#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستونهم
📚 لیست خرید خانه را هم
لای کتاب المکاسب میگذارم!!
هرکس برای عشق خود دارد دلیلی
درگیر حوزه قصه ی من گشته این بار.
یعنی خدا را پیش او حس میکنم خوب.
امثال اور ا ای خدا جانم نگه دار!
ای کاش میشد زندگی همراه سید
از اول این ماه در جریان بیوفتد!
یا لااقل او بیشتر در طول هفته
دنبال کار دکتر و درمان بیوفتد!
نوشته های تمام شده را خندان و متعجب نگاه میکنم....لااقل معادله ی این احساس مجهول را خودم برای خودم حل کرده بودم!
زیر سطور ابیات مینویسم:
(من آیه سعیدی ...
در شصتو دومین روز پاییز عاشق شدم.... عاشق مردی ملبس به لباس پیغمبر....با گوشهای شسکته و بسیار مرد....من آیه سعیدی یک گرمای خاص زیر رگهایم اکنون و این ساعت حس میکنم....من آیه
سعیدی به راحتی عاشق شدم...عاشق یک فوق العاده...دوستش دارم از یک جنس خاص...)
ورق را تا میکنم در اتاق با زمیشود و او از جایش بلند میشود....دیگر نگاهش نمیکنم....حالا جنس نگاه هایم فرق کرده....حالا شروع شد آیه...مبارزه ای با خودت برای او...یادم باشد رسیدم خانه استفتاء بگیرم(عاشقی گناه نیست؟)
دانای کل (فصل پانزدهم)
شیوا با چشمان بی فروغش زل زده بود به خیابان شلوغ و پر ازدحام دم غروب....از فردای عمل ابوذر و ملاقاتش دیگر رویش نشده بود تا به ملاقاتش برود....خودش را مسبب این اتفاق میدانست و ابوذر مثل همیشه بزرگواری خرجش کرده بود و چقدر بدش می آمد از آن مهرانی که اگر روزی او را میدید حرفها داشت برایش.....آهی میکشد و نگاهش را میدهد به کتاب در دستانش.....راه فراری میخواست از این همه احساس تلخ....مهران اما بیرون مغازه تکیه به دیوار چشم دوخته بود به دختر افسرده و غمگین کتاب خوان داخل مغازه.....احساس عذاب وجدان میکرد نسبت به همه چیز....نسبت به ابوذری که حالا به خاطر زبانِ افسار گسیخته ی او روی تخت بیمارستان بود و یک سالی از زندگی اش عقب مانده بود تا شیوایی که هر چه از دهانش در آمده بود نثارش کرده بود بی فکر و خود خواهانه.....آنقدری شرمسار بود که حتی روی آنکه به ملاقات رفیقش هم برود را نداشت....سیگار در دستانش را به احترام یاد ابوذر خاموش کرد و قدم زنان دور شد از چند قدمی دختر دلشکسته ی این روزهایش.
***
امیرحیدر کتاب اخلاقی اسلامی اش را در دست داشت و بی هیچ تمرکزی سعی در مطالعه اش داشت....اما بی آنکه بخواهد فکرش به این سو و آنسو میرفت....روزی را که ترخیص شده بود خوب به یاد داشت....اصرار نابه جای مادرش را خوب تر از قبل میشد درک کرد....میخواست بگذارد به پای لج و لجبازی و خود رایی اش اما دلش نیامد.....او مادر بود و فکر میکرد بهترین کار را داشت در حق ابوذر میکرد.....به حرکات نگار که خوب دقت کرده بود دریافته بود شد آنچه نباید میشد....اینکه دو خانواده و دو مادر بدون هیچ ملاحظه ای (عروسم عروسم) را خطاب کرده بودند این ذهنیت را ایجاد کرده بود که همه چیز تمام شده است و مانده تشریفات کار..شاید خودش هم بی تقصیر نبوده....باید زودتر از اینها میفهمید این حرفها فقط حرف نیست....کاش جدی تر میگرفت این حرفها را....مثل تمام این چند روز بی آنکه خود بخواهد فکرش پر گرفت و روی یاد یک دختر نشست.... دختری که سخت کنجکاو بود بداند چشمهایش چه رنگی دارد اما نشده بود... یعنی میخواست اما نمیشد.....چیزی این میان بود به نام حیای چشم و نگاه حلال و خب...نشده بود....دختری که خوب رسم و رسوم مهربانی را میدانست و فاخرانه عشق میورزید و عاقلانه کوتاه میآمد و دخترانه کم می آورد!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیام
📚 دختری که از همان کودکی به طرز خاصی زندگی میکرد.....چند مادر داشت و مادر نداشت....خواهر بود و برادری میکرد در حق برادرش....میان همان دعوا های عالم همسایگی بود که وقتی ابوذر و امیرحیدر دعوا گرفته بودند و هنوز رفاقتی بینشان نبود آیه وکالت برادر را به عهده گرفته و سرش داد کشیده بود که حق ندارد به برادرش بالا تر از گل بگوید و در پاسخ به این سوال امیرحیدر
که(شما کی باشی؟) با غرور گفته بود (خانمِ آیه) که البته بعد ها امیرحیدر من باب تمسخر کسره ی میم آخر را انداخته
بود اما درست مثل یک اصطلاح جا خوش کرد در قابوسش تا امروز که دیگر معنای تمسخر نمیدهد و خوب است که اصلا میم آخر کسره ندارد نشان تمایز قشنگی میشود!
مثل تمام این چند وقت حواسش پرت دکتر خوش تیپ و کروات سورمه ای بیمارستان میشود....مردی که نه هیزم تر به امیرحیدر فروفته بود و نه میراثی از او به تاراج برده تنها یک جور خاص به
آیه نگاه میکرد و تنها زیادی همراهی میکرد با آیه....کلافه کتاب را بست و دستی به ریشهایش کشید تکیه داد به پشتیِ تخت داخل حیاط حوزه و خیره
به درخت های بی بر و بار از قاسم که سخت مشغول حفظ کردن عبارتهای کتاب پیش رویش بود پرسید: قاسم شده بعضی وقتا یه مسئله پیش روت باشه که در عین سادگی خیلی سخت باشه؟
قاسم فکری گفت:خب زیاد پیش میاد....بهش میگن سهل و ممتنع دیگه!
امیرحیدر متفکر نگاهش میکند و میپرسد: اینکه مدام به یکی فکر کنی؟ به طوری که خودت نخوای اسمش چی میشه؟ دوست داشتن که میگن همینه؟
برمیگردد سمت قاسم و سوالش را تصحیح میکند و پوست کنده میپرسد: اصلا تا حالا عاشق شدی؟
قاسم متعجب نگاهش میکند و بعد تک خنده ای میکند و حالت زاهدانه ای به خود میگرید و میگوید: اعوذبالله من شرّ هذا الحوادث! نخیر برادر نشده شما هم برو توبه کن به فکر اصلاح خودت باش!
امیرحیدر عصبی نگاهش میکند و میگوید: من جدیم قاسم....درست درمون جوابمو بده!
قاسم هم جدی میشود....کتاب را میبندد و دستی به سر و کله اش میکشد و بعد گویی چیزی یادش آمده باشد میگوید: عنصرالمعالی کیکاووس بن قابوس بن اسکندر بن وشمگیر بن زیار....
امیرحیدر سرزنش کنان نامش را میخواند که قاسم حق به جانب میگوید:
_سید به جون تو حرفم جدیه گوش کن ببین چی میگه...میگه اگه آدم یه درخت باشه تمام صفات خوبش برگ اون درخت و مال اون درخته جز عشق...عشق همون (وهمِ) که انسان فکر میکنه از اون درخته و از خودشه ولی وهمه...حب و دوست داشت واقعیه اما عشق....عشق نه...
محمد حسین و احمد که شاهد بحث آن دو بودند نزدیک تر میروند و کنارشان مینشینند....محمد حسین کتاب فقهاش را به سینه میچسباند و رو به قاسم میگوید: ولی شیخ الرئیس میگه علت به وجود اومدن این دنیا عشق بوده...اینکه خدا ناگهان عشق تو وجودش فوران میکنه و این دنیا و ما رو به وجود میاره... میل انسان به عشقه....هدف عشقه و آدمها برای همین عشقه که خوبی ها و فوق العاده ها رو عاشقند!
قاسم میپرد میان کلامش و میگوید:حرف تو درست کلام شیخ الرئیس هم روی چشم ما جا داره ولی حرف ما اون عشقی که تو میگی نیست...تفاسیر زیادی میشه از عشق داد!
امیرحیدر کلافه از جایش بلند میشود و میگوید:واااای خدا شما رو نصیب گرگ بیابون نکنه...دیوانه میکنین آدمو...بابا من یه سوال ساده پرسیدم فلاسفهی بزرگوار پاسخ سوال من خیلی سهل تر از این حرفها بود که شما روح عنصرالمعالی و شیخ الرئیسو تو قبر میلرزونید!
خنده شان بلند میشود و امیرحیدر مستاصل به آنها نگاه میکند که صدای حاج رضا علی همهشان را ساکت میکند:
_قال الرسول الله( ن عشق ثم مات مات شهیدا)
لحظه ای سکوت میشود و بعد قاسم به بهی میکند و میگوید:جانم چه فصل الخطابی استاد....دوستان با اجازه بنده باید برم یه تک پا بیرون عاشق بشم و برگردم...چنانچه فردا ندید منو قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا پذیرای حضور گرمتان هستم!
امیرحیدر اما بیش از این حرفها فکرش مشغول است....دنبال حاج رضا علی کتاب به دست راه می افتد و میپرسد:بپرسم حاجی؟
حاج رضاعلی لبخند زنان میگوید:بپرس جاهل....
_حاجی وقتی حق پدر و مادر خصوصا مادر دست و بالتو بسته و اذیتت میکنه باید چیکار کنی؟
_هیچی....📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیویکم
📚 امیرحیدر متعجب میپرسد:هیچی؟
_آره سید هیچی!
_حاجی داره اذیت میکنه!
_خب این اذیت نکنه چی اذیتت کنه؟ شهوت؟حب دنیا؟ هزار و یک جور میل ناجور دیگه؟ همین خوبه دیگه بی سر و صدا باهاش بساز...بالاخره که آدمو باید یه چیزی اذیت کنه!
امیرحیدر واقعا کم آورده بود... میخواست بگوید: پایین بیا استاد!
اما در عوض گفت:حاجی من نمیخوام اذیتشون کنم اما اطاعت از حرفشونم ممکن نیست آخه!
_اطاعت واجب نیست ولی اذیت کردنشون حرومه!
امیرحیدر عصبی گفت:خوب حاجی اینا که همون واجب بودنه...ای خدا....
حاج رضاعلی از حرکت می ایستد نگاهش میکند و میگوید: بزار تهشو بگم سید...میگی نه...اذیتشون میکنی...یه مادر دلش میشکنه ته تهش میبخشتت اما دلش شکسته و تو بد بختو میشی، میببخشه اما تو بد بختو میشی....عیبی نداره اونقدری آدم خوبی هستی که هم مادرت بخشیدتت و هم بهشت میری ولی تو دنیا بد بختو میشی...پس یه راه داری ، راضیشون کنی...!
امیرحیدر میخواهد چیزی بگوید که حاج رضاعلی با صدای بلندی میگوید:اونایی که امتحان داشتند امروز زودتر آماده شن....
وبعد میرود...به همین راحتی...امیرحیدر میماند و یک دنیا استیصال!
حورا قهوه جوش را روشن میکند و آیه داشت ظرف کلوچه های دست ساز خود و شهرزاد را میچید و در همان حال به پرحرفی های شهرزاد که وظیفهی ناخونک زدن به عصرانه را بر عهده داشت گوش میکرد....حورا هم کنارشان نشست و به آن دو خیره شد....چه کسی فکرش را میکرد روزی حورا آیهاش را
پیدا کند و در فاصله ای کم از او بنشیند و حظ ببرد از حضورش و در کمال بی میلی دست مریزاد بگوید به زنی که او را اینچنین بار آورده بود؟
آیه ظرف چیدمان شده را به حورا میسپارد و خود بلند میشود تا دستهایش را بشوید....صدای باز شدن در و به مراتب آن صدای دکتر والا و آیین هم می آید.... آیه اشاره به شهرزاد میکند تا شالش را برایش بیاندازد و او نیز متعجب از این هول و ولای آیه اینکار را میکند....دکتر والا با دیدن آیه با رویی گشاده سلام میکند و خوش آمد میگوید و آیین با شوقی که ازدچشمانش سر ریز میشد سلامی میدهد....آیه با همان لبخند موقرانه پاسخشان را میدهد و به حورا میگوید که خودش بساط عصرانه را
درست میکند.....آیین خسته روی مبل راحتی مینشیند و سخت مشغول کنترل نگاهش است از چرخش بیش از اندازه اش حوالی منطقه ی حضور آیه میترسد و ترسش از لو رفتن احساسش است...آیه برای همه قهوه آورده جز خودش که خب میانه ای با قهوه و طعم تلخش نداشت دکتر والا با لبخند به لیوان چای آیه خیره شد و بعد پرسید:چه خبر از برادرت؟
_خدا رو شکر خوبه....یک هفته دیگه مرخص میشه فکر کنم.
آیین نگاه به چشمان میشیاش گره میزند و بی حرف فقط دوست دارد این تابلوی نجابت را نگاه کند....آیه نگاهی به میز عصرانه می اندازد و میگوید: ای وای شیرینی ها رو یادم رفت بیارم....
حورا
نگاهی به شهرزاد می اندازد و اشاره به آشپزخانه میکند و میگوید:نه آیه جان شما بشی....پرنسس شهرزاد که از صبح دست به سیاه و سفید نزدی یه وقت خجالت نکشی همه کارا رو آیه کرد...برو
شیرینی ها رو بردار بیار.
شهرزاد غر غر کنان سمت شیرینی ها رفت و آیه به این درماندگی تنها خندید ، ساعت نزدیک چهار بود و او اگر عجله نمیکرد مطمئنا به شب میخورد....آخرین جرعه از چایش را نوشید و گفت: با اجازتون من باید برم.
حورا ناراحت پرسید:کجا؟ بشین زوده حالا!
_نه مامان جان دیر میشه امشب مامان عمه کلی کار رو سرم ریخته که باید تمومش کنم...من بازم میام...
حورا هرچه اصرار کرد آیه انکار کنان لباس پوشید برای خانه....📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
🌷🌷دوست شهیدت کیه؟🌷🌷
شهیدمصطفی صدرزاده
همیشه تاکید داشت يه شهید انتخاب کنید
برید دنبالش بشناسیدش
باهاش ارتباط برقرار کنید
شبیهش بشيد
حاجت بگیرید شهید میشید
تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟
از اون رفیق فابریکا؟؟
از اونا که همیشه باهمن؟؟
امتحان کردی؟؟
هرچی ازش بخوای بهت میده!!
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه
میخوای باهاش رفیق شی؟؟!!
✅گام چهارم:
هدیه ثواب اعمال خود به شهید
از همین الان هرکار ثوابی که انجام میدی،
فقط یه جمله بگو:"خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم."
طبق روایات نه تنها ازت چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه!
بچه ها! شهید، اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه!
تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی!
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷بسم رب الشهدا🌷
💞داستان زیبا شدن زندگی من💞
دلم یه کتاب بسیار جذاب میخاست... به عمه ام گفته بودم که کتاب دختر شینا برام بیاره... خانه مادر بزرگم رفته بودیم که عمه ام بی خبر به خانه مادر بزرگم اومد... منم با ذوق به استقبال عمه ام رفتم در دست عمه ام یه کتاب بود😍... پرسیدم که کتاب دختر شینا آوردید¿¿ عمه هم گفت: بجای دختر شینا یه کتاب خیلی جذاب برات آوردم که حتما خوشت میاد... منم کتاب قبول کردم...
روی کتاب نوشته بود
❤️"سلام بر ابراهیم"❤️
منم از روی عادت همیشگی ام اول آلبوم تصاویر کتاب نگاه کردم... چشمم که به چشمان شهید ابراهیم هادی دوخته شد توی دلم نشست و حالم دگرگون شد؛ نمی دونستم که قرار در آینده زندگی من با این شهید تغییر کنه. شروع کردم به خواندن کتاب... هر چه قدر که بیشتر می خوندم به مردانگی و روح بزرگ شهید بیشتر پی می بردم...
من زندگیم دو قسمت می کنم؛ قبل آشنایی با برادرم و بعد آشنایی با برادرم...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد....
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
.•♡#ریحانہ_بانو♡•
بانـــو•{💚}•
چـاڋر میراث مادرے شیعیان است✌️
پارچہ سیاهۍ ڪه تنها ڪوردلان
روزگار تاب دیدنش را ندارند..
و تو اے بانــو♥️
در جنگ نرم امروز
پررنگ ترین و پیش رفتہ ترین سلاح
همین چاڋری ست ڪه بر سر
داری...👌
@dokhtaranchadorii
📚نام کتاب: "حنانه شو"
🖋نویسنده: رقیه بابایی
📑انتشارات: کتاب جمکران
📖توضیحات:
گرمای محبت رسول خدا(صلیاللهعلیه)، در دل همه موجودات کائنات و مخلوقات جای گرفته است. محبتی که از عشق ازلی و الهی ریشه میگیرد.
در این کتاب شما در هر قسمت، داستان محبت و عشق و اشتیاق و وابستگی موجودی به ظاهر بیجان را میخوانید که ارادت و دلبستگیاش به رسول خدا(صلیاللهعلیه) را روایت میکند. ستون حنانه مسجد پیامبر وجه تسمیه این داستان است؛ اما شما با داستان درختی که حرکتش معجزه رسول شد، نیمه شدن ماه، اعتراف بت قریش به رسالت حضرت و … از زبان خودشان آشنا میشوید.
📗📘📙
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿