eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
642 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
برادرم؛ ⇤مردان باغیرت قبـ↷ـل از اینڪہ زن ِمُحجّبـہ داشتہ باشند ◢چشمــان◤ ⇠مُحجّبـہ⇢ دارند بہ مردان بگو چشم هاے خود را از نگاہ ناروا فروبندند نور-۲۳ #حجاب_مختص_زنان_نیست @Dokhtaranchadorii 🌸🍃
✨از يک دختر جوان پرسيدند : ✨از چه نوع آرايشي استفاده ميکني؟ ⚜گفت: براي لبانم ←راستگويي 🍃🌸 براي صدايم ←ذکر خدا🍃🌸 براي چشمانم ←چشم پوشي از محرمات🍃🌸 براي دستانم ← کمک به مستمندان🍃🌸 براي پاهايم ← ايستادن براي نماز🍃🌸 براي قامتم ← سجده براي خدا🍃🌸 براي قلبم ←محبت خدا🍃🌸 براي عقلم ← فهم قرآن🍃🌸 براي خودمم ←ايمان به خدا🍃🌸 @dokhtaranchadorii آرايش تون خـــ❤️ــدايي
📖دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود🙏 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 💍 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 💍 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 💍 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . ♻️ دعای غریق ♻️ ♡🌸 دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان 🌸♡ یا اَللَّهُ یا رَحْمن 💠یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک 🌦 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً 🌦 🌷 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌷 👉 @dokhtaranchadorii
#کلنا_عباسک_یا_زینب💚 #عکس_پروفایل💞 #پسرانه❣ @dokhtaranchadorii
#عکس_پروفایل 😍💚 #دخترونه ✔️ ☺️👇 @dokhtaranchadorii
💌دلنوشته ای از یک دخترنیمه چادری آقاجان یاصاحب الزمان ✋سلام قربانت بروم غرض از مزاحمت میخواهم چند خطی درد دل کنم؟ این هفته هم گذشت و شما تشریف نیاوردید؟ 😔 علتش معلوم است آماده_نبودن شیعیانتان از جمله ما_چادری_ها؟ جای تعجب ندارد نیایید،وقتی که بعضی از ماها،از فرهنگ حجاب،فقط یک چادر سیاه پوشیدن را میفهمیم ولی نه رفتارمان باحجاب است نه گفتارمان تازه همان چادر را هم حسابی بالا میبریم؟😨 تا موهایمان زیر چادر نماند،آخر حیف است کسی نبیندشان😰 حتی برای اینکه به قول خودمان ثابت کنیم امروزی هستیم،آرایش ملایمی هم میکنیم؟💅💄 😱 ما را ببخشید آقا،میدانم از ما خسته شده اید؟ حلالمان کنید؟ جدای از این:حالا شاید بعضی از ماها متوجه نباشیم داریم اشتباه میکنیم (که متوجه هستیم) و ناخواسته جلویتان را گرفته باشیم ولی بقیه مان که میدانند و سکوت میکنند چه؟ قطعا آنها هم در نیامدن شما مقصرند،مثل ما آقا جان😔 ❤دلم برایتان میسوزد؟ هم از دشمنان ضربه میخورید؟ هم از دوستان 😭 😭 😭 اما من ناامیدتان نمیکنم؟ از همین امشب شروع میکنم؟ به خدا قسم✋ حاضرم دیگر به امروزی بودن معروف نباشم؟ حاضرم مسخره ام کنند و طعنه بزنند😏 اصلا حاضرم به من بگویند:امل🗣 ولی شما غصه نخورید؟ 💕من همه اینها را برای شما به جان میخرم 💕 این چیزهای زودگذر تمام میشود؟😀 و چیزی که میماند،رضایت شماست و بهشت ابدی من😇 به به چه شود؟☺️ اینها را جدی عرض کردم آقای من؛روی من حساب کنید؟ فدای شما از این به بعد یک دختر چادری 🌸🌸🌸 همه مومنین و ولایتمداران وارد بشن👇 @dokhtaranchadorii
#غیرت،حجاب غیرتت را با نگاهت/ای برادر قفل کن چادرم را با صلابت/با دلت همساز کن ➖➖➖➖➖➖➖➖ #غیرت_علوی #حیا_فاطمی @dokhtaranchadorii
💙من مذهبی ام به چادرت حساسم 💚عمری به حجاب ناب تو مینازم 💛 خود عاقلی و بوی خدا داری 💜پس با تو یه کاخ ابدی می سازم @dokhtaranchadorii
هدایت شده از شهید مهدی باکری
🍂 همسر فرعون " تصميم گرفت که عوض شود و شُد یکی از زنان والای بهشتی.... پسر نوح تصميمي براي عوض شدن نداشت غرق شد و شُد درس عبرتی برای آیندگان... اولي همسر يک طغيانگر بود و دومي پسر يک پيامبر...!!! براي عوض شدن هيچ بهانه ای قابل قبول نيست. اين خودت هستي که باید تصميم بگيري تا عوض شوي... بعضي از چيزها دير که شد، بي‌فايده هستند....✔️ ☺️👇 @dokhtaranchadorii
🍂 نذرهای خوب ۱. می توانید برای مدت معین مثلا چهل روز برای گنجشک ها غذا بریزید. ۲. می توانید مانده غذایتان را برای گربه ها بگذارید. اینطوری هم شکم این حیوانات زبان بسته را سیر میکنید و هم رفتگر بابت پاره شدن پاکت زباله اذیت نمی شود. ۳. میتوانید تا چهل روز گفتار نیک داشته باشید. خود بخود کردار نیک هم می آید. ۴. می توانید تا مدت مشخص دروغ نگویید و در جواب سوالاتی که نمیدانید، سکوت کنید، لبخند بزنید یا بگویید نمی دانم. ۵. می توانید چند هسته میوه در باغچه خانه یا خیابان بکارید و تا سبز شدن آن، از او نگهداری کنید. ۶. می توانید موضوع خاصی را به دیگران آموزش دهيد، کسب درآمد، صنایع دستی، رموز موفقیت یا چیزی که زندگی آنها را بهبود ببخشد، سخت نیست، وبلاگ یا محیصهای مجازی دیگر. ۷. می توانید کتابی مفید را ترجمه کنید و به رایگان در اینترنت از طریق سایتها یا گروهای مرتبط نشر دهید. 8. میتوانید یکسال خرج تحصیل یک کودک را به عهده بگیرید. 9. میتوانید نذر کنید هزینه داروی تهیدستی رو بدهید. 10. می توانید نذر کنید چند نهال بکارید. ۱1. میتوانید نذر کنید یک ماه بدون عجله رانندگی کنید و هنگام رانندگی ناسزا نگویید. ۱2. میتوانید به بقالی یا سوپر مارکت محله برید و بدهی های افراد ناتوان را پرداخت کنید. ۱5. میتوانی هر جا چراغ روشن اضافه دیدید آن را خاموش کنید. ۱6. میتوانید هنگام خریدهای کوچک از دریافت نایلون از بقالیها خود داری کنید و نایلونهای تمیز را مرتب کرده و به سوپر مارکتتان پس دهید. ۱7. میتوانید مدتی از ارسال شایعات و خرافات در محیطهای مجازی خود داری کنید. ۱8. میتوانید بخشی از زمان خود را به جای گشت زنی در دنیای مجازی صرف کودکان خود کنید. ۱9. میتوانید کتابهای بلا استفاده در خانه را به کتابخانه محل کار یا خانه هدیه دهید. 20. می توانید با نشر این پیام دیگران را به تغییر دعوت کنید. ♥دختران چادری♥: ☺️👇 @dokhtaranchadorii
🍂 🔻آواز قو یعنی چی؟! قو تنها پرنده ايه كه يک بار عاشق ميشه، و براي هميشه پاي عشقش ميشينه، و تو تمام زندگي هر كاري براي راحتي عشقش انجام ميده... قو تنها پرنده ايه كه زمان مرگشو ميدونه كي هست! قو يک هفته مانده به مرگش ميره جايي كه براي اولين بار عشقش يعني جفتشو ديده و عاشقش شده؛ اونجا ميمونه تا زمان مرگش فرا برسه و يک روز مانده به مرگش يه آوازي براي عشقش از خودش سر ميده و ميخونه كه بهترين و زيباترين آواز ميان پرنده هاست. و بعد سرش رو روي بال هاش ميزاره و میمیره. ❤️❤️ @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ بے اراده لبخند مے زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سڪوت مے ڪنم و به فڪر مے روم. "ڪاش مے شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه اے؟!" مادرم چند بارے دستمال را خیس مے ڪند و روے پیشانے و پاهایم مے گذارد.خم مے شود، صورتم را مے بوسد و براے آماده ڪردن سوپ از اتاق بیرون مے رود. سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگے بیزارم! بنظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانے! باحرص زیر لب زمزمه میڪنم: دیگه گندشو در میاره اه! همان لحظه صداے ویبره ے تلفن همراهم از داخل ڪیفم مے آید. با اڪراه از جا بلند مے شوم و دستم را سمت ڪیفم ڪه ڪنارتخت و روے زمین افتاده، دراز مے ڪنم. زیپش را باز میڪنم و تلفنم رابیرون مے آورم. شوڪه از دیدن نام میم پناهے دستمال را از روے پیشانے ام بر میدارم و به هوا پرت مے ڪنم. گلویم را گرچه مے سوزد، صاف مے ڪنم و جواب میدهم: سلام استاد! _ به به سلام محیا خانوم! چطورے؟ _ خوبم! " البته دروغ گفتم! یڪ دروغ شاخ دار! _ خوبه! خداروشڪر ڪه خوبے! همین مهمه! _ شما خوبید؟ _ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم! به سختی مے خندم. باورم نمے شود خودش با من تماس گرفته! سعے میڪنم باصداے آرام صحبت ڪنم تا از گرفتگے صدایم باخبر نشود. با حالتے نرم مے پرسد: _ از ڪلاس ها خسته شدے دیگه نمیاے؟! یا از استادش؟ _ این چه حرفیه! _ دو جلسه غیبت خوردے سر ڪلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی! _ راستش... _ راستش؟ _ دوروزه تب ڪردم! مڪث مے ڪند و اینبار جدے مے پرسد: _ دروغ گفتی؟؟؟ _ ببخشید! _ دخترخوبا دروغ نمیگن ڪه! رفتی دڪتر؟! _ نه! _ برو دڪتر! باشه؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ دردلم قند آب مے شود. _ چشم! _ دوس دارم سر ڪلاس چهارشنبه ببینمت! تمام بدنم گر مے گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خداے من یڪبار دیگر مے شود تڪرار ڪند؟؟؟؟!! دهانم را از جواب مشابه پر میڪنم ڪه مادرم به اتاقم مے آید و مے گوید: ناهارحاضره! بیارم؟ با اشاره ے ابرو جواب مے دهم: نه! محمدمهدے تڪرار مے ڪند: میبینمت درسته؟ _ بله حتما! از طرفے مادرم مے پرسد: با کے حرف مے زنے!؟ چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلے عادے یڪ دفعه میگویم: امم...راستے استاد! میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم ڪجاها رو درس دادید! زیر چشمے مادرم را زیر نگاهم مے گیرم. جمله ام جواب سوالش را مے دهد. لبخند گرمے میزند و از اتاق بیرون مے رود. محمدمهدے_ خیلے خوبه ڪه اینقد پیگیرے! ولے الان باید حواست به خودت باشه! _ اونو ڪه گفتم چشم! _ بی بلا دختر! _ لطف ڪردید زنگ زدید،خیلے خوشحال شدم! _ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم! جملاتش پے در پے مثل سطلهاے آب سرد روے سرم خالے مے شد. لب مے گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید! _ مزاحم استراحتت نمے شم! برو بخواب. عصرے دڪتر یادت نره. چهارشنبه... جمله اش را ڪامل میڪنم: مے بینمتون! _ آفرین! فعلا خداحافظ! _ خدافظ! تلفن را قطع میڪنم و براے پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. حس میڪنم خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالے برقصم! اما حیف تمام بدنم درد میکند! نمے فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر ڪردم! شاید باورش سخت باشد. من همانے هستم ڪه از مهمانے رستمے بیرون زدم تا به یڪ مرد غریبه نزدیڪ نشوم... اما توجهے نڪردم ڪه همیشه میگویند: "یڪبار جستے ملخک!..." ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا ڪمے بهتر شوم و بھ مدرسه بروم. مادرم مخالفت مے ڪرد و میگفت تا حسابے خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران مےڪرد. هوای اصفهان رو به سردی مے رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبھ صبح با خوشحالے حاضر شدم و یڪ بافت مشڪے ڪھ ڪلاه داشت را تنم ڪردم. رنگ مشڪے بھ خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلے بمن مے آمد. ڪلاه راروی سرم انداختم ، ڪولھ ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی بھ طرف مدرسھ حرڪت ڪردم ❀✿ قبل ازرسیدن بھ مدرسھ، مسیرم راڪج مےڪنم و بھ یڪ گل فروشے مےروم.شاخھ گل رز سفیدی را مے خرم و بااحتیاط درکولھ ام مے گذارم. سرخوش ازمغازه بیرون مے زنم و مسیر را پیش مے گیرم. هوای سرد و تازه را با ریھ هایم مے بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و بھ پیاده رو مے روم. چنددقیقھ نگذشتھ صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را بھ تپش میندازد. مے ایستم و بھ سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگے چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا مے زند.اهمیتے نمے دهم و بھ راهم ادامھ مےدهم. دوباره بوق مےزند. شانھ بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم. پشت هم بوق مےزند ومن بےتفاوت روبه رو را نگاه مےڪنم. همان دم صدای استاد پناهے برق ازسرم مےپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا! متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالے لبخند عمیقے مےزنم. بھ طرف ماشینش مےروم و باهیجان سلام میڪنم. عینڪ دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب مے دهد: علیڪ سلام. خداروشڪر خوب شدی. _بعلھ. درحالیڪھ سوار ماشین مے شود، بلند مے گوید: بدو سوارشو دیرمیشھ. _ نه خودم میام! _ تعارف نڪن. سوارشودیگھ. ازخداخواستھ سوار مےشوم و کولھ ام راروی پایم مے گذارم. دستے را روبھ پایین فشار مے دهد و آهستھ حرڪت مےڪند. فضای مطبوع ماشین بھ جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ ڪیفم راباز میڪنم ، گل را بیرون مےآورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع مےپرسد: این چیھ؟! _ مال شماست. لبهایش بھ یڪباره جمع و نگاهش پرازسوال مے شود: برای من؟ بھ چھ مناسبت؟! _ بلھ. برای تشڪر از زحمتاتون! دست دراز میڪند و گل را برمیدارد. _ شاگرد خوب دارم ڪھ استاد خوبیم. نگاهم مےخندد و اوهم گل را عمیق مے بوید.دنده را عوض میڪند و گل رادوباره روی داشبورد مےگذارد. زیر چشمے نگاهم مےڪند. خجالت زده خودم را در صندلے جمع مےڪنم و مےپرسم: خیلے ڪھ عقب نیفتادم؟! _ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یھ توضیح دوباره یاد میگیری _ چھ خوب! " باشیطنت مے پرسم" خب ڪے بهم توضیح بده؟ لبهایش رابازبان تر میڪند و بالحن خاصے میگوید: عجب سوالے!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟! ابروهایم را بالا میدهم و باذوق مے پرسم: ڪجا؟! _ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟ میدانم مادرو پدرم نمے گذارند و ممڪن است پوستم را بڪنند و باآن ترشے درست ڪنند اما بلند جواب مے دهم: عالیھ. باتڪان دادن سر رضایتش را نشان مے دهد. خیلے زود مےرسیم. چندکوچھ پایین تراز درورودی نگھ میدارد تا ڪسے نبیند.تشڪرمےڪنم و پیاده مےشوم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ برایم بوق مےزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنے است. لبم را جمع و زمزمه مےڪنم: خیلے جنتلمنے محمد!! میدانم امروز یڪ فرصت عالے است برای گذراندن چند ساعت بیشتر ڪنار مردی ڪھ ازهرلحاظ برایم جذاب است. ❀✿ دل در دلم نیست. بھ ساعت خیره شده ام و ثانیھ هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تڪان مے دهم و ڪمے از موهایم را مدام مے جوم. چرا زنگ نمے خورد؟ هوفے مےڪنم ، موهایم را زیر مقنعھ مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینھ ی ڪوچڪم برانداز میکنم. سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یڪ رژ لب صورتے مایع استفاده میڪنم.همان لحظھ زنگ مے خورد. ڪولھ پشتے ام را برمیدارم و از ڪلاس بیرون مے دوم. حس میڪنم جای دویدن ، درحال پروازم. یعنے قرار است ڪجا برویم؟! راهرو را پشت سر مےگذارم و باتنھ زدن بھ دانش آموزان خودم رااز مدرسھ بھ بیرون پرت مےڪنم. یڪے ازسال دومی ها داد مے زند:هوی چتھ! برایش نوڪ زبانم را بیرون مے آورم و وارد خیابان مے شوم. بھ طرف همانجایے ڪھ صبح پیاده شدم ، حرڪت مےڪنم. سر ڪوچه منتظر مے ایستم. روی پنجھ ی پا بلند مے شوم تا بتوانم مدرسھ را ببینم. حتما الان مے آید. یڪدفعھ دستے روی شانھ ام قرار مےگیرد. نفسم بند مےآید و قلبم مےایستد. دست را ڪنار مے زنم و بھ پشت سر نگاه مےڪنم. بادیدن لبخند نیمہ محمدمهدے نفسم را پرصدا بیرون مے دهم و دستم را روے قلبم مے گذارم. دستهایش را بالا مے گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیہ اینقدر ترسیدے؟! _ من..فڪ...فڪر ڪردم ڪہ... _ ببخشید! نمیخواستم بترسے! تو ڪوچہ پارڪ ڪردم قبل ازینڪہ تو بیاے! _ نہ آخہ...آخہ...شما... تند تند نفس مے ڪشم. باورم نمے شود! دستش را روے شانہ ام گذاشت! طورے ڪہ انگار ذهنم را مے خواند، لبخند معنا دارے مے زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند ڪولہ ات، خودم حواسم هست دختر جون! آب دهانم را قورت مے دهم و لب هایم را ڪج و ڪولہ مے ڪنم. اما نمیتوانم لبخند بزنم! براے آنڪہ آرام شوم خودم را توجیه میڪنم: رو حساب استادے دست گذاشت! چیزے نشده ڪہ! نفسهایم ریتم منظم بہ خود مے گیرد. سوار ماشین مے شوم. نگاه نگرانش را مے دوزد، بہ دستم ڪہ روے سینه ام مانده. _ هنوزم تند میزنہ؟! یعنے اینقدر ترسیدے؟! دستم را برمیدارم و بارندے جواب مے دهم: نہ! خوبہ! همینجورے دستم اینجا بود! _ آها! _ خب... قراره ڪجا درسارو بهم بگید؟! _ گرسنت نیست؟ _ یڪم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ _تا برسیم حسابے گرسنت میشہ! نمیدانم ڪجا مے خواهد برود! ولے هرچہ باشد حتما فقط براے درس هاے عقب مانده و یڪ گپ معمولے است! بازهم خودم را توجیہ میڪنم: یہ ناهار با استاده! همین! سرعت ماشین ڪم مے شود و در ادامہ مقابل یڪ آپارتمان مے ایستد. پنجره را پایین مے دهم و بہ طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" بہ سمتش رو میگردانم و با تعجب مے پرسم: استاد؟! اینجا ڪجاست؟! میخندد _ مگہ گشنت نبود دخترخوب؟! گنگ جواب مے دهم: چرا! ولے...مگہ.... ڪیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو! شانہ بالا میندازم و پیاده مے شوم. سریع با قدمهاے بلند بہ طرفم مے آید و شانہ بہ شانہ ام مے ایستد. ڪمے خودم را ڪنار مے ڪشم و مے پرسم: دقیقا ڪجا ناهار مے خوریم؟! نیشش راباز میڪند _ خونہ ے من! برق از سرم مے پرد! "چے میگہ؟!" پناهے_ همسرم چند روزے رفتہ! خونہ تنهام، گفتم ناهار رو باشاگرد ڪوچولوم بخورم! حال بدے ڪل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال تہ دلم میگوید: قبول ڪن! یہ ناهاره! بعدشم راحت میتونہ بهت درس بده. بعدم اگر یہ تعارف زد برت میگردونہ خونہ! مے پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار بہ دست پخت شما؟! _ نہ دیگہ شرمنده...یڪم حاضریہ! و بلند مے خندد. جلو مے رود و در را برایم باز مے ڪند. همانطور ڪہ بہ طرف راه پلہ مےرویم، بدون فڪر و ڪودڪانه مے گویم: چقد خوبہ ناهار پیش شما! ازبالاے عینڪ نگاه ڪوتاه و عمیقے بہ چشمانم و مسیرش را بہ سمت آسانسور ڪج میڪند. چیزے نگفتنش باعث مے شود ڪہ بدجنسے بپرسم: همسرتون ڪجا رفتن؟! از سوالم جا مے خورد و من من میڪند _ رفتہ خونہ مادرش. یڪم حال و هواش عوض شہ... _ مگہ ڪجان؟ _ لواسون! آسانسور بہ همڪف مے رسد. با آرامش در را برایم باز میڪند و داخلش مے رویم. باز مے گویم: خب چرا شما نرفتید؟ _ چون یڪے مثل تورو باید درس بدم! دوست دارم بہ او بفهمانم ڪہ از جدا شدنش باخبرم!! لبم را بہ دندان مے گیرم. چشمانم را ریز میڪنم و باصداےآهستہ مے پرسم: ناراحت نمیشہ من بیام خونتون؟ قیافہ اش درهم مے شود _ نہ! نمیشہ! آسانسور در طبقہ ے پنجم مے ایستد. پیش از اینڪہ در را باز ڪند.تصمیمم را میگیرم و با همان صداے آرام و مرموز ادامہ میدهم: ناراحت نمیشن یا....کلا دیگہ بهشون ربط نداره؟! در را رها میڪند و سریع بہ سمتم برمیگردد _ یعنے چے؟ ڪمے مے ترسم ولے با ڪمے ادا و حرڪت ابرو میگویم: آخہ خبر رسیده دیگہ نیستن!! مات و مبهوت نگاهم میڪند... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ یڪ قدم بہ سمتم مے آید و چشمانش را ریز میڪند _ ازڪجا خبررسیده؟؟ عقب میروم و بہ آینه ے آسانسور مے چسبم...حرفم را میخورم و جوابے نمے دهم. شاید زیاده روے ڪرده ام! عصبے نگاهش را بہ لبهایم میدوزد _ محیا پرسیدم ڪے خبر آورده؟؟! باصدایے ضعیف جواب مے دهم: یڪے از بچہ ها شنیدہ بود!...بدون قصد! تہ صدایم مے لرزد. ڪمے از صورتم فاصلہ میگیرد و میگوید: بہ ڪیا گفت؟! سریع جواب میدهم: فقط بہ من! _ خوبہ!! ازآسانسور بیرون مے رود و ادامہ مے دهد: البتہ اصلا خبر خوبے نبود!توام خیلے بد بہ روم آوردے دخترجون! عذرخواهے مے ڪنم و پشت سرش مے روم. ڪمے ڪلافہ بہ نظر مے رسد، دوباره عذرخواهے میڪنم ڪہ بہ طرفم برمیگردد و میگوید: دیگہ معذرت خواهے نکن! من فقط...فقط دوست نداشتم ڪسے باخبر بشہ...حالا ڪہ شدے! مهم نیس!چون خودشم مهم نبود! جمله ے آخرش را سرد و بے روح مے گوید و مقابل یڪ در چوبے مے ایستد. ڪلید را درقفل میندازد و در را باز میڪند. عطر گرم و مطبوعے از داخل بہ صورتم مے خورد. لبخند یخے مےزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد مے شود. حتم دارم در دنیایے دیگر سیر میڪند،حرف من شوڪ بدے برایش بود. پیش از ورود ڪمے مڪث میڪنم. نفس عمیق مے ڪشم تا تپش هاے نامنظم قلبم را ڪنترل ڪنم. با دودلے ڪتونے هایم را در مے آورم و درجا ڪفشے سفید و ڪوچڪ ڪنار در مے گذارم. پذیرایے نہ چندان بزرگ ڪہ مسقیم بہ آشپزخانہ ختم مے شود. چیدمانے ساده اما شیڪ. ڪولہ ام را روے مبل راحتے زرشڪے رنگ مے گذارم و بہ دنبالش مے روم. بلند مے گوید: ببخشید تعارف نزدم!بہ خونم خوش اومدے. شانہ بالا میندازم _ نہ! اشکالے نداره! بہ طرف اتاق بزرگے مے رود ڪہ در ضلع جنوب شرقے و بعداز اتاق نشیمن واقع شده. باسراشاره مے ڪند ڪہ مے توانم بہ اتاق بروم. اما نیرویے از پشت لباسم را چنگ مے زند. بے اختیار سرجایم مے ایستم _ نہ! منتظر میمونم! وپشتم را بہ دراتاق خواب میڪنم. در را مے بندد و بعداز چند دقیقہ با یڪ تے شرت سبز فسفرے و شلوار ڪتان ڪرم بیرون مے آید. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ چقدر خوش لباس است! اوباهمہ فرق دارد هم ریشش را نگہ میدارد و هم تیپ خوبش را! چہ ڪسے گفتہ هرڪس ڪہ مذهبے است نباید رنگهاے شاد بپوشد؟! بہ سمت مبل سہ نفره اے مے رودڪہ ڪنارش میز تلفن ڪوچڪ گردویے گذاشتہ شده. خودش را روے مبل میندازد و یڪ آه بلند میگوید و بہ بدنش ڪش و قوس مے دهد. پناهے_ چقدر سختہ از هفت صبح سرپا باشے! وبعد بہ مبل مقابلش اشاره مے ڪند: بشین چرا وایسادے!؟ جلو مے روم و مقابلش مے نشینم. تلفن را برمیدارد و مے پرسد: غذاچے میخورے؟! ملایم لبخند مے زنم _ نمیدونم!! هرچے شما میخورید! _ نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف میڪنے؟ _ آخه حس خوبے ندارم! اصلا نباید مزاحم شما مے شدم اخم ساختگے میڪند و تلفن را روے گوش چپش مے گذارد. _ جوجہ دوس دارے؟! باخجالت تایید میڪنم. بہ رستوران زنگ مے زند و دو پرس جوجہ بابرنج با تمام مخلفاتش سفارش مے دهد. تلفن را قطع مے ڪند و یڪ دفعه بہ صورتم زل مے زند! گر میگیرم و صورتم رااز نگاهش مے دزدم. بلند مے خندد، ازجا بلند مے شود و بہ طرف آشپزخانہ مے رود. بانگاه دنبالش مے ڪنم. پشت اپن مے ایستد و مے پرسد: آخہ تو چرا اینقدر خجالتے هستے؟! چیزے نمیگویم. ادامہ میدهد:خب نسکافہ یا قهوه؟! _ نہ ممنون! _ دوست ندارے؟! _ نہ نمیخوام زحمت شہ! _ تاغذا بیارن طول میڪشه، الانم یہ چیز گرم میچسبہ...خب پس نسکافہ یاقهوه؟ _ هیچ ڪدوم! _ نچ! لجبازے! _ نہ آخہ دوست ندارم! _ از اول بگو!... هات چاڪلت خوبہ؟ _ بلہ! ده دقیقہ بعد با دو فنجان و دو برش ڪیڪ وانیلے ڪہ درسینے گذاشت بہ سمتم آمد و این بار با ڪمے فاصلہ ڪنارم نشست. حسابے گرسنہ بودم اما بہ آرامے یڪ تڪہ از سهم ڪیڪم رابا چاقو بریدم و با چنگال در دهانم گذاشتم. چقدر دوست داشتم خانہ خودمان بودم و تمام ڪیڪ را یڪباره در دهانم میڪردم! از فڪرم خنده ام گرفت. محمدمهدے از چند روزے ڪہ مریض بودم پرسید و خودش هم توضیحاتے ڪوتاه راجب درسها داد. آخرش هم اضافہ ڪرد ڪہ بعد از ناهار باتمرین بیشترڪار میڪنیم! جوجہ با سالاد و زیتون ڪلے چسبید. بعد براے درس بہ اتاق مطالعہ رفتیم ڪہ بہ گفتہ ے خودش قرار بود زمانے اتاق بچہ اش باشد! پشت میز ڪوچڪے نشستیم و تمرین را شروع ڪردیم. توضیحاتش را بہ دقت گوش میدادم و گاها بدون منظور بہ چشمان و لبش خیره مے شدم. بعداز یڪ ساعت خودڪارش را بین صفحات ڪتاب ریاضے گذاشت و مستقیم بہ چشمانم زل زد! جاخوردم و ڪمے نگاهم را دزدیدم اما ول ڪن نبود! آخر سر باخجالت مقنعہ ام را روے سرم مرتب ڪردم و پرسیدم: چے شده؟! خودش را جلو ڪشید و بہ طرفم خم شد. بااسترس صندلے ام را چند سانت عقب دادم. لبخند عجیبش میان تہ ریش مرتبش گم شد پناهے_ واقعا چشمات فوق العاده اس!!! هول ڪردم و جای تڪر سریع گفتم: مال شما هم!!!! و خودم متعجب از حرف مزخرفے ڪہ زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم را باحرص مشت ڪردم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: دارد... 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
ورود امام زمان ممنوع!!! شوخی نبودکه،شب عروسی بود!! همان شبی که هزارشب نمیشود همان شبی که همه به هم محرمند... همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمامی مردان داخل تالارکه نه،به تمام مردان شهرمحرم میشود! این را ازفیلم هایی که درفضای سبزداخل شهرمیگیرندفهمیدم!! همان شبی که فراموش میشودعالم محضرخداست... آهان یادم آمد، این تالارمحضرخدانیست،تامیتوانید معصیت کنید!! همان شبی که دامادهم آرایش میکند... همه وهمه آمدندحتی خان دایی... اما ای کاش امام زمانمان هم می آمد،حق پدری دارندبرما...!! مگرمیشوداونباشد؟! عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود،اما آقا آمده بود... به تالارکه رسیدسردرتالارنوشته بودند:ورودامام زمان ممنوع!! دورترهاایستادوگفت دخترم عروسیت مبارک ولی... ای کاش کاری میکردی تامن هم میتوانستم بیایم... مگرمیشودشب عروسی دختر،پدرنیاید؟!من آمدم اما... گوشه ای نشست وبرای خوشبختی دخترکش دعاکرد... چه ظالمانه یادمان میرودکه هستی! ماکه روزیمان راازسفره تومیبریم ومیخوریم،باشیطان میپریم ومی گردیم... میدانم گناه هم که میکنیم،بازدلت نمی آید نیمه شب درنمازدعایمان نکنی اشتباه میکنند این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مد است نه ساپورت های رنگاوارنگ نه انواع شلوارهای پاره و مدل های موی غربی و نه روابط نا مشروع و دزدی این روزها فقط در آوردن اشک مهدی فاطمه (عج) مد شده!! اللهم عجل لولیک الفرج.... میخام ببینم ب عشق امام زمان چندتا کپی میکنی @dokhtaranchadorii .برچهره دل ربای مهدی صلوات
‌ ‌ ❤️ شهید ... ، گنگ ترین کلمه در تاریخ است ! گنگ ترین کلمه در دایره لغات من ... کلمه ای که هیچگاه مفهومش رانفهیمدم ... نفهمیدم دل کندن ، قید دنیاو لذت هایش را زدن یعنی چه ؟؟ نفهیمدم سیزده ساله بودن و زیر تانک رفتن یعنی چه ؟ نفهیمدم قمقه ی خالی ، زبان تشنه و جنگیدن یعنی چه ؟ نفهمیدم ریش های خضاب شده به خون یعنی چه ؟ نفهمیدم آب سرده شَطّ ، لباس نازک غواصی ، شب تاری، تیر در قلب و غرق شدن یعنی چه ؟ نفهمیدم خمپاره سر را بردن یعنی چه ؟ نفهمیدم بدن دوخته شده به سیم خاردار یعنی چه ؟ نفهمیدم یعنی چه ؟ نفهمیدم استخوان های جوان رعنا در آغوش مادر یعنی چه ؟ اصلا میدانی شهید ... من هنوز خیلی چیزها را نفهمیدم ؛ که اگرفهمیده بودم باید در کنار نامم شهید بود😔 @dokhtaranchadorii
♥️🍃 •| دعوا شده بود، آقا امیرالمومنین رسید. گفت: آقای قصاب ولش ڪن بزار بره. گفت: به تو ربطی نداره. گفت: ولش ڪن بزار بره به تو ربطی نداره. دستشو برد بالا، محکم گذاشت تو صورت علی(ع) آقا سرشو انداخت پایین رفت. مردم ریختن گفتن فهمیدی کیو زدی؟! گفت: نه فضولی میڪرد زدمش گفتن: زدی تو گوش علی خلیفه مسلمین. ساتورو برداشت دستشو قطع ڪرد، گفت: دستی ڪه بخوره تو صورت علی(ع) دیگه مال من نیست. دستی ڪه بخوره تو صورت امام زمانم نباشه بهتره امام زمان(عج) فرمود: هر موقع گناه میکنی یه سیلی تو صورت من میزنی.. •| ۴۱_ص۲۰۳ @dokhtaranchadorii
بچه بود 👧چادرسر می کرد...😇 همه گفتند: بچه است نمی فهمد...😶 بزرگتر شد بازهم چادر بر سر داشت ...😎 همه گفتند:مادرش مجبورش می کند...😑 ازدواج کرد👰 باز هم چـادر برسر داشت...😋 بازهم همه گفتند: از ترس همسرش😥 چـادر سر میکند ...😟 همیشه دنبال دلیلی براے تخریبش بودند...😒💔 ولے هیچ گاه نفهمیدند : ( عاشـــــ❤️ـــــق استـ ) عـاشــــــــق حجاب حضرت مــــــــــــــــــــادر (س)❤️❤️❤️ نفهمیدند تمام عمرش را وقف این عشـــــــــــق کرد...😍 چـــــــادر همان حـجابی بود که پشت در سوخـــــــت...😣😖 اما از سرحضرت زهرا"س"نیفتـــــــــاد...❤️❤️❤️ حقیقت ایـــــــن است چــــ❣ــــادر حجاب کامل ایستـ ...💜💙💚💛❤️ حداقل اگرهم چادرے نیستیم این حقیقت را کتمان نکنیم... پرچم باحجاب هاپیش اون بالایی، بالاست...😍😌☺️ @dokhtaranchadorii چادر‌یعنےبیرق‌حسین
❤ دعا کنید... دعا کنید شهیـــد " باشیم" نه اینکه فقط شهیــــد" بشویم". 🌹 اصلا تا شهیـــد نباشیم، شهیــــد نمیشویم. . تا حالا فکر کرده اید، پشت بعضی دعاهای شهادت، یک جور فرار از کار و تکلیف است. 🌹 سریع شهیـد شویم تا راحت شویم! اما .. دعا کنید قبل از شهیـــد بشویم، یک عمر شهیــــد باشیم. 🌹 مثل حاج قاسم که حضرت آقا به او می گوید تو خودت شهید زنده ای برای ما... مثلا هشتاد سال شهیـد باشیم.... !!!! شهیـد که " باشیم"، خودش مقدمه میشود تا شهیـد هم "بشویم" * ان شاءالله* 🌷بــــه یـــاد شهــــدا🌷 @dokhtaranchadorii
🍂 پسرے عاشق دخترے نابينا ميشہ هرروز وقتےبہ ديدارش ميرفت دختره ميگفت:اگہ چشام ميديد بهترين گلهاے دنيا رو برات ميچيدم شبانہ روز نگات ميكردم لباستُ خودم انتخاب ميكردم تورو خوشبخت ترين مرد عالم ميكردم بعد مدتٌ يكے پيدا شد چشاشو هديہ داد به دختره اولين بار كہ پسر رو ديد فهميد پسر نابيناست گفت عمرے خودم نابينا بودم نميتونم با يہ نابينا زندگےكنم خواست كہ پسر رو ترڪ كنہ پسره تنها يك جملہ گفت : "هر جا رفتے مواظب چشام باش... ♥دختران چادری♥: @dokhtaranchadorii
🍂 تلنگر : دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت. باشوهرش آمده بود. وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت. وقتی رفتند هرکسی چیزی گفت یکی گفت زن ذلیل یکی گفت لوس، یکی چندشش شده بود و دیگری حالش بهم خورده بود! یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت. خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن. زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست. اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد... همه چیز عادی بنظر آمد .... و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به ندیدن عشق بیشتر عادت داریم تا دیدن عشق... ♥دختران چادری♥: @dokhtaranchadorii
...یه نصیحت برای شما آبجیام... ❗️😍 • • ﻫﯿﭻ ﭘﺴﺮﯼ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻠﻒ ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯿﺎﺩ ❗️ ﻫﯿﭻ ﭘﺴﺮﯼ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺩﻟﺒﺮﺍﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯿﺎﺩ ❗️ ﻫﯿﭻ ﭘﺴﺮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ . . ﻫﯿﭻ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻫﻞ ﺣﺎﻝ ﺑﻮﺩﻧﺘﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯾﺘﻮﻥ❗️😳 ﻫﯿﭻ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﻭﺱ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺩﺍﻑ تیپ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻪ❗️💄 ✔️ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ ﮐﻪ : ﭘﺴﺮﺍ🔹ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺠﺎﺑﺖ ﺷﻤﺎ🔹ﻣﯿﺸﻦ😉 ﻧﻪ ﻟﻮﻧﺪﯾﺘﻮﻥ !😒 ﻋﺎﺷﻖ🔹ﻭﻗﺎﺭ ﻭ ﻏﺮﻭﺭ ﺷﻤﺎ🔹ﻣﯿﺸﻦ☺️ ﻧﻪ ﺳﺒﮏ ﺑﺎﺯﯾﺘﻮﻥ !😕 ﻋﺎﺷﻖ🔹ﺳﺮ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﯾﮕﺎﻧﮕﯽ ﮐﻼﻣﺘﻮﻥ🔹ﻣﯿﺸﻦ☺️ ﻧﻪ ﯾﻪ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﺷﺒﻢ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻧﺘﻮﻥ😱 ﻋﺎﺷﻖ🔹ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺷﻤﺎ🔹ﻣﯿﺸﻦ ﻧﻪ ﻓﯿﺲ ﻭﺍﻓﺎﺩﻩ ﺷﻤﺎ😒 ﭘﺲ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ : ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﯿﺪ ﺩﻝ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺑﺎﺷﯿﺪ . ﺍﮔﺮﻡ ﭘﺴﺮﯼ ﺍﯾﻦ ﻭﯾﮋﮔﯽ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ❗️😒 ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻭ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﻣﯿﺒﻨﻪ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﻪ ﻫﻤﺒﺴﺘﺮﯼ ﭼﻦ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩﺗﻮﻥ !!😱😰 ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻤﻮﻡ ﭘﺴﺮﺍ ﺻﺪﻕ ﻣﯿﮑﻨﻪ . .😐 جز نامرداش.☆. بی رگاش.★.گلابی هاش.☆. هه▪▼▪ ♡ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺑﺒﻨﺪﻩ♡ ↓ . ↓ ☜ﺣﺴﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ .غیرتی میشه💞 💞💘💞💘💞💘💞💘 @dokhtaranchadorii
دیدم شیطان صفتان, برای پاکی قلب معصوم خواهرانم نقشه کشیده اند😡😡😡😡 دیدم به اسم آزادی جسم؛ انسانیت را به اسارت می کشند تا حیوان بسازند😡😡😡 دیدم عمق نگاه ها را کوتاه می کنند تا آن بالاترین را از یاد همه ببرند😡😡 دیدم چادر را نشانه گرفته اند😔😡 دریغم آمد نگویم از لذت بی نهایت این انتخاب خدایی🌹☺️ دریغم آمد نگویم از زیبایی بی نهایت این وقار😍🌺 دریغم آمد نگویم که یک بار امتحان کنید لذت باخدا بودن را🌹😍 برای خدا انتخاب کردن را و تیر در چشمان شیطان شدن را💪 میگویم تا همه بدانند: خواهرم چادر مشکی تو برایت امنیت می آورد✅💐 @dokhtaranchadorii
ٺلنگـــــر😊👌 👈 درســـــت است !!... 👈 چـــــشم براے دیدن است... 👈 اما... 👈 نہ هر کـــــس !!... 📛 👈 چشمان تو لایق دیدن بهترین چـــــهره هستند !!... 👀 👈 یعنے :... 🌼 مـــــهدے_فـــــآطمه 🌼 . 👈 نہ چهره رنگ شده افرادے کہ عقده دیده شدن دارند !!... 🙂 👈 یڪ نفر با زبانش گدایـــــے میڪند !!... 👈 یڪ نفر با دســـــتش !!... 👋 👈 و یڪ نفر با نـــــگاهش !!... 👀 👈 مراقب این یکے باش !!... 😕 👈 آن دو را با اسڪناسے میتوان رد ڪرد !!... 👈 ولے این را نہ !!... 👈 ڪسے کہ با اندامت را گدایے میڪند !!... 😏 @dokhtaranchadorii . . 👈 خواهرم ؛... 👈 تو خودت حرمی ، بیا و با چآدرت باش...✌️ 🌺الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَــرَج🌺 ______________
📣 دوباره بیا بگو ‼️ پارسال ماه رمضون کلاس کنکور می‌رفتم.👨🏫📚✏️ کلاس‌‌ها تو یه دانشگاه برگزار می‌شد.🏢 خیلی از بچه‌ها مقید روزه گرفتن نبودن. ⚠️ ❌ متاسفانه بعضی هاشون ناهارم می‌خوردن و قبح این‌کار شکسته شده بود. بین دو تا کلاس می‌نشستن به ناهار خوردن 🍔 و بعضاً با آب‌معدنی 💧 میومدن سر کلاس... متاسفانه تقصیر آموزشگاه بود و رسیدگی نمی‌کرد! ♂ لذا جری شده بودن و اصلاً روزه خوری داشت تبدیل به کلاس و تریپ می‌شد تو جمع بچه‌ها! 😡 ☑️ من با یکی دو تا بچه مذهبی که تو کلاس بودن فکر کردیم چه کنیم؟ البته اونا هم خیلی دغدغه نداشتن و چیزی نمی‌گفتن. ♂ ⁉️ یه بار تو کلاس به یه بنده خدایی گفتم: می‌خوای آب بخوری بخور 🍶 چرا آب معدنی میاری تو کلاس!؟ 🎒 اصلاً شوکه شد... 😯 کاملاً تعجب کرد!!! ولی هیچی نگفت. 😶 اما انقدر شایع شده بود که با سختی می‌شد به همه بگی! 📈 👨رفتم سراغ مسئول پیگیری‌های کلاس؛ گفتم: آقا شما مسئولید! اینطوری روزه‌خوری میشه‌ها!⚠️ گفت: ما گفتیم نخورن، یا برن تو یه کلاس در بسته بخورن... 📢 گفتم: دوباره بیا بگو! آقا این بنده خدا اومد و دوباره گفت. ✅ کلی اوضاع بهتر شد... 💠 به نظرم با فشار آوردن به مسئولین هر محیط عمومی و تکرار مشکلات اجتماعی مثل بی‌حجابی و روزه خوری، بسیار نتیجه بهتر و کم هزینه تری می‌گیریم. ⬅️ البته در کنار تذکرات فردی که وظیفه شخصی‌مونه. 🔸اگر مسئولین بیان بگن قانون اینه و باید رعایت بشه، حرمت شکنی رویه نمی‌شه و قبح قانون‌شکنی و گناه نمی‌ریزه... خاطرات امر به معروف و نهی از منکر👆👆 @dokhtaranchadorii
🍂 ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم .. ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ . . ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اﺷﮑﺮﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ. اﺷﮑﻬﺎﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺪﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ داری ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮد ﮐﺮدن او ﺳﻌﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠﺎم دﻫﯽ. ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ ✔️ ☺️👇 @dokhtaranchadorii