#داستان_کوتاه #پاره_آجر
روزی "مردی ثروتمند" در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه "پاره آجری" به سمت او "پرتاب" کرد.
"پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد."
مرد پایش را روی "ترمز" گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش "صدمه" زیادی دیده است.
به طرف پسرک رفت تا او را به سختی
"تنبیه" کند.
پسرک "گریان،" با تلاش فراوان بالاخره توانست "توجه مرد" را به سمت پیاده رو، جایی که "برادر فلجش" از روی "صندلی چرخدار" به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:
اینجا خیابان خلوتی است و "به ندرت" کسی از آن عبور می کند.
هر چه "منتظر ایستادم" و از "رانندگان کمک خواستم،" کسی توجه نکرد.
"برادر بزرگم" از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.
برای اینکه شما را "متوقف" کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم!
مرد "متاثر شد" و به فکر فرو رفت...
برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد....
🔺"در زندگی چنان با "سرعت" حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!"
🔻* "خدا در "روح ما" زمزمه می کند و با "قلب ما" حرف می زند...
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او "مجبور می شود" پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.*
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
بیایید ” شب یلدا ” مودم هایمان را خاموش کنیم
.
.
.
نه برای اینکه بیشتر با هم گپ بزنیم و کنار هم باشیم
برای اینکه فامیل، حجم اینترنتتان را غارت نکنند😁
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
✍🏻💎
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
گفتم : یک کلمه سه حرفیه، ازهمه چیز برتر است
توجمعمون یه بازاری بود سریع گفت:پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
بازاري پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: اینا نمیشه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت: مادرجان، عمر!
پسر عموم که از سربازی اومده بود گفت: کار
خنده تلخی کردم و گفتم: نه. اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف، لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا، نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت:
✨✨ *خدا* ✨✨
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
یا علی مدد:
✍🏻💎
بعضي آدمها دنيارو زيباميکنند؛
آدمايي که هروقت ازشون بپرسي چطوري؟
ميگن :با تو حاااالم عاااالیه!!!
وقتی بهشون زنگ میزنی وبیدارشون میکنی!
میگن بیداربودم !!! یا میگن خوب شدزنگ زدی...
وقتي ميبينن يه گنجشک داره رو زمين غذا ميخوره راهشون روکج ميکنن که اون نپره...
اگه يخم بزنن،دستتو ول نميکنن بزارن تو جيبشون...
آدم هايي که با صد تا غصه تو دلشون بازم صبورانه پاي درد دلات مي شينن!
همينها هستند که دنيارا جاي بهتري ميکنند؛
آدمهايي که توي اتوبوس وقتي تصادفي چشم درچشمشان ميشوي، روبرنميگردانند لبخند ميزنند وهنوز نگاه ميکنند...
دوستهايي که بدون مناسبت کادو ميخرندوميگويند اين شال پشت ويترين انگارمال توبود...
ياگاهي دفتريادداشتي، کتابي...
آدمهايي که ازسرچهارراه، نرگس نوبرانه ميخرندو باگل ميروندخانه
آدمهاي پيامکهاي آخرشب،
که يادشان نميرودگاهي قبل ازخواب؛
به دوستانشان يادآوري کنندکه چه عزيزند...
آدمهاي پيامکهاي پُرمهر بي بهانه،
حتي اگربا آنهابدخلقي و بيحوصلگي کرده باشي...
کسانيکه غم هيچکس راتاب نمياورند و تو رابه خاطرخودت ميخواهند.
زندگیتون پر ازاین آدم های قشنگ و دوست هاى عزیز و دوست داشتنی♥
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_426 /بخش دوم
#بخش_سوم
سڪوت میڪند،چند ثانیہ بعد طاقت نمے آورد و دوبارہ دهان باز میڪند:آخہ تو و روزبہ باهم هیچ سنخیتے ...
ادامہ نمیدهد،سریع میگویم:روزبہ همہ ے اون چیزایے ڪه نداشتمو بهم داد!
ابروهایش را بالا میدهد:مثلا؟!
_آرامش! چیزے ڪہ هیچوقت تو زندگیم نداشتم!
لبخند تلخے میزنم و ادامہ میدهم:میدونے چرا وضعیت خانوادگیمون و نبودن هادے منو از پا درنیاورد؟!
چون روزبہ اومد تو زندگیم!
برعڪس دختراے همسن و سالم،من دنبال یہ عشق آتیشے و هیجانے نبودم! دنبال آرامش و محبت بودم! دنبال یہ زندگے آروم! دنبال مردے ڪہ بتونم بهش تڪیہ ڪنم و هوامو داشتہ باشہ! بفهمتم!
همہ ے چیزایے ڪہ نداشتمو روزبہ بهم داد!
با رفتنش همہ رو ازم گرفت!
نفس عمیقے میڪشم:بگذریم!
نورا سریع مے گوید:متاسفم!
از بحث روزبہ فاصلہ میگیریم،نورا از
این پنج سال مے گوید،از اتفاقاتے ڪہ افتادہ!
من هم برایش از این سال ها مے گویم،از پدر و مادرمان،از بزرگ شدن یاسین!
از دانشگاہ و تحصلاتم! از استخدام شدنم در شرڪت! از علاقہ ے مطهرہ بہ روزبہ! از روزبہ و اخلاق هاے خاصش! از جلساتم با سمانہ! از ڪارهاے شهاب! از دلبستہ شدنمان! از ابراز علاقہ اش،از فرار ڪردنم از روزبہ! از خواستگارے و مخالفت خانوادہ ها! از انتظارے ڪہ ڪشیدیم! از سامان! از ازدواج ڪردن و زندگے مان! از خوشبتختے مان! از اختلاف و بحث هایمان! از هم فاصلہ گرفتنمان!
از شهادت علیرضا و دچار شدن یاس بہ حال گذشتہ ے من!
از بہ هم ریختنم با شهادت علیرضا و تڪرار گذشتہ...
از آیہ اے ڪہ نیمے از روحش در گذشتہ ڪنار مشڪلاتش و هادے ماندہ بود و روزبہ را عذاب میداد...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_427
#سوره_یازدهم
#بخش_اول
پلہ ها را یڪے دوتا میڪنم و وارد حیاط دانشڪدہ میشوم،خبرے از سارہ نیست!
تنها بہ سمت در اصلے راہ مے افتم،نسیم گوشہ ے چادرم را بہ دست میگیرد و تڪان میدهد.
همانطور ڪہ قدم برمیدارم سعے میڪنم چادرم را مرتب ڪنم.
هواے اسفند ماہ بهارے شدہ،همہ در تڪاپوے عید و سال نو هستند.
نزدیڪ در ورودے میرسم،یڪ سال و نیم از ازدواج من و روزبہ گذشتہ و در آستانہ ے بیست و سہ سالگے ام!
نسیم دستش را روے صورتم میڪشد و ڪمے از تب درونے ام مے ڪاهد!
چند روزیست روزبہ سرسنگین شدہ!
روزهاے آرام و عاشقانہ جایشان را بہ بحث ها و ڪشمڪش هاے هر روزہ دادہ اند!
بحث هایے ڪہ من راہ مے اندازم و روزبہ سعے میڪند ڪوتاہ بیاید!
اگر خیلے برایش سنگین باشد مثل این چند روز قهر میڪند!
مدت زیادے نگذشتہ اما...
اما حس میڪنم ڪنار آمدن با عقاید روزبہ آنطور ڪہ فڪر میڪردم راحت نیست!
دلم از نماز خواندن هاے فُرادا و روزہ گرفتن هاے تنهایے خستہ شدہ!
رفتن بہ مسجد و هیات تنهایے بہ جانم نمے چسبد!
نزدیڪ خانہ مسجد یا حسینیہ نیست و مجبورم براے مناسبت ها و نماز جماعت بہ یڪے از مساجد اطراف بروم.
شب هاے قدر را در خانہ سر ڪردم! روزبہ خستہ بود و نمیتوانست همراہ من بیدار بماند! از طرفے مناسب نمیدانست نصفہ شب تنها رفت و آمد ڪنم!
چقدر ماہ رمضان آن سال دلم گرفت!
دهہ ے اول ماہ محرم هم دو روز درمیان بہ هیات رسیدم!
روزبہ حال و علاقہ ے همراهے هم را نداشت!
چند روز قبل سر رفتن بہ سفر زیارتے بحثمان شد! از روزبہ خواستم عید امسال را بہ ڪربلا برویم و بهانہ آورد!
آخر سر هم گفت برایم بلیط و ویزا میگیرد ڪہ همراہ مادر و پدرم بروم!
لجم گرفت! داشت خودش را ڪنار میڪشید!
دلم میخواست همراہ او بروم! لجبازے و پافشارے هایم شروع شد.
بحثمان ڪمے بالا گرفت و قهر ڪردیم!
در این بین رفت و آمد دوستانش و همسران بے حجابشان ڪہ مقابل روزبہ مے نشستند و خیلے راحت برخورد مے ڪردند و باهم دست میدادند بیشتر آزارم میداد.
سر این مسئلہ رفت و آمدهایمان با دوستان روزبہ ڪمتر شدہ بود،دیگر بہ هیچ عنوان دوستانش را بہ خانہ ے مان دعوت نمیڪرد و سعے داشت تا حد امڪان بہ خانہ ے دوستانش نرویم!
دلگیرے را در چشمانش مے دیدم اما زبان باز نمیڪرد!
فقط اگر من بحث را شروع میڪردم سعے میڪرد جوابم را ندهد یا جواب ڪوتاهے بدهد و بحث را تمام ڪند.
بے اختیار بغض گلویم را مے فشارد،دوستش دارم و اعتقاداتش برایم عذاب آور است! دوستم دارد و رفتار و اعتقاداتم عذابش میدهد!
چندبار سعے ڪردم بہ سمت اعتقادات خودم بڪشانمش اما بچہ ے دو سالہ نبود ڪہ متوجہ نشود و دنبالم بیاید!
سے و چهار سال با این اعتقادات بزرگ شدہ بود!
بہ قول سمانہ ازدواج تعمیرگاہ نبود ڪہ بتوانم هرطور ڪہ دوست دارم روزبہ را براے خودم تعمیر و درست ڪنم.
تا متوجہ نیتم میشد سریع عقب میڪشید و محترمانہ میخواست بہ ڪارے ڪہ دوست ندارد و اعتقادش نیست مجابش نڪنم!
از دانشگاہ خارج میشوم،نگاهم را در اطراف مے چرخانم.
خبرے از روزبہ نیست!
همیشہ سعے میڪرد بہ نحوے بهانہ ے آشتے را جور ڪند.
فڪر میڪردم امروز براے آشتے بہ دنبالم بیاید اما انگار سفت و سخت میخواهد ڪہ بہ خیال خودش تنبیهم ڪند!
دندان هایم را روے هم مے فشارم و با حرص قدم برمیدارم.
خواہ ناخواہ برایم توقع شدہ بود آن ڪسے ڪہ همیشہ باید معذرت خواهے ڪند و ڪوتاہ بیاید روزبہ است! حالا این برخوردش براے ادامہ ے قهر و لجبازے جرے ترم میڪرد!
شاید فهمیدہ بود بدعادتم ڪردہ و میخواست این عادت را ترڪ ڪنم!
هرچہ بود نمیفهیدم! همان روزبہ مهربان و حرف گوش ڪنم را میخواستم!
خلافِ این روزبہ برایم قابل قبول نبود!
ڪنار ایستگاہ اتوبوس مے ایستم و نگاهم را بہ خیابان میدوزم.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از آسانسور پیادہ میشوم و نفس راحتے میڪشم،همین ڪہ بہ سمت خانہ راہ مے افتم در واحد چهاردہ باز میشود و نسرین همسایہ ے جدیدمان در چهارچوب در ظاهر.
لبخند ڪم جانے میزنم و سلام میڪنم،با گشادہ رویے جوابم را میدهد و از خانہ خارج میشود.
همانطور ڪہ بہ سمت آسانسور مے رود با خندہ مے گوید:شما و آقاے مهندس هنوز خیال ندارید یہ صفایے بہ خونہ ے خودتون و ما بدید؟
متعجب نگاهش میڪنم و مے گویم:متوجہ نشدم!
بلند قهقهہ میزند:منظورم بچہ س!
لبخندم پر رنگ تر میشود:هنوز ڪہ زودہ!
سرے تڪان میدهد:آرہ! دیشب داشتم با مهرداد حرف میزدم بخاطرہ سوء سابقہ ش نمیتونیم از پرورشگاہ براے گرفتن بچہ اقدام ڪنیم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون .....
سلام دوستان برای کانال به یک ادمین نیاز داریم هر کسی میتونه فعالیت کنه به این آی دی پیام بده. ممنونم 😊👇👇👇
@samern
✍🏻💎
خدایا!
آدمهای خوب سر راهمان بگذار ...
حس بسیار خوبیست
هنگامی که در لحظه هجوم غم یا ناامیدی یا پریشانی؛
بی هوا کسی سر راه آدم سبز بشود ...
کلامش ، نگاهش؛ حتی نوشتهاش
آرامش و شادی و امید بپاشد به زندگی ات
فقط از دستِ خودِ خدا برمیآمده
که آن آدم را، یا کلام و نگاه و نوشتهاش را
برای آن لحظه خاص سرِ راه زندگی ما
بگذارد ...
شاید یکی از دعاهای روزانه ام این باشد:
خدایا مارا واسطه ی خوب شدن حال دیگران قرار بده...آمین
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
✍🏻💎
شب سردی بود...
زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند .
شاگرد ميوهفروش ، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت .
زن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه . »
مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند .
برق خوشحالى در چشمانش دويد...
ديگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت كشيد .
چند تا از مشترىها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد...
راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت :
« اينارو براى شما گرفتم . »
سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار .
زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم .
زن گفت :
« اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچههات بگير . »
زن منتظر جواب زن نماند ، ميوهها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد .
قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست
یلدای امسال در هنگام خرید میوه
سهم تنگدستان آبرومند را فراموش نکنیم .
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii