🖋📃 :وصیــت نامه شهید
ღعبـــاس دانشــگرღ
ارزش خوندن داره🍃👌
#یاالله...
☆بســماللهالـــرحمݩالــــرحــیم☆
|°| [ آخـــر من ڪجا و شهـــدا ڪجا خجـالت میڪشم بخواهـم مثل شهــدا #وصیت ڪنم ، من ریزه خـوار سفـره ۍ آناݩ هــم نیستم.
شهــــید شهــادت را به جنگ مۍ آورد راه درازۍ را طۍ میڪند تا به آن مقـام مۍ رسد ، امــا من چه!! ســیاهۍ گناه چهـره ام را پـوشانده و تنـــم را لخــت و ڪسل ڪرده ، حرڪت جوهره ۍ اصلــۍ انساݩ اسـت و گناه زنجیــر ، من سڪـون را دوســت ندارم ، عادت به ســڪون بلاۍ بزرگ پیرواݩ حق است.. سڪـونم مرا بیچـاره ڪرده، در این حرڪت عالم به سمت معبود حقیقۍ دست و پایم را اسیــر خود ڪرده، انساݩ ڪـر مۍشود ڪـور مۍ شود ، نفـــهم مۍشود، گنگ مۍ شود و باز هم زندگۍ میڪند.. بعد از مدتۍ مست مۍشود و عادت مۍ ڪند به مستۍ و واۍ به حالـماݩ اگـر در مستۍ خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیــم . درد را انساݩ بۍهوش نمیڪشد، انساݩ خواب نمیفهـمد ، درد را انساݩ باهـوش و بیـدار میفهــمد ، راستــۍ ! درد هایــم ڪــو ؟ چــرا من بیخیال شده ام ؟
نڪنــد بۍهــوشم ؟ نڪند خوابـم ؟ مثل آب خوردن چندیݩ هــزار مسـلماݩ را ڪشتنــد و ما فقط آݩ را مخابره ڪـردیم ، قلب چند نفرماݩ به درد آمده ؟؟ چنـد شب از چشمانماݩ گریخت ؟ آیا مست زندگۍ نیستیم ؟؟
خدایاااا
هوشــیارمان ڪن ، تــو مرا بیدار ڪن ، صداۍ العطش مۍشنوم صداۍ حــرم مۍآید گوش عالم ڪـر است. خیـام میسوزد ولۍ دلمان آتش نمۍگیرد ، مرضۍ بالاتر از این چرا درمانۍ برایش جستجـو نمۍکنیم .. روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم....
[ الَّذِینَ هُمْ فِۍ خَوْضِ یَلْعبُونْ ]
ما هستــیم .. مرده ام تـو مـرا دوباره حیات ببخش ,, خوابم تو بیدارم ڪن ...
خدایاااا
#بهحرمــتپاۍخستهۍرقیه (س)
#بهحــرمتنگاهخستهۍزینب (س)
#بهحــرمتچشماننگرانحضرتولۍعصر (عج)
♨️ بـــه ما حـــرڪت بده ...
🖋 شهیــد عباس دانشگر
۱۳۹۵/۲/۲
@dokhtaranchadorii
عباس خبر دار میشه وضعیت بچه ها خوب نیست عباس با یه نفر با ماشین میرن جلو🚙 یه جایی کنار دیوار پارک میکنه تا بیان پایین،با موشک ضد تانک ماشین رو میزنن،💣تا پیاده بشن بین در و دیوار میسوزه؛😞
حاجی گریه کرد و شونه هاش میلرزید...حاجی گفت من جنازشو دیدم..نه پهلو مانده بود...نه صورت...نه چشم
آ ه حقش بود مثل حضرت زهرا(س)❤️ شهید بشه{تو آتیش،بین در و دیوار با پهلو وصورت زخمی}
حاجی براش اسم گذاشت عباس<جوان مومن انقلابی>💚
#شهید_عباس_داشنگر
#سالروز_شهادت
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#نفسهای_آلوده (۱)
-امیر امیر، علی...
-علی جان به گوشی؟
-از علی به بی سیم چی لشگر، به گوشم!
-صدامو داری؟
-صداتو دارم برادر.
-پس چرا صدات پرپر میزنه علی جان!
رفتیم تا شما بمانید، رفتیم که غیرت بر باد نرود! مگر قرار نبود حواست به ناموس باشد!؟ غیرت چه شد علی جان؟
اصلا! حواست به خودت هست؟ پارگی و فاق شلوارها آبرو برایمان نگذاشته، رل زدن هم مثل آب خوردن شده؛ به قول شما غیرت و حیا خز شده! نمای کار شده هشتک #غیرت_علوی! چکار کردید در این فضای غبارآلود دنیا!..
از بیسیم چی گردان انصار لشگر۲۷ محمد رسولالله، شهید امیرحاج امینی به تمامی علی ها "اگر صدایم را دارید در مرداب بیغیرتی ساکن نمانید..."
رمز عملیات: "یازهرا"
|نویسنده: #فاطمه_قاف|
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیونهم 📚 برنامه داری و میخوای مجتهد بشی... تکلیفت با زندگی معلومه....از کدو
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهلم
📚 اما از طرفی او واقعا فکر میکرد که امیرحیدر پیش نگار خوشبخت میشود و عروسش از خودش میشود...ازدواج فامیلی تقریبا یک رسم بود بینشان...یک سری عقاید قدیمی که واقعا محل انتقاد
شدیدی داشت و خب طاهره خانم مادر بود!
امیرحیدر به خانه برمیگردد و با صدای بلندی سلتم میدهد....طاهره خانم متعجب از برگشتن زودهنگام امیرحیدر پاسخش را میدهد و امیرحیدر دسته گلی را که به نشانه ی محبت برای مادرش
خریده بود تقدیمش میکند..تعجب طاهره خانم صد چندان میشود اما لبخند زنان تشکر میکند و راه را باز میکند برای داخل شدن امیرحیدر....سارا با دیدن داییش ذوق میکند و میخندد و امیرحیدر قربان صدقه اش میرود و
با باقی اهل خانه سلام علیک میکند....بعد از خوردن شام و جمع شدن سفره امیرحیدر کنار پدرش مینشیند و آرام در گوشش نجوا میکند: بابا....
_جانم؟
این پا و آن میکند و میگوید: من میخوام امشب یه کاری بکنم...باید که پشتم باشید.
کربلایی ذوالفقار حدس میزند که چه چیزی را میخواهد بگوید با این حال میگوید: چی شده؟
_راستش...چطور بگم....میخوام مخالفتمو با مسئله ی ازدواجم بگم...
کربلایی ذوالفقار لبخند میزند و میگوید: چه عجب....بالاخره دهن باز کردی!
امیرحیدر خودش را مستحق سرزنش میدید...این جدی نگرفتنش باعث شده بود ماجرا تا این حد سخت شود....طاهره خانم سینی چای را کنارشان میگذارد و خودش هم پیششان مینشیند....اندکی به سکوت و تماشای تلویزیون میگذرد که امیرحیدر دیگر رو دروایستی با خودش را کنار میگذارد و میگوید:مامان جان...من میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم!
طاهره خانم با اخم نگاه از تلویزیون میگیرد و میگوید:چی؟
_خب راستش...میخواستم در مورد قضیه ازدواجم با...با نگار خانم باهاتون حرف بزنم...
طاهره خانم رو ترش میکند:حرفی نیست در این مورد!
کربلایی ذوالفقار سرزنش بار میگوید: طاهره!
طاهره خانم دلش میخواست گریه کند.... در کل این بیست و چند سال زندگی مشترک نشده که کسی با این جدیت در خانه با او مخالفت کند....با اخمی در هم گفت:بگو...
امیرحیدر دل دل میکند ومیگوید:مامان من خیلی فکر کردم واقعا نمیتونم با ایشون ازدواج کنم!
طاهره خانم معترض میگوید:حیدر...باز که داری حرفهای تکراری رو میزنی؟
امیرحیدر بی مقدمه میگوید: راستش دلم یه جای دیگه است!
کربلتیی ذوالفقار و طاهره خانم هر دو با بهت نگاهش میکنند...تصورش هم نمیشد روزی امیرحیدر با زبان خودش بیاید و بگوید دلی جایی گرو گذاشته...طاهره خانم متعجب میگوید: یکی دیگه رو
دوست داری؟
امیرحیدر سر تکان میدهد که کس دیگری را دوست دارد!
طاهره خانم میپرسد:کی؟
قسمت سخت امشب همین بود...کی... شرم و حیا سفت بیخ گلویش را چسبیده بودند و داشتند خفه اش میکردند...
_خواهر...خواهر ابوذر...آیه خانم!
طاهره خانم وکه میپرسد:آیه؟؟امیرحیدر آیه؟
امیرحیدر چیزی نمیگوید...طاهره خانم به این فکر میکند که آیه؟
امیرحیدر با اندکی اضطراب به مادرش نگاه میکردو طاهره خانم به فکر پیدا کردن ایرادی از این دختر نمونه بود.... خودش هم میدانست بهانه است....اما بهانه آورد:
_اون دختره چی داره که نگار نداره؟ اون که حتی چادر هم نمیزاره!
امیرحیدر پوفی میکشد و میگوید: مامان جان چرا بهونه الکی میاری؟ خدا رو خوش نمیاد اینقدر بی انصافی میکنی... همون نگار خانم برای چی چادر سرشه؟چون قاعدتا باید دختر حاج معین چادری باشه...تازه چادری نبودن آیه خانم که خدایی نکرده مرض لاعلاج نیست حل میشه ان شاءالله📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهلویکم
📚 خود طاهره خانم هم نمیدانست چرا تا این حد لج کرده است؟ بحث آبروی خودش میان بود قرار و مدارهایی که بین او بود و مهری خانم!
مستبدانه گفت:اصلت آیه بهترین ولی من فقط نگار و عروس خودم میدونم! امیرحیدر نمیدانست به این حرفها بخندد یا حرصش را بخورد!
_خب چرا لج میکنی مادر من؟
_حیدر سه ساله حرف تو توی اون خونست هرچی خواستگار میاد برای این دختره مادرش رد میکنه چون قرار تو بشی دامادش تو بشی پسرش...
امیرحیدر به میان حرفش حرف میاورد و میگوید:کی این قرارو گذاشته؟ کی از من نظر خواسته؟مادر من این عین بی منطقی و ناعدالتیه!
کربلایی ذوالفقار میگوید:بابا جان هرچی تو بگی همون میشه!
طاهره خانم بی هوا میگوید:یعنی چی هرچی اون بخواد آقا؟
_طاهره جان منطقی باش خودتو بزار جای نگار اگر من یه عمر بی علاقه کنارت زندگی میکردم تحمل میکردی؟
_خب...خب علاقه به وجود میاد...اصلا عشق بعد از ازدواج موندگار تره!
صبر کربلتیی ذوالفقار لبریز میشود صدایش را بالا میبرد:
_بسه دیگه خانم...هرچی کوتاه میام شما بیشتر لج میکنی...تمومش کن دیگه!
طاهره خانم هم دیگر تاب نمی آورد و اشک ریزان سمت اتاق میرود...امیرحیدر متاسف میخواست از جایش بلند شود و دنبال مادرش برود که کربلایی ذوالفقار دست روی پایش میگذارد و میگوید:من میدونم دارم چیکار میکنم بشین حیدر ...بشین.
امیرحیدر مستاصل دست توی موهایش فرو میبرد و میگوید:لعنت به من که مادرم به خاطر من چشماش اشکی بود!
کربلتیی با لبخند محوی میگوید:دلش از یه جای دیگه پر بود....میدونی بابا جان زنها خیلی خوبن مایه آرامش و آسایش زندگی اصلا زیبا میکنن زندگی رو ولی نذار افسار زندگی رو دستشونبگیرن از پسش بر نمیان و بقیه رو هم بد بخت میکنن تو ذاتشون مدیریت کردن نیست... منم اشتباه کردم تا اینجا سکوت کردم!
**
کلتس احکام که تمام شد همگی از کلاس بیرون زدند جز امیرحیدر که دو زانو گوشه ی حجره و خیره به گل های قالی نشسته بود....گریه های مادرش و اوضاع فکری اش و در کل زندگی اش حسابی به هم ریخته بود....آنقدر غرق در افکارش بود که متوجه حضور حاج رضاعلی نشد و زمانی به خود آمد و پیرمرد با صدای عرشیاش سلامش داد....متعجب از جایش بلند شد...
_سلام استاد ...ببخشید اصلا متوجه حضورتون نشده بودم.
حاج رضاعلی لبخندی میزند و میگوید:بشین جاهل....بشین عیبی نداره!
کنار حاج رضا علی گوشه ی همان حجره ی دنج مینشیند و هر دو یک فنجان سکوت صرف میکنند و بعد حاج رضا علی میپرسد:فکری هستی این روزا!
امیرحیدر لبخند میزند و میگوید:مثل اینکه خدا یه نیمچه جنمی دیده تو ما داره امتحانمون میکنه...عجیب هم سخت امتحان میگیره!
حاجی لبخند محوی میزند و بی مقدمه میپرسد:میدونی عشق یعنی چی؟
امیرحیدر متعجب میگوید:عشق؟یعنی دوست داشتن دیگه!
حاج رضا علی این بار میخندد و میگوید:تو چجور آخوندی هستی دو قرون سواد عربی نداری؟
امیرحیدر هم به طبع میخندد...مثلا اگر هرکه غیر حاج رضا علی بود به او میگفت سواد آکادمیک دارد در سطوح بالا اما این پیرمرد را خوب میشناخت حتما بعدش توصیه میکرد که برود بگذارد کنار کوزه آبش را بخورد!
حاجی خیره به چشمهایش میگوید:عشق دوست داشتن معمولی نیست...لفظ عشق یعنی یه دوست داشتنی که با لجبازی همراهه....یه جور خوشکل تر و قشنگ تر از دوست داشتن معمولیه...دیدی این شاعرا چه لجبازن؟ میخوان بگن خدا میگن (می)حالا هرچی من و تو بیایم📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهلودوم
☺️ ماس مال کنیم که خب منظور همون شراب طهور بهشتیه با لجبازی میگه نه همون شراب زمینی حروم...عاشقن دیگه قشنگه اینا اصلا!
گنگ حرف میزد استاد امیرحیدر عجیب در گیرِ منظور حرفهای استادش بود
_میدونی سید...اگه خوب نگاه کنی عشق خیلی خوش نگار تر از حب و علاقه است...آدم که عاشق میشه آی خوشکل میشه آی دنیا خراب کن میشه آی دنیا نازشو میکشه...دعواهاشو دیدی با دنیا؟
هی دنیا میگه(مال،ثروت)آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا...هی دنیا میگه(شهرت،شهوت) آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا...هی دنیا میگه (طمع، غرور) آدم لجبازی میکنه میگه نه فقط خدا...میبینی حیدر اصلا آدمهای عاشق خیلی فاخرن...همین ازدواج....خدا میگه ازدواج کنید تا یکم طعم دوست داشتن و دوست داشته شدنو بچشید بعدش راحت عاشق بشید...یعنی اصلش زندگی مشترک کلاس تمرینیه واسه اون عشق واقعی.... حالا من نمیدونم چی شده یه عده همین جوونا تا به هم میرسن میگن فقط تو... اینا با فرعون پرستا چه فرقی دارن؟ نه سید فقط تو نه...یه ذره تو بقیهاش خدا!
امیرحیدر مات استادش می ماند...چه میشنید؟ بی رود وایستی میگوید: منم یه لنگه ی اسمونی میخواستم...که باهاش آسمونی شم ولی مثل اینکه خدا صلاح نمیدونه!
حاج رضاعلی دست میگذارد روی شانه امیرحیدر و میگوید:به قول این جدیدیا کلیشه ای حرف میزنی....زیاد درگیر و بند یه چیز نباش...وقتی آدم خیلی رو یه چیزی فکر میکنه عجولِ اون چیز میشه عجولِ اون چیز شدن سامون اونچیزو به هم میریزه....یه دونه سیبو میکاری بشین بالا سرش تا صبح فرداش ابو حمزه و شعبانیه و کمیل بخون به این حاجات که خدایا همین الان این درخت میوه بده.... نمیده سید جان هرچقدرم دعا کنی نمیده چون وقتش نشد چون شرایطش مهیا نیست...صبر کن... صبر کن...توکل کن... درست میشه...
از جا بلند میشود و از در بیرون میزند حین پوشیدن دمپایی آخوندی هایش زمزمه میکند و به گوش امیرحیدر متفکر میرسد:
از خاک مرا برد و به افلاک رسانید
این است که من معتقدم عشق زمینی
است!
حالا امیرحیدر و قلب وفکر آرام شده اش کنار هم توی حجره نشسته بودند... این وام نگرانی را از خود کند و به خدا سپرد...اصلا حاج رضا علی پیامبر بود... پیامبر آرامش...سکون...ازخودت به
خودت میرساند تورا این پیرمرد
گوشی همراهش را برداشت و شماره خانه شان را گرفت و بعد از چند بوق الیاس گوشی را برداشت:
_سلام داداش
_سلام مامان هست؟
_سرش درد میکنه دراز کشیده
_گوشی رو بده بهش
الیاس گوشی را سمت مادرش میگیرد و طاهره خانم به ناله هایش آب و تاب بیشتری میدهد:بله؟
لبخند امیرحیدر در آمده بود از این نمایش ها:سلتم مامان جان
_کاری داشتی؟
_بالتخره کار خودتونو کردید؟
_چی میگی امیرحیدر؟
_شما بردید...قرار خواستگاری رو با هرکی که میخوای بزار...
طاهره خانم متعجب میپرسد:حالت خوبه حیدر؟
_امشب یکم دیرمیام با بچه ها تو کارگاه کار داریم کاری ندارید؟
و طاهره خانم گنگ خداحافظی میکند.... آخوند...عبایش را روی دوشش جابه جا میکند و یاعلی گویان از جا برمیخیزد... او کارش را کرده بود تلاشش را کرده بود وخوب میدانست با اشک مادر و اذیت کردنش حتی اگر به خواسته اش
برسد هم خوشبخت نخواهد بود... امیدوار تر از قبل میرفت تا امتحان پس دهد او میدانست داییش اش هم با هر شرایطی کنار نمی آید...اما اگر میشد هم..📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهلوسوم
📚آیات (فصل شانزدهم)
خانه مان غلغله بود.همین امروز ابوذر مرخص شده بود و تا جاگیر شد اولین سری عیادت کننده ها که خانواده ی زهرا جان باشند آمده بودند سینی چای را بر میدارم و تعارفشان میکنم سرم از شدت خستگی ودرد داشت میترکید...دیشب شیفت شب بودم و امروز هم گرفتار کارهای ترخیص ابوذر...آرام دم گوش مامان پری میگویم::من برم خونه بخوابم؟ سرم داره میترکه...فردا میام
_اگه خیلی حالت بده بریم دکتر؟
_نه عزیزم از خستگی خیلی زیاده برم حالا؟
چادرش را مرتب میکند و میگوید: برو عزیزم شامتم میدم کمیل بیاره برات.
با خداحافظی از جمع راهی خانه میشوم. سوز زودهنگام زمستان لرز به تنم می اندازد....قفل در را با بدبختی باز کردم و خودم را تقریبا داخل انداختم....صدای خنده از سوئیت می آمد و من تصور میکردم امیرحیدر با لبهای خندان زیباییش چند برابر میشود....بی حرف پله ها را بالا میروم که در میانه راه در سوئیت باز میشود و بعدصدای مردی می آید که میپرسد:حالا قرار خواستگاری
رو کی گذاشتن آقا سید؟
مات میمانم...آقا سید؟ خواستگاری؟چه میگفتند اینها؟
اشتباه نمیکردم صدای کلافه ی امیرحیدر بود که میگفت: نمیدونم والا با این عجله ای که مامان داشت فکر کنم همین فردا پس فردا باشه!
دست میگذارم روی قلبم...نکن دلکم! اینچنین خودت را بر درو دیوار سینه ام نکوب میشکنی...خیس عرق با زانوان شل شده به در خانه میرسم و در را باز میکنم...سکوت فریاد میکرد در خانه و هیچکس نبود...گفته بودم پرده های خانمان حریر قهوه ایست و مبلهایمان با آن ست است؟ فرشمان هم تم گردویی دارد. آشپزخانه مان هم ست سفید دا.... بی حوصله سمت اتاقم میروم ومثل خلسه ای ها لباس از تنم خارج میکنم.... راستی آیه آقا سید با آن عجله ای که مادرش داشت فکر کند همین فردا پس فردا برود به خواستگاری!
راستی من حالا باید چه کار کنم؟نگاهم میرود سمت کشو میز مطالعه ام....همانجا گذاشتمش...کشو را باز میکنم و جعبه ی حاوی اعتراف نامه ی آرمیده میان گلبرگ های یاس را بیرون میکشم...نگاه میکنم به برگه ی خوشبو...چه روز خاصی بود آنر روز درست اندازه ی (دوصت داشتنم) حالا چطور باید لحظه ویرانی یک احساس را اعلام کرد؟ لحظه متلاشی شدن رویاهای شبانه ات را؟یک عاشق چطور میتواند لحظه شکسته شدنش را ترسیم کند؟ راستی دلم یک جوری شد...شکستنی بود دیگر....تقصیر خودم بود که نگذاشتمش توی جعبه ای و رویش ننوشتم (مراقب باشید شکستنی است) آنوقت شاید هیچ احساسی بی هوا پا رویش نمیگذاشت که این بشود حال و روزش...راستی چطور باید یک آرزو را به خاک سپرد؟ غسل و کفن من نمیدانم که....تقصیر من نیست...باید یقه ی این داستان سراها را گرفت که همه پایانشان خوش میشود آدم خیال برش میدارد که ماهم یکی از آنها...آیه تو چه خونسردی(دوصتش داشتی آخر) کاغذ را بر میدارم و میخواهم مرگ رویایم را ثبت تاریخی کنم...خودکار را به دست میگیرم و روی کاغذ اینچنین مینویسم:
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. ..................................................
........................... ..................................................
.................................................. .....
.................................................. ..................................................
...................... ..................................................
.................................................. ..................................................
.............................................(دق یقا باهمین لحن)
دانای کل(فصل شانزدهم)
کربلایی ذوالفقار کتش را می اندازد روی دوش امیرحیدرش میگذارد...حیدر تعارف میکند اما کربلتیی بی توجه به تعارفاتش کنارش مینشیند و درآن شب سرد نگاه میکند به آسمان ابری و بعد میگوید:کم آوردی حیدر؟
امیرحیدر متعجب نگاهش میکند:کم آوردم؟
_پشت و پا زدن به دلتو میگم
حیدر میخندد: پشت و پا نزدم به دلم...تلتشمو کردم باقیشو سپردم به خودش
_چطور دلت اینقدر قرصه؟
_یه ترسی که هست ولی بهش اعتنا نمیکنم...یعنی نباید بکنم!
**
راحله دست میگذارد روی یقه ی امیرحیدر و غر
میزند:یه دقیقه آروم بگیر دارم مرتبش میکنم
امیرحیدر کمی بیشتر از کمی بی حوصله بود آن شب...داشتند میرفتندخواستگاری آخر!
طاهره خانم گیره ی روسری اش را میبندد و بعد از سر کردن چادرش بلند آوا میدهد:حاضرید؟ دیر شد!
راحله هم کارش راتمام میکند و سارا را از بغل الیاس بیرون میکشند و جمع از خانه بیرون میزند....الیاس راننده میشود امیرحیدر پشت پیش مادرش مینشیند...📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
آدمی که نمیشویم.mp3
4.2M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 #پادکست «آدمی که نمیشویم»
👤 علیرضا #پورمسعود
🔖 اگر «صالح» در جامعه نباشد، «اباصالح» نخواهد آمد
📌 خانم ها گوش کنند
@dokhtaranchadorii🌹