنجار رفتن با خودم هستم ڪہ صداے زنگ در بلند میشود. سریع بہ سمت آیفون میدوم،تصویر مریم و امیرمهدے روے صفحہ نقش بسته‌. گویے خبرے از حسام نیست! گوشے آیفون را برمیدارم:بفرمایید! دڪمہ را مے فشارم،دستے بہ سر و رویم میڪشم و براے استقبال مقابل در مے ایستم. ڪمے بعد چند تقہ بہ در میخورد،سریع در را باز میڪنم. امیرمهدے همانطور ڪہ خرس قهوہ اے رنگ بزرگے در بغل گرفتہ جیغ میزند:سلام! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🎀 *داستانک*🎀 ✨گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند. 💫بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد. 💫برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. 💫وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند. 💫زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
مولای من🌹 مگر میشود به شما سلام گفت و بی پاسخ بماند مگر غیر اینست که پاسخش واجب است و چه روز زیبایی ست، روزی که با پاسخ شما شروع شود "سلـــام مولــای من" ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸🍃 ✨🌸🍃 با چادرت کوهی باش در برابر طوفان های طعنه زا دربرابر تمسخرهای احمقانه این شهر بین دو کوه حیا و پاک دامنی ات ارزش زهرایی ات را انعکاس بده
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 بلافاصلہ خودش را در آغوشم مے اندازد،با ذوق محڪم بہ خودم مے فشارمش و موهایش را مے بوسم. _سلام عشق خالہ! خوبے؟ خرسش را رها میڪند و دستانش را دور ڪمرم مے پیچد. با لحن شیرینے مے گوید:دلم برات تنگ شدہ بودا! بوسہ اے روے گونہ اش مے ڪارم:من بیشتر خالہ! بے معرفت شدے! بے میل دستانش را از دور ڪمرم آزاد میڪند و خرسش را در آغوش میڪشد. همانطور ڪہ بہ سمت مبل ها مے دود مے گوید:خودت بے معرفت شدے! مریم تشر میزند:آروم امیرمهدے! اینجا خونہ ے خودمون نیستا! همانطور ڪہ بہ سمتش مے روم میگویم:چے ڪارش دارے؟! بہ قول خودت مگہ خالہ با مادر فرق دارہ؟! دستم را میگیرد و گرم میفشارد،همانطور ڪہ گونہ ام را مے بوسد مے گوید:سلام خانم وڪیل ڪم پیدا! ما رو براے رفت و آمد قابل نمیدونے! دستش را محڪم میفشارم:ڪاش خدا یہ ذرہ از اعتماد بہ نفس و پررویے نساء رو بہ تو میداد! آخش بلند میشود! گونہ اش را مے بوسم و دستش را رها میڪنم. _حسام نیومدہ؟ نگاهے بہ اطراف خانہ مے اندازد:یڪے دوساعت دیگہ میاد! _روزبہ هنوز نیومدہ راحت باش! همانطور ڪہ چادرش را در مے آورد بہ سمت امیرمهدے میرود. روسرے اش را هم باز میڪند و ڪنار امیرمهدے مے نشیند. وارد آشپزخانہ میشوم و مشغول ریختن پفڪ و چیپس در ظرف بزرگے میشوم. امیرمهدے ڪمے بهانہ میگیرد و غر میزند. از آشپرخانہ خارج میشوم و بہ سمتشان میروم،امیرمهدے خرسش را میان خودش و مریم گذاشتہ،مثلا قهر ڪردہ! ظرف پفڪ و چیپس را مقابلش قرار میدهم،نگاهے بہ ظرف مے اندازد و سریع برش میدارد. مریم نگاهے بہ امیرمهدے مے اندازد و مے پرسد:بریم آشپزخونہ شامو آمادہ ڪنیم؟ سرے تڪان میدهم و بلند میشوم،همراہ مریم بہ سمت آشپزخانہ میرویم. آرام مے پرسم:چے شدہ؟ دستم را میڪشد:بیا! امیرمهدے بفهمہ بہ حسام میگہ! آلو تو دهن این سرتق خیس نمیخورہ! وارد آشپزخانہ میشویم،امیرمهدے بلند میگوید:خالہ! بہ سمتش برمیگردم:جانم! همانطور ڪہ پفڪے داخل دهانش میگذارد مے گوید:من هوس ماڪارونے ڪردم میشہ برام درست ڪنے؟ دستم را روے چشمم میگذارم:چشم برات میپزم!‌ چیز دیگہ اے نمیخواے؟ سرش را بہ نشانہ منفے تڪان میدهد. در فریزر را باز میڪنم و بستہ ے گوشت چرخ ڪردہ را بیرون میڪشم. از مریم مے پرسم:براے شام چے درست ڪنیم؟ مریم با سر بہ امیرمهدے اشارہ میڪند:آقا دستور دادن دیگہ! _ماڪارانے ڪہ براے امیرمهدیہ! خودمون چے بخوریم؟ ڪابینت ظرفشویے را باز میڪند و مشغول پیدا ڪردن سیب زمینے و پیاز میشود. _تعارف ندارم ڪہ! _بعد از مدتا خواهر بزرگم اومدہ خونہ م بهش ماڪارانے بدم؟! ابدا! با خندہ قد راست میڪند و سیب زمینے و پیاز را داخل سینڪ ظرفشویے میگذارد. لبخند ڪم رنگے روے لبانش نقش بستہ. _هرچے دوست دارے بگو باهم آمادہ ڪنیم! ڪمے فڪر میڪنم و مثل بچہ ها میگویم:دلم هوش اون اشتانبولے معروفاتو ڪلدہ! مے خندد:چشم! اونوقت تو میخواستے بہ خواهرت غذاے سادہ ندے دیگہ! تڪیہ ام را بہ ظرف شویے میدهم و مے پرسم:اتفاق خاصے افتادہ؟! چند ثانیہ اے نگاهش را بہ امیرمهدے میدوزد و سپس بہ من. آرام ولے قاطعانہ زمزمہ میڪند:میخوام از حسام جدا شم! پیشانے را بالا میدهم:مطمئنے؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،اشڪ در چشمانش نشستہ! _همہ نگرانیم امیرمهدیہ! میترسم ازم بگیرتش! نفس عمیقے میڪشم و میگویم:بهترہ من نظرے ندم مریم! برو پیش یہ مشاور! اول همہ ے راہ هایے ڪہ میتونے بریو امتحان ڪن! پوزخند میزند،قطرہ اشڪے روے گونہ اش مے چڪد:این همہ سال چیزے تغییر نڪردہ! جدے میگویم:چون تلاشے براے تغییر نڪردے! نفس عمیقے میڪشد:الانم رمقے براے ادامہ دادن این زندگے ندارم! همہ وابستگے و دلبستگیم امیرہ! دستم را روے ڪمرش قرار میدهم و آرام نوازشش میڪنم. _قوربونت برہ آیہ! اگہ هیفدہ هیجدہ سالم بود میگفتم طلاق بگیر! یا اصلا شاید امیرمهدے نبود الانم میگفتم طلاق بگیر! ولے نمیتونم بهت اطمینان بدم طلاق همہ چیو حل میڪنہ! بہ امیرمهدے دقت ڪردے چقدر بهونہ گیر و حساس شدہ؟! سرش را بہ نشانہ مثبت تڪان میدهد! _با طلاق و ڪشمڪش بین تو و حسام بدتر میشہ! نمیگم بسوز و بساز! نہ اصلا! ولے اول راہ هاے بهترو امتحان ڪن اگہ جواب نگرفتے بے معطلے جدا شو! بهترین ڪار الان اینہ ڪہ برے پیش یہ روانشناس خوب! بعدم حسامو راضے ڪنے برہ! پوفے میڪند و شیر آب را باز میڪند،مشغول پوست ڪندن پیازها میشود و مے گوید:محالہ! چندبار ازش خواستم! بہ هیچ صراطے مستقیم نیست! _من یہ روانشناس خوب پیدا میڪنم،یہ مدت برو پیشش بہ حسام نگو! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 حتما یہ راہ حلے پیش پات میذارہ اگہ راضے نشد و نخواست مشڪلات حل بشن حق با توئہ! مریمے! اون فرصتے ڪہ هیچوقت بہ زندگیت ندادیو الان بهش بدہ! سرے تڪان میدهد:نمیدونم دیگہ باید چے ڪار ڪنم! از طرفے... مڪث میڪند و شیر آب را مے بندد. همانطور ڪہ دستان خیسش را داخل سینڪ ظرف شویے تڪان میدهد مے گوید:یہ بشقاب و آبڪش بدہ پیازا رو خرد ڪنم! از داخل ڪابینت سبد ڪوچڪ و بشقابے برایش بیرون میڪشم. با دقت نگاهش میڪنم:حرفتو ادامہ ندادے! شانہ اے بالا مے اندازد:چیز مهمے نبود! بہ سمت میز ڪوچڪ‌ دونفرہ میرود و روے صندلے مے نشیند. مقابلش مے نشینم و ابروهایم را بالا مے اندازم:چے شدہ مریم؟! یہ چیزے شدہ نمیگے! سرش را پایین مے اندازد و شروع بہ خرد ڪردن پیازها میڪند. زمزمہ وار مے گوید:حاملہ ام! مبهوت نگاهش میڪنم،سریع سرش را بلند میڪند و با استرس میگوید:چیزے نگوآ! امیرمهدے میشنوہ! آب دهانم را فرو میدهم،در این شرایط سردرگم باردار بودنش اصلا خبر خوبے نیست! آرام مے پرسم:چندوقتہ؟! دوبارہ اشڪ در چشمانش جا خوش میڪند. _پنج هفتہ! نمیدونم این همہ مصیبت چرا باید سر من بیاید؟! آخہ تو این شرایط... ادامہ نمیدهد،با شدت آب دهانش را فرو میدهد! لبم را بہ دندان میگیرم و نفس عمیقے میڪشم. _چہ اوضاع خوب بشہ چہ ڪلا تموم بشہ باردار شدنت درست نبود! ممڪنہ اون طفل معصوم تو یہ شرایطے بدتر از‌ امیرمهدے بزرگ بشہ. آہ عمیقے میڪشد و حرفے نمیزند! دلم مے گیرد،ذهنم درگیر میشود هرطور شدہ باید ڪمڪش ڪنم! سعے میڪنم لبخند بزنم،با آرامش میگویم:منطقے برخورد ڪن مریم! میتونے بهترین راهو انتخاب ڪنے! همہ ے سختے ها بعد از یہ مدت فراموش میشہ و جاشونو خوشے میگیرے! مطمئنم بهترین راهو انتخاب میڪنے! ذهنتو فقط درگیر امیرمهدے و تو راهیت نڪن! اول و بیشتر از همہ بہ خودت فڪر ڪن! سرش را تڪان میدهد و جوابے نمیدهد،قاطع ادامہ میدهم:هروقت بہ این نتیجہ رسیدے ڪہ باید براے طلاق جدے اقدام ڪنے رو من حساب باز ڪن! ڪنارتم! تا حد توانم ڪمڪ میڪنم و از استادام ڪمڪ میگیرم! میخواهد دهان باز ڪند ڪہ امیرمهدے با سر و صدا بہ سمتمان میدود. با ذوق نگاهش را میان من و مریم مے گرداند و دندان هایش را نشانم میدهد! _خالہ! ببین! دوبارہ یڪے از دندونام لق شدہ! با خندہ نگاهش میڪنم،دلم براے شیطنت ها و ذوق ڪردن هایش غنج میرود! بیشتر براے ڪودڪے و آرامشے ڪہ دارد از دست میدهد... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 امیرمهدے مدام این ور آن ور مے دود و شیطنت میڪند. حسام چند دقیقہ پیش آمد،ساعت نزدیڪ هشت شدہ و خبرے از روزبہ نیست! عصبے لبم را مے جوم و سالاد را تزئین میڪنم،مریم نگاهے بہ غذا مے اندازد و مے پرسد:روزبہ دیر نڪردہ؟! من من ڪنان جواب میدهم:این روزا یڪم ڪارش زیادہ! الان بهش زنگ میزنم! حسام روے مبل نشستہ و بہ تلویزیون خیرہ شدہ. نگاهش را از تلویزیون میگیرد و بہ من مے دوزد. _منشے شرڪتش جوونہ؟! متعجب نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:شرڪت روزبہ اینا رو میگم! منظورش را میگیرم،نگاهم را از صورتش میگیرم و جوابش را نمیدهم. مریم با حرص میگوید:حرفتو مزہ مزہ ڪن حسام بعد بزن! حسام با حالت بدے مے خندد:دارم شوخے میڪنم! مریم چشم غرہ اے نثارش میڪند:شوخیات جالب نیستن! لطفا ادامہ ندہ! حسام بے توجہ من را مورد خطاب قرار میدهد:ناراحت شدے؟ سرم را بہ نشانہ منفے تڪان میدهم،انگار دلش آرام نمیگیرد! دستے بہ موهایش میڪشد و ابروهایش را بالا میدهد:ان شاء اللہ ڪہ عادتاے گذشتہ از سرش افتادہ باشہ! چشمانم را ریز میڪنم:ڪدوم عادتا؟! لب و لوچہ اش را میگرداند و با ڪمے مڪث جواب میدهد:دوست دختر و ....،بقیہ شو خودت میدونے دیگہ! پوزخند میزنم:اونوقت ڪے بہ شما گفتہ روزبہ قبل از ازدواج اهل دختر بازے و رابطہ هاے نامشروع بودہ؟! مریم ڪنارم مے ایستد با حرص مے گوید:حسام میشہ بس ڪنے؟! سپس آرام بازویم را نوازش میڪند:ولش ڪن! بہ حرفاش توجہ نڪن! خونسرد مے گویم:ناراحت نشدم عزیزم! ولے آقا حسام یہ حرفے زد ڪہ باید ثابتش ڪنہ! حسام شانہ اے بالا مے اندازد:خب مشخصہ! لازم نیست من ثابتش ڪنم! ڪسے ڪہ سے و سہ سال مجرد بودہ و وضع مالے خوبے دارہ و آدم بے اعتقادیہ این مدتو تنهایے سر نڪردہ! والا الان پسرا نہ قیافہ دارن نہ پول هفتہ بہ هفتہ دوست دختر عوض میڪنن چہ برسہ بہ ڪسے ڪہ موقعیت و پولم دارہ! جنس خودمو میشناسم دیگہ! آدم بے اعتقاد ڪہ... سریع میان حرفش مے پرم:اعتقاد ندارہ اما آدمیت دارہ! خیلے اشتباہ برداشت ڪردین روزبہ بہ قول شما اهل هفتہ بہ هفتہ دوست دختر عوض ڪردن نبودہ چون مردونگے براش طور دیگہ اے تعریف میشہ! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
سالهـازَوّاریَـت را آرزو کـردم حـسین← هـرکجارفتـم تورا مـن جتسجوکردم حـسین✨🌱 هـرکجانام تـوبود آنجـا بهـشتم بـود،وهـست♡💚 مـن بہشتَت را دو عـالم آرزو کـردم حـسین💫 #کربلانگوبهشتمہ❤️
#یا_صاحب_الزمان💔 حیف از این آقا ڪہ بی یاور میان ما رهاست بر دلش هر دم #هجوم غصہ ها و اشڪهاست خوش بہ حال آنڪہ با #اخلاص گردد نوڪرش بر لبش گوید دمادم حضرت #مهدی ڪجاست❓ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍃🌸
🌹خواهر از نگاه کردن به قد و بالای برادر سیر نمیشود... . . خواهر شهید: مادر من یک زن فوق العاده است، خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند ... همه ی ما را مادر آرام کرد، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجه با پیکر بابا بی تاب شده ایم، خطاب به جنازه بابا گفت؛ الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور دلم سوخت وقتی برادرم جهاد را دیدم... مثل بابا شده بود خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود، جای کبودی و خون مردگی ها... تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم... باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد. وقتی صورت جهاد را بوسید گفت: ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده؛ البته هنوز به ارباً اربا نرسیده... باز خجالت آراممان کرد... . #امان_از_دل_زینب #شهید_جهاد_مغنیه
بهش گفتم دایی جون چیه هی میگی می خوام #شهید شم؟! بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل #خانواده بده، حتما پدر خوبی می شی و بچه های خوبی تربیت می کنی، مثل خودت. بهم گفت: می دونی چیه دایی؟! شهدا #چراغ اند. چراغ راه تو تاریکی امروز. دایی من می خوام چراغ باشم. ✍راوی: دایی شهید #شهید_حسین_ولایتی_فر🌷 #شهید_ترور_اهواز
♥️دختران حاج قاسم♥️
بهش گفتم دایی جون چیه هی میگی می خوام #شهید شم؟! بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل #خانواده بد
🌷 🔰چند روز پیش یکی از رفقا پیام داد📲 و شماره ای فرستاد که داستان ایشون با رو گوش کنم. منم همون موقع تماس گرفتم📞 از شماره ۹۱۱ و لهجه ی مازنیش همون اول میشد فهمید که ساکن یکی از شهرهای . تو بابل زندگی می کرد و کارمند بانک🏢 بود. 💢بقیه داستان رو از زبان می نویسم. 🔰من کارمند بانک هستم و امسال واسه اولین بار می خواستم برم کربلا. بلیط هواپیما✈️ رو گرفتم و اول آبان رسیدم اشرف. تو ایران🇮🇷 شنیده بودم که تو خود فرودگاه ارز دولتی💵 بهمون می دن. منم واسه همین هیچگونه ارزی نیاورده بودم با خودم. 🔰خب رفتم و دیدم که خبری از این حرفها نیست❌ راستش خیلی شاکی شدم😒 بگذریم، هر طور شده ۵۰۰۰ هزار دینار💷 جور کردم و خواستم با ماشین🚗 برم سمت میدان نجف. «جایی که می تونستیم ارز بگیریم.» 🔰اونجا وقتی شنیدم که وضع کرایه ها چطوره شوکه شدم😧 من فقط ۵۰۰۰ دینار داشتم و اونا می گفتن کرایه اینه. از یه طرف من به قدری عصبی بودم که منتظر یه جرقه واسه انفجار💥 بودم. از طرفی گیر چند تا راننده افتاده بودم که تا فهمیدن من خواستن سرم کلاه بزارن. 🔰جرو بحثم با اون راننده ها بالا گرفته بود که یهو یه عراقی از راه رسید👤 فارسی صحبت می کرد، حتی بهتر از من👌 منو برد یه کناری و بهم گفت که ببین اینا می خوان سرت کلاه بزارن و من نمی شد جلوی خودشون بهت بگم🚫 منم می خوام همین جا. بیا با هم👥 بریم. 🔰منم خیلی خوشحال شدم😃 از اینکه همچین آدم هایی پیدا می شه. راستش نمیدونم اگه این جوون رو نمیدیدم چه تصویری نسبت به ها تو ذهنم💬 ثبت می شد؟! تصویر اون راننده ها⁉️ 🔰من خوشحال بودم که یه همچین ای رو پیدا کردم. تو راه کنارم نشسته بود👥 و با هام حرف می زد. منم کاملا دیگه بهش پیدا کرده بودم ، همه پولمو دادم بهش💰 که هزینه ماشین🚗 رو حساب کنه. رفت، حساب کرد و بقیه پولو گذاشت تو کیفم💼 🔰حتی ببینم که پولا رو گذاشت سر جاشون یا نه! تو همین مدت کم ارتباط خیلی صمیمانه ای💞 بینمون ایجاد شده بود. منم دیگه آروم شده بودم. یهو گفت من یه کاری دارم باید اینجا . خیلی ناراحت شدم🙁 من تازه پیداش کرده بودم و اون حالا داشت منو میذاشت و . 🔰اون جوون خداحافظی کرد👋 و رفت. تو بقیه راه داشتم به این فکر می کردم💭 که این یهو از کجا پیداش شد. چی شد که به من و یهو گذاشت و رفت⁉️ یه لحظه شک کردم‌. گفتم نکنه اونم خواسته سرم 😨 🔰یه نگاه به کیفم💼 کردم. همونجایی که پولهامو می ذاشتم. دیدم که اون جوون نه تنها سرم کلاه نذاشت🚫 بلکه همه پول هم حساب کرده بود. واقعا داشتم دیوونه می شدم😢 برخورد اون ها. پیدا شدن سر و کله این . محبتی💖 که در حق من کرد. اون نوع .. 🔰اصن چی شد که این جوون به پست من خورد⁉️ همش داشتم به اون فکر می کردم. تو مدتی که عراق بودم وقتی به یه ایرانی🇮🇷 می رسیدم و سر صحبت باز می شد از اون جوون صحبت می کردم☺️ میگفتم یه بود. وقتی رسیدم ایران هم به اطرافیانم گفتم داستان اون جوون رو. جوون عراقی. تو صفحه‌ی اینستا گرام📱 هم داستان رونوشتم و کردم. 🔰چند روز بعد به طور اتفاقی عکس📸 همون جوون رو تو دیدم. اولش خیلی خوشحال شدم😍 اما کمی بعد پایین عکس رو نگاه کردم زده بود . به ادمین اون صفحه پیام دادم که چی می گی❓ من این آقا رو می شناسم. این کجا شده؟! 🔰داستان رو واسش تعریف کردم. بهش گفتم ببین من این عکس . بهم گفت که ۳۱ شهریور تو اهواز شهید شده🌷 بهش گفتم که من اصن ایشون رو ماه دیدم. مطمئنی اشتباه نمی کنی⁉️راستش مخم داشت سوت می کشید🗯 بهش گفتم شهید شده و مفقود و... نیست. 🔰واسم توضیح داد و متوجه شدم. یه کلیپ🎥 هم برام فرستاد. همون جوون که حالا فهمیده بودم اسمش .با همون زبون فارسی و همون لهجه. شک نداشتم که . همون جوونی👤 که کمکم کرده بود. هر چقدر اون کلیپ رو می دیدم آرومم نمی کرد😢 ✍پ ن: وقتی وسعت پیدا کند جریان می یابد. همه جا روان می شود. شاید گام اول پیدا کردن، سیر نشدن از فضیلتها و متوقف نشدن⛔️ در هاست. ما ها که حسین را دیده بودیم برایمان قابل درک تر است این دست ها. ما ها که دیده بودیم حسین هر چه جلوتر می رود بی تاب تر💓 می شود. این آخری ها دیگر نمی توانست یکجا بند بنشیند. اهل سکون نبود اصلا. باید می رفت. ما که ریزش رحمت حسین را برای اطرافیان دیده بودیم، ما که ولا تحسبن الذین قتلوا را شنیده بودیم. راحت تر درک می کنیم اینرا. همان حسین است. فقط کمی دامنه خوبی ها تغییر کرده😊👌 راوی: سیاوش ثباتی 📝 علی علیان
🍃 نيت و قصد ازدواج را عملاً می‌توان با نشانه‌های زير متوجه شد. فقط گفتن و بيان قصد ازدواج به اين معنی نيست كه فرد نيت ازدواج دارد. بلكه چند نشانه وجود دارد كه عملاً قصد و نيت فرد را از آشنايی نشان می‌دهد. 1⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، در دوره آشنايی تقاضای ارتباط جنسی نمی‌كند. 2⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، ارتباطش را از خانواده مخفی نمی‌كند. 3⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، زمان آشنایی را بيش از اندازه طولانی نمی‌كند. 4⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، سعی در بدست آوردن اطلاعات دارد و تنها به تبادل احساسات بسنده نمی‌كند. https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🍃💔🍃 #تلنگر_آسمانے🕊 #مادر_نقاش خوبے شد.💔.. سے سال، #انتظار استخوانهاے کوچک تو را😔 پشت درب خانه کشید💔 #شهید_گمنام.🍂.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمانه بر عکس شده…!😳 واقعا راست می گویند آخرالزمان است...😢 بازیگری که کشف حجاب می کند پست اینستاگرامش ۲۸۰۲لایک میخورد😒 آنوقت پست ورزشکار چادری۲۸۸تا...!😐 تازه افتخارات یک ورزشکار برای کشورش کم چیزی نیست...!🙄 ورزشکار یک کشور باید برای سر کردن چادر اجازه بگیرد🤔 اما بازیگری که چهره ی زن ایرانی و شرف و عزت زن را لگد مال کرده است نه....😞 رنگ چادر هم که خاری شده بر چشم بعضی ها!😏 نمیدانم چرا شال مشکی اشکال ندارد اما چادر چرا...!😶 به جای اینکه بگویند چه کسانی در مملکت بازیگر شده اند که آبروی کشور را لکه دار میکنند،😟ورزشکار را به جرم سر کردن چادر زیر سوال برده اند...😣 حق هم دارند.!☹️ چرا که چهره بعضی ها به مذاق چشم های هوسرانشان خوش نمی آید…!😒 چون فقط طرفدار کسی هستند که ارزان و بی دردسر اسباب لذتشان را فراهم کند...!😤 فقط یک نکته!☝️ اگر کسی بخواهد سرزنش شود آن مهاجم به چادر مادر است نه محافظ...!!✌️🙂 پ.ن :واقعا بعضی از پیج ها رو که نگاه میکنم هیچ مطلب خاصی هم نداره ،فقط موندم دقیقا روی چه حسابی فالو میشن اینا؟؟؟!!!!😳😞 🌸🍃🌸🍃🌸 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
حریم #خصوصی تو و همسرت خصوصی بمونه قدیمی ها می گفتن حمام رفتی،برای زنهای فامیل #تعریف نکن. نیازی نیست #خوشی ها و #لذت های زندگیتو عمومی کنی چه اهمیتی داره ک ملت بدونن خیلی #عاشق_شوهرتی یا باهاش #مشکل_داری؟ تا دعواتون شد #نرو پستِ غم بذار تا یه خیر و خوشی ای بود به #رخ_نکش. حریم خصوصیتو #خصوصی نگه دار عمومیش نکن...