#تکرار_تاریخ💔
گاهی #چــادرم خاکی میشود...
چـــادرمشکی ام🍃 ♥ ️
از درودیوار شهر #خاکی میشود...
ازنگاه هایِ طعنه آمیز خاکی میشود...😏 ازحرفهایِ #سیاه خاکی میشود...😞
و گاهی هم از #لگدزدن عده ای به ظاهر روشنفکر
چــادرم رامیشویم تاغبارشهر را از رویش پاک کنم...⛄ ️
تاسنگینیِ نگاه هاراپاک کنم... چادرم که #خاکی میشود....
روضه ی مادر(س)میخوانم.... باهمه یِ این حرفها، #چــادرِ خاکی ام را باتمام وجودم، دوست دارم...😌 ♥ ️
وآن را با افتخار، برسرمیکنم،😎 بیادِ #چــــادرِ خاکیِ مادرم زهرا(س)دربینِ کوچه هایِ غریبِ مدینه... 😭😭
#چادرانه...
#دلنوشته_خاص
#داعشی_های_وطنی
@dokhtaranchadorii
1_66225445.mp3
3.18M
👊در محکومیت هتک حرمت عده ای نادان در #دانشگاه_تهران علیه حیا و حجاب زنان عفیفه ایرانی
🍃حالا که داره میذاره اثر حجاب تو
🍃کمی نداره از خون شهید ثواب تو
🎤 #سید_رضا_نریمانی
⏯ #شور
👌بسیار زیبا
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌸عاشقان ابراهیم، بیش از بقیه صبورند..
🌾این روزها روز تشنه شدن و تحمل گرسنگی است و چه زیباست وقتی بی قراری های ماه رمضان را به پنج روز محاصره سخت و جان فرسای ابراهیم و یارانش، گره می زنیم و تحمل می کنیم که او نیز تحمل کرد..
🌱آری ابراهیمی ها در ماه رمضان به گونه ای دیگر بیاد تشنگی و گرسنگی می افتند..
شادی روح شهدای گردان کمیل و حنظله و علمدار کمیل شهید ابراهیم هادی صلوات💐
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چرا_حجاب_اجباری؟
🎥🚨حرفهای جنجالی رحیم پور ازغدی در موضوع حجاب اجباری
دختران سرزمینم، یکبار برای همیشه جواب این سوال را ببینند
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
اَزخاطرهی
#چآدُری شدنشتَعریفمیکرد
میگفت :
رَمضاننزدیکبود ، 🌙
خواستَمـ برایمیهمانیِخدا
بِهترینلباسرابِپوشمـ... ✨ 🌷
وابستہشدمـ ..🌈 ☘
#چادرانه
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهارم 📚 توضیح میدم....من همه چی رو برات میگم...نمیدونم حرفام قانع کننده اس یا
#رمان_عقیق_پارت_صدوپنجم
📚 آیه من دوستت داشتم ولی نشد که بگیرمت...به خدا خواستمت ولی نشد.... چند ماه بعد حمید والا استاد دانشگاهم ازم خواستگاری کرد....من اونموقع داغون تر از اونچیزی بودم که بخوام به ازدواج
فکر کنم...اونم مردی که زنش مرده بود و یه پسر پنج ساله داشت....تا اینکه فشار شرایطی که توش بودم اونقدری زیادشد که یه شب نشستمو فکر کردم...پدرم عملا جوری باهام رفتار میکرد که انگار وجود ندارم....طلاق یه خط قرمز پر رنگ بود ومن اونو کمتر از دوسال زندگی مشترک رد کرده بودم و نگاه مردم جامعه به یه زن مطلقه....همه و همه باعث شد تا بشینم و با حمید صحبت کنم....این دفعه با چشم باز و منطقی...بهش گفتم...گفتم که من یه زن اجتماعی ام گفتم که چطور فکر میکنم وچی میخوام و....آیه ما خیلی به هم نزدیک بودیم...قبول کردم و باهاش ازدواج کردم و شدم مادر آیین پنج ساله....هر بار که آیینو میدیدم وبغلش میکردم یاد تو می افتادم و حسرت
میخوردم....اشک میریختم برای شیری که خشک شد نصیب تو ازش یک ماه کامل بود...اومدم دنبالت تا بلکه بعد از چند ماه ببینمت...اما نبودید....از اون محله رفته بودید و کسی خبری ازتون نداشت...دیگه طاقت نیاوردم....با حمید تصمیم گرفتیم برای همیشه از ایران بریم و من با قلبی که نیمیشو پیش تو جا گذاشته بودم راهی شدم....آیه من هچ وقت تو رو فراموش نکردم...تو دختر منی...تو بخشی از وجود منی...ولی خواهش میکنم
ازت منو درک کن...من...من.....
آیه دستهایش را روی لبهای حورا گذاشت....با چشمهای اشکی و صدایی لرزان زمزمه کرد:
منو آیینه به هم محتاجیم....منو آیینه به هم مدیونیم....ازتماشای انار لب رود...سیر چشمیم ولی دلخونیم!
حورا فقط به این حجم مهربانی نگاه میکرد و آیه می اندیشید همین که او اینجاست کافی نیست؟
آیات (فصل دوازدهم)
نگاهم به صفحه ی تلویزیون ۴۱ اینچی بود و فکرم جای دیگری....داشتم معادله حل میکردم......داشت جور میشد همه چیز....روی پاهای مامان پری خوابیده بودم و او به عادت کوکی موهایم را شانه میزد و میبافت....لبخندش را حین این کار دوست داشتم....حلقه ی خیار پوست نکرده ام را به دهان گذاشتم و گفتم: چرا اینقدر زود سامره رو میفرستی بخوابه ؟ نامردیه بابا دو روزه درست درمون ندیدمش!
مو گیس کنان میگوید:واسه خاطر اینکه فردا از خواب بیدار کردنش کار حضرت فیله خانم...مدرسه داره و مدام تو مدرسه چرت میزنه اگه خوب نخوابه!
تک خنده ای میکنم و میگویم: کمیل چه درس خون شده!
او هم میخندد و میگوید:معجزه است!
بابا محمد هم می آید و کنار ما مینشیند... لبخند زنان به ما خیره میشود و من تنم گرم میشود از این نگاه گرمش...بابا محمد همیشه گرم بمان...سردی ات خون توی رگهایم را منجمد میکند!
مامان عمه و ابوذر دارند با هم مشورت میکنند کادو برای تولد زهرا چه بخرند و من فکر میکنم چه این نامزد بازی ها مضحکند....اتفاقات امروز را دو به شکم که بگویم یانه...خانه گرم است و مثل سابق..دوست ندارم جَوَش را خراب کنم... اما بالاخره که چه؟
نگاه به موهای گیس شده ام میکنم و میگویم: خیلی خوشکل شده مامان پری... دستت طلا.
لبخند میزند و من سرش را پایین تر می آورم و چانه اش را میبوسم....بابا دوباره میخندد.....مامان پری دستی به سرم میکشد و میگوید: جدیدا زیاد مامان پری مامان پری میگی!
حق داشت عزیز دلم...صادقانه میگویم: از این به بعد هم میخوام مامان پری صدات بزنم!
ابرویی بالا می اندازد و میگوید:چرا اونوقت...
_چون دیگه نمیترسم!
_ترس؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوششم
📚 خیره به چشمهایش میگویم: نمیدونم...یه فوبیای مسخره بوده شاید... من میترسیدم مامان صدات کنم.... میترسیدم تو هم بری....مثل مادر خودم.... مثل خان جون...مامان عمه رو هم بدون عمه ی تنگش مامان صدا نمیزنم!
محو لبخند میزند:چه مسخره دلیل میاری آیه...
_گفتم که مسخره است...
دوباره به تلویزیون خیره شد....دل دل کردن را کنار گذاشتم و گفتم:مامان پری...
همانطور خیره گفت:جانم؟
_جونمت سلامت.
روی پیشانی ام ضربه ای مینوازد و میگوید:حرفتو بزن ولد چموش!
بی مقدمه گفتم:مامانم فهمید....
هم بابا محمد وهم پریناز ناگهانی به سمتم برگشتند....لعنتی اینطوری نه...این را نمیخواستم!
بابا محمد چشمهایش را ریز کرد و پرسید: یه بار دیگه بگو!
از روی پای پریناز بلند شدم و کنارش نشستم...سرم را به زیر انداختم و با گیس هایم ور رفتم و گفتم: امروز اومد پیشم...بالاخره منو شناخته بود....
خواستم با شوخی سر و تهش را هم بیاورم: هیچی یه ذره هندی بازی در آوردیم و تموم شد!
مامان پری کمی عصبی گفت: درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ به همین راحتی؟
موهایم را پشت گوشم دادم و گفتم: چیز خاصی نبود آخه...اومد و دلایل خودشو گفت برای رفتن....همون حرفهای شما منتها با دلایل خودش...
بابا محمد اخم کرده بود....لبخند زنان گفتم: اون اخمایی که داره کم کم فرو میره تو دماغتون رو از هم وا کن بابا جان...چیزی نشده که!
کمی ازحجم و وزن اخم هایش کم میشود و میگوید: دیگه چیزی نگفتن؟
_نه چی مثال؟
مامان پری به جایش گفت: مثال اینکه میخواد باهاش بری و از این حرفا!
بابا محمد سکوت کرد....انگار او هم حرفش همین بود....خندیدم و گفتم: بابا شماها چرا اینجوری میکنید؟کجا برم آخه مادر من پدر من....من همون آش کشک خاله ام!
بابا محمد دستی به موهایم میکشد و پیشانی ام را میبوسد و میگوید: من به تو و به فهمت ایمان دارم آیه....
و بی هیچ حرف دیگری به اتاقش میرود....مامان پری لبهایش را میجوید و به من نگاه میکرد....مثل بچه ها شده بودند....داشتم کلافه میشدم از دست این افکار بچگانه!
*
دکتر والا داشت عکسهای سیتی اسکن بیمار بیست و چند ساله ی تازه وارد بخش شده را بررسی میکرد.....نمیدانم چرا تازگی ها اینقدر از او خجالت میکشیدم.....عکس را به دستم داد و با لبخند نگاهم کرد....پرونده بیمار را از دستم گرفت و داروی تجویزی را در
آن نوشت.....پشت سرش از اتاق بیرون آمدم.....با همان لبخند روی لبش گفت: حورا از دیروز انگار رو ابراست!
لبخند میزنم و میگویم: اسمشو همیشه اینجوری تلفظ میکنید؟
کنجکاو نگاهم کرد و پرسید: چطور؟
شانه بالا انداختم و گفتم: هیچی همینجوری!
دکتر والا با لبخند جالب روی لبش گفت: نه برام جالب شد...ایرادش کجاست؟
_خب تلفظ اصلیش میشه حَورا...حوری و حَورا دوتاشون یعنی زیبا روی بهشتی ، مذکرش میشه حوری و حَورا مونثش میشه!
دکتر والا میخندد و میگوید: چه تعصبی هم روی اسم مادرت داری...اوممم حَورا ، یکم سخته تلفظش!
من هم میخندم و میگویم: آره یکم سخته.📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوهفتم
📚 به ایستگاه پرستاری میرسیم...دکتر میخواهد از بخش برود که خم میشود و آرام دم گوشم زمزمه میکند: یه جشن خیلی خیلی کوچیک میخوایم بگیریم به مناسبت پیدا کردنت...امشب رو به کسی
قول نده چون دعوتی پیش ما!
میخواهم تعارف کنم که میگوید: اما و اگر نداره...باید قبول کنی..بیا بلکه شهرزاد هم از تو شوک بیرون اومد!
و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشد میرود....لبخندی مزنم....چه رویی داشت این زندگی هزار رنگ!
دانای کل(فصل سیزدهم)
محرم نزدیک بود و طلاب داشتند وسایل حسینیه را شستو شو میدادند....قاسم خسته کنار بقیه مینشیدند...کش و قوسی به بدنش میدهد و قلنج های کمرش را میشکند....پنج فرش شش متری را یک تنه شسته بود و واقعا خسته بود....احمد برای همه چای می آورد و حین تعارف کردن به قاسم میگوید: خسته نباشی دلاور!
قاسم چای را بر میدارد و میگوید: خواهش میکنم زنده نباشی برادر!
جمع را به خنده می اندازد...حاج رضا علی هم به جمع میپیوند و همگی به احترامش از جا برمیخیزند....قاسم از جایش بلند میشود تا استادش بر سر جایش بنشیند و خود میرود کنار امیرحیدر روی زمین مینشیند....امیرحیدر با لبخند نگاهش میکند و ابوذر میزند روی شانه اش و میگوید: حسابی امروز حماسه آفرینی کردیا!
قاسم صدایش را کلفت میکند و میگوید: دآشت حماسه سازه اصلا...چی فکر کردی؟
حاج رضا علی لبخند محجوبانه ای میزند و قاسم میپرسد:حاجی بالاخره نگفتید من چیکار باید بکنم؟
حاج رضاعلی میگوید:خودت پیداش میکنی وقتی خوب درکش کنی!
ابوذر کنجکاو میپرسد:چی شده؟
قاسم مینالد: هیچی بابا واسه دهه ی دوم محرم ازم دعوت شده برای منبر....هرچی به استاد میگم کمکم کنه تجربه ی اولمه...
چیکار کنم که نفوذ داشته باشم و حرفام کاربردی باشه...یکمم فنون تاثیر گذاری یادم بدن حاجی شونه خالی میکنن!
حاج رضا علی لبخند زنان میگوید: جاهل...فن و فنون نمیخواد...بفهم چی میگی تاثیرش با خدا!
قاسم میگوید:مگه میشه کسی حرفی رو بزنه که نفهمتش!
حاج رضا علی ابرویی بالا می اندازد و میگوید:الان تو همه ی چیزایی رو که میگی میفهمی؟
قاسم گفت:خب باید اینطور باشه قاعدتا!
حاج رضا علی نگاهی به استکان در دستش می اندازد ومیگوید: تو چرا امروزداومدی اینجا و داری وسایل حسینیه رو میشوری؟
قاسم خیره به استکان میگوید: منظورتون چیه استاد؟
_منظور ندارم...سوال پرسیدم!
قاسم مسلط میگوید:خب واسه اینکه کثیف بودن دیگه!
آنقدر لحنش با مزه بود که همگی به خنده افتادند...با تعجب به جمع نگاه کرد و گفت: جک گفتم مگه؟خب جواب همین نمیشه مگه؟
حاج رضاعلی استکان را پایین میگذارد و عرق چین سفید رنگش را از سرش بر میدارد و میگوید: یعنی آخر آخر قال الصادق (ع) خوندنات نتیجه اش شد همین؟ چون کثیف بودن؟
قاسم گیج نگاه میکند و ابوذر و باقی طلاب منتظر نتیجه گیری....قاسم میپرسد: چه ربطی به امام صادق داره؟
حاج رضا علی دستی به ریشهایش میکشد و خیره به حوض آبی رنگ وسط حوزه میگوید: یه روز آقا امام صادق میرن خونه یکی از دوستانشون...میبینن که اون رفیقشون داره یه پنجره تو آشپزخونه می اندازه....📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
🌙 #مـــاهبندگـــۍخــــــداღ
📜 #حــدیثروز
قالامامصادقعلیهالسلامـ :
۞خداونـد روزه را واجبـــــ ڪرده تـابدین وسیلہ دارا ونــدار(غنۍوفقیــر)مســـاوۍگـــردند.۞
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتــشار بـرای نخستین بار💔
لحـظه اصابت گلوله به
شهــــید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده و فریادهای
ღنحـن شیعه علی بن ابی طالبღ
#دقایقی قبل از #شهادت😔
️حاظریچقدرپولبهتبدناینطوریگلوله#سینهات رو سوراخ ڪنه؟
ایـــن لحــظه چنــد؟؟
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🎥 انتــشار بـرای نخستین بار💔 لحـظه اصابت گلوله به شهــــید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده و فریادهای
#شهـــღــادت
یعــنی متـفاوت به آخــر رسیدن
وگـرنه مـرگ پایان همه اۍ قصه هاست...
#اللهمارزقناتوفیقشهادتفۍسبیلڪ
@dokhtaranchadorii
خــُــدا مــۍخـــوآسـت ......
بہ تـــو بـــآل وُ پــَـــر بـــدَهـــَــد❢❢
گــُــفـــــت :
چـــشــمــَت مــۍزنـَــݩـــڋ❢❢❢
چـــ❃ـــآڋر را دآد😊✌️
@dikhtaranchadorii
#آیت_الله_جوادی_آملی:
✨اگر کسی #قرآن بخواند و معنایش را هم نفهمد همین #خواندن قرآن باعث می شود #فیض ببرد،
✨بسیاری از مواقع هست که #چشم انسان از #گناه مصون است به #برکت همین که چشم به #آیات الهی افتاده و انسان نمی داند که این #توفیق از کجا نصیبش شده است.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹 #ماه_رمضـان_در_جبهه_ها 🌹 .
🌺 بعد از ۴۸ ساعت درگیرے با دشمن
نیمہ شب به اردوگاه رسیدیم ... 🌺 مقداری آب و یڪ جعبه خرما باقے مانده بود ، فرمانده بچه های گردان را به خط ڪرد و گفت : برادرانے ڪہ خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورنـد و آنهایے کہ می توانند، تا فـردا صـبح تحمل ڪنند. 🌺 جعبہ خرمـا بیـن بچـه ها دست به دست چرخیـد تا به فرمانــده رسید... 🌺 فرمانـده بہ جعبـه خرمـا نگاه ڪرد، خرماهـا دست نخورده بود ،بچـه ها تنـها با آب قمقمه هایشان افطار ڪرده بودنـد. 🌹ماه #رمضان بود... 🌹تیرماه شصت و یڪ... 🍂
#عملیات_رمضان
🍂 #بفدای_لب_تشنه_ات_یاحسن
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
میدهم جان اگر سید علی امر کند ❤️❤️
تقدیم به خواهران محجبه💋
جانت را که بدهی شهید می نامند تورا😍
به گماانم اگر روحت را هم بدهی شاید❤️
ومن احساس میکنم اینجا در این سرزمین دختران زیادی هستند که هرروز پشت سنگر سیاه سنگین خود دفاع میکننداز نجابتشان💔
وهر لحظه شهید میشوند انگار💘
پس💜
شهید زنده حواست به حجابت باشد
@dokhtaranchadorii
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم❤️
شماره تلفن خدا۲۴۴۳۴💋
۳رکعت نملز صبح
۴رکعت نماز ظهر
۴رکعت نماز عصر
۳رکعت نماز مغرب
۴رکعت نماز اعشا
❤️❤️❤️❤️❤️
بیایید خطوط دلهایمان را اشغال نگذاریم
خدا💔پشت خط است
@dokhtaranchadorii
🌹🌹🌹🌹🌸🌸🌸🌸🌷🌷🌸🌸
چراما امام زمانو نمیبینم👇👇👇
💢روزی از عارفی سؤال شد:
چرا ما #امام_زمان را نمیبینیم؟
💢عارف گفت: لطفا برگردید و پشت به من
بنشینید. #شاگرد این کار را انجام داد.
⁉️آیا الان میتوانید مرا ببینید؟
شاگرد عرض کرد خیر، نمیتوانم ببینم
💢عارف فرمود: چرا نمیتوانی من را ببینی؟
👈شاگرد گفت: چون پشت من به شماست.
💢عارف فرمود: حالا متوجه شدید
چرا نمیتوانید #امام_زمان را بینید؟!
👈چون شما #پشتتان به امام زمان
است، با گناه کردنها و نافرمانیها
به امام زمان پشت کردهایم و در
عین حال تقاضای #دیدار امام زمان
را داریم
🌺أللَّھُـمَ عَـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفرج...
🌹
@dokhtaranchadorii
🎤 #حاج_حسین_یکتا
🌴فرمانده گردانی میگفت: خواب دیدم #امام_عصرو...آقا گفت: لیست گردان و بده. لیست و دادم شروع کردند با خوکار قرمز🖍 زیر بعضی #اسم ها رو خط✍ کشیدن..
🌴زیر هرررر اسمی خط کشید، تو عملیات، #شهید_شد😭
💥بچه هاااا!
لیست اسم شماها دست #شهداست دارن میبرن پیش #امام_زمان... میگن آقا من ⇜از این دختر⇜از این پسر، خیلییی #راضی ام👌 آقا براش #خوشگل بنویس😍
🌴بعد فکر کن، آقا خودکار سبزشو🖌 ور داره بگه این #سرباز_خودمه💖
بچه هااااا
بخر بخره ها!
#مهمونیه😍 بچه ها زود باشین..
🌹🍃🌹🍃
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشانه های یاوران حضرت مهدی
از زبان استاد دانشمند❤️❤️❤️
خدایا ماراهم از یاوران یوسف زهرا قرار بده
@dokhtaranchadorii