📺🌷تلویزیون رسانه ای قرآن🌷
🔵کانالی متفاوت با گلچینی از تلاوتهای برترین اساتید و #قاریان جهان اسلام
🔴 #تلاوتهای ناب تصویری و صوتی بصورت کامل و قطعه
همراه با آموزش #مقامات
❤️دورهمی عاشقان قرآن❤️
👌برای اولین بار درایتا😍
🔴🔴🔴💠💠💠💠💠🔴🔴🔴
#بزرگترین_کانال_صوت_قرآن_درایتا
به ما بپیوندین👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3181314062C0e7b931088
❌⭕️تووووجــــــــــــــــــــه توجـــــه📢📢
رمان میخوای بخونے مذهبۍ بخون !! بهترینـــاش اوومده( عاشقانه ؛ مذهبی_ شهدایی ؛مفهمومی و واقعی)🌹👇
بهمراه مطالب قانون جذب خواسته ها و موفقیتها چگونگی کنترل افکار منفی وتقویت افکار مثبت؛ تغییر باورها؛ وهزاران نکات دیگر
بیا اینجـــ👇👇👇
زندڴیت رو زیر و رو مۍڪنہ
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
❤️کانال آقای عشق❤️
انتشار سخنرانی ها تصاویر و عکس های ایشان〰〰〰〰〰〰〰
روشن فکری برای نسل جوان💭💭💭💭
آماده سازی فکری برای ظهور⚜⚜⚜⚜
ادای دین به شهدا و امام شهدا🔅🔅🔅🔅
مازنده به آنیم که ارام نباشیم💚💚💚
موجیم که آسودگی ما عدم ماست✌️✌️✌️✌️
🌷🌷به کانال آقای عشق بپیوندید بپیوندید🌷🌷👇👇
https://eitaa.com/AghayeEshgh313
و امّا امروز•••
باݩوۍ سرزمینم بگوش باش•••
امروز نقݪ مجاݪسشان تویی و چادرت•••
تمام توانشاݩ را گذاشتہ اندڪہ "مشڪۍِ آرامت" را بردارند از سرت•••
آخر میدانی ڪہ بۍ حجابۍ چشم👀 جوان ڪشورت را ناپاڪ مۍڪند•••
چشم ناپاڪ نگاه ناپاڪ دارد•••
و نگاه ناپاڪ گناه روۍ گناه•••
آخر آخرش مےدانۍ چۍ میشود؟
جواݩ ڪشورت روۍ تمام باورهایش
پا مۍگذارد روۍ تمام اعتقاداتش خط میکشد•••
و تو وسیله اۍ مۍشوۍ براۍ رسیدݩ دشمن بہ مرادش•••
و ایݩ یعنۍ گݪ به خودۍ•••
ایݩ روزها دشمݩ تفنگ نمۍخرد•••
فیلم مۍسازد•••
موشک نمۍسازد•••برنامہ ماهواره اۍ مۍسازد•••
بمب طراحۍ نمۍڪند.. بازۍ رایانہ اۍ طراحۍ مۍ ڪند•••
فقط بہ ایݩ امید ڪہ تو را از آݩ خود ڪند•••
تو در جبهہ آݩ ها باشۍ و خودت ندانۍ•••
ولی•••
دشمن غافݪ از زناݩ سرزمین مݩ است.
همان هایۍ ڪہ چادرشاݩ خاڪۍ مۍشود وݪۍ بہ خاڪ نمۍافتد•••
حاݪا نوبت توست•••
فقط چناݩ بزن بر دهانشاݩ ڪہ انتقام خوݩ جوانانمان را بگیرۍ.
کش ِچادرت را محڪم ترڪݩ و رویت را سفت تر بگیر•••
بانو•••
لبخند پیروزمندانہ ات ستودݩیست•••
@dokhtaranchadorii
#بیـᏪــو 🍃
°•۩❧◉✿چہ بـٰا شُڪوه اَسْت چـٰادُرِ مشڪۍِ دُخترِ مـٰاه✿◉❧۩•°
@dokhtaranchadorii
#تݪݩگڔ⚠️
♦️بیݩ این انسانهاۍ رنگارنگ! 👥
ڪہ خیـــره مۍشوند و #معذب
مۍ کننــد تــو را
♦️نگـاه #جوانــڪۍ👀 ڪہ،زودتــر از تـــو ســرش را بــہ زیــر مۍانـــدازد
تـــا دل♥️ موݪایش را نشڪنـد😍
یــڪ دنیا #دݪخوشـۍ ست•••
♦️و زمـــزمہ اۍ🎶 ڪوتــاه:
مــــرا عهــــدۍ ست با جـــانان💞
♦️در ڪوچہ و خیاباݩ نگاه را از #حیا!
میهماݩ سنگ فرش خیاباݩ مۍڪنیم😊
و درزهاۍ بهم پیوستہ ڪف پیاده رو را مۍ شماریم.
♦️تا نڪند🚫 چهره بہ چهره!
صورت بہ صورت!
نگاه بہ نگاه #نامحرمۍافتد•••
♦️اما بعضۍ ها صفحات اجتماعۍ📱 را #غافݪ اند! غافݪ از ایݩڪہ چشم👀 پیغام رساݩ #دݪ است!
♦️ #اۍ_برادر!
📸عڪس با #ریش و محاسݩ با ادیت نورانۍ💫!
✋دست با انگشتر فیروزه💍 و عقیق یماݩۍ!
حالت ایستاده و نشستہ با برادراݩ #ایماݩۍ! 👥
♦️ #اۍ_خواهر!
عڪس سجاده و چادر نماز🌸 در اتاق عرفاݩۍ! 📿
عڪس📸 از گونہ ۍ نصفہ و چشم بارانۍ😢!
جمع دوستاݩ و #ڪافہ هاۍ اعیاݩۍ!
♦️نیست❌ در شاݩ یڪ یار #سیدخراساݩۍ!!!😔درج ڪامنت با ادبیات بسیار #دخترانہ و #پسرانہ!
♦️اینها بخشۍ از مشڪݪاتی ست ڪہ ما #مذهبۍ ها! در گیر آݩ هستیم•••🙁
خواستہ و یا ناخواستہ😔•••
♦️اگر در فضاۍ #حقیقۍ مواظب رفتار و نگاه و ڪݪام مان🗣 هستیم!
در فضاۍ مجازۍ هم باشیم•••☝🏻
♦️عڪس📷 با هزار ژست و مدݪ گذاشتݩ در این صفحات📲!
مانند این است ڪہ سر چهارراه شهر↹؛
ایستاده و #ژست بگیریم!
و به تعداد فالوور هاۍ ماݩ چہ دختر و چہ پسر! تماشا ڪنند مارا•••😨
♦️مواظب باشیم #دݪ ها را نݪرزانیم💓•••
♦️عهد با #جاناݩ را فراموش نکنیم♨️•••!!
@dokhtaranchadorii
ما دختر چادریا☑️حتی دنیامونم🌍با بقیه متفاوته😉
همه دخترا👧🏻عاشق لوازم آرایشن💄💋اما ما ...
تا یه مغازه لوازم حجاب میبینیم😅 ذوق زده میریم😍 توش و با کلی گیره مختلف میایم بیرون😎💍👑🌸📌🎏🎀
بقیه دخترا با ساپورتای رنگاورانگشون خوشن😏و ما با روسریای رنگاوارنگمون😘😍
همه دخترا موقع بیرون رفتن🚶 دقدغه اشون درست کردن موهاشونه💆🏻
دقدغه ی ما لبنانی بستن روسریمون👰
همه دخترا با لباسای رنگی میان بیرو🌈 اما ما دختر چادریا➰جز صورتمون تمام قد مشکی ایم☑️ همیشه...
آرزوی همه پول💵💴💶💷و یه همسر خوشتیپ😎 و یه ماشین توپ🚗🚙و... اما آرزوی😌 ما دختر چادریا◼️
((الّلهم عجل ولیک فرج ))
@dokhtaranchadorii
#ریحانه
چادر من مشکیست
ولی من افسرده نیستم... ابداً😊
این چادر و رنگش تنها لباسیست
که هرگز از مٌد نمی افتد...
بله!
با چادر...
مشکلی رنگ #عشق میشود...
@dokhtaranchadorii
بِسمِ الٰلّهِ اَلرَّحمٰن اَلْرَّحیم...
سلام همراهان عزیز🌈
#چله_زیارت_آل_یاسین_داریم👑✨
💠از 22 اسفند ماه
تا
1اردیبهشت ولادت امام زمان(عج)
💠این پیام رو داخل گروه هاتون ، دوستان ، اشنایان و....بفرستید.
فراموش نکنید که :
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری✨🎨
کسانی که قصد شرکت دارند به ایدی زیر اعلام کنند
@Ya_mahdi_213
#تــلــــنــــگـــــر👌
حدود دویست و چهل هزار شهید دفاع مقدس😔
نزدیک هفده هزار شهید ترور پس از انقلاب😔
جمع کثیری شهید قبل از انقلاب😔
و اکنون بیش از دوهزار شهید مدافع حرم
و مدافع کشور......😔
و صدها شهید مرزبان و انتظامی و....
داده ایم.......😔
والله #قیامت یقه ما را میگیرند.....😔
و اینجا
عده ای فقط سرگرم جمع کردن مال......
عده ای بدنبال روابط حرام و نامشروع.....
عده ای بدنبال ناموس مردم.....😔
عده ای مشغول جدا کردن مردم از رهبر و انقلاب......😔
و.....
والله قیامت یقه مان را میگیرند اگر ...😔
اگر رهبر را تنها گذاشتیم
اگر سرگرم شهوات شدیم
اگر خودشیفته و مال اندوز شدیم
واگر آرمان شهدا یادمان رفت
از ما نخواهند گذشت...😭💔😔
آیـــــــــــے مــردم به کجا چنین شتابان؟؟!
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هجدهم
📚 مریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید:از همون بچگی اینجوری بوده خانوادگی اینجورین...منتها دوز آیه از همه بالا تره!
نسرین آرام میخندد و میگوید: راستی یه سوال از شب تولد آیه تو ذهنم مونده همش یادم میره ازت بپرسم...چرا این تو خانواده فقط مادرشو پریناز صدا میزنه؟
مریم صدایش را پایین می آورد و میگوید:واسه اینکه پریناز زن باباشه ابوذر و کمیل و سامره از مادر باهاش یکی نیستن...بین خودمون باشه ها!
نسرین واقعا شوکه شده بود رفتار های آیه و پریناز را به خاطر می آورد با چشمان گرد شده گفت:تورو خدا؟؟وای مریم اینا هیچیشون به زن بابا و دختر شوهر نمیخوره...واقعا مثل پروانه دور
آیه میچرخه...پس واسه همینه آیه با عمش زندگی میکنه؟
مریم سری به نشانه مخالفت تکان میدهد و میگوید:نمیدونم واسه چی با عمه اش زندگی میکنه ولی دلیلش اینی که میگی نیست والا اونچیزی که من از بچگی دیدم...پریناز آیه رو از ابوذر و کمیل
هم بیشتر دوست داشت نمیدونم چه قضیه ای پشتشه!
نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است...آیه را هیچوقت نمیتوانست بشناسد..هیچ وقت!
آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانی که حالا یک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود...دختر نرجس جان روی صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن
میخواند....لبخندی میزند عجیب یاد مادربزرگش می افتد وقتی نرجس جان را میبیند آرام سلامی میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کند و هم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند...نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه ای اش نگاهی به آیه می اندازد و بالبخند جواب سلامش را میدهد!
آیه کتاب را بالا می آورد و بعد بی صدا میگوید:آدم بد قولی نیستم سرم شلوغ بود یکم دیر شد.
نرجس جان دستش را دراز میکند و کتاب را میگرد همان بود که میخواست.... نگاهش را به گلهای گلدان می دوزد... رزهای سفید صورتی دوست داشتنی را از نظر گذراند... بی حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکر میکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را برای
نرجس جانش بیاورد...فکر خوبی بود!
صدای آرام نرجس جان به خود می آوردش: نظرت در موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابی میکنی؟
آیه خنده اش میگیرد...نرجس جان چه جدی شده...یاد برنامه های نقد بی مخاطب شبکه چهار میافتد...خنده اش را قورت میدهد و میگوید:رمانش عاشقانه نبود...هرچی بود عاشقانه نبود!من فقط خودخواهی دیدم و بس!
نرجس لبخند میزند...میدانست و خبر داشت از هوش سرشار دختر پیش رویش!
_تو تاحالت تو عمرت خود خواهی کردی؟
آیه فکر میکند...خود خواهی؟دیگر خواهی خیلی کرده بود ولی خود خواهی؟تکانی خورد سنگ سرد
انگشتر به پوستش برخود کرد...یادش آمد!
-:آره من یه بار تو عمرم خود خواهی کردم...بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد!
_یه بار؟ جالب شد...خیلی جالب شد و اون یه بار؟
آیه سکوت میکند...و آن یکبار...دوست ندارد به آن فکر کند...تلخندی میزند و میگوید:مادرم!
نرجس جان اصرار نمیکند که ادامه دهد....چیزی این میان بود که گویا خیلی آیه عزیز را اذیت میکرد....خیلی زیاد!
بهتر دید ادامه ندهد....چیزی یادش آمد...
-:راستی آیه جان در اون کشو رو باز کن یه بسته اونجاست بدش به من بی زحمت.
آیه در کشوی میزیی که وسایل نرجس جان روی آن بود را باز کرد و بسته کادو پیچ شده را به نرجس جان داد...نرگس نگاهی به بسته انداخت و آنرا زیر و رو کرد و بعد عینکش را از چشمش برداشت و لبخندی به آیه زد..
گفت: این مال شماست سوغاته مشهده! آیه ذوق کرد..هدیه از نرجس جان شیرینی خاصی داشت...تعارف بی جا دروغ بود دروغ نگفت فقط گفت:وای من اصلا راضی به زحمت نبودم خیلی خیلی ممنون!
بسته را باز میکند یک چادر مشکی خوش جنس با لبخند به آن خیره میشود یک لبخند پر از حسرت...نرجس جان
دست روی شانه اش میگذارد و میگوید: میدونم چادری نیستی ولی خواهرم که مشهد رفته بود بهم گفت چیزی لازم نداری؟ منم یهو به دلم افتاد که برات اینو سفارش بدم!
آیه هیچ نگفت تنها بلند شد و پیشانی نرجس جان را بوسید و بعد گفت:یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که چادری بشم!
نرجس جان خنده ای کرد و گفت:خب حالا چرا آرزو؟......📚
#ادامـہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هفدهم
📚 دانای کل(فصل چهارم)
قطره چکان سرم مینای کوچک را تنظیم کرد....خم شد و صورت غرق خوابش را بوسید...به ساعتش نگاهی انداخت و با خیال راحت کنارش نشست....مفاتیح کوچکی که همیشه بالای سرش بود را
برداشت....دستش به دعا نمیرفت دوباره آن را بست و فقط خیره به چهره فرشته کوچک روی تخت خوابیده شد....هنوز هم به طور کامل بیماری اش را تشخیص نداده بودند....چند دقیقه بعد نسرین را
دید که سراسیمه به داخل اتاق می آید با دیدن آیه نفس راحتی میکشد و به در تکیه میدهد....آیه نگران نگاهش میکند و میپرسد:چی شده؟
نسرین نفسی تازه میکند و میگوید: دکتروالا داره میاد بخش همه اتاقا رو چک کردم همه چی مرتب باشه!
آیه چپ چپی نگاهش میکند و دوباره روی صندلی مینشیند و در دل میگوید:کاش همیشه یه از فرنگ داشتیم بلکه ملت یکم به فکر وظایفشون بیوفتن!
دقایقی بعد دکتر والا و جمعی از پزشکان بر سر بیماران اتاق حاضر میشوند آیه نگاهی به تیم روبه رویش میکند و با چشم دنبال دکتر والا میگردد....به جز پیرآقای کراوات زده همه برایش
آشنا هستند...حدس میزند که دکتر والا همین پیرآقای روبه رویش باشد چند دقیقه بعد دکتر تقوایی حدسش را به یقین تبدیل میکند
:خانم سعیدی پرونده مریض رو لطف میکنید؟
آیه چشمی میگوید و پرونده را دست دکتر تقوایی میدهد و به خواست آنها اطلاعاتی در خصوص وضعیت عمومی بیمار میدهد...چند دقیقه ای در سکوت سپری میشود و بعد دکتر والا پرونده را به دست آیه میدهد...خیره به چهره معصوم مینا بیماری اش را تشخیص میدهد..خیلی راحت...آنقدر که آیه تمام انرژی اش را جمع میکند تا دهانشانش بیش از حد معمول باز نشود...در دل میگوید:او یک نابغه است...یک نابغه!
مینا بیش از یک هفته در بیمارستان بستری بود و پزشکان بر سر تشخیص بیماری اش هنوز اختلاف داشتند....با استدلال های دکتر والا مشخض شده که مینای کوچک با چه غولی دست و پنجه نرم میکند تیم پزشکی که رفت آیه فقط به مینا خیره شد!
چند لحظه فقط خیره نگاهش کرد و بعد به اشک شوقش اجازه خروج داد و مدام خدا را شکر میکرد...مینا ، مینای عزیزش درمان میشد و این شاید بهترین خبر این چند وقته بود....با نشاطی وصف ناشدنی به ایستگاه پرستاری رفت...مریم هم آنجا بود با لبخند منحصر به فردش سلام تقریبا بلندی گفت و آنها نیز با تعجب جواب سالمش را دادند...برای خودش چایی ریخت و کنار نسرین و مریم و آزاده نشست....تعجبشان را که دید پرسید:چی شده ؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
نسرین میگوید:کبکت حسابی بلبل میخونه...واسه همین تعجب کردیم!لبخندش پر رنگ تر میشود و میگوید: بالاخره بیماری مینا رو تشخیص دادن... وای خدای من این دکتر والد نابغه است با چندتا علائمم و توضیحات تو پرونده تشخصیش داد!
مریم هم خوشحال میگوید:خداروشکر!
آیه جرعه ای از چایش مینوشد و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد با خنده میپرسد: راستی روز معارفه برای این پیرمرد بنده خدا که همسن باباتون سن داره اینقدر بزک دوزک کرده بودید؟
جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد نسرین ناامیدانه میگوید:بابا تقصیر ما چیه ما هرچی تو نت سرچ کردیم عکس یه پسره خوش تیپ و نشون داد که بعد متوجه شدیم تشابه
اسمی پیش اومده بود!
مریم هم خنده کنان میگوید:اونروز اینقدر از دستت عصبی بودم یادم رفت بهت بگم...
آیه سری به طرفین تکان میدهد و بعد میگوید:به قول ابوذر مکرو ومکر الله والله خیر الماکرین...خوبتون شد!
جرعه ای از چای تقریبا داغش را نوشید وبعد بلافاصله ساعتش را نگاه کرد...یادش آمد کتابی که قولش را به نرجس جان داده بود را باید به دستش میرساند از خیر نوشیدن مابقی چای گذشت و روبه مریم گفت:قربون دستت جای من وایستا من برم کتابی که برای نرجس جان گرفتمو بهش بدم!
مریم سری به تاسف تکان میدهد و میگوید:آیه مادر همه ای دیگه برو زود بیا!
صورت مریم را محکم میبوسد درحالی که از ایستگاه پرستاری خارج میشود میگوید: جون من به مریضا سر بزنیا! نشینی به حرف زدن و چونه ات گرم شه با نسرین اون بنده خدا ها تلف شن؟
نسرین خم میشود در قندان را به سمت آیه پرت کند که آیه باخنده و بدو از آنها رو میشود...نسرین هم لبخندی میزند و به صندلی اش تکیه میدهد و گفت:
-:مریم این یه روزی خودشو از پا میندازه میدونم...میخواد یه نفره مشکل همه رو حل کنه!
مریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید.....📚
@dokhtaranchadorii
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
.
حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :
یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که
برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند.
@dokhtaranchadorii
#تــلــــنــــگـــــر👌
حدود دویست و چهل هزار شهید دفاع مقدس😔
نزدیک هفده هزار شهید ترور پس از انقلاب😔
جمع کثیری شهید قبل از انقلاب😔
و اکنون بیش از دوهزار شهید مدافع حرم
و مدافع کشور......😔
و صدها شهید مرزبان و انتظامی و....
داده ایم.......😔
والله #قیامت یقه ما را میگیرند.....😔
و اینجا
عده ای فقط سرگرم جمع کردن مال......
عده ای بدنبال روابط حرام و نامشروع.....
عده ای بدنبال ناموس مردم.....😔
عده ای مشغول جدا کردن مردم از رهبر و انقلاب......😔
و.....
والله قیامت یقه مان را میگیرند اگر ...😔
اگر رهبر را تنها گذاشتیم
اگر سرگرم شهوات شدیم
اگر خودشیفته و مال اندوز شدیم
واگر آرمان شهدا یادمان رفت
از ما نخواهند گذشت...😭💔😔
آیـــــــــــے مــردم به کجا چنین شتابان؟؟!
@dokhtaranchadorii
ایݩ روزها
ڪه همہ هواۍ سوریہ بہ سر دارند😍
گاهۍ دݪم مۍگیرد 😔
مۍگویم
مݩ چرا نباید بروم بہ حرم بۍ بۍ عاݪم 😥
امّا☝️
یاد حماسہ آفریݩۍ زینب و زهرا ڪه
مۍ افتم😔
مۍگویم
انگار خداوند جهاد را براۍ مݩ همیشگۍآفریده است✌️
جهاد براۍ حفظ آرامش مدافعاݩ حرم
اݪان چادرم را محڪم در دست
مۍ گیرم ☺️
مۍگویم عمہ جاݩ❗️
نگاه ڪݩ اگر برادرانم براۍ حفظ حرمت آمدند☺️
مݩ همیشہ حافظ حریم تو و یادگار مادرت هستم😍
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_هجدهم 📚 مریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید:از همون بچگی اینجوری بوده خانوادگ
#رمان_عقیق_پارت_نوزدهم
📚 _واسه خاطر کارم میدونی که نمیشه تو محیط کاری خودم چادر بپوشم..وقتی اینجا چادر سرم نیست چه فرقی با بیرون داره؟ نامحرم تو بیرون اینجا هم نامحرمه دیگه...لااقل وقتی چادر سرم
نیست خیالم راحته که دو رو نیستم..ولی من مطمئنم یه روزی شغلمو واسه این پارچه خوش جنس مشکی کنار میزارم!
نرجس در دلش این دید عمیق را تحسین کرد و تنها گفت: استدلال خیلی قشنگی بود حق با توعه.
آیه از جایش بلند شد خیلی دیر کرده بود و باید برمیگشت به بخش گونه های نرجس جان را بوسید و گفت:زیاد رو خودت فشار نیار نازنین بیشتر استراحت کن کاری باهام نداری؟
_چشم عزیزم برو به سالمت
آیه با لبخندی دور شد اما میانه راه چیزی یادش آمد:راستی نرجس جون من الان یادم اومد یکی دیگه از خود خواهی هام همین انتخاب شغلم بود!
و بعد رفت...در دلش اعتراف کرد واقعا آدم خود خواهی است!
نگاهی به خودش در آیینه می اندازد..... شلوار پارچه ای مشکی و پیراهن سفید یقه دیپلماتی که روی شلوار افتاد...یاس رازقی را برداش که بزند....اما در اتاق را باز کرد و کمیل را صدا زد:کمیل هوووی کمیل کجایی؟
در اتاق کمیل باز شد:جااانم داداش...یه دقیقه تمرکز کردیما جانم!
ابوذر چپ چپی نگاهش کرد که یعنی:ما خودمون خط تولید ذغال داریم!
نگاهی به ساعت دیواری خانه میکند و هول میگوید:اون عطرتو که پری روز خریدی رو بده زود باش دیرم شده!
کمیل متعجب به ابوذر نگاه میکند و چند دقیقه بعد عطر (تق هق مس)تلخش را پیش کش برادر میکند ابوذر کمی از آن را به مچ دست و پشت گوشش میزند و به کمیل میدهد و بعد کیف و سویچ
ماشین را بر میدارد و با خدا حافظی کوتاهی میرود کمیل تنها در دل میگوید:اللهم اشف کل مریض!
کمربندش را میبندد و نگاهی به ساعت میکند هفت صبح زود نیست؟ نه نیست ، میدانست آیه شب قبل شیفت بوده و امروز صبح وقت خالی دارد دودل شماره اش را میگرید و بعد ازچند بوقپیاپی بالاخره آیه گوشی را برداشت : صدای خواب آلودش حسابی ابوذر را شرمنده خود کرد:جانم اخوی؟ کله سحر زنگ زدی چی شده باز؟
لبخندی روی لبهای ابوذر نقش میبندد:سلام آیه جان شرمنده منو ببخش میدونم بد موقع مزاحم شدم.
خمیازه ای میکشد و میگوید:حالا که شدی حرفتو بگو!
سعی میکند لحن بی تفاوتی به خود بگیرد:خواستم بگم خانم صادقی امروز تا ساعت ۴ کلاس دارن اگه...اگه...وقت داشتی و تونستی بیای خبر کن!
آیه خنده اش میگیرد: واگه نتونستم؟
ابوذر موضع خود را حفظ میکند:حالا خیلی هم مهم نیست میوفته واسه یه روز دیگه!
آیه بلند میخندد:ابوذر میدونستی اصلا بازیگر خوبی نیستی؟ منکه میدونم دو روزه داری خفه میشی! باشه ساعت ده و نیم میام دانشگاهتون فقط خواهشا معطلم نکنی!
_باشه چشم...حالا نمیومدی هم مشکلی نبودا!
_آره میدونم ، دروغ که حناق نیست تو گلوی آدم گیر کنه!
وبعد گوشی را قطع میکند...ابوذر سرخوش ماشین را روشن میکند و به عادت همیشه بسم اللهی میگوید و بابت همه چیز علی الخصوص اتفاقات ساعت ۴ به بعد یک الحمدالله خوش آب و تاب
با رعایت تمام تجوید های عربی اش را زمزمه میکند!
آیه اما صلواتی نثار گذشتگان ابوذر میکند بابت برهم زدن خوابش و بعد از جایش بلند میشود ، نگاهی به کمد لباسهایش می اندازد....باید چیز خوبی از آب در بیاید به سلامتی قرار است خواهر شوهر شود!
مامان عمه که بعد از نماز نخوابیده داخل اتاق می آید میپرسد: کجا ان شاءالله؟
آیه بی حواس میگوید: عروس برون ، یعنی دارم میرم عروسمونو ببینم!
مامان عمه هیجان زده میگوید:همون زهرا ؟
_بله همون زهرا...📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_بیستم
📚 _ببین ابوذر من الان درست جلوی در دانشکده ادبیاتم بدو بیا!
_چشم چشم اومدم.
گوشی را قطع میکند ونگاهی به محوطه دانشگاه می اندازد...اعتراف میکند چقدر دلش میخواست برگردد به ترم اول و دوباره دانشگاه رفتن را از سر بگیرد...از دور ابوذر را میبیند که با سر به زیر کیفش را از دستی به دست دیگر میدهد....کمی امروز فرق کرده گویا!
_سلام ابوذر خان خوبی شما؟ استرس که نداری؟
ابوذر سلامی میدهد و بدون اینکه جواب دیگری بدهد آیه را دعوت به نشستن میکند.
_ببین آیه تو رو خدا حواست باشه ها ، مزه دهنشو فقط ببین چیه...خیلی جلو نری؟
_اوهوکی...جوجه من صدتا مثل تو رو شوهر دادم واسه من سوسه نیا!
ابوذر متعجب نگاهش میکند:آیه ؟؟
آیه بی تفاوت به درب دانشکده نگاه میکند و میگوید:خواهشا حرف نزن یه نگاه کن ببین اینایی که دارن میان کدومشونه؟
ابوذر خیره میشود به درب و از هما فاصله میتواند صورت قاب شده در چادر مشکی زهرا را تشخیص دهد با خجالت رو به آیه میگوید:اوناهاش اونجا هستن اون خانم چادری کنار دوستاشون!
آیه لبخندی میزند به این شرم دوست داشتنی برادر دوست داشتنی اش و بعد از جا بر میخزد:خیلی خوب با تو دیگه کاری ندارم میتونی بری راستی یه پنج دقیقه دیگه به گوشیم زنگ بزن!
بعد دور میشود ابوذر با نگاهش بدرقعه اش میکند و در دل میگوید:در قنوتم زخدا عقل طلب میکردم ، عشق اما خبر
از گوشه محراب گرفت!
آیه قدری فکر کرد...هالیوود بازی اش گل کرده بود آرام و با طمئنینه به سمت آلاچیق کوچکی که زهرا و دوستانش در آن نشسته بودند قدم برداشت...زهرا را از نظر گذراند...خوش سلیقه بود برادرش و البته خوش اشتها!
گوشی را برداشت و برای ابوذر پیامک زد که 5 دقیقه دیگر زنگ بزن ، بعد طوری که انگار پایش پیچ خورده روی یکی از صندلی های آلاچیق نشست:آخ آخ آخ...
سامیه و پروانه و زهرا با تعجب به منظره رو به رویشان خیره شده بودند! به دختری که گویی ناگهان از آسمان نازل شده است نگاه میکنند!
آیه سرش را بالا می آورد لبخند خجولی میزند و میگوید: تو رو خدا ببخشید پام پیچ خورد مجبور شدم مزاحمتون بشم ، اجازه هست تا یکم این خوب بشه همینجا بشینم؟
پروانه که از وضع پیش آمده خنده اش گرفته بود با صورت قرمز شده گفت: نه عزیزم چه اشکالی داره بشین همینجا تا خوب بشه!
آیه نگاهی به آن سه کرد و گفت: ترکیدید بابا بخندید مشکلی نیست!
و همین بود که با عث شد جمع سه نفره و آیه با هم بخندند...آیه دوباره خم شد و پایش را نمایشی ماساژ داد و بعد صدای زنگ تلفنش بلند شد و عکس ابوذر با لباس روحانیت که آیه همان ابتدای وردش به حوزه برایش خریده بود و گذاشته بودند برای روزی که معمم میشود ، کنار آیه خندان روی صفحه پدیدار شد!
سامیه و پروانه و زهرا با چشمان از حدقه بیرون زده به صفحه ی موبایل خیره شده بودند و آیه عامدانه گوشی را جواب نمیداد...بعد از چند بوق پیاپی بالاخره از زیر میز بلند شد و گوشی را جواب داد:ابوذر جان من الان دانشگاهتونم کی کلاست تموم میشه؟
عزیزم من عجله دارم!
ابوذر گیج از حرفهای آیه میگوید:چی میگی آیه؟
آیه به جمع رو به رویش نگاهی می اندازد و با خنده میگوید:باشه باشه ، خب از اول میگفتی عزیزم...به کارت برس منم میرم نگران نباش قربانت خداحافط!
ابوذر با تعجب به صفحه گوشی نگاه میکند:خدایاخودت به خیر کن...امیدم به خودت نه به بنده های...!
آیه گوشی را قطع میکند و زهرا فقط خیره آیه میشود چشمان میشی رنگ آیه ابرو هایی که دخترانه تمیز شده بودند و دماغ و لب های نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک...زیبا بود؟ از زهرا زیبا
تر؟ سامیه زودتر اما به خودش آمد!
لبخند کم رنگی زد و گفت: شما دانشجویید اینجا؟.....📚
#ادامـہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
22اسفند روز گرامی داشت شهدا مبارک🌹🌹
#روز_شهدا_مبارک🌟🌟🌟
@dokhtaranchadorii