حـاضر نیـستم با تمـام دنـیایم عـوضـش کـنم…
✅حجـابـم مـال مـن اسـت
✅حـق مـن اسـت
✅چـه در گرمـاهـای آتـش گـونـه
✅و چـه در سـرمـاهـای سـوزنـاک...
نـه بـه مانتـوهـای تنـگ و کـوتـاه دل میبـندم....
نـه بـه پـاشـنه هـای بلنـد...
مـیـپـوشم سیـاه سـاده ی سنـگین خـودم را...
تا امـام زمـانم هـرگـاه که مـرا در خـیابـان میـنگرد به جـای درد گرفـتن قلبـش...
لـبخـندی بـیاید روی لبـش...
یا صاحـب الـزمـان...
آقـای بـی هـمتای مـن...
یک نگـاه تـو...
مـی ارزد بـه صـد نـگاه دیگران...
من و چـ♥ـادرم از تـه دل مـیگویـیم....
لبـیک یا صاحب الزمان (عج)
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ🎥
⏰۲ دقیقه ۲۱ ثانیه
ببینید/ توصیه های امام خامنه ای برای معتکفین
👌خوشا بحالتان معتکفین عزیز
#اعتکاف
#رویشهای_انقلاب
#تمرین_مراقبت_از_خود
@dokhtaranchadorii
" بنام پدر "
" پدر " يعني تپش درقلب خانه
" پدر " يعني تسلط برزمانه
" پدر " احساس خوب تکيه برکوه
" پدر " يعني تسلي وقت اندوه
" پدر " يعني ز من نام ونشانه
" پدر " يعني فداي اهل خانه
" پدر " يعني غرور ومستي من
" پدر " تمام هستي من
" پدر " لطف خدابرآدميزاد
" پدر " کانون مهروعشق وامداد
" پدر " مشکل گشاي خانواده
" پدر " يک قهرمان فوق العاده
" پدر " سرخ ميکندصورت به سيلي
رخ فرزند نگردد زرد و نيلي
" پدر " لطف خدا روي زمين است
هميشه لايق صدآفرين است...
تقدیم به همه پدرا❤
پیشاپیش 29 اسفند روز پدر مبارک
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_بیستونهم
📚 .....پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است؟
محمد هم زیر لب الحمد اللهی گفت به این همه خوشبختی!
آیه به ساعت نگاهی انداخت و سامره را در آغوش گرفت: بریم بخوابیم آبجی فردا باید بری مدرسه ها!
سامره نق نق کنان گفت : نه نه من خوابم نمیاد.
بوسه ای روی پیشانی اش زد و گفت : من میخوام امشب تو تخت تو بخوابما!
سامره شادی کنان سمت اتاقش دوید تا شب را کنار خواهرش سر کند آیه دست کمیل را هم گرفت و گفت : شما هم برو تو اتاقت درستو بخون سامره خوابید میخوام بیام کارت دارم!
کمیل متعجب گفت: درسمو خوندم ، چیکار داری با من ؟
چشم غره ای نثارش کرد و گفت: برو اتاقت ترک دیواراتو بشمار...چه میدونم هرکاری میکنی فقط اینجا نباش!
_وا آیه حالت خوبه؟
_میگم برو تو اتاق یعنی حتما یه چیزی هست دیگه!
و بعد سمت ابوذر کرد و گفت: تو هم این مسخره بازیا رو جمع کن امشب همه چیزو بهشون بگو!
کمیل متعجب گفت : چیو؟
آیه گوشش را گرفت و سمت اتاقش برد و گفت: به تو قرار بود ربط داشته باشه بهت میگفت دیگه!
و بعد در اتاقش را بست و لبخند زنان سمت اتاق سامره رفت....ابوذر دل دل میکرد... نمیدانست باید چه بکند؟
او هیچگاه در عمرش اینچنین در موضع ضعف نسبت به احساساتش قرار نگرفته بود....اصل اصلش را که در نظر میگرفت او هیچگاه اینچنین احساسی عمل نکرده بود!
قدری اندیشید برای آخرین بار مرور کرد که چه چیز باعث شده تا زهرا انتخابش
باشد...وقار...متانت...تن پایین صدا...کم حرفی اش با مردهای اطرافش...رفتار سنجیده اش...بیشتر فکر کرد...زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد و بیشتر فکر کرد...از خودش پرسید:اینها کافی است برای یک عمر همراهی ؟
حق را به خودش داد...او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها زیاد هم بودند!
آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است...حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟
ابوذر اما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد..... تصمیمش را گرفته بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام
اتفاقات مهم زندگی اش است....پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند...ابوذر در اتاق را زد و وارد شد...پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت:جانم ابوذر؟
نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم باهاتون
پریناز کنجکاو پرسید:چه حرفی؟
عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف بیارید عرض میکنم خدمتتون!
و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید:عقیله تو میدونی چی میخواد بگه؟
عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم...
و بعد چشمکی به پریناز زد!
پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند...عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود..
آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟📚
#رمان_عقیق_پارت_سیام
📚...آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره...
عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت...در دلش شادی وصف ناپذیری به پا بود... خوب بود...خیلی خوب بود!
محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند... در واقع همگی میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع
به صحبت کرد:خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم ، میخواستم بگم که... خب من نظرم در مورد یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که....
عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان و داداش محمد پسرتون زن میخواد!
ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه اش بودند زد و گفت: بله...همینی که عمه گفتند!
پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم..چرا حالا؟
محمد هم با لبخندرو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی!
پریناز اما با ذوق گفتی: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم...
و بعد با ذوق پرسید:حالا کی هست؟
ابوذر که حالا حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه..
پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین... دارم براش!
آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالاخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد!
کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالاخره شازده به حرف اومد؟
آیه سرش را از کتبهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر بزرگترت!
کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم!
آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است!
کتاب تست را سر جایش گذاشت و روبه روی کمیل نشست: خب آقا داداش...شما به جای فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟ تو سال دیگه کنکور داریا!
لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم!
_این نتایج که اینطور نمیگه.
کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست:آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم!
آیه خونسر نگاهش کرد و گفت:و اون واقعیت؟
کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک میکرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم میخونم ندارم!
راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNAچطوره؟ یا از ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه؟
آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود؟
_خب آقا کمیل چرا الان؟ چرا حالا؟
_به خاطر حرف مردم...چه میدونم به خاطر بابا...اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو ، مثل ابوذر!
_ولی تو نه آیه ای نه ابوذر...تو کمیلی داداشی ، کمیلی که فقط شبیه کمیله...بابا هیچ وقت تو رو مجبور به کاری نکرده کمیل!
_میدونم میدونم آیه ولی...حماقت شاخ و دم نداره که...من آدم ترسوییم!....📚
#ادامہ_دارد.....
واجبِ شرعیِ عشقست
سلامِ سرِ صبح
السلام ای
همہ ی عشق و
مسلمانی ما ...
#سلام_مولا_جان ♥️
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
دل هر چه نظر به وسعت عالم تافت🌹
جز نور تو در عرصه ی آفاق نیافت..
هنگام نهادن قدم بر سر خاک🌹
دیوار حرم به احترام تو شکافت...
میلاد حضرت علی علیه السلام و روز پدر بر همگی مبارک💫✨🌹
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
چادر من !!!! توبا من بزرگ شدی!با لحظه های زندگیم همراه بودیـ
با من زیر باران ماندی و خیس شدیـ
با من قد کشیدیـ تغییر کردیـ با من زیر آفتاب گرمت شد ..
رنگ مشکی ات زیر نور آفتاب رنگ باخت تا رنگ از زندگی ام نبازد❤️❤️❤️
@dokhtaranchadorii
🍥🌺🍥🌺🍥
حاج آقا قـــــرائتے زیبا گفتند :
❌تیر سه شعبه یعنے چه؟
تیر سه شعبه یعنے همین ڪارهایے است
ڪه ما در ڪوچه و خیابان انجام میدهیم‼️
همین بدحجابے و رعایت نڪردن ها است
سه شعبه دارد‼️
❌یڪ شعبه اش این است ڪه خودمان
گناه ڪرده ایم ...
❌یڪ شعبه اش این است ڪه دیگران را
به گناه انداختیم ...
❌یڪ شعبه هم قلب امام زمـــــان (عج) است
ڪه نشانه گرفتیم ... 😔
واے بر مـــــا 😭
آقا جان به گناهان ما نگاه نڪن " بیــــــــــا "😔
🌴 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🌴
@dokhtaranchadorii
.
مدام هم ڪه بگویی
نـجف بهشت خـداست…
نجف نرفته چـه دانـد
ڪه ما چـه میگوییم؟!
میلا با سعادت مولای متقیان مباارک 🍃✨
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
💠 آیا از نعمت نماز تشکر می کنیم؟!
✅ امام رضا (علیه السلام) می فرمایند:
حداقلِ تشکر بنده از خداوند برای توفیق خواندنِ نماز واجبش این است که در سجده بعد از نماز بگوید :
شُکْراً لِلَّه،ِ شُکْراً لِلَّه،ِ شُکْراً لِلَّهِ
از حضرت سؤال شد که معنای این گفته چیست؟ فرمود:
با این سجده میگوید این تشکر من است از خدا به جهت اینکه موفقم کرد تا به خدمتش برسم و نماز واجب را به جای آورم.
📚 وسائل الشیعه، ج7، ص 6، ح1
:
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
چقدر حال و هوایتان
بهـــاریست ...
چقدر لبخنــــدهایتان
از عمق جان است
و بر دل مے نشینــد ...
و چقدر دلمـان
برای لبخنــــدهایتان
تنـگـــ شـــده ...
#سلام_ ظهرتون شهدایی
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#عیدانه😍
بهار در راه است:)
نزدیک تر از آنچه که فکرش را کنی🌸
با کوله باری پر از شادی و خوشی☺️
این بهار است که خبر زیبای سال نو را میرساند...😍🍃
همین سرسبزی های امسال🌱🌎
بارش های شادی آور🌧
عیدی های بهار است😇💕
برای ما
برای ما که امسال بیشتر از سال های دیگر عیدی مان را گرفته ایم✨❤️
بهار هم باران را فرستاده هم زیبایی های سبز رنگ و گل های رنگارنگ 🌸
بهار امسال خیلی به ما توجه کرده💛🌿
همه از لطف خدایی است که بهار را آفریده
خداروشکر برای این عیدی ...💚🌸🍃
#دلنوشته♥
@dokhtaranchadorii