🖊 @dokhtaranchadorii
بچه ها عشق قشنــگ است ولـی
سهم عاشق دل تنــگ است ولـی
بین معشـــوقه و عاشــــق گه گـاه
زندگی صحنه ی جنــگ است ولـی
دل معشـــــوقه و عاشـــــق با هـم
مثل آیینـــــه و سنــــگ است ولـی
با سیــــاهی و سفیــــــدی ترکیـب
عشق یعنی که دو رنگ است ولی
درد بسیــــار شکســــت عشقـــی
بدتـــــــر از زخم پلنــــگ است ولـی
دوستــــــانم همه تان می دانیــــــد
عشق بی زور تفنـــــگ اسـت ولـی
خودمـــــــانیم بـــــــــدون عشقــــی
کـــــــار دنیا همه لنــــگ است ولـی
بچه ها بـا همــــه ی ایـــــن اوصــاف
بخـــــدا عشق قشنــــگ است ولی
بانوی ایرانی...!
غرب تو را نشانه
رفته است.
چون خوب میداند تو
قلب یك خانواده ای
{پس علمدار « حیای فاطمی»
در جبهه جنگ نرم باش}
#أللَّھُمَ؏َـجِّلْ_لِولیڪَ_ألفرج❤️🍃
#کپی_با_ذکر_صلوات_جایز_است
🍃✨🍃✨🍃
🕗 ساعت دوباره هشت
دلم می تپد عجیب ❤️
مثل کسی که گم شده درغربتی غریب 💚
🌹 اللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌹
🌹 علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى 🌹
🌹 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ 🌹
🌹 و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ 🌹
🌹 و مَنْ تَحْتَ الثَّرى 🌹
🌹 الصِّدّیقِ الشَّهیدِ 🌹
🌹 صلاةً کَثیرَةً تامَّةً 🌹
🌹 زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً 🌹
🌹 کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ 🌹
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🖊 @dokhtaranchadorii
فهیمه
کلاس چهارم بود که اسمش رو تو کلاس قرآن نوشتم. یه روز وقتی رفتم از کلاس بیارمش، معلمش جلوم رو گرفت و پرسید: «تو خونه با فهیمه قرآن کار میکنید؟» گفتم نه، چطور؟ گفت: «آخه خودش قرآن رو بلده، بیشتر سورهها رو تو کلاس میخونه و من و بچهها گوش میدیم. طوری مسلّطه که غلطهای بچهها رو زودتر از من میفهمه». با تعجب به فهـیمه نگاه کـردم. سرشرو انداخته بود پایین و چادرشو گرفته بود زیر چونه اش. بهش گفتم «قرآنو از کجا بلـدی؟» گفـت: «قبل از کلاس یه بار می خونم و یاد میگیرم!». تو مسجد بعد از نماز به همه میگفت: هر کی دوست داره بمونه تا از همدیگه قرآن یاد بگیریم. نمیگفت «یادتون بدم» تا به کسی بر نخوره.
شهیده فهیمه سیاری
پرنده ای در عرش، صفحه 24
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم
بهترین شما کسی است که قرآن بیاموزد و به دیگران آموزش دهد.
وسائل الشیعه، جلد6، صفحه167
#ریحانہ💕🍃
↫خواهرم حواست هست!
این «چـاًًٍٍدًًًٍٍٍرًًٍٍ »
↫ڪہ سَر ڪردہ اي
↫براے like گرفتَن نیست!↬
↫باچادر«حضرت زهرا»
↫درمیدانهاےمجازےجولان ندہ
#چادرمادرحرمتداره
#چادرینما📛❌
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @dokhatarnchadorii |♡•
📌 #یک_حقیقت دردناک
نزدیک غروب بود...
باتمام هیجانی که داشت وارد منزل شدو خطاب به همسرش گفت:
امشب میهمان عزیزی دارم که سالهاست ندیدمش...
شخص باکلاس وتحصیل کرده وباکمالاتی است...
سعی کن براش سنگ تموم بذاری،
بهترین سفره آرایی و خوشمزه ترین غذا ها ...
راستی یادت نره قبل از ورودش به خونه، پدرپیرمُ به اتاقی که داخل حیاطه ببری
مبادا دوستم اون ودیده وبادیدنش کسر شأنم بشه...
همسرش سری به نشونه اطاعت امرتکون داد...
مرد راهی بازارشدتابرای شب میوه،شیرینی و... خریدکنه...
پدرکه پشت دراتاق صدای پسر را شنیده بود بی آنکه چیزی بگه،دلشکسته وگریون دوراز چشم عروس، از خانه بیرون شد...
دوست نداشت اون شب خانه بمونه مبادا وقتی که میهمان پسرش وارد حیاط میشه صدای سرفه اورا شنیده ،متوجه بشه ونمیخواست دیدنش موجب کسرشأن وشرمندگی فرزندش بشه.
هوا نسبتا تاریک شده بود پس خونه را ترک وراهی نزدیکترین پارک محل سکونت شد
شب تاریک وسردی بود همچنانکه عصازنان ولرزان قصدعبور ازجوی کنار خیابان را داشت درحالی که ناتوان از عبور بود،ناگهان جوان رعنا وشیک پوشی را مقابل خودش دید
جوان: سلام پدر جان،
_سلام پسرم
_کجااین وقت شب با این حال؟اجازه بدین کمکتون کنم
پیرمردآهی کشیدو گفت:
ممنون پسرم خدا خیرت بده
میخوام از این جوی گذر واز پیاده رو به پارک سرخیابون برم
جوان :اگه اجازه بدین من شماراتاپارک همراهی کنم
پیرمرد:نه پسرم به کارت برس دیرت نشه
جوان:نه پدر من امشب از شهری دیگه برای دیدن دوستی اومدم که سالهاست ندیدمش.
پیرمرد: چه جالب پسرمن هم امشب یکی از دوستان سابقش را دعوت داره
جوان:پس چرا ...
چرا شما از خانه بیرون شدین و قصد پارک دارین؟!
پیرمرد آهی کشیدودرحالی که قطرات اشک روگونه هاش می غلطیدگفت:
پسرم،از پسرم شنیدم که به عروسم می گفت:
یادت باشدقبل از ورود دوستم به منزل پدرپیرمو به اتاق داخل حیاط ببری ...تاکسرشأنم نشه...
برای همین چون پسرم و خیلی دوست دارم ونمیخوام جلوی دوستش که بعدسالها به دیدنش میادوانسان تحصیل کرده و باکلاس وکمالاتیه،بااین قدخمیده وصورت چروکیده ودست وپای لرزان شرمسارش کنم و کلاسش و پایین بیارم..
جوان با شنیدن حرفهای پیرمرد دلش به درد اومد و اشک از چشماش فروریخت
بغض سنگینی گلوش رو فشرد پیرمردرو درآغوش گرفت وبوسیدوگفت:
پدر؟من سالهاست از نعمت پدرمحرومم،ازت خواهشی دارم
دوست دارم جای پدرم امشب شمارا مهمان غذایی به نزدیک ترین رستوران این اطراف کنم اگه قبول کنید...
پیرمرد نگاهی ازسرحسرت به جوان کرد،انگار حسرت داشتن همچین پسری تمام وجودش را گرفته بود...
گفت: نه پسرم شما به دیدن دوستت برو حتما منتظره
جوان: نه پدر دوست دارم امشب باشما باشم به دوستم زنگ میزنم منتظرنباشه
پیرمرد موافقت نمودودوتایی برای صرف شام به رستورانی همان حوالی رفتند.
جوان نخست دونوشیدنی گرم سفارش داد، مشغول نوشیدن بودند که موبایلش زنگ خورد...
بله دوستش (پسر پیرمرد)بود...
الوو....کجایید منتظرم....
جوان: باپدرم هستم...امشب درخدمت پدرمم فرداشب مزاحم شما میشم...
پسراز این حرف دوستش تعجب کرد چراکه قراربود دوستش را تنها ملاقات کنه چه شده که میگه باپدرم...؟!!!
پسربه دوستش اسرارزیادی کرد وگفت پس باپدرتون به منزل ما تشریف بیارین...
جوان قبول نکرد و بلکه از او نیزخواست تا باهمسرش برای ملاقات وشام به آدرسی بیادکه اونها آنجا بودند...
آدرس را داد ومنتظر ماندتا دوست وهمسرش برای شام به او وپیرمرد ملحق بشن غافل از اینکه پیرمرد پدر همان دوستشه...
مدتی نگذشت که مردوهمسرش خندان وبالباسی شیک ووضعی مرتب وارد رستوران شدند
پشت پیرمردبه اونا بود
جوان بادیدن دوست وهمسرش که درحال نزدیک شدن به میزبودند بلندشدوبه سمت اونا حرکت کرد تا به نشستن پای میز دعوتشون کنه.
همینکه پسروعروس پیرمرد قصد نشستن پای میز را داشتند پیرمرد روی برگردوند و....
پسروعروس با مشاهده پیرمرد شوکه وبه شدت جاخوردند...
شرم وخجالت از سرخی رخسارشون پیدابود...
پیرمردکه وضعیت عروس و پسرش را فهمید بدون آنکه خودشو ببازه باهاشون بعنوان کسی که برای اولین بار ملاقات کرده،خوش وبشی کرد طوری که دوست پسرش بویی از قضیه نبَره...
ناچارپای میز نشستند،
جوان پیرمرد رومعرفی وقضیه را جوری که پیرمرد شرح داده بود به دوست وهمسرش شرح داد و برای پسرپیرمرد تاسف خورد.
پس از مدتی غذا سفارش وروی میز گذاشته شد...
جوان نگاهی به پیرمردکه دستانش از ناتوانی میلرزید و نمیتوانست قاشق را به سمت دهان ببرد نگاهی کرد وبا شفقت ولبخندومهربانی باقاشق خودش شروع به غذا دادن پیرمرد کرد...
اشک پیرمرد و جوان هردو از چشمانشان سرازیرشد پیرمرد از جفای پسر وجوان از نبود پدر...
پسروعروس پیرمرد با دیدن این صحنه درنهایت خفت وخواری اشک ندامت می ریختند...که چه بیرحمانه باعث شدند پدر خانه راترک واینگونه مورد محبت کسی قرارگرفته که آنان حضور
پدر را مقابل آن کسرشأن م
ی دانستند.
اشک امانشان رابرید مرد وهمسرش در میان هق هق گریه واشک،دیگر توان کتمان وتظاهر به بیگانگی باپیرمرد را نداشتند.خواستند باکمال شرمندگی به حقیقت اعتراف کنند اما اینبارهم پیرمرد بامهرپدری نگذاشت فرزندش رسوا وخجالت زده شود. لب به شوخی گشود وشروع به تعریف خاطرات جوانی اش کرد....باظاهری شاد،امادلی آکنده از درد می گفت تااینکه ناگهان حالش دگرگون شد ...
پیرمرد به انتها رسیده بود ...
گویا در دل آرزو داشت ادامه ای نباشه مباداکه ته این ماجرابه رسوایی فرزندش ختم بشه...
نفس های آخرش بود رسوندنش بیمارستان .ودیری نگذشت که جان به جان آفرین تسلیم نمود ...واینچنین دفترزندگانی اش باجفای فرزندبسته شد.😔
👌بیاییم قدر داشته ها راقبل ازاینکه ازدستشان بدیم بدونیم...
خصوصا پدرومادر❣
✅حجت الاسلام استاد قرائتی:
🔆 شما سوار یه اتوبوسی میشی،
میشینی کنار یکی، بو سیگارش اذیتت میکنه!
میری اونور تر کنار یکی دیگه میشینی ،دهنش بو سیر میده!
💠میری اونورتر میشینی میبینی یکی بچش خرابکاری کرده!
🔹درسته تحمل این وضع سخته...
اما شما نمیتونی از اتوبوس بری بیرون چون اصل اتوبوس سالمه!
🔰چون راننده اتوبوس سالمه!
شما برای رسیدن به مقصد نیاز به اتوبوس سالم و راننده سالم داری. درسته؟
🌸جمهوری اسلامی و رهبری این نظام مصداق اتوبوس سالم و راننده سالم هست.
🔹 اگه این اتوبوس رو ترک کنید اتوبوسهای دیگه شما رو به مقصد نمیرسونن.
اتوبوس آمریکارو ببینید.
اتوبوس اروپارو ببینید.
⛔️ هم اصل اتوبوسش ناسالمه هم رانندش مسته!
حالا اینجا بعضی مسؤلین خطایی میکنن!
این دلیل بر ناسالم بودن اصل نظام و راهبرد اون نیست.
🔴پس نباید از اتوبوسی که چون مسافرانش خلاف دارن ولی اصلش سالمه و رانندش سالمه بیرون اومد...
چون اتوبوس و راننده ی سالم دیگه ای وجود نداره.
✅ پس باید بود و خلاف هر مسافری رو هشدار داد و جلوگیری کرد...
✅ باید خلاف هر مسئولی رو هشدار داد و جلو گیری کرد...
🌼ولی از اصل نظام و رهبری نباید روی گردان بشیم.
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @dokhatarnchadorii |♡•
💠دختری که به برکت وجود مزار شهید محجبه شد.
☑️روایتی از همسر شهید مدافع حرم "جواد جهانی "
🕊هنگام تشییع پیکر شهدای غواص در هاشمیه، شهید از مسئولان مراسم پرسید که آیا این شهدا در پارک خورشید دفن میشوند یا خیر که جواب منفی دادند. آن زمان شهید بسیار تاسف خوردند که چرا برای پیشبرد اوضاع فرهنگی و عقیدتی در شهر از حضور شهدا بهره نمیبرند و آنها را از مردم دور میکنند به همین علت وصیت کرده بود خودش در پارک خورشید دفن شود و معتقد بود حتی اگر بتواند یک جوان را تحت تاثیر قرار دهد برایش کافی است
چندماه بعد از دفن همسر شهیدم دختر جوانی در حالی که اشک میریخت نزد من آمد و گفت اتفاقی به همراه دوستش سر مزار او رفته و شروع به درد دل کرده است که شب خواب شهید را میبیند و بعد از آن به کلی تغییر میکند و محجبه میشود.
🕊۲۲ آبان ماه #سالروز_شهادت شهید مدافع حرم " #جواد_جهانی " گرامی باد
💐شادی روح پر فتوح شهید صلوات
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید .....
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_328
بدون اینڪہ لبخند را از ڪنج لب هایم ڪنار بزنم مے گویم:پیداشون ڪردید؟!
روزبہ عجیب بہ چشم هایم زل زدہ،منتظر جوابش هستم ڪہ مے گوید:چرا اینطورے مے خندے؟!
گیج میشوم از این فعلِ مفرد!
سریع لبخندم را مے خورم،معذب نگاهم را بہ میز مے دوزم.
گیج مے پرسم:چطورے؟!
با جملہ اش قلبم از هم مے پاشد!
_یہ جورے ڪہ انگار فقط تو بلدے بخندے!
خون بہ صورتم مے دود،هاج و واج نگاهش میڪنم!
هر لحظہ منتظرم بزند زیر خندہ و بگوید شوخے ڪردہ! با اینڪہ تا الان آدم فوق العادہ سر سخت و جدے اے بودہ اما میتواند شوخے ڪند!
ولے چهرہ ے جدے اش این را نمے گوید!
یڪ دستش را داخل جیب شلوارش بردہ و جدے بہ چشم هایم زل زدہ!
آب دهانم را قورت مے دهم:متوجہ نشدم!
بدون اینڪہ تغییر حالت بدهد مے گوید:گفتم چرا یہ جورے میخندے ڪہ انگار فقط تو بلدے بخندے؟!
بہ خودم مے آیم! اخم هایم را درهم مے ڪشم:شوخے جالبے نبود!
سفتہ ها را بہ سمتم مے گیرد:شوخے نبود!
گیج شدہ ام،باور نمے ڪنم روزبہ این حرف را گفتہ باشد!
میخواهم دلیلے پیدا ڪنم اما چهرہ ے مطهرہ جلوے چشم هایم نقش مے بندد!
دندان هایم را روے هم مے فشارم:براتون متاسفم!
میخواهم سفتہ ها را بگیرم ڪہ سریع دستش را عقب مے ڪشد،لبخند ڪم رنگے در چشم هایش مے بینم!
_براے چے متاسفے؟!
دستم را مشت میڪنم:براے حرف شما!
سرم را بہ نشانہ ے تاسف برایش تڪان میدهم،میخواهم بہ سمت در بروم ڪہ سریع مے گوید:سفتہ هات!
بہ سمتش بر مے گردم و انگشت اشارہ ام را تڪان میدهم:اجازہ ندادم از فعل مفرد استفادہ ڪنید!
لبخند ڪجے تحویلم مے دهد:اجازہ نخواستم!
دندان هایم را روے هم مے سابم،مطمئنم صورتم سرخ شدہ!
با حرص مے گویم:سفتہ ها ارزونے خودتون! هرڪارے دلتون میخواد باهاشون ڪنید!
با قدم هاے بلند خودم را جلوے در مے رسانم،همین ڪہ دستگیرہ ے در را مے فشارم ڪسے چند تقہ بہ در مے زند!
با حرص در را باز مے ڪنم،فرزاد متعجب نگاهم مے ڪند!
بدون اینڪہ چیزے بگویم با عجلہ از ڪنارش عبور مے ڪنم و تقریبا بہ سمت آسانسور مے دوم!
صداے فرزاد بہ گوشم مے رسد:روزبہ چے شدہ؟!
در آسانسور باز میشود،سریع وارد آسانسور میشم نگاهم بہ آینہ مے افتد.
صورتم گُر گرفتہ و چشم هایم ترسیدہ! نفس عمیقے مے ڪشم و چشم هایم را مے بندم و دستم را روے قلبم مے گذارم.
آسانسور متوقف میشود،با عجلہ و نفس نفس زنان از ساختمان خارج میشوم.
سرم را ڪہ بلند مے ڪنم روزبہ را مے بینم ڪہ از پنجرہ ے اتاقش بہ من چشم دوختہ!
اخم غلیظے تحویلش میدهم و نگاهم را از او مے گیرم!
از او خوشم نمے آید!
دوبارہ مطهرہ مقابل چشم هایم نقش مے بندد،عرق سردے روے تنم مے نشیند!
ناگهان شهریور چقدر سرد شد!
دیگر این طرف ها پیدایم نخواهد شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دستے بہ موهاے رها شدہ ام مے ڪشم و با دقت نام ڪتاب هایے ڪہ استاد گفتہ میخوانم.
روے زمین غلتے میزنم و دفتر یادداشت را مے بندم،دہ روز از خروجم از شرڪت گذشتہ!
هربار ڪہ یاد حرف هاے روزبہ مے افتم حالم بد مے شود! ذهنم درگیر این شدہ ڪہ چرا بہ یڪ بارہ آن حرف ها زد!
با حرص پوفے میڪنم و صاف روے تخت مے نشینم،چند ثانیہ بعد صداے زنگ در بلند مے شود.
مادرم جواب میدهد:بفرمایید!
_تویے مطهرہ جان؟! آرہ عزیزم بیا تو!
رنگ از صورتم مے پرد،نمے دانم چرا ولے عذاب وجدان دارم و نمیخواهم با مطهرہ رو بہ رو بشوم!
یڪ دقیقہ بعد صداے پر انرژے مطهرہ مے پیچد،با مادرم مشغول سلام و احوال پرسے میشود.
چند ثانیہ بعد چند تقہ بہ در مے خورد،از روے تخت بلند میشوم و مے گویم:بیا تو مطے!
در باز میشود و چهرہ ے خندان مطهرہ نمایان!
سعے مے ڪنم لبخند بزنم،همانطور ڪہ چادر مشڪے اش را در مے آورد مے گوید:سلام خانم وڪیل!
_سلام عروس! شما ڪجا اینجا ڪجا؟!
چادر و روسرے اش را بہ سمتم پرت مے ڪند ڪہ در هوا مے گیرمشان!
بہ شوخے مے گویم:عروس بہ این وحشے اے ڪے دیدہ؟!
مے خندد:عزیزم من تا تو رو ڪفن پوش نڪنم لباس عروس نمے پوشم!
ابروهایم را بالا میدهم:مطهرہ در خواب بیند پنبہ دانہ!
روے تخت مے نشیند و بستہ ے گزے ڪنارش مے گذارد.
_بیا ڪہ شیرینے رهایے مو برات آوردم!
خودم را روے تخت پرت میڪنم:رهایے از مجردے؟!
نچے مے گوید و ادامہ میدهد:رهایے از آقاے محمدرضا حسینے!
گیج نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:رفت ڪہ رفت! من حالا حالا ها ور دلتم!
پیشانے ام را بالا مے دهم:شوخے میڪنے؟!
جدے مے گوید:نہ!
_یعنے چے؟!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
:
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت329
بستہ ے گز را باز مے ڪند:جونم برات بگہ ڪہ اون روز ڪہ با تو رفتم بیرون و سر و ڪلہ ے شازدہ و مادرش پیدا شد و شما منو تنها گذاشتے،با مادر شازدہ رفتیم ڪافے شاپ و دہ دقیقہ یہ ربع صحبت ڪردیم!
گزے بہ سمتم مے گیرد،گز را مے گیرم و مے گویم:خب!
_خب بہ قیافہ ت! مادرش خیلے گرم برخورد ڪرد و ازم خواست شمارہ ے خونہ مونو بهش بدم و بہ مادرم همہ چیزو بگم!
منم نتونستم نہ بیارم و شمارہ ے تلفن خونہ رو بهش دادم.
قبلا بہ مامانم گفتہ بودم ڪہ یڪے از هم دانشگاهیام اصرار دارہ بیاد خواستگارے ولے جواب من منفیہ!
همون شب مامانش زنگ زد خونہ مون و با مامانم صحبت ڪرد ڪہ یہ روز تنها بیاد خونہ مون و آشنا بشیم تا اجازہ بگیرہ براے آشنایے و خواستگارے با شوهر و پسرش بیان!
مامان منم گفت دو روز دیگہ عصر تنها بیاد.
مڪث میڪند و گزے داخل دهانش مے گذارد،مشتاق مے پرسم:خب بقیہ ش!
خونسرد گزش را میخورد و چند لحظہ بعد قورت میدهد:هیچے دیگہ! دو روز بعد تنها با یہ جعبہ شیرینے اومد خونہ مون!
خیلے گرم با من و مامانم برخورد ڪرد،از ڪار و بار و اخلاق پسرش گفت!
از مامانم اجازہ خواست چند دقیقہ با من تنها صحبت ڪنہ!
مامانم ناراضے اجازہ داد بریم تو اتاق من تنهایے حرف بزنیم!
صداے ماددم حرف مطهرہ را قطع مے ڪند:آیہ! اگہ زحمتت نمیشہ بیا شربت و میوہ ببر!
آداب پذیرایے از مهمونم من باید برات یادآورے ڪنم؟!
مطهرہ بلند مے خندد،بلند مے گویم:الان میام مامان!
رو بہ مطهرہ ادامہ میدهم:داشتے میگفتے!
مطهرہ مردمڪ چشم هایش را مے چرخاند:مامانش پرسید چرا راضے نیستم و بہ محمدرضا گفتم جوابم منفیہ منم جواب سر بالا دادم!
گفت وقتے براے خواستگارے اومدن با محمدرضا حرف بزنم و یہ جورے وانمود ڪنم تفاهم نداریم ڪہ خودش بیخیال بشہ!
گیج شدہ بودم ڪہ گفت از بچگے محمدرضا و دختر داییش رو براے هم نشون ڪردن!
میگفت از وقتے محمدرضا نوزدہ بیست سالش شد ما بحث ازدواجش با دخترداییش رو جدے پیش ڪشیدیم اما گفت ڪہ دخترداییش رو نمیخواد!
گفتیم یڪم بگذرہ راضیش میشہ تا اینڪہ سہ چهار ماہ پیش اومد گفت بہ یڪے از هم دانشگاهیاش علاقہ مند شدہ براش بریم خواستگارے!
ابروهایم را بالا میدهم:اصلا بہ مامانہ نمیخورد راضے نباشہ! یہ جورے با تو برخورد ڪہ انگار بیشتر از پسرش تو رو دوست دارہ!
مطهرہ شانہ اے بالا مے اندازد و با لحن با نمڪے میگوید:از سیاستش بود عزیزِ من! نمیخواست پیش قند عسلش آدم بَدہ بشہ!
_براے همین تو رو انداخت جلو!
سرش را تڪان میدهد:آرہ!
_پس چرا همون روز تو ڪافے شاپ بهت نگفت راضے نیست؟!
_خواست مزہ ے دهنمو بفهمہ ببینہ چطورے برخورد میڪنم! از طرفے پسرش شڪ نڪنہ!
_عجب! تو چے گفتے؟!
_گفتم ڪہ علاقہ ے پسرشون یڪ طرفہ ست و از اول جوابم منفے بودہ!
اجازہ گرفت با شوهر و پسرش براے آشنایے و خواستگارے سہ چهار روز دیگہ بیان!
ما هم اجازہ دادیم،اومدن خواستگارے با محمدرضا حرف زدم و هے بهونہ آوردم!
دیدم قانع نمیشہ بحث علاقہ م بہ مهندس ساجدے رو پیش ڪشیدم!
یڪ جورے میشوم! سرفہ اے مے ڪنم و لبم را بہ دندان مے گیرم!
مطهرہ ادامہ میدهد:جونم برات بگہ ڪہ چیزے نگفت ولے مشخص بود مردد شدہ!
مردد مے پرسم:گفتے هنوز یڪے دیگہ رو دوست دارے؟!
سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان مے دهد:نہ بابا! همون حرفاے فلسفے و روانشناسے تو رو بهش تحویل دادم ڪہ یڪے رو دوست داشتم و اون دوستم نداشت و ذهنم درگیرہ و الان باید یڪے ڪمڪم ڪنہ فراموش ڪنم! از این حرفا دیگہ!
_اون چے گفت؟!
_هیچے! وقتے حرفامون تموم شد و رفتیم پیش بزرگترا من گفتم مثل اینڪہ تفاهم نداریم محمدرضا چیزے نگفت!
سہ چهار روز گذشتہ و هیچ خبرے ازشون نشدہ اگر هم بشہ باز جوابم منفیہ!
حوصلہ ے عروس و مادر شوهر بازے و جنگ و دعوا رو ندارم!
سپس مے خندد!
پیشانے ام را بالا مے دهم:چے بگم؟!
از روے تخت بلند مے شوم و بہ سمت در مے روم،میان راہ بہ سمت مطهرہ سر بر مے گردانم!
_مطهرہ!
بستہ ے گز را بہ سمتم مے گیرد:جانم! اینو بدہ مامانت یادم رفت اول بہ مامانت تعارف ڪنم!
بستہ ے گز را مے گیرم و آرام مے پرسم:تو هنوز مهندس ساجدے رو دوست دارے؟!
سڪوت مے ڪند،مرددم ڪہ بگویم چہ پیش آمدہ!
چند ثانیہ بعد سڪوت را مے شڪند:فڪر ڪنم دیگہ نہ!
_فڪر ڪنے؟! یعنے مطمئن نیستے؟!
_مطمئنم دیگہ دوستش ندارم ولے مطمئن نیستم بہ این زودیا فراموش ڪنم!
شاید حق با اون بود! من فقط دچار احساسات و خیالات خام بچگونہ شدہ بودم!
اگہ عشق واقعے بود توے چند ماہ ڪہ انقدر ڪم رنگ و محو نمے شد مے شد؟!
سرم را تڪان میدهم:نمیدونم!
با دقت نگاهم مے ڪند:چرا پرسیدے؟!
بہ سمت در بر مے گردم:همینطورے!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
📜حکایتی از شیخ رجبعلی خیاط (ره)
عاشق عارف مرحوم کربلائی احمد از شاگردان مرحوم شیخ می گفت:
بعد از فوت مرحوم شیخ، ایشان را در خواب دیدم، از او سوال کردم در چه حالی؟
گفت: فلانی من ضرر کردم!
با تعجب گفتم: شما ضرر کردی! چرا؟
فرمود: زیرا که خیلی از بلاها که بر من نازل می شد،
با توسل آنها را دفع می کردم،
ای کاش حرفی نمی زدم
چون الان می بینم برای آنهایی که
در دنیا بلاها را تحمل می کنند
در اینجا چه پاداشی می دهند!
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @dokhatarnchadorii |♡•