فرقی نمی کند چند سالت باشد
اینجا همه مردانه می جنگند ...
خوزستان
#سیل_مهربانی
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهوچهارم 📚 _یکم ... آغوشش را باز کرد و گفت: میشه بغلش کنم؟ نورا با لبخند خ
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهوپنجم
📚دیالوگ های نابی داشت این کتاب به آخر صفحه ۴۲ رسیده بودم که صدای صحبت چند نفر را در سالن شنیدم چشمم را از واژه های کتاب جذاب روبه رویم گرفتم و دکتر والا و دونفر دیگر را دیدم که به بخش سر زده اند...خوشحال کتاب را میبندم و به ساعت نگاه میکنم ، میدانم
ویزیتشان نیم ساعت طول میکشد منتظر شدم تا به مریضها سر بزنند و بعد احوال مینا را از او جویا شوم صبح علی الطلوع که آمده بودم اول از همه به مینای کوچک سر زدم دلم جمع شد از آن سر
تراشیده و بخیه های نامرد روی سرش... نازنین گریه میکرد اما خدا را شکر میکرد گویا تشخیص داده بودند عمل گرچه سخت بوده اما موفقیت آمیز بود...دلم قدری آرام شد اما میخواستم از خود
دکتر والا بپرسم ، نسرین پرونده به دست به سمتم آمد و پرسید:منتظر کسی هستی؟
_آره منتظر دکتر والام ...
جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید:دیروز میگفت حال مینا خوبه.
_ خدا رو شکر ولی میخوام خودم ازش بپرسم.
دیگر چیزی نمیگوید و دقایقی بعد دکتر والا کارش تمام میشود...از کنارمان که رد میشود آرام صدایش میزنم : کتر والا ...
با شنیدن صدایم به سمتم بر میگردد و بالبخند میگوید: سلام خانم سعیدی!
سلامی به آن دو نفر کناری میدهم و بعد با خجالت میگویم: دکتر میتونم وقتتونو بگیرم؟
دکتر والا با همان گشاده رویی مخصوص به خودش میگوید: بفرمایید...
_میخواستم احوال مینا رو از خودتون جویا بشم...
لبخندی میزند و میگوید:میدونستم همین سوال رو داری خانم سعیدی!
به مرد جوان کنارش اشاره کرد و گفت: دکتر والا جراحشون بودند از خودشون بپرس!
با تعجب به مرد کنارش نگاه میکنم و در یک لحظه به شباهت عمیقی که بین این دو مرد است فکر میکنم...عجب خلقتی دارد خدا!
دکتر والای بزرگ با ورژنی جوان تر!
کمی قدبلند تر از پدرش بود و پوستش هم تیره تر بود و الا چشمهای مشکی و فرم کلی صورت همان والای بزرگ بود ، آه آیه بس کن...دید زدن پسر مردم در مرامت نبود که آمد!
دکتر والای کوچک هم گویی تعجب کرده باشد چرا یکی از پرستارها باید جویای احوال بیمار کوچک اتاق ۲۱۰ باشد؟
کنجکاو میپرسد: شما نسبتی با مریض دارید؟
میگویم:نه نسبتی نیست فقط خیلی نگرانم...
یک تای ابرویش بالا میرود و میگوید : جالبه!
دکتر والای بزرگ لبخندی روی لبش بود و پسرش شروع کرد به توضیح دادن اصطلاحاتی را که به کار میبرد تا حدی میفهمدم ...خدا را شکر میکردم!
آنجور که میگفت عمل از آنچه که پیش بینی کرده بودند بهتر بود...والا کوچک بالاخره توضیحاتش را تمام کرد و من حس کردم جان کندن برایش راحت تر بوده تا دادن این توضیحات ، یک جوری بود!
الحمداللهی گفتم و بعد با لبخند به دکتر والای بزرگ یادآوری کردم: دیدید گفتم علم دروغ میگه؟
خندید و گفت: بله خانم آیه حرفتون به جد برای من ثابت شد!
به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم: ببخشید آقایون وقتتون رو گرفتم و بعد رو به والای کوچک گفتم: مرسی از توضیحاتتون دکتر...
خداحافظی کوتاهی کردم و با خوشحالی به ایستگاه برگشتم...حس خوبی بود...خبر سالمتی دوست کوچک این روزهایم را شنیدن واقعا حس خوبی داشت...نسرین که حال خوشم را دید با کنجکاوی پرسید: چیه کبکت خروس میخونه؟
خوشحال کتاب در حال مطالعه ام را برداشتم و گفتم: به تو ربطی نداره!
از این لحنم به خنده افتاد و گفت: راستی آیه دکتر جراح مینا رو دید؟
صفحه ۴۲ کتاب را پیداکردم گفتم :آره دیدم...📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_پنجاهوششم
📚 _پسر دکتر والاستا..آیین والا.
_میدونم.
_دیدی چه آدم جذاب و با ابهتی بود!
دنبال صفحه جمله مورد نظرم میگشتم:بله دیدم چه آدم جذاب و با ابهتی بود!
_آیه چشماشو دیدی؟؟ مشکیه مشکیه!
سرم را از کتاب برداشتم و گفتم: پاشو برو به مریضات سر بزن به جای این چرت و پرتا!
دماغش را جمع کرد و گفت: بی ذوق دارم برات حرف میزنما...مریضام رو هم همین یه ربع پیش چک کردم!
نگاهی به جلد کتاب در دستم انداختم(قیدار)
حوصله ام نمیشد بخوانمش ، از جایم بلند شدم تا به مینا سر بزنم وجودم پر از شوق بود...خیلی زیاد ، غروب خسته تر از همیشه بر میگردم به خانه...خدا را شکر میکنم که شیفت شب نداشتم و یک
تشکر ویژه از دل سنگم میکنم که مقابل نگاه پر التماس نسرین نرم نشد و جایش شیفت نماندم ،خود خواهی لذت بخشی بود...خانه گرم، رخت خواب ، مامان عمه، و دیگر هیچ!
البته آیه درونم اینقدرها که میگویم بد ذات نیست ولی مضاف بر خستگی دلم نمیخواست نسرین امشب را بپیچاند و با پسر عموی مزخرفش فرحزاد برود غلیان دود کند و بلند هر وکر راه بیندازد و
فردایش بیاید یک ساعت مخ ما را به کار بگیرد و از اتفاقات شب قبلی که واقعا جذابیتی نداشت و میلی به شنیدنش در وجودم حس نمیکردم بگوید...او نفهم بود من که نبودم!
آیه بس کن ، جدیدا بی ادبی از تک تک کلماتت تراوش میکند!
در خانه را باز میکنم و از سر و صداهای موجود میفهمم میهمان داریم با تمام خستگی ام لبخند میزنم...میهمان خوب بود خصوصا ما که جز عزیزانمان میهمان دیگر نداشتیم...کفشهایم را در می آورم و سلتم بلندی میدهم...ابوذر که دراز کش داشت گوشه حال با لب تاپش کار میکرد با شنیدن صدایم سرش را بالا گرفت و با لبخند جوابم را داد.
بابا محمد هم لیوان به دست از آشپزخانه بیرون آمد و پدرانه گفت: سلامم دختر بابا خسته نباشی...
در آغوشش گرفتم و دستهایش را بوسیدم و گفتم:مرسی بابایی...از این طرفا؟
موهایم را پشت گوشم میزند و میگوید: پریناز با عقیله کار داشت گفتیم همه با هم بیاییم.
در کارگاه کوچک مامان عمه باز شد و سامره ذوق زده دوید در آغوشم و بلند بلند سلام کرد....خدا میداند وجود نازنین و کوچکش چه معجزه ای بود...لبخندش و کودکانه هایش چه نعمتی بود....محکم در آغوشش گرفتم و تقریبا چالندمش!
_سلام عزیز دل آیه خوبی؟ الهی قربون خنده هات بشم.
شیرین زبان میگوید:خدا نکنه آجی!
دوباره غرق بوسه میکنمش و بعد دستی به موهای خرگوشی و کش موی جدیدش میزنم و میگویم:تو چقدر خوشکل شدی عروسک کی این کش خوشکلا رو برات گرفته؟
خودش را لوس کرد و گفت: کشامو داداش ابوذر امروز برام خریده!
نگاهی به ابوذر می اندازم و میگویم :دستش درد نکنه باریک الله داداش ابوذر ...نه مثل اینکه تو تمام انتخاباش خوش سلیقه است!
ابوذر خیره به لب تاپ لبخند میزند و بابا محمد کنارش مینشیند و روی شانه اش میزند و میگوید:چه خوششم اومده پدر صلواتی!
این بار میخندد و شانه اش را ماساژ میدهد...با چشم دنبال کمیل میگشتم و در حالی که مقنعه ام را در می آوردم پرسیدم: پس کمیل کو؟
سامره گفت: مطرب موند خونه گفت میخواد درس بخونه!
یک آن همگی خندیدیم و بعد من با چشمهای گرد گفتم: با کی بودی مطرب؟
سامره هم بی خیال گفت: با کمیل دیگه اخه داداش ابوذر صداش میکنه مطرب! 📚
#ادامہ_دارد....
@dokhtaranchadorii
...محجبه ها فرشته اند...
حس زیبای بندگی...
وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی ...
وقتی با آهنگ نجابت و وقار ...
از جاده تلخ گناه
پیروزمندانه میگذری ...
وقتی پاکی وجودت را ...
از نگاه های چرکین می پوشانی!
آنگاه ; پیشکش توست بلندای آسمان ها
که حیایت , فریاد" لبیک یا مهدی" سر می دهد....
و تو می مانی و ♥حس زیبای بندگی
@dokhtaranchadorii
💢ما را مدافعان حجاب آفریدہ اند
من یڪ چادرے پوشم:
✅اهل مدم
↩اما بجا و بہ وقتش...
✅اهل آراستگیم
اما پیش محرمش...
✅اهل بگو و بخندم
اما با در نظر گرفتن محدودیتش...
♻افتخار میڪنم چادریم،
⬅این چادرمشڪے ضمانت امنیت من است.➡
🚺خواهرم
معنے آزادے رو درست متوجہ نشدے 🔰
♻آزادے یعنے مطمئن باشے
❌اسیر نگاہ ناپاڪان نیستی…
💢ما را مدافعان حجاب آفریدہ اند😍☝️
@dokhtaranchadorii
خـدایـا...
بگیـر از مـن!
آن چـه که "#شهـــادت"
را می گیـرد از مـن...😔😔
این روزهــا عجیب دلم؛
به سیم خـاردار هـای #دنیــا !
گیـــر کرده است...
#ابو_تـراب را گفتنـد:
یا علـی ما فعلتَ حتی نصیرَ علیـاً ؟!
چه کردی که #علـی شدی!؟
فرمود:
إنّی کنتُ بوابّــــــاً لقلبــی!
نگهبـــان #دلــــــم بودم...
#شلمچه
حتی اگـر بـه #آخـر خط هـم رسیدی!
آنجـا بـرای #عشـق
شـروعی مجـدد اســت...😭💔
🔻برای شادی روح شهدا #صلوات🔻
♦️
@dokhtaranchadorii
چه زیباست این حرف شهدا
ما از حـــلالـــش گـذشتیمـ💔
شما از حـــــرامـش نمیگـذریـد⁉️
🆔 @dokhtaranchadorii