حـــالَم به هم میخوره از ....😷
مجازیهای بی غیرت...😡
از زنهای متأهل وبی تعهد نسبت به شوهر فقط برای چند دقیقه صحبت با یه پسر تو جِلدِ ...😵
از مردهای متأهل بی غیرت و بی جنبه فقط برای چند دقیقه صحبت با دختر تو جِلدِ ...😑
از اَصل دادنهای قُلابی فقط و فقط برای حرف زدن با جنس مخالف...😰
از دختران سادهای که عکس پروفایلشون سوژهی کپی واسه پسرا شد...😒
از پسران ساده ودختر ندیده که حاضرن واسه چند دقیقه چت کردن با یه دختر...
شارژ که هیچ حتی پول تو جیبیشونم💸 به قول خودشون هدیه کنن به...😟
از داداش و آبجی👫 گفتنهای دروغی به هر کَس و ناکَس فقط برای نزدیک شدن به هم...😠
از بی حُرمت کردن اسم و مقام برادر...😪
از بی حُرمت کردن اسم و مقام خواهر...😓
از پخش شدن عکسای دخترای زیبایی 🙆🏻که فقط بقیه میتونن باهاش یه پسر ساده رو خام کنن👱🏻 و به هر شِکلی که شده اونو به زانوش در بیارن...😈
از پستهای توهین آمیزی که به هر شهر و قومیتی و مجتهدی که فقط باعث خنداندن چندتا آدم ول و الاف شد...😤
پ.ن:
اینا رو گفتم واسه کسایی که هیچ موقع از حقایق فرار نکردن در فضای مجازی سرگرم هستین به اینجور آدما و شخصیتا برخورد کردین...
یه ذره به خودمون بیایم!
واقعا ارزشش رو داره اینجا ؟!😔
این حرفارو زدم نه که همه رو با یه چوب بزنم نه که بخوام به کسی توهین کنم فقط ناراحتیم از بعضی
آدماست که خودشونو گم کردن...😓
از کسایی که تا آخر این پست رو خوندن
ممنونم ♥
🔸🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹
❤️کپی مطالب با ذکر صلوات ازاد است❤️
@dokhtaranchadorii
☔️ چادر«سپردفاعی»
چادر مثل سپر ازصاحبش دفاع مے ڪند.🔰
ولے مبارزے ڪہ شمشیر ندارد انگار سپر هم ندارد❌
خانمے ڪہ چادر سرمیڪنے ولے باهمہ گرم مے گیری!! شماهم مثل بقیہ یادت میرود حیا وعفت با چادر قشنگ است
هیچڪدام بہ تنهایے زیبانیست
شماڪہ چادر سر میڪنے ؛
لاڪ جیق میزنی💅آرایش غلیظ میڪنی💄
صداے ڪفشت همہ رابسوے خودجلب میڪنے.👠
فلسفہ ے حجاب فقط چادر نیسسسسست❌
👌عفت هست ،حیا هست...
خواهرم هرپوششے پوشیدگے نیست.
@dokhtaranchadorii
#یک_قدم_تا_بهشت🌼
از پیرمرد دانایی پرسیدند:
تا بهشت چقدر
راه است ؟
گفت یڪـ قدم👣
گفتند: چطور
گفت: یڪ پایتان را
که روی نفس شیطانی
بگذارید پای دیگرتان در بهشت است 😊🌹
╔═✦═๑✧•❁•✧๑═✦═╗
⇝💞 @dokhtaranchadorii 💞⇜
╚═✮═๑✧•❁•✧๑═✬═╝
#تلنگــــر
√ بخوانید و فوروارد کنید!!
‼️ خواهر من!
وقتی تو پای نوشته های من شکلک می زنی
من دقیقا یک نفر را تصور می کنم که سرش را کج کرده خیره شده به من و دارد لبخند می زند!😳
وقتی می نویسی: مچکرم!🙏
من یک نفر را تصور می کنم
که عین بچه ها لوس می شود و دلنشین لبخند می زند!!☺️
و با صدای نازک تشکرش را می ریزد توی قلب من.😍
وقتی عکس آواتارت سر کج کرده و خندیده جوری که دندان هایش هم معلوم باشد.😅
من همیشه قبل از این که مطالبت را بخوانم صدایت را می شنوم
که دارد رو به دوربین می گوید سیب و بعد هم ریسه می رود.😅😂
وقتی عکس دختر بچه شیر می کنی و بالایش می نویسی:
عجیجم، نانازم، موش کوچولو الاااااااااهی قربونش برم و ...😘😍
من همین حرف ها را با صورت آواتارت و صدای خیالی ات می سازم
و از این همه ذوق کردنت لبخند می زنم.😥
من مریض نیستم!حتی قوه ی خیالم هم بالا نیست!😩
من پسرم.............. 👦و تو دختر...........!👧
من آهنم و تو آهن ربا!☝️
من آتشم و تو پنبه!🔥🍥
یادت نرود ☝️❌
خصوصی ترین رفتارت را عمومی نکنی✋⛔️
خواهرم ❗️یادت بمونه با نامحرم فاصله ات را حفظ کنی..
چه نیازی به ارسال شکلک داری که حتما طرف مقابلت حالت چهره تو را درک کند.😕
یادت بماند شکلک ها برای روابط صمیمانه طراحی شده اند!!!!👌
یادت بماند ما با هم نامحریم!!☝️📛
🔴ارسال شکلک به نامحرم ممنوع🔴
❌😉❤️😊😅😂😁😜😍😘😜😝😎💐😒💙💘😐❣😶😏😳💝😞😠😡🌹😔😕😱❌🍃🌸️
@dokhtaranchadorii
🌸☘🌸☘🌸☘
☘🌸☘
🌸☘
☘
#خاطرات_شهدا
🔮 کرامت شهید
برای فرزند دار شدن کاملا ناامید بودم و دل مرده وقتی متوجه شدم شهید مدافع حرم آورده اند آمدم بر سر مزار شهید حمید سیاهکالی مرادی و خیلی گریه کردم و قسمش دادم و گفتم نذر میکنم بستنی بدهم در مزارتان و برایتان زیارت عاشورا بخوانم آن شب خواب دیدم شهید و همسرش به من هدیه ایی دادندخداوند به من بعد از دیدن خواب فرزندی به من عطا کرد و ما را غرق در خوشحالی کرد فرزندی سالم و زیبامن هنوز مرید این شهید عزیز هستم و خاک پای خانواده محترمشان بعد از تولد فرزندم نذرم را در مزار این شهید ادا کردم.
🌹شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
💚 ه کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
گفتند: چادرت را بردار، حالا چه اشکالی داره با مانتوی بلند، حجاب کامل داشته باشی؟ چادر که واجب نیست!
جواب دادم:همیشه بهترین کار این است که بین خوب و برتر، برتر را انتخاب کرد و من هم ✌چادر حجاب برتر را انتخاب کردم. 👌
گفتند: درسته که چادر حجاب برتره ولی زحمت زیادی دارد، در این گرما، اذیت نمیشی؟
گفتم:گرما که مهم نیست، غرق شدن عبد در معبود لذت داره.
چادر لذت دارد، باور کن!
@Panahian_irClip-Panahian-MesleMadar.mp3
زمان:
حجم:
2.68M
#م مثل مار
#استاد پناهیان
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_330
در را باز میڪنم و سریع از اتاق خارج مے شوم،ریتمِ ضربانِ قلبم گاهے با یاد آورے شرڪت بالا و پایین میشود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
همراہ مطهرہ وارد حیاط مے شوم،دو ساعتے باهم صحبت ڪردیم و از برنامہ هایے ڪہ براے آیندہ داریم براے هم گفتیم!
همانطور ڪہ چادرش را مرتب مے ڪند مے گوید:روز خیلے خوبے بود!
مے خندم:اما نہ براے من!
ڪم نمے آورد:براے تو ڪہ عالے بودہ!
در را باز مے ڪند:ڪارے ندارے؟
چادر رنگے ام را ڪمے جلو مے ڪشم:نہ عزیزم! بہ مامان و بابات سلام برسون!
_چشم! فعلا!
میخواهد وارد ڪوچہ بشود ڪہ هر دو با دیدن شخصے ڪہ جلوے در ایستادہ جا میخوریم!
روزبہ جدے ایستادہ،همانطور ڪہ ڪیفش را باز مے ڪند مے گوید:سلام!
مطهرہ سریع مے گوید:سلام! حالتون خوبہ؟!
روزبہ نگاهے بہ من مے اندازد و چند برگہ از داخل ڪیفش بیرون مے ڪشد:ممنون! شما حالتون خوبہ؟! دیگہ شرڪت نمیاید؟!
مطهرہ لبخند ڪم رنگے میزند:مزاحم میشم!
چادرم را ڪمے روے صورتم مے ڪشم،نگاہ مطهرہ بین من و روزبہ مے چرخد!
اخم ڪم رنگے میان ابروهاے روزبہ نشستہ! روزبہ رو بہ مطهرہ مے گوید:از دیدنتون خوشحال شدم!
سپس برگہ هایے ڪہ در دست گرفتہ بہ سمت من مے گیرد:سفتہ هاتونو فراموش ڪردہ بودید!
سریع سفتہ ها را از دستش مے گیرم و زیر لب تشڪر میڪنم،مطهرہ متعجب خداحافظے مے ڪند و مے رود!
همین ڪہ مطهرہ دور مے شود میخواهم در را ببندم ڪہ روزبہ دستش را روے در مے گذارد!
_مسئلہ خانم هدایتہ؟!
متعجب نگاهش میڪنم و لب میزنم:واقعا معنے حرفا و ڪاراتونو نمیفهمم!
لبخند عجیبے ڪنج لبش مے نشیند:ولے من میفهمم!
_خواهش میڪنم دیگہ با من ڪارے نداشتہ باشید!
همانطور ڪہ بہ چشم هایم زل زدہ محڪم مے گوید:نمے تونم!
در را براے بستن محڪم هل مے دهم ڪہ با قدرت نگهش مے دارد!
جدے و با خشم مے گویم:اگہ بخواید ادامہ بدید مجبور میشم طور دیگہ اے برخورد ڪنم!
جدے مے گوید:از تو ساختمون دارن نگاہ میڪنن! درو ول ڪن نہ براے من خوبہ نہ براے تو!
در را رها میڪنم و با حرص مے گویم:چند روز پیش گفتم! اجازہ ندادم از فعل مفرد استفادہ ڪنید!
بہ چشم هایم خیرہ میشود:منم گفتم ڪہ اجازہ نخواستم!
پوزخند میزنم:فڪر ڪنم یہ چیزے تون شدہ!
سرش را تڪان میدهد:آرہ! مطمئن نیستم ولے فڪر ڪنم بهت علاقہ مند شدم!
هاج و واج نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:شما دخترا دوست دارید اینطور محڪم و رڪ بشنوید دیگہ؟!
دهانم را باز و بستہ میڪنم اما نمیتوانم چیزے بگویم! جدے بہ صورتم خیرہ شدہ!
بہ خودم مے آیم و پوزخند میزنم:مطمئن نیستید! ولے فڪر مے ڪنید ڪہ...
ادامہ ے جملہ اش را نمے گویم،مغزم دستورے نمیدهد از دهانم مے پرد:علاقہ روے احتمالات نیست روے اطمینانہ!
وقتے اطمینان ندارید یعنے علاقہ اے وجود ندارہ!
لبخند میزند:اگہ مطمئن بشم چے؟!
جدے بہ چشم هایش زل میزنم:هیچے! همون حرفایے ڪہ بہ مطهرہ و من مے زدید با یڪم تفاوت روزے چند بار براے خودتون تڪرار ڪنید!
ابروهایش را بالا میدهد:فڪر نڪنم همچین ڪششے یڪ طرفہ باشہ!
سرد نگاهش میڪنم:ولے هست!
با اخم نگاهم مے ڪند،منتظر حرف دیگرے نمے مانم و سریع در را مے بندم!
صدایش آرام از پشت در مے آید،با تحڪم مے گوید:من دست بردار نیستم! اول براے اینڪہ پسر بچہ ے دبیرستانے نیستم ڪہ ڪَشڪے عاشق بشم و ڪَشڪے فارغ!
دوم براے اون برقے ڪہ تہ چشمات مے بینم!
نفس عمیقے مے ڪشم و با دست گوش هایم را مے گیرم،مادرم متعجب و با نگرانے وارد حیاط میشود.
همانطور ڪہ روسرے روے سرش انداختہ مے پرسد:چے شدہ؟!
چشم هایم را باز و بستہ مے ڪنم:هیچے!
اخم مے ڪند:مطمئنے؟! صورت گُر گرفتہ!
صدایے از پشت در نمے آید،نفس راحتے میڪشم و با حرص سفتہ ها را پارہ میڪنم!
تمام دق و دلے ام را سرِ این چهار برگِ بے جان خالے میڪنم!
مادرم ڪنارم مے ایستد:اینا چیہ؟!
_سفتہ!
نفسم را با شدت بیرون مے دهم و وارد خانہ میشوم،بہ سمت آشپزخانہ مے روم و دستم را روے قلبم مے گذارم!
تپش هایش شدت گرفتہ...
باید بہ مطهرہ همہ چیز را بگویم و بخواهم ڪمڪ ڪند روزبہ را دَڪ ڪنم!
سورہ ے هشتم نازل شد
سورہ ے طوفان...
وجودم طوفانے شد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
You:
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنونه
#قسمت_331
رانندہ ے تاڪسے براے ماشین جلویے بوقے مے زند و با عصبانیت مے گوید:بڪش ڪنار دیگہ!
سپس رو بہ پدرم با لحن آرامے ادامہ مے دهد:میبینے حاج آقا؟! یہ ذرہ ملاحضہ ندارن!
پدرم سرے تڪان مے دهد:وضعیت تهران از اینم بدترہ!
رانندہ تاڪسے مے پرسد:از تهران تشریف میارید؟!
_بلہ!
رانندہ با لحن نرمے مے گوید:خیلے خوش اومدین! چندمین بارہ تشریف میارید زیارت آقا؟!
پدرم ڪمے فڪر مے ڪند و چند لحظہ بعد مے گوید:نمیدونم والا! حسابش از دستم در رفتہ!
رانندہ مشغول گپ و گفت با پدرم میشود،نفس عمیقے میڪشم و نگاهے بہ یاسین ڪہ سرش را روے پاے مادرم گذاشتہ و بہ خواب رفتہ مے اندازم.
مادرم با یڪ دست آرام موهاے یاسین را نوازش مے ڪند و با دست دیگر دانہ هاے تسبیح را مے گرداند و زیر لب ذڪر مے گوید!
نگاهم را از پشت شیشہ ےه پنجرہ بہ خیابان هاے نیمہ شلوغ مے دوزم،غم و دلتنگے اے روے دلم سنگین مے ڪند!
از وقتے هواپیما روے زمین نشست این غم و دلتنگے بیشتر شد!
دلتنگِ آرامشِ حرمِ امام رضا!
دو هفتہ از ماجراے آن روز گذشتہ،هر چہ سعے ڪردم نتوانستم چیزے بہ مطهرہ بگویم!
مدام فڪر ڪردم ممڪن است چہ واڪنشے نشان بدهد؟! اگر فڪر ڪند من هم بہ روزبہ علاقہ مندم یا از قصد توجهش را جلب ڪردہ ام چہ؟!
اگر دلش از من بشڪند و دوستے مان خراب بشود چہ؟!
هزار اگر در سرم چرخید وه تمرڪزم را بہ هم ریخت!
آخر سر هم بعد از گذشت دوهفتہ چیزے نتوانستم بگویم!
دیگر هیچ خبرے از روزبہ نشد! شاید مے خواستہ من را امتحان بڪند یا دست بیاندازد!
هر قصدے ڪہ داشتہ برایم مهم نیست،فقط خدا خدا میڪنم نخواهد بہ این بازے مسخرہ ادامہ بدهد!
ماہ اول دانشگاہ خوب گذشت،با چند نفر از بچہ هاے دانشگاہ جور شدہ ام!
پدرم اول هفتہ گفت بہ دلش افتادہ آخر هفتہ براے دو سہ روز برویم پابوس امام رضا!
اولین نفرے ڪہ استقبال ڪرد من بودم،انگار بعد از دوسال مولا طلبید!
درست است هنوز،ستِ فیروزہ اے رنگے ڪہ فرزانہ از مشهد برایم سوغات آوردہ بود را در ڪمدم قایم ڪردہ ام!
درست است شاخہ نبات ها و نُقل ها و قرآنے ڪہ از مشهد براے سفرہ ے عقدے ڪہ هیچگاہ پهن نشد خریدہ بودند را بہ عروس و دامادے هدیہ ڪردم!
درست است من و هادے دوست داشتیم عقدمان در حرم امام رضا باشد...
اما بہ جاے فڪر ڪردن بہ این ها و ناراحتے،دلتنگے براے آقا پر رنگ تر بود!
پارسال بعد از شهادت هادے چند بارے خواستم بہ مشهد بیایم ڪہ شاید آرام بگیرم اما هر بار نشد!
مادربزرگ همیشہ میگفت امام بہ وقتش مے طلبد!
این جملہ اش چند بارے در سرم چرخید،یعنے امام براے دلتنگے زیادم طلبیدہ یا چیز دیگرے؟!
سہ چهار ساعت قبل از پرواز بہ حمام رفتم و غسل زیارت ڪردم،هرچہ مادرم گفت ڪہ وقتے بہ مشهد رسیدیم راحت تر بہ حمام برو و غسل ڪن قبول نڪردم!
میدانستم طاقت ندارم ڪہ وارد مشهد بشوم و اول بہ حرم نروم!
چند دقیقہ بعد رانندہ تاڪسے مقابل هتلے ڪہ بار در آن اقامت میڪنیم ترمز میڪند.ع
پدرم پول تاڪسے را حساب میڪند و شمارہ ے رانندہ را میگیرد تا هر جایے خواستیم برویم با او تماس بگیرد.
مادرم یاسین را بیدار مے ڪند،پدرم دو چمدان ڪوچڪے ڪہ آوردہ ایم برمیدارد و وارد هتل میشود.
مادرم و یاسین میخواهند وارد هتل بشوند ڪہ سریع مے گویم:مامان! من میرم حرم!
مادرم بہ سمتم بر مے گردد:بیا بالا تا ما آمادہ میشیم یہ چیزے بخور و یڪم استراحت ڪن با هم میریم!
سرم را تڪان میدهم:میخوام تنها باشم!
نگاهم را بہ سمت رو بہ رو ڪہ ڪمے از گنبد طلایے رنگ پیداست میدوزم. بغض گلویم را میفشارد!
_پیادہ تا باب الجواد دہ دقیقہ هم راہ نیست!
یاسین سریع مے گوید:منم میام!
لبخندے تحویلش میدهم:شب مے برمت باشہ؟!
ابروهایش را بالا میدهد:خب بگو دوست دارم تنها برم!
مے خندم:من ڪہ همینو اول بہ مامان گفتم!
مادرم سرش را تڪان میدهد:باشہ! رسیدے حرم زنگ بزن،گوشیت رو هم روے سایلنت نذار!
لبخند پهنے میزنم:چشم!
بند ڪیفم را روے دوشم تنظیم میڪنم و از مادرم و یاسین خداحافظے میڪنم.
از داخل ڪوچہ وارد خیابان میشوم،جمعیت تقریبا زیادے در خیابان در حال رفت و آمد و خرید سوغاتے هستند!
فروشندہ ه بازار گرمے مے ڪنند و هر چند ثانیہ یڪ بار تعارف مے زنند وارد مغازہ شان بشوم و از اجناسشان بخرم!
توجهے بہ فروشندہ ها نمیڪنم و از ڪنار جمعیت بہ سمت حرم راہ مے افتم.
گنبد ڪاملا پیدا میشود و بے قرارے من بیشتر!
با قدم هاے بلند خودم را نزدیڪ باب الجواد میرسانم و موبایلم را از ڪیفم بیرون میڪشم.
✍نویسنده:لیلے سلطانی
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_332
بہ مادرم پیام میدهم ڪہ جلوے باب الجواد هستم و ممڪن است دو سہ ساعتے در حرم بمانم و بعد برگردم!
بعد از بازرسے بدنے و چڪ ڪردن موبایل و محتویات داخل ڪیفم وارد میشوم.
جمعیت ڪمترے نسبت بہ تابستان و تعطیلات در حرم دیدہ میشود.
بغض گلویم را مے فشارد،نفس عمیقے میڪشم و بہ سمت تابلویے میروم ڪہ اذن دخول رویش نقش بستہ.
با ذوق چشم هایم را باز و بستہ میڪنم و آرام ڪنار چند نفرے ڪہ مشغول خواندن اذن دخول هستند مے ایستم.
میخواهم شروع بہ خواندن ڪنم ڪہ گوشہ ے چادرم از پشت ڪشیدہ میشود،متعجب سر بر مے گردانم!
پسر جوانے هم سن و سال هاے خودم عینڪ دودے مشڪے رنگے زدہ و آرام چادرم را مے ڪشد!
سرش را بہ سمت چپ و راست تڪان میدهد،انگار دنبال ڪسے باشد!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ زنے ڪہ چادرش را ڪیپ گرفتہ سریع بہ سمتمان مے دود و دست پسر را مے گیرد!
رو بہ من مے گوید:ببخشید عزیزم!
دست پسر را محڪم میگیرد و مے فشارد:منم رضا جان! اشتباہ گرفتے! از خانم معذرت خواهے ڪن!
نابیناست،سریع مے گویم:اشڪالے ندارہ!
لبخند مهربانے میزند:عصاشو جا گذاشتہ گفتم حرم شلوغہ گوشہ ے چادرمو بگیرہ!
لبخند میزنم:ایرادے ندارہ!
میخواهم سر برگردانم ڪہ مے گوید:شما تنهایے؟!
سر تڪان میدهم:بلہ!
ڪنارم مے ایستد:میخواے همراہ ما باش!
لبخندے تحویلش میدهم و چیزے نمے گویم،مهربان مے گوید:تو چشمات اشڪ جمع شدہ! حالت چهرہ ت یہ جوریہ!
براے رضاے منم دعا ڪن ڪہ عمل چشمش موفقیت آمیز باشہ و بتونہ ببینہ!
آرام مے گویم:محتاجم بہ دعا! ان شاء اللہ دفعہ ے بعد ڪہ میاید همینجا بایستن و براتون اذن دخول بخونن!
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش مے چڪد:خدا از دهنت بشنوہ!
دستم را روے سینہ ام میگذارم و اذن دخول مے گیرم،با اینڪہ دل توے دلم نیست سریع تر وارد صحن انقلاب بشوم و با آقا درد و دل ڪنم اما آرام آرام ڪلمات را ادا میڪنم!
پنج شش دقیقہ بعد دست بہ سینہ قد خم میڪنم و بہ سمت صحن انقلاب راہ مے افتم!
با قدم هاے بلند از صحن ها عبور میڪنم،از نیم رخ گنبد را مے بینم!
پاهایم قفل مے شوند،دستم را روے سینہ ام میگذارم و بہ زور خودم را داخل صحن مے ڪشانم!
مقابل پنجرہ فولاد شلوغ است و جمعیت ڪمے در نقاط مختلف صحن روے زمین نشستہ اند یا نماز مے خوانند یا دعا یا نگاہ اشڪ بارشان بہ سمت گنبد است و براے خودشان چیزهایے زمزمہ میڪنند!
مقابل گنبد ڪہ مے ایستم تنم سست میشود و نگاهم اشڪ بار!
بے اختیار روے زمین مے نشینم و هق هق میڪنم!
انگار بار سنگینے را از دوشم برداشتہ اند و تنم رها شدہ و از شدت خستگے رمقے ندارد!
چند نفر نگاهم مے ڪنند،بدون توجہ اشڪ میریزم و آرام مے گویم:السلام علیڪ یا علے ابن الموسے الرضا!سلام آقاے من!
چادرم را ڪمے جلو میڪشم و هق هق میڪنم:دلشڪستہ اومدم! خستہ ام آقا خستہ! باز مثل همیشہ درد و غصہ هامو برات آوردم!
نفسے تازہ میڪنم و نگاهم را بہ گنبد مے دوزم،هرچند بارگاہ و حرمش در قلبم است!
میخواهم دهان باز ڪنم براے درد و دل اما چیزے نمے توانم بگویم!
نمیدانم چرا اما نمیتوانم شڪوہ و شڪایتے ڪنم!
آرام بلند میشوم و بہ سمت ڪنج صحن مے روم،ڪنار دیوار مے نشینم و زانوهایم را در بغل مے گیرم.
نگاهم را بہ گنبد مے دوزم،دلم میخواهد همین گوشہ بنشینم و یڪ دل سیر هواے آرامش بخشش را نفس بڪشم و سپس با حوصلہ اعمال زیارت را بہ جا بیاورم!
سرم را بہ دیوار تڪیہ میدهم،پیرمردے چند متر آن طرف تر نشستہ و اشڪ ریزان چیزهاے نامفهومے زمزمہ میڪند!
میخواهم با مولایم صحبت ڪنم ڪہ ڪبوترے مقابلم مے نشیند و روے زمین نوڪ میزند.
لبخندے میزنم و تماشایش میڪنم،چند بار بہ زمین نوڪ میزند و سپس سرش را بلند میڪند و بہ من خیرہ میشود.
آرام مے گویم:چیزے ندارم بهت بدم!
بال هایش را تڪان میدهد و دوبارہ بہ زمین نوڪ میزند!
چشم هایم را مے بندم و دستم را روے سینہ ام میگذارم،از حفظ صلوات خاصہ ے امام رضا را زمزمہ میڪنم!
چند دقیقہ میگذرد،در دل از مولا براے خودم صبر و خوشبختے و براے هادے آرامشِ روح و شادے میخواهم!
سپس از مطهرہ برایش مے گویم،از اتفاقے ڪہ افتادہ! از رفتار روزبہ! از اینڪہ هیچ شباهتے بہ من ندارد!
از مولا میخواهم هرچہ صلاح است براے مطهرہ رقم بزند و روزبہ بہ من ڪارے نداشتہ باشد!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت. به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید ....