eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
637 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من 💞حجاب💞 را دوست دارم... این شعار نیست، حقیقت ست... ❤️💗❤️چادرم عشقم❤️💗❤️ @dokhtaranchadorii
.....یادم نیست اول چادر بود که سایه سرم شد و یا من بودم که زیر سایه آن پناه گرفتم هر چه که هست من با آن آرامم😊 @dokhtaranchadorii
•|🕊|• 🔹سوریه که بود پیام داد گفت عجیبی دیدم بعد از اینکه کلی اصرار کردم خوابش رو تعریف کرد. گفت خواب دیدم وضع خراب بود و هوا سرد داشتم با نماز میخوندم. 🔹یکی اومد شروع کرد به حرف زدن و گفت قبول نیست و منم به شک‌افتادم.بعد از چند دقیقه تو خواب دیدم که یه اومد به خوابم و گفت: ازت قبوله خداخیرتون بده ان شاءالله ⭕️تا به خودم اومدم فهمیدم رو دیدم و از خواب پریدم ❤️ شادی روح همه شهدا صلوات 🌷 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 یک بند از وصیت نامه تک تک شهدا : خواهرم حجابت‼️‼️ وای به حالمان اگر....😔😔 @dokhtaranchadorii
🌸 را باد نیاورده ڪه باد ببره...😏 چــادرݥ پرچم همه ے مردان سرزمینم است ڪه سرخـ❤️ـے خونشان را به سیاهے آن بخشیده اند...☺️☝️ 😌💗 @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت‌_صدوبیست‌و‌سوم 📚 سخت ترین لحظات زندگی آدم شاید همان لحظاتی است که آدم انتظار میکش
📚 دانای کل (فصل چهاردهم) امیرحیدر با چند سرفه چشم میگشاید....نگاهی به دور و برش می اندازد و گیج و فارق از زمان و مکان میخواست موقعیتش را پیدا کند....صدای (خدارو شکر به هوش اومد) طاهره خانم توجهش را جلب میکند....کربلایی ذوالفقار بالای سرش می آید و میپرسد:سلام بابا...خوبی حیدر جان؟ گلویش خشک تر از آنی بود که بتواند پاسخ پدرش را بدهد....سرفه ای کرد و با سر اشاره کرد که حالش خوب است..... طاهره خانم سمت ایستگاه رفت و به آیه خبر داد که امیرحیدر به هوش آمده....آیه با خوشحالی سمت اتاق او رفت.....با خجالت ضربه ای به در نواخت و با سلام کوتاهی به کربلایی ذوالفقار وارد شد... امیرحیدر همچنان سرفه میکرد.... امیرحیدر سرفه کنان پاسخش را داد....طاهره خانم با نگرانی پرسید:چی شده آیه جان؟ آیه نگاهش میکند و میگوید:چیزی نیست اثرات داروی بی هوشیه....یه مقدار کمی بهشون آب بدید....خوب میشن چیزی نیست. آیه شرمنده بود و این شرمندگی از تمام حرکاتش مشهود بود....امیرحیدر همانطور که جرعه ای از آب را مینوشید پرسید: ابوذر...ابوذر چی شد خانم آیه؟ آیه حس کرد چقدر این لحن نگران و مردانه دلش را میلرزاند....چه احساسات خطرناکی بود...بی مورد وخطرناک...آب دهانش را قورت دادو گفت:خوبه...اونم چند دقیقه قبل از شما به هوش اومد بخش پیوند بستریه... امیرحیدر الحمداللهی میگوید و بعد میپرسد: تا کی باید اینجا باشه؟ _یکی دو ماهی مهمون ماست...بعدشم که شیش ماه باید تحت تدابیر شدید امنیتی باشه! امیرحیدر اخمی میکند و میپرسد: چرا اینقدر طول درمانش زیاده؟ _داروهایی بهش میدیم که سیستم بدنیشو ضعیف کنه تا پیوندو پس نزنه... _ای بابا... آیه نگاهی به کربلابی ذوالفقار و طاهره خانم می اندازد و میگوید:من باید برم به ابوذر سر بزنم ، مشکلی بود خبرم کنید.... با اجازتون! و بعد با خداحافظی کوتاهی از آنها از اتاق بیرون میرود....طاهره خانم خسته روی صندلی مینشیند و میگوید: ای بابا بیچاره پریناز! بعد سمت امیرحیدر میکند و رو به امیرحیدر میگوید: دیگه نبینم سر خود پاشی بیای از این کارا بکنی... امیرحیدر با لبخند میگوید:دیگه یه کلیه دارم اونم لازمش دارم...نمیشه بدون اطلاع اهداش کنم.... طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید:از تو هیچی بعید نیست! کربلایی ذوالفقار اما دست میگذارد روی شانه ی پسرش و میگوید:خدا خیرت بده پسرم. و خب امیرحیدر هم دلش خوش بود به این حمایتها....نگاهش به در باز و سالن پر رفت و امد بود و فکرش پیش پرستارش...مثلا خوب میشد خانم آیه چادری میبود و اصلا پرستار نبود...سری تکان داد خندید به این افکار مسخره...به او چه اصلا!؟ آیه با نشاط سمت اتاق ابوذر حرکت کرد.خوشحال بود و سرمست از این خوبی....اتاق ابوذر را باز کرد و زهرا را دید که دست ابوذر را در دست گرفته و مدام قربان صدقه اش میرود....با دیدن آیه بلند شد و نگران گفت:کجایی تو؟ از وقتی به هوش اومده یه ریز ناله میکنه و درد داره.... نگاهی به صورت جمع شده از درد ابوذرش میکند ، دستهایش را میفشارد و میگوید:خوبی داداشی؟ خیلی درد داری؟ بی هیچ حرفی فقط سری به نشانه ی تایید تکان میدهد....آیه خیره به ابوذر میگوید: احتملا عوارض عمله....میرم با دکترش صحبت کنم اگه موافق بود براش مسکن میزنم....تو غصه نخور زهرا جان ، مریض میشی کنار ابوذر میوفتی یه مریض میشه دوتاها! زهرا محو لبخند میزند:الهی درد و بلاش بخوره تو سرم آیه... ابوذر ناله کنان میگوید:ساکت شو ضعیفه....📚 @dokhtaranchadorii
📚 هر دو را به خنده می اندازد....زهرا دلش میخواهد کاش آیه ای نبود تا یک دل سیر در آغوش میگرفت این حجم مهربانی و عشق را.....آیه نگاهی به ساعتش میکند و رو به زهرا میگوید:زهرا من میرم از دکتر بپرسم میام الان... * قاسم و باقی دوستان مشترک امیرحیدر و ابوذر گل و کمپوت به دست وارد سالن بخش عمومی شدند....حاج رضاعلی جلو تر از همه حرکت میکرد و آیه با دیدنش با احترام از ایستگاه پرستاری بیرون آمد و با وقار رو به او گفت: _سلام حاجی ... حاج رضاعلی با لبخند منحصر به فرد خودش پاسخش را داد: علیک سلام دخترم....خوبید؟ _ممنونم. _کجا هستند این دوتا مریض ما؟ آیه به یکی از درها اشاره کرد و گفت:آقا سید اونجا هستند و ابوذر یه بخش دیگه... حاج رضا علی سری تکان داد و رو به بقیه گفت: بجنبید که به هر دو تا برسیم.... و تشکر کنان از کنار آیه گذشتند....محمد حسین دم گوش قاسم گفت:کی بودن ایشون؟ قاسم هم آرام گفت:همشیره ابوذر بودن... آهان محمد حسین بلند شد و قاسم با دیدن امیرحیدر روی تخت حالت گریه به خودش گرفت و همانطور که نمایشی اشک میریخت گفت:به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم...بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم... قاسم شهید شه رو تخت بیمارستان نبینتت سیـد... امیرحیدر خنده کنان به جمع سلامی داد و از تک تک بابت آمدنشان تشکر کرد.... طاهره خانم با ببخشیدی جمع را به بهانه ای ترک کرد تا امیرحیدر و دوستانش راحت باشند....حاج رضاعلی کنارش روی صندلی نشست و مانع تلاش امیرحیدر برای بلند شدن شد. _خوبی جاهل؟ دل امیرحیدر تنگ همین جاهل گفتنهای حاج رضاعلی بود..(جاهلی که در قابوس شاگردان حاج رضاعلی همان عاقل معنا میداد) _خدا رو شکر حاجی... قاسم در قوتی کمپوت را باز کردن و همانطور که حلقه‌ای از آناناس را میخورد از امیرحیدر پرسید: سید این چنگالتون کجاست؟چنگال خودش یه ریزه است! همگی با تعجب به قاسم نگاه میکردند و امیرحیدرخندان رو به قاسم گفت:تو آدم نمیشی! قاسم خندان گفت:خدایی دلم هزار راه رفت برات سید....خیلی مردی مستر! امیرحیدر آرام ضربه ای به پس گردنش زد و گفت: از دعای شخص تو که من الان سلام وسرحال اینجا نشستم! کم کم باب شوخی باز شد و چند دقیقه زمان ملاقات به شیرینی برای امیرحیدر سپری شد جز مدت زمان اندکی که آیه و آیین آمده بودند برای ویزیت بیمار بغل دست امیرحیدر و خب نگاه های خیره‌ی آیین روی آیه اذیت میکرد امیرحیدر را.... دلیلش هم به ضعم خودش معلوم بود.... امیرحیدر جای برادر آیه بود خب نگاه خیره ی یک غریبه روی خواهر را کدام برادری تحمل میکرد؟! چهار روزی بود که از عمل پیوند گذشته بود و تقریبا احوالات خانواده سعیدی به سکون رسیده بود....آیه خیره ی ساندویچ الویه در دستانش لبخندی به لب آورد.... دم صبحی مامان حورایش برایش یک باکس پر از غذا و میوه آورده بود و سفارش کرده بود که حتما نوش جان کند....خنده دار نبود....بیشتر لبخند دار بود...مادری که میخواست جبران کند وچه کودکانه مادرانه خرج میکرد...مثلا باید آیه باشی تا بفهمی باکس غذای امروز پاسخی بود به لقمه ی نان و پنیر و سبزی که پریناز روزی که همراه ابوذر بود به آیه داده بود تا ضعف نکند و بخورد و حین خوردن بود که حورا آمده بود تا سر بزند به آیه و آن لقمه را دیده بود....گازی به الویه اش زد و اندیشید انصافا خوشمزه است اما نه به اندازه الویه های پریناز.....خب دستپخت یک زن خانه دار و یک زن شاغل مطمئناً یکی نبود! _خیلی اهل این چیزا نیست...تو رو ویژه دوست داره. صدای آیین بود که آیه نزدیک میشد....آیه نگاهی به آیین و گل های نرگس در دستانش بود.📚 @dokhtaranchadorii
📚 _سلام دکتر... با لبخند شیطنت آمیزی گفت:سلام آیه... و بعد از چند لحظه مکث اضافه کرد:خانم! آیه هرچه اندیشید نمیتوانست به این چیزهای به نظرش مسخره واکنشی نشان دهد.....آیین نگاهی به ساندویچ در دستانش کرد و گفت:خوشمزه ترین الویه ای بود که این چند وقت درست کرده... آیه نیز لبخند میزند....آیین ادامه میدهد: هیچ وقت برای هیچ کدوممون باکس پر از غذا نیاورده بود محل کارمون. آیه باز هیچ نمیگوید....آیین دیگر حرصی نمیشد از این سکوتها....برعکس آیه می ایستد و خیره به آسمان پر ستاره میگوید: چرا همه تو رو یه جور دیگه دوست دارن؟ یه جور خاص توی دل میشینی؟ آیه دیگر طاقت نیاورد و معترض گفت:آقا آیین.... آیین دوبار برگشت و نگاهش کرد:بله؟ آیه عصبی گفت: رعایت کنید دکتر! آیین اخمی میکند و میگوید:دکتر نه....آیینو قشنگ تر تلفظ میکنی! آیه دستی به مقنعه اش میکشد و با ببخشیدی میخواهد برود که آیین میگوید: صبر کن. برمیگردد سمت آیین....آیین با طمانینه سمتش آمد وگل را سمت آیه گرفت....آیه متعجب نگاهش کرد:این چیه؟ آیین نگاهی به بالا و پایین نرگسها انداخت و گفت: معلوم نیست؟ آیه است! آیه گیج پرسید:چی؟ _آیه...آیه است.... _متوجه منظورتون نمیشم. آیین لبخند زنان به گل نگاه کرد و گفت: خودت گفتی آدم هر وقت یه چیزو ببینه و یاد خدا بیوفته اون چیز میشه آیه ، خب اینم یه آیه است....وقتی میبینمش یاد تو وخدات میوفتم! _خدام؟ _اوهوم...خدات فرق داره با خدای ماها ، خیلی سفت بغلت کرده نه؟ آیه تک خنده ای کرد و مبهوت به آیین نگاه کرد...کفر میگفت چرا مرد روبه رویش؟ آیین نرگسها را دوباره به سمتش گرفت و گفت: بگیر دیگه! آیه مردد ماند و بعد از چند لحظه مکث آن را گرفت....آیین سرخوش و لبخند زنان از کنارش گذشت و روز به خیر کوتاهی گفت...آیه فرصت را غنیمت شمارد و گفت:راستی دکتر! آیین سمتش برگشت که آیه با لبخند مرموزی گفت: جسارتا من (تو) نیستم ، (شما) صدا کنید راحت ترم! دل آیین هم ضعف همین اخلاقهای آیه را میرفت دیگر! امیرحیدر که بعد از کلی منت دکتر سهرابی را کشیدن راضی اش کرده بود تا دقایقی ابوذر را ببیند حین بازگشت به بخش و اتاقش نگاهش رفت سمت پنجره ی سالن و تراس نسبتا بزرگ بیمارستان و البته آیه و آیینِ پشت شیشه ها. نگاهش بین نرگسهای آیه و سرپایینش در حرکت بود....بی آنکه خود بخواهد حس بدی نسبت به دکتر روبه روی آیه به او دست داد...برادر بود دیگر....از آیه اما انتظار نداشت...از خودش پرسید انتظار چه چیزی را؟ روبه روی آیین ایستادن و گل نرگس به دست گرفتن؟ کلافه نگاه از آن دو گرفت و به سمت اتاقش حرکت کرد ، کاش زودتر ترخیص شود این برادرانه ها داشت کار دستش میداد! آیات ‌(فصل چهاردهم) نگاهم میرود سمت اتاق امیرحیدر...امروز پنجمین روزی است که او اینجاست فردا مرخص میشود.....ابوذر هم حالش بهتر است....خوب است اوضاع تقریبا ، یعنی نگاه که میکنی همه چیز سرجایش است جز یک چیز که نمیدانم چیست؟ یک چیز که شبیه همیشه نیست و نمیدانم آن چیز چیست....مثلا عقلم که فرمان داده بود بروم وضعیت بیمار بغل دست امیرحیدر را چک کنم...البته خیلی هم غیر عاقلانه نبود....از صبح به هیچکدامشان سرنزده بودم و خب میشد کمی هم منتظر باشم اما خب....📚 @dokhtaranchadorii
📚 راه افتادم سمت اتاقشان و با سلام ضعیفی به همشان راه تخت بغل دست او را در پیش گرفتم....خیلی شلوغ نبود و افرادی که به نظر میرسید از اقوام او بودند دورش ایستاده بودند...مثلا خوبی بیمار بغل دست امیر حیدر این بود که خودش بود و همراهش...هیچ وقت ملاقاتی نداشتند...دارو های تجویزی دکتر را با لفت و لعاب بیشتری آماده میکنم و میشنوم صدای دختری را که سیب پوست کنده تعارف امیرحیدر میکند: بفرمایید پسر عمه! خیلی ناگهانی نگاهش میکنم....همان دختر نذری پخش کنِ همراهِ امیرحیدرِ آن روز بود....کمی بیشتر روی چهره اش فکوس میکنم...چه نقش و نگاری دارد این دختر نگار نام.....امیرحیدر با جدیت تکه ای سیب برمیدارد و تشکر میکند..... مثلا ما دختر ها خوب میفهمیم آن لبخند روی لب دخترک از برای قندی است که در دلش مذاب شده و می اندیشم چه معنی دارد قند در دلش مذاب شود! خودم جواب خودم را میدهم که چه معنی دارد که تو به معنای کار این و آن دقت کنی؟ دارو را تزریق میکنم و کمی اعصابم خورد شده نمیدانم چرا....آن دختر چادری بس زیبا که سیب پوست کنده تعارف امیرحیدر کرد را هم دوست ندارم...نمیدانم چرا....با ببخشیدی کوتاهی از لت به لای جمعیت رد میشوم که صدای امیرحیدر می آید:خانم آیه... دلم یک جوری میشود....آخ که تو چه زیبا خانم را تلفظ میکنی ، آدم دوست دارد خانم باشد! برمیگردم سمتش...بعد از چند دقیقه مکث میگوید:ویکم درد و سوزش احساس میکنم... نگرانش شدم...دیدی گفتم چیزی شبیه سابق نیست؟مثلا همین حس من....من را چه به نگرانی برای حالِ دوستِ برادرم؟ نگاهش میکنم و میگویم: الان براتون مسکن میارم.... بعد رو به جمع نگران از حال امیرحیدر میگویم: شما نگران نباشید پیش میاد بعد از عمل فقط اگه زودتر دورشون خلوت بشه و بیشتر استراحت کنند به نظرم بهتر باشه! و بعد در دل خطاب به دختر چادریه زیبای روبه رویم زمزمه میکنم( خوب میشد اگر اول از همه تو اتاق را ترک کنی) چه بی ادب شده بودم...این احساسات و افکار مزخرف را دوست نداشتم....درست مثل نگاه سراسر معنی طاهره خانم که بین دخترک و امیر حیدر رد و بدل میشد....سمت قفسه دارو ها میروم و سرنگ و مسکن را پیدا میکنم...به اتاق که برگشتم همه رفته بودند....حتی طاهره خانم برای بدرقه ی میهمانها....حین آماده کردن دارو نگاهش میکنم که سر به زیر به آنژیوکتش خیره شده....به چه خوب که اهل خیلی حرف زدن نیست....دارو را ترزیق سرم در دستانش میکنم و میگویم: تموم شد آقا سید همین فردا رو مهمون ما هستید و بعدش از دستمون راحت میشید! لبخند محجوب و نابش را تحویلم میدهد و میگوید: اختیار دارید این چه حرفیه!به عنوان یه بیمار خیلی بهم خوش گذشت! زیبا هم تعبیر میکرد....دارو را برداشتم و با خداحافظی کوتاهی بیرون رفتم ، خب چه میشد بیشتر میماند اینجا استغفراللهی زیر لب میگویم....چه حال دهشتناکی بود که من داشتم؟ ** دقیقا سه هفته از عمل ابوذر میگذرد و اوضاع بهتر شده....ابوذر واقعا خسته شده از حال وهوای بیمارستان ولی جبر مسخره ای وادارمان میکرد که او را اینجا نگه داریم....مامان حورا خبر داد سفر سه ماهه شان بنا به دلایلی که مثال من نمیدانم تمدید شده است و تاعید نوروز میمانند.....این روزها بیشتر با من وقت میگذارند و دیگر یاد گرفته ام چطور برنامه ریزی کنم وتعادل را بین دو خانواده ایجاد کنم...شهرزاد اصلا ناراحت این نیست که ازدرس وتحصیلش زده و کمیل اما خوب درس میخواند و آیین بو دار این رزوها زیاد حرف میزند....چه بوی نافرمی هم داشت حرفهایش....آنقدری میفهمیدم که آخر حرفهایش میخواهد به کجا برسد ومن نمیخواستم برسد....خسته از یک روز کاری سخت راهی بخش پیوند شدم....پا دربخش گذاشته بودم که مردی ملبس با عمامه ی مشکی را نشسته روی صندلی های سالن دیدم....حدس زدن اینکه از دوستان ابوذر است کار سختی نبود....فقط اینکه چرا اینجا در سالن نشسته جای سوال بود....آرام نزدیکش میشوم و وقتی سر بلند میکند میشانمش! خدای من امیرحیدر بود که بعداز دوهفته میدیدمش....قلبم یک آن لرزید بعد از تلاقی نگاهمان....زودتر نگاهش را گرفت و سر به زیر از جا بلند شد:سلام خانم آیه.📚 ..... @dokhtaranchadorii
💔 پرسید: #حکمت‌ این #چفیه چیست ؟ فرمود ... #یاران اگر می دانستند که #دشمن ؛ چگونه آماده شده است برای زمین زدن #اسلام و نظام هیچ گاه حالت #رزم خود را #ترک نمیکردند ؛ #فداےسیدعلےجانم❤️ #اندڪےبصیرت @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸دعای روز بیست وچهارم ماه مبارک رمضان دعا برای ظهور آقامون امام زمان عج فراموش نشه ✋ مارا از دعای خیرتون بی نصیب نذارید 🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🍃 @dokhtaranchadorii