مرکز تولید و توزیع کتاب و محصولات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی
پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب
#حال_خوش_خواندن ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚صحیفه نور 📚
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 یک خطشکنیِ ارزشمند
🎙صحبتهای حاج حسین یکتا بعد از تماشای فیلم #منطقه_پرواز_ممنوع درمورد این فیلم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_پنجاه_وهشتم وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها.! بهش گفت
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_پنجاه_ونهم
با رفتن نسیم میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد.
من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود.وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد!
بیشتر وسایل این خونه با پول وهدایایی تهیه شده بود که پشتش گناهی عظیم خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه! باید چه کار میکردم؟؟
فکری به ذهنم رسید.یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم.نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!! اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم!
وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید ! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند.یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت.میدانستم که رفته کامران راخبر کند.یکباره دلشوره گرفتم.بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد.لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد.و نگاهی به من وساک در دستم انداخت.
آب دهانم را قورت دادم و با غرور وشهامت نگاهش کردم.
او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد.
انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید.
سرم رو به اطراف چرخوندم.چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند ونگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند.اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت.اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!!
باز احساس غرور کردم!! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!!
سلام نکرد.شاید چون هنوز در ناباوری بود!
پرسید:واقعا خودتی؟؟؟
به سردی گفتم:میبینی که!!کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟
او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ اعتراض کردم.
او نگاهی شرمساربه مشتریانش انداخت وگوشه لبش رو گزید وگفت:
بریم اتاق من!!
جلوتر از او با غرور راه افتادم وداخل اتاق رفتم.او پشت سر من وارد اتاق شد.خواست در راببندد که گفتم:بزار باز باشه!!
نشستم روی کاناپه!
او هیجان زده ونگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟
با صدایی مرتعش ،گارسونش رو صدا کرد:
-سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار
بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت.
دلم یک مدلی شد.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.او لاغرتر به نظر میرسید!!
مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سرو پا بشه؟
نه امکان نداشت..او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم!
سکوت را شکستم:
-من اینجا نیومدم برای دیدنت.اومدم ..
ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم.
او با تعحب نگاهم کرد.
-امانتی؟ ؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!! گفتم:چرا... داشتی!! او با تردید زیپ ساک رو باز کرد وبادیدن هدایا جا خورد.
روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد.
سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم.
دلش شکست.
این رو حس کردم..
از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!! آخه او هم مثل من مغرور بود.
گفت:چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چندوقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی... گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست.جمله رو اینطوری بست:
بیخیال!! مهم نیست!
ادامه دارد....
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصتم
#ف_مقیمی
سعید با دو سینے وارد شد.تا خم شد ڪہ ازمون پذیرایی ڪنہ ڪامران اشاره ڪردڪہ بیرون بره.
بعد در فنجانم ڪمے قهوه ریخت و منتظر شد تا چیزے بگم.
گفتم:خدا خودش بهتر میدونه ڪہ من اینجا نیستم تا تو رو وادار ڪنم التماسم ڪنے.برعڪس اومدم التماست ڪنم حلالم ڪنے!
او از جا بلند شد و باحرص گفت:حلالت نمیڪنم!!چون باهام بد ڪردے اونم بدون هیچ دلیلے!!
در این مدت هرچے فڪرڪردم ببینم آخہ من چیڪار ڪردم ڪہ مستحق چنین رفتارے بودم چیزی بہ ذهنم نرسید.من فقط از تو یڪ توضیح خواستم! همین! اونوقت بجاے توضیح اومدے هدایامو برگردوندے؟؟من عادت ندارم هدایامو از ڪسے پس بگیرم! حتے اگر اون آدم مثل تو بے وفا و بے رحم باشہ..
من هم ایستادم وبا آرامش وخونسردے گفتم.:
-من عهدے با ڪسے نبستم ڪہ حالا بهش وفا نڪرده باشم!! پس بے وفا نیستم. ودلم نمیخواد هدایایے بہ این با ارزشے رو از جانب ڪسے داشتہ باشم ڪہ قرار نیست با او ادامہ بدم..الان هم اینجام تا ازت حلالیت بطلبم چون..
نمیتونستم واقعیت رو بگم.دست ڪم الان نہ!
ادامہ دادم:
- ما هردومون حق انتخاب داریم! ممڪن بود شرایط عڪس این بشہ و تو بہ این دوستے خاتمہ بدے! اون زمان من قطعا تسلیم شرایط میشدم و درڪت میڪردم!
او درحالیڪہ سرش رو با حالتے عصبے تڪون میداد گفت:آره ولے یقین بدون من علت بهم زدن اون رابطہ رو میگفتم! چون در یڪ رابطہ علاوه بر حق انتخاب، قواعد دیگہ اے هم وجود داره! این حق طرف مقابلہ ڪہ بدونہ چرا شریڪش یڪ دفعہ همہ چیز رو بہ هم میزنہ!
سرم رو پایین انداختم و بغضم رو فروخوردم:
-مشڪل از تو نیست.انصافا روز اول آشنایے فڪر نمیڪردم چنین شخصیتے داشتہ باشے.مشڪل منم.همونطور ڪہ قبلا گفتہ بودے براے تو دختر زیاده! دخترهایے ڪہ هم شان تو باشند.من..تصمیم گرفتم تغییرڪنم.نمیتونم از راه دوستے بہ زندگیم ادامہ بدم.من..سی سالمہ!!! میخوام از این به بعد،برم دنبال هدف زندگیم.ڪہ قطع بہ یقین اون هدف اصلا براے تو ملموس نیست!
دست بہ سینہ پرسید:اون هدف چیہ؟
گفتم:تو درڪش نمیڪنے..حتے باورش هم نمیڪنے..پس نپرس
دیگہ وقت رفتن بود.
بہ سمت در راه افتادم.
پرسید:دارے میرے؟
خداے من!! اشڪهام.!!نمیتونستم حرف بزنم.یا سرم رو برگردونم.
نزدیڪم آمد.
نڪنہ بغلم ڪنہ و نزاره برم.؟
اما نه.!! مقابلم ایستاد.با لبخندے تلخ!!
ساڪ رو مقابلم گرفت.
-اینو ببر!این حداقل شرط احترامیہ ڪہ باید در این رابطہ رعایت میڪردے!
فایده اے نداشت. اشڪهام لو رفت.پس میشد چشمهام بیشتر بباره! گفتم:
-اینها رو آوردم چون نمیخواستم با دیدنشون یاد گذشتہ ام بیفتم.اینهاحق عشق واقعیتہ.! نہ من ڪہ فقط یڪ رهگذر بودم.
او پوزخندے زد:
_رهگذرها وقتے ازڪنارت رد میشن گریہ نمیڪنند!
سرم رو پایین انداختم.او با دست دیگرش مشتم رو باز ڪرد و ساڪ رو با تمام مقاومتم دستم داد.داشت دستش رو مقابل صورتم میاورد تا شاید اشڪهامو پاڪ ڪنہ ڪہ صورتم رو ڪنار ڪشیدم و با لحنے تند گفتم:بہ من دست نزن!
او پرسید:تو چت شده؟ چہ اتفاقے برات افتاده.؟
جواب دادم:تو درڪش نمیڪنے.یڪیش همینہ!! دیگہ دلم نمیخواد با نامحرم باشم!
ساڪ رو انداختم و سریع ڪافہ رو ترڪ ڪردم.
او دنبالم نیومد! حتے صدام هم نڪرد.! شاید هنوز در شوڪ بود.شاید هم فهمید بہ دردش نمیخورم!
چندساعت بعد از رفتنم بہ ڪافہ پشیمون شدم!
دیگہ مطمئن نبودم ڪہ ڪارم درست بوده یا خیر! از یڪ سو با رفتنم و تحویل دادن ساڪ هدایا، وجدانم رو آسوده ڪرده بودم و از سوے دیگر، دیدن ناراحتے و چهره ے دلشڪستہ ے او عذابم میداد و احساساتم رو دچار تناقض میڪرد!
بخشے از وجودم بهم اطمینان میدادڪہ ڪامران داره باهام بازے میڪنہ! اما بخشے دیگر، بهم هشدار میداد او مستحق این رفتار نبود!
تنها راه خلاصے از اینهمہ احساسات وافڪار متصاپشت متلاطم، پناه بردن بہ مسجد و قامت بستن پشت سر حاج مهدوے بود.
طبق معمول نماز رو ڪنار فاطمہ در صف اول جماعت خوندیم. دلم میخواست براے او تعریف ڪنم ڪہ امروز چہ ڪار ڪردم ولے بعد از دیدن اون صحنہ در سالن راه آهن دیگہ تمایلے نداشتم با فاطمہ درباره ے مسایلم صحبت ڪنم! او از اون روز بہ بعد تبدیل بہ رقیب من شد و تصمیم گرفتم در خوبے با او رقابت ڪنم تا شاید فرجے بشہ و بہ فرض محال حاج مهدوے قسمت من بشہ!
هہ!!! ڪے فڪرشو میڪرد عسلے ڪہ در مقابل برترین پسرها ، مغرور بود الان ڪارش گیر یڪ مرد روحانے باشہ و براے رسیدن بہ او حتے بہ بهترین وصمیمے ترین دوستش، نارو بزنہ؟!
ادامہ دارد...
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_ویکم
#ف_مقیمی
یڪ هفته ای میشد ڪه نتونسته بودم یڪ دل سیر حاج مهدوی رو ببینم.تصمیم گرفتم بعد از نماز، گوشه ای از میدون ڪمین ڪنم و هروقت راه افتاد دنبالش ڪنم!این ڪار با وجود تمام اضطرابش، ڪمی ازترسها ونا آرومیهام رو التیام میداد. چادرم رو از سرم در آوردم و داخل ڪیفم گذاشتم.هنوز عادت نداشتم ڪه همه جا با چادر باشم.ولی وقتی از سرم درآوردمش حس بدی بهم دست داد.دلم شور افتاد.
خودم رو توجیه ڪردم ڪه اگه با چادر باشی ممڪنه واسه حاجی جلب توجه ڪنی بشناستت!! مهم اینه ڪه موهاتو پوشوندی و آرایشت غلیظ نیست!!
اینها رو به خودم گفتم ولی قانع نشدم.خواستم دوباره چادرم رو از ڪیفم در بیارم و سرم ڪنم ڪه متوجه شدم خیلیها حواسشون به منه.یڪ حس دیگه ای بهم نهیب زد بیشتر از این، چادر رو به سخره نگیر.!!! اگه این جماعت ببینند ڪه چادری رو ڪه داخل ڪیفت گذاشتی، دوباره بیرون میاریش صورت قشنگی نداره!
حاج مهدوی طبق معمول، با دسته ای از جوانان، بیرون مسجد مشغول گپ زدن شد.اما اینبار خیلی سریع ازشون جدا شد.و گوشه ای از خیابون ڪنار پژویی ایستاد و تا سوییچ رو از جیب ڪیف دستی اش در آورد به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم !
گوشه ای دور تر ایستادم.او چند دیقه ی بعد از پارڪ در اومد و حرڪت ڪرد . خیابان این محل بخاطر باریڪ بودنش همیشه ترافیڪ بود.به اولین تاڪسی ای ڪه ڪنار پام توقف ڪرد گفتم دربست.
وقتی پرسید : ڪجا؟
گفتم: اون لطفا اون پژو رو تعقیب ڪنید.
راننده با تعجب از آینه ی ماشینش نگاهم ڪرد و پرسید:
ببخشید آبجی، قضیه ناموسیه یا ڪاراگاهی؟!
من با بی حوصلگی گفتم : هیچ ڪدوم آقا.لطفا گمش نڪنید.
او هنور نگران بود.پرسید:شر نشه برام.!
با ڪلافگی گفتم نه آقا شر نمیشه لطفا حواستون به ماشین باشه گمش نڪنید.
خودم هم چهار چشمی حواسم به ماشین او بود.
دقایقی بعد در نزدیڪی خیابانی در محله های جنوب تهران توقف ڪرد وپیاده شد.
سراغ صندوق عقب رفت ومقدار قابل توجهی ڪیسه و خرت و پرت بیرون آورد و به سمت ڪوچه های باریڪ حرڪت ڪرد.
من هم سریع با راننده حساب ڪردم و با فاصله ی قابل توجهی تعقیبش ڪردم.
او با قامتی صاف و پرابهت در ڪوچه پس ڪوچه ها قدم برمیداشت و من با هول و ولایی شیرین و عاشقونه از دور دنبالش میڪردم وغرق شادی و هیجان میشدم.
قسم میخورم پرسه زدن در بهترین خیابونها و بهترین تفرج گاههای دنیا برام لذت بخش تر از تعقیب این مرد نبود.
بالاخره وارد ڪوچه ای بن بست شد و زنگ خانه ای رو به صدا درآورد. انتهای ڪوچه ایستاده بودم و با احتیاط و اضطراب نگاهش میڪردم.چند دقیقه ی بعد مردی از چهارچوب در بیرون اومد و حسابی او رو تحویل گرفت وتعارفش ڪرد ڪه داخل بره.ولی او قبول نڪرد و بعد از تحویل ڪیسه ها، با صدایی نسبتا اروم مشغول حرف زدن شد.مرد ڪه به گمونم حدودا پنجاه یا شصت ساله بنظر میرسید با ادب ومتانت سر پایین انداخته بود و گوش میداد.خیلی دلم میخواست میشنیدم چه میگوید ولی از اون بیشتر دلم میخواست این مڪالمه طولانی تر بشه تا من وقت بیشتری برای نظاره کردن این تابلوی مسیحایی داشته باشم!
او غافل از حضور من با او حرف میزد و من در رویاهای خودم تصورمیڪردم ڪه اگر جای اون مرد من مخاطبش بودم چی میشد؟ !
مشغول دید زدن او بودم ڪه متوجه صدای قدمهایی ناموزون شدم.سرم رو برگردوندم و دیدم مردی جوان تلو تلوخوران نزدیڪم میشه.
ایستادن در اون نقطه ڪمی شڪ برانگیز بود.باید یا داخل کوچه میشدم یا راه رفته رو برمیگشتم.
مردهیز وبدچشم ڪه از دور با نگاهش میخ من بود به طرفم اومد و من تصمیم گرفتم راه رفته رو برگردم..
با قدمهایی تند بی آنڪه او را نگاه ڪنم راهم رو ڪج ڪردم و رفتم.ولی او دنبالم راه افتاد.!!
قلبم نزدیڪ بود از جا بایستد.ساعت نزدیڪ ده بود و ڪوچه ها خلوت وتاریڪ.! گم شده بودم.هرچه میگشتم راه خیابان اصلی رو پیدا نمیڪردم و از ڪوچه ای به ڪوچه ای دیگه میرسیدم.
و این حالم رو بدتر و وحشتم رو بیشتر میڪرد.یڪ لحظه با خودم تصمیم گرفتم ڪه سرم رو برگردونم به سمت اون مرد لات بی سروپا و با جیغ و فریاد فراریش بدم ولی نمیتونستم، چون ممڪن بود حاج مهدوی صدام رو بشنوه و از خودش بپرسه این دختر، در این وقت شب اینجا چیڪار میڪنه؟ ! نه! او نباید پی به این رازم میبرد.
خودم رو سپردم دست خدا.زیر لب آیت الڪرسی میخوندم و خدا خدا میڪردم یڪی پیداش شه.چیزی ڪه بیشتر منو میترسوند سڪوت این مردڪ بود.مدام این تصویر در مقابل چشمانم ظاهر میشد ڪه او از پشت منو خفت میڪنه ودرحالیڪه یک چاقو زیر گلوم گذاشته ....
حتی فکرش هم چندش آور و وحشتناڪه.پس نباید او به من میرسید.با تمام توانم به سمت انتهای ڪوچه دویدم اما.... صدای دویدن او هم در گوشم پیچید. .
#ادامه_دارد...
@dokhtaranchadorii
#شهیدانه🕊🥀
ابراهیم می گفت:
اگه جایی بمانی کہ دست احدی بهت نرسہ،
کسی تو رو نشناسہ، خودت باشی و آقا
مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره،
این خوشگلترین شهـادتہ...
پ.ن: به یاد شهید گمنام کانال کمیل...
دست ما رو هم بگیر #داشابرام
تو پلاکت را دادی که گمنام شوی
من دویدم که نامدار شوم
حالا من مانده ام زیر خروارها فراموشی و نام تو در دل تمام انسانها
#شهید_ابراهیم_هادی
شادی روح همه شهدا صلوات🌺
@dokhtaranchadorii
✅#رفاقت_با_شهدا
🌹 شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که خون دادند تا تو جاری شوی ...
بی منت، بی ادعا، بی چون و چرا ...
🌹 شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که هر بار سمت گناهی رفتی ...
فقط نیم نگاهی کردند و خودی نشان دادند ...
🌹 شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که اول آن ها دست رفاقت به سویت دراز کردند ...
تو رها کردی و باز دستت را گرفتند ...
🌹 شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که عشق بازی را به تو آموختند ...
و شرینی عشق الهی و دوری از دنیا را در کام تو نشاندند ...
🌹 شهدا با معرفتند!
پا که در مقتلشان گذاشتی، قسمشان دادی به خون پاکشان ...
رهایت نمی کنند، حاضرند باز هم تا پای جان بروند تا تو جان بگیری ...
🌹 شهدا رفیق بازند!
باور کن ... آنها نیکو رفیقانی برای ما راه گم کرده ها هستند ...
این را خدا در قرآن گواهی می دهد که "حَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا"
#رفاقت_دو_طرفه_با_شهدا
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
@dokhtaranchadorii
#تلنگر
وقتی به ابراهیم می گویند
بیا برای شام با فرماندهان
نان و کباب بخور ،
او به آنان محل نمی گذارد و می گوید ،
همه ما بسیجی هستیم ،
وای به حال روزی که بین بسیجی و فرمانده تبعیض قائل شویم و غذای آنان متفاوت شود ،
آن موقع کار سخت می شود...
#شهیدابراهیم_هادی 💗
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليّٖكَ الْفَرَج »
@dokhtaranchadorii
❣️فکر نمیکردم پسرم آنقدر بیرحمانه به شهادت برسد🌿
❣️وقتی که به معراج رفتم و پیکر پسرم را دیدم، یاد این حرفش افتادم که همیشه میگفت چه خوب است کسی که با صورت خونین و با پهلوی شکسته به شهادت برسد و به دیدار ائمه نائل شود. گفتم الحمدلله به آرزویش و سعادت ابدی رسید، همان شد که میخواست. همیشه میگفت جانم فدای رهبرم و الحمدلله که فدای ولایت و رهبری شد. رهبری که همه تلاششان هدایت جوانان است و الحمدلله در همه عرصهها پیروز هستند.✨
✨🍃نوع شهادت محمدحسین مرا به فکر انداخت، وضع پیکرش واقعاً فجیع و وحشتناک بود. در یک شهر امن که جوانانش برای امنیتش زحمت کشیدند، فکر نمیکردم پسرم آنقدر بیرحمانه به شهادت برسد.💙
✨میگفتم مادر! همه اینها را خودت میخواستی،مگر نمیگفتی ارباب ما سر از بدن جدا داشت، مگر نمیخواستی با روی خونین به شهادت برسی؟ همین گونه شد. به لطف اهلبیت(ع) به این مقام رسید.🌿
#شهیدمحمدحسین_حدادیان🌹
#ازآخرمجلس_شهداراچیدند💕
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جدیدترین تصویر از کشف پیکر مطهر شهیــــــــــــــــــ🌷ــــــد
در میمک عراق
👌۱۰ آذر ۹۸
🌹#شهدای_تفحص
@dokhtaranchadorii
حاج حسین یکتا: توکل به خدا، توسل به اهلبیت، توجه به دو لبِ سیّدعلی؛ والسلام. هیچ خبری دیگه تو عالَم نیست!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@shahidegheirat
#دلتنگی_شهدایی♥️♥️
#شهید🌷است که مصداق شیداییست.
(شین)او⇜شوق وصال💞رادمی نماید
(حاء)او⇜حریم وصل را نمایان است
(یاء)او⇜ #یار را تجلی می کند
(دال)او⇜هم دلالت بر #حق بودنش است👌
هر چه امروز کشـ🇮🇷ــور ما دارد و هرچه در #آینده بدست بیاورد به برکت خـ❣️ـون این جوانان #شهید است.
#شهید_علی_خلیلی ♥️
@dokhtaranchadorii
🌺🌺🌺 يه دختر خوب باید:
آینده نگر باشه.🌺🌺🌺
🌺
🌺🍀
🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀
🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
#دختر_خوب
@dokhtaranchadorii
هدایت شده از ❮شـھیـد علـے خلیلی❯
سلام بر #شهید_غیرت...💗
🌷کانالی درباره ی شهیدی که در راه دفاع از ناموس غریبانه به شهادت رسید...🌷
این کانال شامل خیلی چیزای باحال هست:
❣️معرفی #شهید_علی_خلیلی🌹💓
❣️کلیپ های جذاب 🎥🎞
❣️معرفی کتاب های بامحتوا 📚📖📘
❣️عکس پروفایل📷
❣️دلنوشته های شهدایی 💌
❣️تم شهدایی 📱
❣️مداحی های شهدایی 🗣🎵🎶
❣️خاطرات شهدا 🌹
❣️بریده هایی از سخنان حضرت آقا 💖
و خیلی پست های جذاب دیگه...
مدیر این کانال خود شهید علی خلیلی هستن و حضرت مادر «س» بر این کانال فرمانروایی می کنه...
🍃گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند...🌹
eitaa.com/joinchat/2425552917C05e64a7af3
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@shahidegheirat
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
یا زهرا بگو و وارد کانال بشو☺️👆
به کوری چشم دشمنان در فضای مجازی گلزار شهدا میسازیم.
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #قسمت_شصت_ویکم #ف_مقیمی یڪ هفته ای میشد ڪه نتونسته بودم یڪ دل سیر حاج مهدوی رو ببین
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_ودوم
#ف_مقیمی
✍روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای ڪوبیدن قدمهام میرقصوند. نفسهام به شماره افتاده بود .
حس میڪردم او خیلی نزدیڪم شده.
حتی صدای نفسهای شهوتناڪ وڪثیفش رو میشنیدم.
خدایا راه خیابون ڪجا بود؟ پس چرا ازشر این ڪوچه های لعنتی راحت نمیشدم. با ترس و تمام سرعت داخل یڪ ڪوچه ی فرعی پیچیدم. اینقدر سرعتم زیاد بود ڪه نزدیڪ بود در زمان پیچیدن به دیوار برخورد ڪنم.
با ناامیدی از خدا خواستم ڪه منو نجاتم بده ..دلم نمیخواست با دستهای شهوت آلود این نامرد، بلایی به سرم بیاد.
این ڪوچه اینقدر خلوت و تاریڪ بود ڪه به اون شهامت حرف زدن داد:
واستا...مگه سر اون ڪوچه منتظر من نبودی جیگر؟؟بخت بهت رو ڪرده..یڪ ڪم باهم یه گوشه خلوت میڪنیم و بعد ..
تمام موهای تنم از ترس و انزجار سیخ شد.
دیگه وقت سڪوت نبود. حفظ شرافتم مهم تر از لو رفتنم پیش حاج مهدوی بود.
با تمام توان فریاد زدم:
_برو گمشوووو ڪثافت. ..گمشوو عوضی.
بعد در حالیڪه عقب عقب میرفتم گفتم بخدا دستت بهم بخوره خونت حلاله آشغال..
او مثل یک گرگ گرسنه آروم آروم نزدیڪم میشد ..
پس چرا همسایه ها بیرون نمیریختند؟؟ چرا هیچ ڪس ڪمڪم نمیڪرد.؟؟
هی پشت سرهم جیغ میڪشیدم :بابا مسلمونها ڪمڪ....این بی همه چیز خدانشناس میخواد اذیتم ڪنه..
یڪی سرش رو از پنحره بیرون آورد و خطاب به من گفت چیه؟
من ڪه انگار دنیا رو بهم داده باشند با جیغ وگریه گفتم این مرتیڪه دنبالم راه افتاده تورو خدا ڪمڪم ڪنید..
مرد گفت : غلط ڪرده بی ناموس.گمشو گورتو گم کن.الان میام پایین. .
با خودم گفتم الان این نامرد میزنه به چاڪ ولی با وقاحت تموم رو به اون مرد، با الفاظ زشتی گفت.:ببند دهنتومرتیڪه ی....
زنمه..دعوامون شده تو رو سننه..؟؟
من ڪه از تعجب و وحشت نزدیڪ بود بمیرم گفتم :دروغ میگه بخدا...ڪمڪم ڪنید
مردڪ لات مثل مار زخمی به سمتم هجوم آورد وتا خواستم از چنگالش فرار ڪنم روسریم رو چنگ زد و مچاله اش ڪرد.بادیدن موهام چشمانش برق ڪثیفی زد وبازومو گرفت . به سمتش برگشتم و با ڪیفم محکم به سرو صورتش ضربه میزدم.او یقه ی مانتوم رو کشید تا شاید قبل از رفتن لذتی از سفیدی گردنم ببرد و من با تمام قدرت سیلی محڪمی به صورتش زدم و سعی ڪردم از چنگالش فرار ڪنم ڪه پام به چیزی برخورد ڪرد و باصورت زمین خوردم..
مرد پشت پنجره با چیزی شبیه قفل فرمون بیرون اومد و نزدیڪ او شد.در یڪ لحظه ڪوچه مملو از جمعیت شد.. گرگ قصه میخواست فرار ڪنه ڪه پایش رو گرفتم و اوهم به زمین افتاد. چند نفری خواستند بریزن سرش و بگیرنش ڪه او چاقو درآورد و بعد باصدای ناله ی یڪ نفر فریاد زد برید ڪنار.. هرڪی بیاد میزنمش..
مردی میانسال روی زمین افتاد و به دنبال او همه با جیغ وفریاد و صدا ڪردن اهل بیت به سمتش دویدند وهمه فراموش ڪردند ڪه عامل این نا امنی فرار کرد!
به سختی روی زمین نشستم .
احساس میڪردم بالای لبم میخاره.
چند خانوم به سمتم اومدند.
یڪی از آنها گفت:دماغت داره خون میاد
من حواسم به خودم نبود.فقط سعی میڪردم در میون همهمه ی اونجا، مردی ڪه چاقو خورده بود رو ببینم که چه بلایی سرش اومده. انگار نه انگار که اینجا همون ڪوچه ی سوت وڪور چند دقیقه ی پیشه!!
خانوم دیگری به سرعت نزدیڪم شد ودرحالیڪه روسریم رو سرم مینداخت با اڪراه گفت:وای تمام سرو کله ت خونیه..
بی اعتنا به حرفش پرسیدم :اون آقا چه بلایی سرش اومد؟
زن گفت:اون بیشرف، با چاقوزده تو بازوش..زنگ زدیم الان اورژانس و پلیس میاد.تو خوبی؟
چطور میتونستم خوب باشم! بخاطر من یڪ نفر آسیب دیده بود!!!درسته من نجات پیدا ڪردم ولی یڪ نفر داشت درد میڪشید. به طرفش رفتم ولی اینقدر دورو برش شلوغ بود ڪه نمیتونسم ببینمش.. همون زن منو عقب ڪشید و یڪ گوله دستمال ڪاغذی جلوی صورتم آورد. دستمالها رو از دستش گرفتم و باحالی خراب نگاهش ڪردم.دختر بچه ای با یڪ پارچه ی بلند سیاه نزدیڪم اومد ودر حالیڪه گوشه ی مانتومو میڪشید گفت:خاله خاله.بیا این چادر وسرت ڪن.مانتوت پاره شده نامحرما میبیننت.
اوووه مانتوم!!تازه یادم افتاد! !
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وسوم
#ف_مقیمی
نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم ڪه ساعتی پیش با بی انصافی داخل ڪیفم حبسش ڪردم!!
دلم گرفت .
باشرمندگی به سمت ڪیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم. همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی ڪه روسریم رو سرم ڪرده بود نزدیڪم شد و نچ نچ ڪنان گفت:
وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو ڪیفت با این سرو شڪل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها
و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ ڪردند.
چه شرایط سختی بود.
از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. دانه های درشت اشڪم یڪی بعد از دیگری پایین میریخت.
نمیدونم دلم از زهر ڪلام اون زن سوخت یا از مجازاتی ڪه به واسطه ی بی حرمتی ڪردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت.
بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل ڪنم. با بدنی ڪوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای ڪوچه راه افتادم.
ماشین اورژانس از ڪنارم رد شد. حتی روی تشڪر ڪردن از اون مرد بینوا ڪه بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم.
اینبار برام مهم هم نبود ڪه صدای گریه هام بلند شه. چادرم رو محڪم چسبیده بودم و در تاریڪی ڪوچه ها، های های گریه میڪردم.من به هوای چه ڪسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب ڪرده بودم؟! تا ڪی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟
اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یڪ نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!!
از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم.. همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی. از یچگی.. از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول ڪردی. اولا فڪ میڪردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فڪر میڪردم. اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی. تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن. تو لیاقتشونو نداری..
وسط گله گذاریهام یادم افتاد ڪه چقدر جملاتم شبیه پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد..
دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشڪ ریختم.
نمیدونم تا بحال اشڪ از ته دل ریختید یانه.؟!
وقتی از ته دل گریه میڪنی اشڪهات صورتت رو میسوزونند...
همچنان در میان ڪوچه های پیچ در پیچ گم شده بودم. و برام اصلا اهمیتی نداشت ڪه راه خروج از این ڪوچه ها ڪدومه. به نقطه ای رسیده بودم ڪه هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم!
رسیدم به پیچ ڪوچه. همون ڪوچه ای ڪه تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محڪم خوردم به یڪ تنه ی سخت وخوش بو!!!
از وحشت جیغ زدم.
در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم ڪه با نگرانی و تعجب نگاهم میڪرد. دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم ڪه اون هم رفت....
او بی خبر از همه جا عذرخواهی ڪرد.
در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه ڪردم.
چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من در سڪوت به هق هقم گوش میداد.
من با ڪلمات بریده بریده تڪرار میڪردم:حاج ...اقا...حا..ج اقا
او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد:بله؟ ؟ ...چی شده؟
سرم رو بالا گرفتم و با صورتی ڪه مالامال اشڪ بود نگاهش ڪردم.
از گریه زیاد سڪسڪه ام گرفت بود و مدام تڪرار میڪردم:حاجج آ...قا..
او انگار تازه منو شناخت.
به یڪباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت.
پرسید:شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟
@dokhtaranchadorii