امشبــ 🌙
سوره عنکبوتــ و روم فراموش نشود!👌🏻
💚 امام صادق(ع) فرمود:
🌟 هر ڪس در شبــ بیستــ و سوم ماه رمضان سوره عنکبوتــ و روم را بخواند، به خدا سوگند که او از اهل بهشتــ خواهد بود و من هرگز کسى را از این حکم استثنا نمىکنم و بیم آن ندارم که در این سوگند خداوند گناهى بر من بنویسد، این دو سوره نزد خدا جایگاهى عظیم دارند.
📚 ثواب الأعمال و عقاب الأعمال، ص 109.
@dokhtaranchadorii
⬛️◼️◾️▪️
#شب_قدر است
شب تقدیر و ثبت سرنوشت است
یا رَبْ!
مقدر نما
در این شـــب قـدر
یک جـرعه از اخـلاص
و آن حـالِ شهیـدان را...
به حق شهــ🌷ـدا ،
الهی العفو العفو العفو ....
🍃 دعـــــا
برای سلامتی و
فرج آقا امام زمان (عج)
شفای بیماران و عاقبت بخیری جمیع مؤمنین و مؤمنات فراموش نشود..
#التماس_دعای_فرج_و_شهادت
#شبتــــــون_حیــــدرے
@dokhtaranchadorii
#مناسبتۍ
#عاشقانہ_مهدوے
+ تقدیر امسالش رو بنویسید:《یارے امام زمان》
- آخه چطور ممکنه؟ اون ڪه خیلۍ گناه ڪرده...
+ آره سابقه بدے داره، ولۍ ببین چقدر پشیمونہ؛ ببین چطور عزم ڪرده ڪه دیگه همونۍبشه ڪه خدا و امامش میخوان؛ ببین چطور از دورے امامش بۍ تاب شده. تو از ڪجا میدونۍ ڪه اون "حر" امام زمانش نیست؟!...
اے ڪاش فرداے شب قدرمان مڪالمه فرشته ها اینگونه باشد...
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من 💞حجاب💞 را دوست دارم...
این شعار نیست، حقیقت ست...
❤️💗❤️چادرم عشقم❤️💗❤️
@dokhtaranchadorii
#شهیدانہ•|🕊|•
🔹سوریه که بود پیام داد گفت #خواب عجیبی دیدم بعد از اینکه کلی اصرار کردم خوابش رو تعریف کرد. گفت خواب دیدم وضع خراب بود و هوا سرد داشتم با #پوتین نماز میخوندم.
🔹یکی اومد شروع کرد به حرف زدن و گفت #نمازت قبول نیست و منم به شکافتادم.بعد از چند دقیقه تو خواب دیدم که یه #خانم_چادری اومد به خوابم و گفت: #پسرم ازت قبوله خداخیرتون بده ان شاءالله
⭕️تا به خودم اومدم فهمیدم #حضرت_زهرا رو دیدم و از خواب پریدم
#حضرت_زهرا_مدد ❤️
#شهید_حسین_معزغلامی
شادی روح همه شهدا صلوات 🌷
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷 یک بند از وصیت نامه تک تک شهدا :
خواهرم حجابت‼️‼️
وای به حالمان اگر....😔😔
@dokhtaranchadorii
#ریحــــــــانهـ🌸
#چـادرݥ را باد نیاورده
ڪه باد ببره...😏
چــادرݥ پرچم #غیرتِ
همه ے مردان سرزمینم است
ڪه سرخـ❤️ـے خونشان را
به سیاهے آن بخشیده اند...☺️☝️
#چادرم_را_عاشقم 😌💗
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستوسوم 📚 سخت ترین لحظات زندگی آدم شاید همان لحظاتی است که آدم انتظار میکش
#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستوچهارم
📚 دانای کل (فصل چهاردهم) امیرحیدر با چند سرفه چشم میگشاید....نگاهی به دور و برش می اندازد و گیج و فارق از زمان و مکان میخواست موقعیتش را پیدا کند....صدای (خدارو شکر به هوش اومد) طاهره خانم توجهش را جلب میکند....کربلایی ذوالفقار بالای سرش می آید و میپرسد:سلام بابا...خوبی حیدر جان؟
گلویش خشک تر از آنی بود که بتواند پاسخ پدرش را بدهد....سرفه ای کرد و با سر اشاره کرد که حالش خوب است..... طاهره خانم سمت ایستگاه رفت و به آیه خبر داد که امیرحیدر به هوش آمده....آیه با خوشحالی سمت اتاق او رفت.....با خجالت ضربه ای به در نواخت و با سلام کوتاهی به کربلایی ذوالفقار وارد شد... امیرحیدر همچنان سرفه میکرد.... امیرحیدر سرفه کنان پاسخش را داد....طاهره خانم با نگرانی پرسید:چی شده آیه جان؟
آیه نگاهش میکند و میگوید:چیزی نیست اثرات داروی بی هوشیه....یه مقدار کمی بهشون آب بدید....خوب میشن چیزی نیست.
آیه شرمنده بود و این شرمندگی از تمام حرکاتش مشهود بود....امیرحیدر همانطور که جرعه ای از آب را مینوشید پرسید: ابوذر...ابوذر چی شد خانم آیه؟
آیه حس کرد چقدر این لحن نگران و مردانه دلش را میلرزاند....چه احساسات خطرناکی بود...بی مورد وخطرناک...آب دهانش را قورت دادو گفت:خوبه...اونم چند دقیقه قبل از شما به هوش اومد
بخش پیوند بستریه...
امیرحیدر الحمداللهی میگوید و بعد میپرسد: تا کی باید اینجا باشه؟
_یکی دو ماهی مهمون ماست...بعدشم که شیش ماه باید تحت تدابیر شدید امنیتی باشه!
امیرحیدر اخمی میکند و میپرسد: چرا اینقدر طول درمانش زیاده؟
_داروهایی بهش میدیم که سیستم بدنیشو ضعیف کنه تا پیوندو پس نزنه...
_ای بابا...
آیه نگاهی به کربلابی ذوالفقار و طاهره خانم می اندازد و میگوید:من باید برم به ابوذر سر بزنم ، مشکلی بود خبرم کنید.... با اجازتون!
و بعد با خداحافظی کوتاهی از آنها از اتاق بیرون میرود....طاهره خانم خسته روی صندلی مینشیند و میگوید: ای بابا بیچاره پریناز!
بعد سمت امیرحیدر میکند و رو به امیرحیدر میگوید: دیگه نبینم سر خود پاشی بیای از این کارا بکنی...
امیرحیدر با لبخند میگوید:دیگه یه کلیه دارم اونم لازمش دارم...نمیشه بدون اطلاع اهداش کنم....
طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید:از تو هیچی بعید نیست!
کربلایی ذوالفقار اما دست میگذارد روی شانه ی پسرش و میگوید:خدا خیرت بده پسرم.
و خب امیرحیدر هم دلش خوش بود به این حمایتها....نگاهش به در باز و سالن پر رفت و امد بود و فکرش پیش پرستارش...مثلا خوب میشد خانم آیه
چادری میبود و اصلا پرستار نبود...سری تکان داد خندید به این افکار مسخره...به او چه اصلا!؟
آیه با نشاط سمت اتاق ابوذر حرکت کرد.خوشحال بود و سرمست از این خوبی....اتاق ابوذر را باز کرد و زهرا را دید که دست ابوذر را در دست گرفته و مدام قربان صدقه اش میرود....با دیدن آیه بلند شد و نگران گفت:کجایی تو؟ از وقتی به هوش اومده یه ریز ناله میکنه و درد داره....
نگاهی به صورت جمع شده از درد ابوذرش میکند ، دستهایش را میفشارد و میگوید:خوبی داداشی؟ خیلی درد داری؟
بی هیچ حرفی فقط سری به نشانه ی تایید تکان میدهد....آیه خیره به ابوذر میگوید: احتملا عوارض عمله....میرم با دکترش صحبت کنم اگه موافق بود براش مسکن میزنم....تو غصه نخور زهرا جان ، مریض میشی کنار ابوذر میوفتی یه مریض میشه دوتاها!
زهرا محو لبخند میزند:الهی درد و بلاش بخوره تو سرم آیه...
ابوذر ناله کنان میگوید:ساکت شو ضعیفه....📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستوپنجم
📚 هر دو را به خنده می اندازد....زهرا دلش میخواهد کاش آیه ای نبود تا یک دل سیر در آغوش میگرفت این حجم مهربانی و عشق را.....آیه نگاهی به ساعتش میکند و رو به زهرا میگوید:زهرا من میرم از دکتر بپرسم میام الان...
*
قاسم و باقی دوستان مشترک امیرحیدر و ابوذر گل و کمپوت به دست وارد سالن بخش عمومی شدند....حاج رضاعلی جلو تر از همه حرکت میکرد و آیه با دیدنش با احترام از ایستگاه پرستاری بیرون آمد و با وقار رو به او گفت:
_سلام حاجی ...
حاج رضاعلی با لبخند منحصر به فرد خودش پاسخش را داد: علیک سلام دخترم....خوبید؟
_ممنونم.
_کجا هستند این دوتا مریض ما؟
آیه به یکی از درها اشاره کرد و گفت:آقا سید اونجا هستند و ابوذر یه بخش دیگه...
حاج رضا علی سری تکان داد و رو به بقیه گفت: بجنبید که به هر دو تا برسیم....
و تشکر کنان از کنار آیه گذشتند....محمد حسین دم گوش قاسم گفت:کی بودن ایشون؟
قاسم هم آرام گفت:همشیره ابوذر بودن...
آهان محمد حسین بلند شد و قاسم با دیدن امیرحیدر روی تخت حالت گریه به خودش گرفت و همانطور که نمایشی اشک میریخت گفت:به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم...بیا کز چشم
بیمارت هزاران درد برچینم... قاسم شهید شه رو تخت بیمارستان نبینتت سیـد...
امیرحیدر خنده کنان به جمع سلامی داد و از تک تک بابت آمدنشان تشکر کرد.... طاهره خانم با ببخشیدی جمع را به بهانه ای ترک کرد تا امیرحیدر و دوستانش راحت باشند....حاج رضاعلی کنارش روی صندلی نشست و مانع تلاش امیرحیدر برای بلند شدن شد.
_خوبی جاهل؟
دل امیرحیدر تنگ همین جاهل گفتنهای حاج رضاعلی بود..(جاهلی که در قابوس شاگردان حاج رضاعلی همان عاقل معنا میداد)
_خدا رو شکر حاجی...
قاسم در قوتی کمپوت را باز کردن و همانطور که حلقهای از آناناس را میخورد از امیرحیدر پرسید: سید این چنگالتون کجاست؟چنگال خودش یه ریزه است!
همگی با تعجب به قاسم نگاه میکردند و امیرحیدرخندان رو به قاسم گفت:تو آدم نمیشی!
قاسم خندان گفت:خدایی دلم هزار راه رفت برات سید....خیلی مردی مستر!
امیرحیدر آرام ضربه ای به پس گردنش زد و گفت: از دعای شخص تو که من الان سلام وسرحال اینجا نشستم!
کم کم باب شوخی باز شد و چند دقیقه زمان ملاقات به شیرینی برای امیرحیدر سپری شد جز مدت زمان اندکی که آیه و آیین آمده بودند برای ویزیت بیمار بغل دست امیرحیدر و خب نگاه های خیرهی آیین روی آیه اذیت میکرد امیرحیدر را.... دلیلش هم به ضعم خودش معلوم بود.... امیرحیدر جای برادر آیه بود خب نگاه خیره ی یک غریبه روی خواهر را کدام برادری تحمل میکرد؟!
چهار روزی بود که از عمل پیوند گذشته بود و تقریبا احوالات خانواده سعیدی به سکون رسیده بود....آیه خیره ی ساندویچ الویه در دستانش لبخندی به لب آورد.... دم صبحی مامان حورایش برایش یک باکس پر از غذا و میوه آورده بود و سفارش کرده بود که حتما نوش جان کند....خنده دار نبود....بیشتر لبخند دار بود...مادری که میخواست جبران کند وچه کودکانه مادرانه خرج میکرد...مثلا باید آیه باشی تا بفهمی باکس غذای امروز پاسخی بود به لقمه ی نان و پنیر و سبزی که پریناز روزی که همراه ابوذر بود به آیه داده بود تا ضعف نکند و بخورد و حین خوردن بود که حورا آمده بود تا سر بزند به آیه و آن لقمه را دیده بود....گازی به الویه اش زد و اندیشید انصافا خوشمزه است اما نه به اندازه الویه های پریناز.....خب دستپخت یک زن خانه دار و یک زن شاغل مطمئناً یکی نبود!
_خیلی اهل این چیزا نیست...تو رو ویژه دوست داره.
صدای آیین بود که آیه نزدیک میشد....آیه نگاهی به آیین و گل های نرگس در دستانش بود.📚
@dokhtaranchadorii