بیایید ” شب یلدا ” مودم هایمان را خاموش کنیم
.
.
.
نه برای اینکه بیشتر با هم گپ بزنیم و کنار هم باشیم
برای اینکه فامیل، حجم اینترنتتان را غارت نکنند😁
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
✍🏻💎
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
گفتم : یک کلمه سه حرفیه، ازهمه چیز برتر است
توجمعمون یه بازاری بود سریع گفت:پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
بازاري پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: اینا نمیشه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت: مادرجان، عمر!
پسر عموم که از سربازی اومده بود گفت: کار
خنده تلخی کردم و گفتم: نه. اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف، لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا، نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت:
✨✨ *خدا* ✨✨
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
یا علی مدد:
✍🏻💎
بعضي آدمها دنيارو زيباميکنند؛
آدمايي که هروقت ازشون بپرسي چطوري؟
ميگن :با تو حاااالم عاااالیه!!!
وقتی بهشون زنگ میزنی وبیدارشون میکنی!
میگن بیداربودم !!! یا میگن خوب شدزنگ زدی...
وقتي ميبينن يه گنجشک داره رو زمين غذا ميخوره راهشون روکج ميکنن که اون نپره...
اگه يخم بزنن،دستتو ول نميکنن بزارن تو جيبشون...
آدم هايي که با صد تا غصه تو دلشون بازم صبورانه پاي درد دلات مي شينن!
همينها هستند که دنيارا جاي بهتري ميکنند؛
آدمهايي که توي اتوبوس وقتي تصادفي چشم درچشمشان ميشوي، روبرنميگردانند لبخند ميزنند وهنوز نگاه ميکنند...
دوستهايي که بدون مناسبت کادو ميخرندوميگويند اين شال پشت ويترين انگارمال توبود...
ياگاهي دفتريادداشتي، کتابي...
آدمهايي که ازسرچهارراه، نرگس نوبرانه ميخرندو باگل ميروندخانه
آدمهاي پيامکهاي آخرشب،
که يادشان نميرودگاهي قبل ازخواب؛
به دوستانشان يادآوري کنندکه چه عزيزند...
آدمهاي پيامکهاي پُرمهر بي بهانه،
حتي اگربا آنهابدخلقي و بيحوصلگي کرده باشي...
کسانيکه غم هيچکس راتاب نمياورند و تو رابه خاطرخودت ميخواهند.
زندگیتون پر ازاین آدم های قشنگ و دوست هاى عزیز و دوست داشتنی♥
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_426 /بخش دوم
#بخش_سوم
سڪوت میڪند،چند ثانیہ بعد طاقت نمے آورد و دوبارہ دهان باز میڪند:آخہ تو و روزبہ باهم هیچ سنخیتے ...
ادامہ نمیدهد،سریع میگویم:روزبہ همہ ے اون چیزایے ڪه نداشتمو بهم داد!
ابروهایش را بالا میدهد:مثلا؟!
_آرامش! چیزے ڪہ هیچوقت تو زندگیم نداشتم!
لبخند تلخے میزنم و ادامہ میدهم:میدونے چرا وضعیت خانوادگیمون و نبودن هادے منو از پا درنیاورد؟!
چون روزبہ اومد تو زندگیم!
برعڪس دختراے همسن و سالم،من دنبال یہ عشق آتیشے و هیجانے نبودم! دنبال آرامش و محبت بودم! دنبال یہ زندگے آروم! دنبال مردے ڪہ بتونم بهش تڪیہ ڪنم و هوامو داشتہ باشہ! بفهمتم!
همہ ے چیزایے ڪہ نداشتمو روزبہ بهم داد!
با رفتنش همہ رو ازم گرفت!
نفس عمیقے میڪشم:بگذریم!
نورا سریع مے گوید:متاسفم!
از بحث روزبہ فاصلہ میگیریم،نورا از
این پنج سال مے گوید،از اتفاقاتے ڪہ افتادہ!
من هم برایش از این سال ها مے گویم،از پدر و مادرمان،از بزرگ شدن یاسین!
از دانشگاہ و تحصلاتم! از استخدام شدنم در شرڪت! از علاقہ ے مطهرہ بہ روزبہ! از روزبہ و اخلاق هاے خاصش! از جلساتم با سمانہ! از ڪارهاے شهاب! از دلبستہ شدنمان! از ابراز علاقہ اش،از فرار ڪردنم از روزبہ! از خواستگارے و مخالفت خانوادہ ها! از انتظارے ڪہ ڪشیدیم! از سامان! از ازدواج ڪردن و زندگے مان! از خوشبتختے مان! از اختلاف و بحث هایمان! از هم فاصلہ گرفتنمان!
از شهادت علیرضا و دچار شدن یاس بہ حال گذشتہ ے من!
از بہ هم ریختنم با شهادت علیرضا و تڪرار گذشتہ...
از آیہ اے ڪہ نیمے از روحش در گذشتہ ڪنار مشڪلاتش و هادے ماندہ بود و روزبہ را عذاب میداد...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_427
#سوره_یازدهم
#بخش_اول
پلہ ها را یڪے دوتا میڪنم و وارد حیاط دانشڪدہ میشوم،خبرے از سارہ نیست!
تنها بہ سمت در اصلے راہ مے افتم،نسیم گوشہ ے چادرم را بہ دست میگیرد و تڪان میدهد.
همانطور ڪہ قدم برمیدارم سعے میڪنم چادرم را مرتب ڪنم.
هواے اسفند ماہ بهارے شدہ،همہ در تڪاپوے عید و سال نو هستند.
نزدیڪ در ورودے میرسم،یڪ سال و نیم از ازدواج من و روزبہ گذشتہ و در آستانہ ے بیست و سہ سالگے ام!
نسیم دستش را روے صورتم میڪشد و ڪمے از تب درونے ام مے ڪاهد!
چند روزیست روزبہ سرسنگین شدہ!
روزهاے آرام و عاشقانہ جایشان را بہ بحث ها و ڪشمڪش هاے هر روزہ دادہ اند!
بحث هایے ڪہ من راہ مے اندازم و روزبہ سعے میڪند ڪوتاہ بیاید!
اگر خیلے برایش سنگین باشد مثل این چند روز قهر میڪند!
مدت زیادے نگذشتہ اما...
اما حس میڪنم ڪنار آمدن با عقاید روزبہ آنطور ڪہ فڪر میڪردم راحت نیست!
دلم از نماز خواندن هاے فُرادا و روزہ گرفتن هاے تنهایے خستہ شدہ!
رفتن بہ مسجد و هیات تنهایے بہ جانم نمے چسبد!
نزدیڪ خانہ مسجد یا حسینیہ نیست و مجبورم براے مناسبت ها و نماز جماعت بہ یڪے از مساجد اطراف بروم.
شب هاے قدر را در خانہ سر ڪردم! روزبہ خستہ بود و نمیتوانست همراہ من بیدار بماند! از طرفے مناسب نمیدانست نصفہ شب تنها رفت و آمد ڪنم!
چقدر ماہ رمضان آن سال دلم گرفت!
دهہ ے اول ماہ محرم هم دو روز درمیان بہ هیات رسیدم!
روزبہ حال و علاقہ ے همراهے هم را نداشت!
چند روز قبل سر رفتن بہ سفر زیارتے بحثمان شد! از روزبہ خواستم عید امسال را بہ ڪربلا برویم و بهانہ آورد!
آخر سر هم گفت برایم بلیط و ویزا میگیرد ڪہ همراہ مادر و پدرم بروم!
لجم گرفت! داشت خودش را ڪنار میڪشید!
دلم میخواست همراہ او بروم! لجبازے و پافشارے هایم شروع شد.
بحثمان ڪمے بالا گرفت و قهر ڪردیم!
در این بین رفت و آمد دوستانش و همسران بے حجابشان ڪہ مقابل روزبہ مے نشستند و خیلے راحت برخورد مے ڪردند و باهم دست میدادند بیشتر آزارم میداد.
سر این مسئلہ رفت و آمدهایمان با دوستان روزبہ ڪمتر شدہ بود،دیگر بہ هیچ عنوان دوستانش را بہ خانہ ے مان دعوت نمیڪرد و سعے داشت تا حد امڪان بہ خانہ ے دوستانش نرویم!
دلگیرے را در چشمانش مے دیدم اما زبان باز نمیڪرد!
فقط اگر من بحث را شروع میڪردم سعے میڪرد جوابم را ندهد یا جواب ڪوتاهے بدهد و بحث را تمام ڪند.
بے اختیار بغض گلویم را مے فشارد،دوستش دارم و اعتقاداتش برایم عذاب آور است! دوستم دارد و رفتار و اعتقاداتم عذابش میدهد!
چندبار سعے ڪردم بہ سمت اعتقادات خودم بڪشانمش اما بچہ ے دو سالہ نبود ڪہ متوجہ نشود و دنبالم بیاید!
سے و چهار سال با این اعتقادات بزرگ شدہ بود!
بہ قول سمانہ ازدواج تعمیرگاہ نبود ڪہ بتوانم هرطور ڪہ دوست دارم روزبہ را براے خودم تعمیر و درست ڪنم.
تا متوجہ نیتم میشد سریع عقب میڪشید و محترمانہ میخواست بہ ڪارے ڪہ دوست ندارد و اعتقادش نیست مجابش نڪنم!
از دانشگاہ خارج میشوم،نگاهم را در اطراف مے چرخانم.
خبرے از روزبہ نیست!
همیشہ سعے میڪرد بہ نحوے بهانہ ے آشتے را جور ڪند.
فڪر میڪردم امروز براے آشتے بہ دنبالم بیاید اما انگار سفت و سخت میخواهد ڪہ بہ خیال خودش تنبیهم ڪند!
دندان هایم را روے هم مے فشارم و با حرص قدم برمیدارم.
خواہ ناخواہ برایم توقع شدہ بود آن ڪسے ڪہ همیشہ باید معذرت خواهے ڪند و ڪوتاہ بیاید روزبہ است! حالا این برخوردش براے ادامہ ے قهر و لجبازے جرے ترم میڪرد!
شاید فهمیدہ بود بدعادتم ڪردہ و میخواست این عادت را ترڪ ڪنم!
هرچہ بود نمیفهیدم! همان روزبہ مهربان و حرف گوش ڪنم را میخواستم!
خلافِ این روزبہ برایم قابل قبول نبود!
ڪنار ایستگاہ اتوبوس مے ایستم و نگاهم را بہ خیابان میدوزم.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از آسانسور پیادہ میشوم و نفس راحتے میڪشم،همین ڪہ بہ سمت خانہ راہ مے افتم در واحد چهاردہ باز میشود و نسرین همسایہ ے جدیدمان در چهارچوب در ظاهر.
لبخند ڪم جانے میزنم و سلام میڪنم،با گشادہ رویے جوابم را میدهد و از خانہ خارج میشود.
همانطور ڪہ بہ سمت آسانسور مے رود با خندہ مے گوید:شما و آقاے مهندس هنوز خیال ندارید یہ صفایے بہ خونہ ے خودتون و ما بدید؟
متعجب نگاهش میڪنم و مے گویم:متوجہ نشدم!
بلند قهقهہ میزند:منظورم بچہ س!
لبخندم پر رنگ تر میشود:هنوز ڪہ زودہ!
سرے تڪان میدهد:آرہ! دیشب داشتم با مهرداد حرف میزدم بخاطرہ سوء سابقہ ش نمیتونیم از پرورشگاہ براے گرفتن بچہ اقدام ڪنیم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون .....
سلام دوستان برای کانال به یک ادمین نیاز داریم هر کسی میتونه فعالیت کنه به این آی دی پیام بده. ممنونم 😊👇👇👇
@samern
✍🏻💎
خدایا!
آدمهای خوب سر راهمان بگذار ...
حس بسیار خوبیست
هنگامی که در لحظه هجوم غم یا ناامیدی یا پریشانی؛
بی هوا کسی سر راه آدم سبز بشود ...
کلامش ، نگاهش؛ حتی نوشتهاش
آرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی ات
فقط از دستِ خودِ خدا برمیآمده
که آن آدم را، یا کلام و نگاه و نوشتهاش را
برای آن لحظه خاص سرِ راه زندگی ما
بگذارد ...
شاید یکی از دعاهای روزانه ام این باشد:
خدایا مارا واسطه ی خوب شدن حال دیگران قرار بده...آمین
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
✍🏻💎
شب سردی بود...
زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند .
شاگرد ميوهفروش ، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت .
زن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه . »
مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند .
برق خوشحالى در چشمانش دويد...
ديگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت كشيد .
چند تا از مشترىها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد...
راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت :
« اينارو براى شما گرفتم . »
سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار .
زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم .
زن گفت :
« اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچههات بگير . »
زن منتظر جواب زن نماند ، ميوهها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد .
قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست
یلدای امسال در هنگام خرید میوه
سهم تنگدستان آبرومند را فراموش نکنیم .
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_427
#بخش_دوم
میگفت خیلے بہ مهندس ارادت دارم بچہ ے مهندسم مثل بچہ ے ما!
با خندہ ادامہ میدهد:منم میخوام مخ تو رو بزنم!
ڪلید را میان انگشتانم مے چرخانم و ڪمے فڪر میڪنم.
_با چندتا از استادام مشورت میڪنم حتما یہ راهے دارہ!
چشمانش برق مے زند،سریع ادامہ میدهم:راہ قانونے ام نداشتہ باشہ حتما راہ پزشڪے دارہ! توڪل بہ خدا!
نگاہ مهربان و پر فروغش را بہ چشمانم مے دوزد:امیدوارم! اگہ تونستے راهے پیدا ڪنے حتما بهم بگو! هزینہ ش اصلا مهم نیس!
سرے تڪان میدهم و میگویم:چشم!
_چشمات سلامت!
میخواهد بہ سمت آسانسور برود ڪہ سریع مے پرسم:راستے! هیچوقت نگفتید بین آقاے مولایے و روزبہ چے گذشتہ؟!
چشمڪے نثارم میڪند:اجازہ ندارم بگم! همین قدر بدون ڪہ دعاے خیر منو مهرداد تا عمر داریم پشت سرتونہ! بہ مهندس سلام برسون!
زمزمہ میڪنم:بزرگے تو میرسونم!
خداحافظے میگوید و سوار آسانسور میشود،پیشانے ام را بالا میدهم و بہ سمت در برمیگردم.
نسرین و مهرداد دو سہ ماهے ست ڪہ همسایہ مان شدہ اند.
آنطور ڪہ روزبہ میگفت،مهرداد از دوستان قدیمے اش بودہ.
دوازدہ سالے میشود ازدواج ڪردہ اند و فرزندے ندارند.
نسرین میگفت بہ هر درے میزند تا باردار شود اما نمیشود ڪہ نمیشود!
بخاطرہ سوء سابقہ مهرداد هم از طریق پرورشگاہ نمے توانند اقدام ڪنند!
روزبہ مدتیست در تقلاست تا راہ حلے برایشان پیدا ڪند،مهرداد و نسرین عجیب بہ روزبہ احترام میگذارند و هوایش را دارند!
هربار دلیلش را مے پرسم بہ نحوے طفرہ میروند و چیزے نمے گویند!
ڪلید را در قفل مے چرخانم و وارد خانہ میشوم،همانطور ڪہ در را مے بندم نگاهم را بہ سمت ساعت دیوارے مے ڪشانم.
ساعت سہ و نیم را نشان میدهد،چادرم را از روے سرم برمیدارم و بہ سمت آشپزخانہ راہ مے افتم.
بے حوصلہ چادر و ڪیفم را روے ڪابینت میگذارم و بہ سمت یخچال مے روم.
همین ڪہ در یخچال را باز میڪنم موبایلم زنگ میخورد،سیبے برمیدارم و در یخچال را مے بندم.
ڪیفم را برمیدارم و موبایل را بیرون میڪشم،نام مریم روے صفحہ نقش بستہ!
ابرویے بالا مے اندازم و سریع جواب میدهم:جانم؟!
صداے مریم در گوشم مے پیچد:جونت سلامت! سلام خوبے خواهرے؟!
گازے از سیبم میگیرم.
_سلام! آفتاب از ڪدوم طرف دراومدہ تو بہ من زنگ زدے؟!
مے خندد:از جاے همیشگیش! چہ خبرا؟
تڪانے بہ گردنم میدهم.
_سلامتے و روزمرگے. تو خوبے؟ امیرمهدے خوبہ؟
_قوربونت برم،امیرمهدے ام خوبہ! چند روزہ میگہ منو ببر پیش خالہ آیہ!
لبخند میزنم:خب بیارش! دلم براش یہ ذرہ شدہ!
_امشب جایے میخواید برید؟
سریع مے گویم:نہ!
_مهمونم ندارے؟
نچ ڪشیدہ اے مے گویم.
_خب ما میتونیم مزاحمتون بشیم؟ دلم پوسیدہ از بس خونہ موندم! حال و حوصلہ ے فامیلاے حسامم ندارم!
_این چہ حرفیہ؟! مراحمید! شام چے درست ڪنم؟
_میام باهم یہ چیزے درست میڪنیم،مهمون بے خبر خودش باید غذاشو بیارہ!
_تو مهمون نیستے! صاحب خونہ اے!
_چیزے نذاریا! چند دیقہ دیگہ راہ میوفتم میام. باهم یہ چیزے درست میڪنیم.
یہ حرفایے ام باهات دارم!
_خیرہ!
مے خندد:احتمالا! فعلا عزیزم!
_خدافظے!
تماس را قطع میڪنم،ناے ناهار درست ڪردن ندارم.
بہ امید این ڪہ مریم زود مے آید بیخیال غذا خوردن میشوم و سریع لباس هایم را تعویض میڪنم.
ڪمے بعد مشغول مرتب ڪردن خانہ میشوم،روزبہ ڪہ انرژے نداشتہ باشد و خوب نباشد من هم حال هیچ ڪارے را ندارم!
حالم بہ حالش بستہ شدہ بود! اگر خوب بود با وجود تمام خستگے ها و مشغلہ هاے دانشگاہ تمام تلاشم را میڪردم محیط خانہ را مرتب و پر انرژے نگہ دارم!
اگر بحثمان میشد و سرسنگین رفتار میڪرد،حال و انرژے من هم از دست میرفت!
دست خودت هم نیست،اوضاع و احوالت بستہ میشود بہ نیم نگاہ یڪ نفر!
بعد از مرتب ڪردن خانہ سریع بہ حمام میروم و دوش میگیرم.
شعلہ ے گاز را روشن میڪنم و ڪترے را رویش قرار میدهم.
ساعت از پنج و نیم گذشتہ اما خبرے از روزبہ نیست!
غرورم اجازہ نمیدهد تماس بگیرم و علت تاخیرش را بپرسم!
در حال ڪلنجار رفتن با خودم هستم ڪہ صداے زنگ در بلند میشود.
سریع بہ سمت آیفون میدوم،تصویر مریم و امیرمهدے روے صفحہ نقش بسته. گویے خبرے از حسام نیست!
گوشے آیفون را برمیدارم:بفرمایید!
دڪمہ را مے فشارم،دستے بہ سر و رویم میڪشم و براے استقبال مقابل در مے ایستم.
ڪمے بعد چند تقہ بہ در میخورد،سریع در را باز میڪنم.
امیرمهدے همانطور ڪہ خرس قهوہ اے رنگ بزرگے در بغل گرفتہ جیغ میزند:سلام!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🎀 *داستانک*🎀
✨گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.
💫بزرگشان گفت:
اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.
💫برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟
برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
💫وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس.
آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
💫زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_427
#بخش_سوم
بلافاصلہ خودش را در آغوشم مے اندازد،با ذوق محڪم بہ خودم مے فشارمش و موهایش را مے بوسم.
_سلام عشق خالہ! خوبے؟
خرسش را رها میڪند و دستانش را دور ڪمرم مے پیچد.
با لحن شیرینے مے گوید:دلم برات تنگ شدہ بودا!
بوسہ اے روے گونہ اش مے ڪارم:من بیشتر خالہ! بے معرفت شدے!
بے میل دستانش را از دور ڪمرم آزاد میڪند و خرسش را در آغوش میڪشد.
همانطور ڪہ بہ سمت مبل ها مے دود مے گوید:خودت بے معرفت شدے!
مریم تشر میزند:آروم امیرمهدے! اینجا خونہ ے خودمون نیستا!
همانطور ڪہ بہ سمتش مے روم میگویم:چے ڪارش دارے؟! بہ قول خودت مگہ خالہ با مادر فرق دارہ؟!
دستم را میگیرد و گرم میفشارد،همانطور ڪہ گونہ ام را مے بوسد مے گوید:سلام خانم وڪیل ڪم پیدا! ما رو براے رفت و آمد قابل نمیدونے!
دستش را محڪم میفشارم:ڪاش خدا یہ ذرہ از اعتماد بہ نفس و پررویے نساء رو بہ تو میداد!
آخش بلند میشود! گونہ اش را مے بوسم و دستش را رها میڪنم.
_حسام نیومدہ؟
نگاهے بہ اطراف خانہ مے اندازد:یڪے دوساعت دیگہ میاد!
_روزبہ هنوز نیومدہ راحت باش!
همانطور ڪہ چادرش را در مے آورد بہ سمت امیرمهدے میرود.
روسرے اش را هم باز میڪند و ڪنار امیرمهدے مے نشیند.
وارد آشپزخانہ میشوم و مشغول ریختن پفڪ و چیپس در ظرف بزرگے میشوم.
امیرمهدے ڪمے بهانہ میگیرد و غر میزند.
از آشپرخانہ خارج میشوم و بہ سمتشان میروم،امیرمهدے خرسش را میان خودش و مریم گذاشتہ،مثلا قهر ڪردہ!
ظرف پفڪ و چیپس را مقابلش قرار میدهم،نگاهے بہ ظرف مے اندازد و سریع برش میدارد.
مریم نگاهے بہ امیرمهدے مے اندازد و مے پرسد:بریم آشپزخونہ شامو آمادہ ڪنیم؟
سرے تڪان میدهم و بلند میشوم،همراہ مریم بہ سمت آشپزخانہ میرویم.
آرام مے پرسم:چے شدہ؟
دستم را میڪشد:بیا! امیرمهدے بفهمہ بہ حسام میگہ! آلو تو دهن این سرتق خیس نمیخورہ!
وارد آشپزخانہ میشویم،امیرمهدے بلند میگوید:خالہ!
بہ سمتش برمیگردم:جانم!
همانطور ڪہ پفڪے داخل دهانش میگذارد مے گوید:من هوس ماڪارونے ڪردم میشہ برام درست ڪنے؟
دستم را روے چشمم میگذارم:چشم برات میپزم! چیز دیگہ اے نمیخواے؟
سرش را بہ نشانہ منفے تڪان میدهد.
در فریزر را باز میڪنم و بستہ ے گوشت چرخ ڪردہ را بیرون میڪشم.
از مریم مے پرسم:براے شام چے درست ڪنیم؟
مریم با سر بہ امیرمهدے اشارہ میڪند:آقا دستور دادن دیگہ!
_ماڪارانے ڪہ براے امیرمهدیہ! خودمون چے بخوریم؟
ڪابینت ظرفشویے را باز میڪند و مشغول پیدا ڪردن سیب زمینے و پیاز میشود.
_تعارف ندارم ڪہ!
_بعد از مدتا خواهر بزرگم اومدہ خونہ م بهش ماڪارانے بدم؟! ابدا!
با خندہ قد راست میڪند و سیب زمینے و پیاز را داخل سینڪ ظرفشویے میگذارد.
لبخند ڪم رنگے روے لبانش نقش بستہ.
_هرچے دوست دارے بگو باهم آمادہ ڪنیم!
ڪمے فڪر میڪنم و مثل بچہ ها میگویم:دلم هوش اون اشتانبولے معروفاتو ڪلدہ!
مے خندد:چشم! اونوقت تو میخواستے بہ خواهرت غذاے سادہ ندے دیگہ!
تڪیہ ام را بہ ظرف شویے میدهم و مے پرسم:اتفاق خاصے افتادہ؟!
چند ثانیہ اے نگاهش را بہ امیرمهدے میدوزد و سپس بہ من.
آرام ولے قاطعانہ زمزمہ میڪند:میخوام از حسام جدا شم!
پیشانے را بالا میدهم:مطمئنے؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،اشڪ در چشمانش نشستہ!
_همہ نگرانیم امیرمهدیہ! میترسم ازم بگیرتش!
نفس عمیقے میڪشم و میگویم:بهترہ من نظرے ندم مریم! برو پیش یہ مشاور!
اول همہ ے راہ هایے ڪہ میتونے بریو امتحان ڪن!
پوزخند میزند،قطرہ اشڪے روے گونہ اش مے چڪد:این همہ سال چیزے تغییر نڪردہ!
جدے میگویم:چون تلاشے براے تغییر نڪردے!
نفس عمیقے میڪشد:الانم رمقے براے ادامہ دادن این زندگے ندارم! همہ وابستگے و دلبستگیم امیرہ!
دستم را روے ڪمرش قرار میدهم و آرام نوازشش میڪنم.
_قوربونت برہ آیہ! اگہ هیفدہ هیجدہ سالم بود میگفتم طلاق بگیر! یا اصلا شاید امیرمهدے نبود الانم میگفتم طلاق بگیر!
ولے نمیتونم بهت اطمینان بدم طلاق همہ چیو حل میڪنہ! بہ امیرمهدے دقت ڪردے چقدر بهونہ گیر و حساس شدہ؟!
سرش را بہ نشانہ مثبت تڪان میدهد!
_با طلاق و ڪشمڪش بین تو و حسام بدتر میشہ! نمیگم بسوز و بساز! نہ اصلا! ولے اول راہ هاے بهترو امتحان ڪن اگہ جواب نگرفتے بے معطلے جدا شو!
بهترین ڪار الان اینہ ڪہ برے پیش یہ روانشناس خوب! بعدم حسامو راضے ڪنے برہ!
پوفے میڪند و شیر آب را باز میڪند،مشغول پوست ڪندن پیازها میشود و مے گوید:محالہ! چندبار ازش خواستم! بہ هیچ صراطے مستقیم نیست!
_من یہ روانشناس خوب پیدا میڪنم،یہ مدت برو پیشش بہ حسام نگو!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_427
#بخش_چهارم
حتما یہ راہ حلے پیش پات میذارہ اگہ راضے نشد و نخواست مشڪلات حل بشن حق با توئہ!
مریمے!
اون فرصتے ڪہ هیچوقت بہ زندگیت ندادیو الان بهش بدہ!
سرے تڪان میدهد:نمیدونم دیگہ باید چے ڪار ڪنم! از طرفے...
مڪث میڪند و شیر آب را مے بندد.
همانطور ڪہ دستان خیسش را داخل سینڪ ظرف شویے تڪان میدهد مے گوید:یہ بشقاب و آبڪش بدہ پیازا رو خرد ڪنم!
از داخل ڪابینت سبد ڪوچڪ و بشقابے برایش بیرون میڪشم.
با دقت نگاهش میڪنم:حرفتو ادامہ ندادے!
شانہ اے بالا مے اندازد:چیز مهمے نبود!
بہ سمت میز ڪوچڪ دونفرہ میرود و روے صندلے مے نشیند.
مقابلش مے نشینم و ابروهایم را بالا مے اندازم:چے شدہ مریم؟! یہ چیزے شدہ نمیگے!
سرش را پایین مے اندازد و شروع بہ خرد ڪردن پیازها میڪند.
زمزمہ وار مے گوید:حاملہ ام!
مبهوت نگاهش میڪنم،سریع سرش را بلند میڪند و با استرس میگوید:چیزے نگوآ! امیرمهدے میشنوہ!
آب دهانم را فرو میدهم،در این شرایط سردرگم باردار بودنش اصلا خبر خوبے نیست!
آرام مے پرسم:چندوقتہ؟!
دوبارہ اشڪ در چشمانش جا خوش میڪند.
_پنج هفتہ! نمیدونم این همہ مصیبت چرا باید سر من بیاید؟!
آخہ تو این شرایط...
ادامہ نمیدهد،با شدت آب دهانش را فرو میدهد!
لبم را بہ دندان میگیرم و نفس عمیقے میڪشم.
_چہ اوضاع خوب بشہ چہ ڪلا تموم بشہ باردار شدنت درست نبود! ممڪنہ اون طفل معصوم تو یہ شرایطے بدتر از امیرمهدے بزرگ بشہ.
آہ عمیقے میڪشد و حرفے نمیزند!
دلم مے گیرد،ذهنم درگیر میشود هرطور شدہ باید ڪمڪش ڪنم!
سعے میڪنم لبخند بزنم،با آرامش میگویم:منطقے برخورد ڪن مریم! میتونے بهترین راهو انتخاب ڪنے! همہ ے سختے ها بعد از یہ مدت فراموش میشہ و جاشونو خوشے میگیرے!
مطمئنم بهترین راهو انتخاب میڪنے!
ذهنتو فقط درگیر امیرمهدے و تو راهیت نڪن! اول و بیشتر از همہ بہ خودت فڪر ڪن!
سرش را تڪان میدهد و جوابے نمیدهد،قاطع ادامہ میدهم:هروقت بہ این نتیجہ رسیدے ڪہ باید براے طلاق جدے اقدام ڪنے رو من حساب باز ڪن! ڪنارتم! تا حد توانم ڪمڪ میڪنم و از استادام ڪمڪ میگیرم!
میخواهد دهان باز ڪند ڪہ امیرمهدے با سر و صدا بہ سمتمان میدود.
با ذوق نگاهش را میان من و مریم مے گرداند و دندان هایش را نشانم میدهد!
_خالہ! ببین! دوبارہ یڪے از دندونام لق شدہ!
با خندہ نگاهش میڪنم،دلم براے شیطنت ها و ذوق ڪردن هایش غنج میرود!
بیشتر براے ڪودڪے و آرامشے ڪہ دارد از دست میدهد...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
امیرمهدے مدام این ور آن ور مے دود و شیطنت میڪند.
حسام چند دقیقہ پیش آمد،ساعت نزدیڪ هشت شدہ و خبرے از روزبہ نیست!
عصبے لبم را مے جوم و سالاد را تزئین میڪنم،مریم نگاهے بہ غذا مے اندازد و مے پرسد:روزبہ دیر نڪردہ؟!
من من ڪنان جواب میدهم:این روزا یڪم ڪارش زیادہ! الان بهش زنگ میزنم!
حسام روے مبل نشستہ و بہ تلویزیون خیرہ شدہ.
نگاهش را از تلویزیون میگیرد و بہ من مے دوزد.
_منشے شرڪتش جوونہ؟!
متعجب نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:شرڪت روزبہ اینا رو میگم!
منظورش را میگیرم،نگاهم را از صورتش میگیرم و جوابش را نمیدهم.
مریم با حرص میگوید:حرفتو مزہ مزہ ڪن حسام بعد بزن!
حسام با حالت بدے مے خندد:دارم شوخے میڪنم!
مریم چشم غرہ اے نثارش میڪند:شوخیات جالب نیستن! لطفا ادامہ ندہ!
حسام بے توجہ من را مورد خطاب قرار میدهد:ناراحت شدے؟
سرم را بہ نشانہ منفے تڪان میدهم،انگار دلش آرام نمیگیرد!
دستے بہ موهایش میڪشد و ابروهایش را بالا میدهد:ان شاء اللہ ڪہ عادتاے گذشتہ از سرش افتادہ باشہ!
چشمانم را ریز میڪنم:ڪدوم عادتا؟!
لب و لوچہ اش را میگرداند و با ڪمے مڪث جواب میدهد:دوست دختر و ....،بقیہ شو خودت میدونے دیگہ!
پوزخند میزنم:اونوقت ڪے بہ شما گفتہ روزبہ قبل از ازدواج اهل دختر بازے و رابطہ هاے نامشروع بودہ؟!
مریم ڪنارم مے ایستد با حرص مے گوید:حسام میشہ بس ڪنے؟!
سپس آرام بازویم را نوازش میڪند:ولش ڪن! بہ حرفاش توجہ نڪن!
خونسرد مے گویم:ناراحت نشدم عزیزم! ولے آقا حسام یہ حرفے زد ڪہ باید ثابتش ڪنہ!
حسام شانہ اے بالا مے اندازد:خب مشخصہ! لازم نیست من ثابتش ڪنم! ڪسے ڪہ سے و سہ سال مجرد بودہ و وضع مالے خوبے دارہ و آدم بے اعتقادیہ این مدتو تنهایے سر نڪردہ!
والا الان پسرا نہ قیافہ دارن نہ پول هفتہ بہ هفتہ دوست دختر عوض میڪنن چہ برسہ بہ ڪسے ڪہ موقعیت و پولم دارہ! جنس خودمو میشناسم دیگہ!
آدم بے اعتقاد ڪہ...
سریع میان حرفش مے پرم:اعتقاد ندارہ اما آدمیت دارہ! خیلے اشتباہ برداشت ڪردین روزبہ بہ قول شما اهل هفتہ بہ هفتہ دوست دختر عوض ڪردن نبودہ چون مردونگے براش طور دیگہ اے تعریف میشہ!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے