🍃🌸
در این گرمـ🔥ـآی تـآبستـآن؛
وقتے پیچیده می شـومـ میـآن سیـآهے ات،
تنهــآ دلخـوشےامـ به این اسـت که
عرقِ روے ِ پیشـآنے امـ؛ 😓
عرقِ بنـدگے اسـت، نـه عرق شَـرمـ...
بـآور کـن،معنـے ِ این همه حرارت☀️ و گرمآ رآ به جآن خریدن،تحمـل نیسـت..
عشق اسـت؛ عشـ❤️ـــق بـه خُـدا...
چـه بسـآ که حتے گوشـه اے از گـرمے ِدمـآ؛ نمـے رسد بـه پـآے جهنـمـِ اعمـآلمان، 😥
اگر لحظه اے نظرت از مـا برگردد...
#چادرانه
@dokhtaranchadorii
🍃حجاب زمانی زیباست که با #حیا عجین شده باشد.
🍂 حیا که نداشته باشی چادر سیاه هم محجبه ات نمیکند.
✋️حضورمان در فضای مجازی بی فایده است اگر ندانیم دشمن حیائمان را نشانه گرفته است
🔥#شیطان به من محجبه نمیگوید چادرت را بردار چون میداند او این کار را نخواهم کرد.
🙆میگوید عکست را در معرض دید نامحرم قرار بده.
👫 میگوید شوخی و صحبت با نامحرم در این فضا اشکالی ندارد.
🙈 میگوید با ناز و ادا صحبت کردن در پست ها و نظرها بی اشکال است.
😎 میگوید دلبری از پسرهای مذهبی در فضای مجازی اشکالی ندارد.
❌ میگوید تو عکسی که میخواهی را بگذار.
❌ طوری که دوست داری صحبت کن.
❌ بیخیالِ حیا و عفتت.
✍️ و اینطور میشود که کم کم شاهد کم شدن حیائمان میشویم...
و امان از روزی که حیا برود....
#من_حیا_را_دوست_دارم
#تقوا_در_دنیای_مجازی
#دلبری_نکنیم
@dokhtaranchadorii
🍃🌺
#چادرانه
#حرفای_خودمونی
می گـفت:
پسـرها چقـدر چشـم #نـاپـاک شـده انـد...
یک بـار پشـت سـرش راه افتـادم..
در کوچـه اول ، پسـر جـوانی ایسـتاده بود!
تا نگـاهش به او و مانتـوی تنـگش افتـاد نیشـخندی زد و به سـر تا پـای انـدام دخـتر خیـره شـد ...
همـان پسـر وقـتی مـن از جلـویش عبـور کـردم، سـرش را پایـین انداخت و سرگـرم گوشی مـوبایلـش شـد !
در کوچـه دوم که کمـی هـم تنـگ بـود..
چنـد پسـر در حـال حـرف زدن و بلـند بلـند خندیدن بودنـد.
دخـتر که نزدیکـشان شـد
نگـاه ها هـمه سمـت انـدام و موهـای بلـند دخـترک چرخـید.
یکـی از پسـر ها نیشـخندی زد
و دیگـری کاغـذی را در کـیف دخـتر انداخـت.
تنـه دخـتر ، هنـگام عبـور از آن کوچه تنگ به تنـه پسـر ها خـورد !
همـان پسـر ها ، وقـتی مـن نزدیک شـدم، راه را بـرای عبـور مـن باز کـردند و صـدایشـان را پایـین آوردنـد.
و همیـنطور در کوچه سـوم
خیـابـان... بـازار..
اصـلا قبـول چشـم ها هـمه نـاپـاک...
امـا ◄تــــو چـرا با #بـی_حجـابی
طعـمه شـان میـشوی بانو... ؟
پریشان است گیسویت ولی...
ولی پریشان تر از گیسوی تو پسری است که
میخواهد نگاهش را نگه دارد...
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🔴 آیا خانم یاسمن اشکی علیرغم ثابت شدن ادعا های دروغ و بازی با احساسات مردم و فعالیت های مشکوک ایشان در کشور بعنوان مهمان ویژه عید فطر به ماه عسل دعوت می شود؟
♦️ آیا عوامل سازنده ی ماه عسل ننگ تبدیل برنامه ی مردمی ماه عسل را به برنامه ی سفارشی بر خواهند تافت؟
♦️ آیا علیرغم فشارهای افراد خاص بر عدم برگزاری مناظره ی کارشناسان، این خانم به ماه عسل خواهد آمد؟
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_چهارم
#بخش_سوم
❀✿
اذر دودستے بہ صورتش میڪوبد
_ میخواے سڪتم بدے اره؟؟!!... الهے دشمنش بمیره...خدا بگم چیڪارڪنه اون حاجے رو ...اومد و مغزتورم شست!!!
یحیے ارام شڪایت میڪند
_ ا!! مامان نگو دیگہ.. بہ اون بنده خدا چیڪار دارے؟!!
اذر انگشت اشاره اش را بالا مے اورد و بلند میگوید: یحیے!!! تو یڪے حرف نزن وگرنہ حسابت رو میرسم....
من و یحیے بے اراده میخندیم...
یحیے_ خب شهیدشم بهتره ها!
اذر دستش رااز دست یلدا بیرون میڪشد و همانطور ڪہ بہ سمت اتاقش میرود دادمیزند: نعخیییر...مث اینڪہ جمع شدید منو بڪشید!!!..ول ڪنم نیستید...
عمو جلوے خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا ڪجا میرے؟!
اذر بہ اتاقش میرود و بعداز چند لحظہ با چادرمشڪے اش بیرون مے اید
_میخوام برم هرڪار دوست دارید بڪنید!!..
باچشمهاے گرد ازروےمبل بلند مے شوم و با فاصلہ دوقدم ازیحیے مے ایستم.
یلدا بہ طرفش میدود و میگوید: مامان زشتہ بخدا! ڪجا میرم میرم میڪنے!! درو همسایہ ها چے میگن!!؟
_ بزار بگن!! بزار بفهمن قصد جونمو داشتید...
دلم برایش میسوزد.ازتہ دل گریہ میڪند.... زیرچشمے بہ یحیے نگاه میڪند... باید هم براے این پسر گریہ ڪرد...!! فرزند صالح براے پدر و مادر...همان جگرگوشہ است! نباشد...یڪ چیز لنگ میزند!.. یحیے متوجہ نگاهم میشود و لبخند میزند. استین هایش را تا ارنج بالا میدهد و بہ سمت اذر میرود
_ مامان قربونت برم ...نڪن سڪتہ میڪنے!...
اذر رو میگیرد
_ اگہ نگران سڪتہ ڪردن منے..پس نرو!...باشه مادر؟
و با عجز و التماس بہ چشمان پسرش زل میزند. قدش تاسینہ ے یحیے است... یحیے دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویے دل من را چنگ میزند..
_ فداے اشڪات بشم! ولے...بخدا نمیشہ نرم!...
_ پس منم میرم!
یحیے را ڪنار میزند ڪہ عمو دستش رامیگیرد و باملایمت میگوید: خانوم جان! ڪجا میخواے برے اصلا؟!
_ خونہ بابام!
هالہ ے لبخند چهره ے عمو را میپوشاند: ڪدوم بابا ؟! ... خدا پدرتو بیامرزه...یادت رفتہ دیگہ جفتمون بابا نداریم؟!
یڪ دفعہ اشڪهاے اذر خشڪ میشود و مثل میرغضب اخم میڪند...انقدر قیافہ اش خنده دار میشود ڪہ همہ پقے زیرخنده میزنیم...
چادرش رااز سرش در مے اورد و همان جا روے زمین باحرص میشیند.
_ خدایا یة بابا هم نداریم براے قهر بریم خونش!!... دودستش رابالا مے اورد و بہ سقف نگاه میڪند
_ ڪرمتو شڪر!!.... و بعد بہ یلدا چشم غره میرود: مرض! دختراینقد نمیخنده...اون اب قندو بیار قلبم وایساد!..
یحیے بلند میخندد ، سمت من مے ایدولیوان را ازدستم میگیرد و تشڪر میڪند.جلوے اذر زانو میزند و لیوان را جلوے دهانش میگیرد.اذر بالحنے مملو ازخشم و حرص میگوید: بدش من خودم دست دارم..
یحیے ولے یڪ دستش را پشت ڪمر اذر میگذارد و لیوان را بزور ڪج میڪند
_ قربون قهرڪردنت بشہ یحیے!....پیش مرگت شم! ...اصن شهید ناز ڪردنتم!
یڪ لحظہ جا میخورم...چہ الفاظے!! هیچ گاه گمان نمیڪردم یڪ پسر ریشوے عقب مانده...دوست داشتنے ترین موجود زندگے ام شود...
عقب مانده!
درست است!...از گناه عقب مانده...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_پنجم
#بخش_اول
❀✿
صدای گروپ گروپ قلبم را میشنوم. درگلویم میزند. چهارساعت دیگر پرواز دارم...
تنها یڪ ساعت فرصت دارم نگاهت ڪنم. ان هم ڪھ نیستے .دشوره بھ جانم افتاده،نڪند دیگر تورا نبینم.نڪند دیگر نیایـے و نشود عطرت را با جان و دل بلعید. اخر قراراست ڪھ توهم بروی.من بھ خانھ ام و بے شڪ توهم بھ خانھ ات.انقدر برای اعزام پر پر زدی ڪھ هرڪس نداند گمان میڪند انجا خاڪ توست ، نھ اینجا.چمدانم را ڪنار در میگذارم . بـے شڪ دلتنگت میشوم. شایدهم دیوانھ شدم و دیگر برای ادامھ راه دانشجویـے بھ تهران نیامدم. باید قول بدهے ڪھ سالم بمانے.
چادرم را روی دست میندازم و یڪ گوشھ مےایستم. یلدا هلم میدهد
_ فلا بشین...یھ ساعت وقت داری.
میشینم و بھ چمدانم زل میزنم. باید بروم؟.زودنیست؟هنوز ڪھ اتفاقے نیفتاده.ذهنم مڪث میڪند،مگرقراربود بیفتد؟ پوزخند تلخے میزنم و سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم ؛ چھ خوش خیال! فڪرش رابڪن اوهم ذره ای مرا دوست داشتھ باشد ، محال است! ڪاش مے شد یڪدفعه دررا باز ڪند و من ببینمش.میترسم بروم و ... اوهم...و دیگر فرصتے نباشد تا یڪ دل سیر لبخندش رانگاه ڪنم. دستم را زیر چانھ میزنم.همان لحظھ تلفن خانھ زنگ میخورد.اذر بالبخند جواب میدهد.
_ جانم..
...
_ خوبے عزیزم؟ ڪجایـے مامان؟
....
_ چے؟! نھ هنوز نرفتھ .
....
یڪدفعھ قیافھ اش درهم میرود...
_ باشھ یلحظھ صبرڪن!!
بھ سمتم مے اید و تلفن بے سیم را جلوی صورتم میگیرد.
_ یحیے است.شمارو ڪار داره!
لفظ شما را محڪم ادامیڪند. قلبم ازهیجان روی دور صد میرود.الان است ڪھ سڪتھ ڪنم!!تلفن را بادست لرزان ڪنار گوشم میگیرم..
_ سلام...
صدایش مثل یڪ سطل اب یخ، بدنم را سست میڪند
_ سلام دخترعمو! خوب هستید؟
_ بلھ
_فڪر نڪنم خونھ برسم بھ این زودی ها...
دلم سخت میسوزد!!
_ ولے... میخواستم یھ خواهشے ڪنم ؛ بھ اتاق برید و ازقفسھ ی ڪتابخونھ هرڪتابـے دوست داشتید بردارید... چقدرمهربان ڪاش میشد بگویم اینطور نگو.تھ دلم راخالی نڪن!
_ چشم! لطف داری!
_ و یڪ چیز دیگھ.. امیدوارم این مدت بهتون خوش گذشتھ باشھ... و ببخشید اگر ڪم و ڪاستے بود.
_ نھ!...همه چیز عالی بود...
دردلم زمزمه میڪنم: همه چیز... یڪے خود تو!
_ مزاحم نباشم دخترعمو! ... پس یادتون نره ها! ناراحت میشم برندارید.ڪلا اگر تواتاقم چیزی دیدید ڪھ بدلتون میشینھ بردارید!
خنده ام میگیرد: ڪاش میشد تورا برداشت و در جیب گذاشت و رفت... رفت ڪھ ناکجاابادها!!
_ خیلے ممنون...شرمندم نڪنید!..
_ حقیقت اینڪھ زنگ نزدم برای ڪتاب... یھ هدیھ براتون زیرتخت گذاشتم. فرصت نشد خودم تقدیمتون ڪنم! و این مدل هدیھ برداشتن شاید بے ادبی باشھ ،درهرحال عذرمیخوام!!..
_ هدیھ؟!
_ بلھ زیر تختم ڪادوپیچ شده، یڪ ربان هم روشھ!.." و بعد میخندد و ادامھ میدهد" ربانش ڪارمن نیست. ڪار رفقاست ، اذیت میڪردن دیگھ!!
باخنده اش من بغض میڪنم... هدیھ!
_ دیگھ نمیدونم چے بگم. صدباره تشڪر ڪنم یانھ ؟هیچ وقت فراموشم نمیشھ اینهمھ مهربونے .
#ادامه_دارد...
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
🍃🌸دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان🌸🍃
🍃🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺🍃
🍃🌹اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ فَضْلَ لَیْلَةِ القَدْرِ وصَیّرْ أموری فیهِ من العُسْرِ الى الیُسْرِ واقْبَلْ مَعاذیری وحُطّ عنّی الذّنب والوِزْرِ یا رؤوفاً بِعبادِهِ الصّالِحین🌹🍃
🍃🌷خدایا روزى کن مرا در آن فضیلت شب قدر را وبگردان در آن کارهاى مرا از سختى به آسانى وبپذیر عذرهایم وبریز از من گناه وبارگران را اى مهربان به بندگان شایسته خویش🌷🍃
@dokhtaranchadorii
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🔴🔵 فضیلت و ثواب روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم (ص) :
🌺 روز بیست و هفتم، شما چنان باشید که گویى هر مرد و زن مؤمنى را یارى کرده و هفتاد هزار برهنه را پوشانده و هزار سرباز مرزبان را خدمت کرده و همه کتابهایى را که خداوند بر پیامبرانش فرو فرستاده است قرائت کرده اید.
📚 منبع:
امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص 49
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_پنجم
#بخش_دوم
❀✿
سڪوت میڪند ؛بارغمش را ازپشت تلفن احساس میڪنم.آهے میڪشد و درحالے ڪھ لحنش عوض شده میگوید: خب..امری نیست؟!
_ نھ ! بازم ممنون...
_ محیاخانوم؟
قلبم هری میریزد!! ..
_ ب...بلھ؟
_ برام دعاڪنید!...گره افتاده بھ زندگیم.
_ چشم !
_ تشڪر، مراقب باشید!...خداحافظتون.
_ شما هم مراقب... خدانگهدار.
بوق اشغال در گوشم میپیچد...
بغضم را قورت میدهم و تلفن را بدون خاموش ڪردن روی میز میگذارم. ازجا بلند میشوم و بھ طرف اتاقش میروم.همان لحظھ اذر میپرسد: ڪجا میری عزیزم؟!
چشمانش برق میزند.
_ اتاق یحیے! یھ چندتایـے ڪتاب برمیدارم.خودشون گفتن!
اذر دندان قروچه ای میڪند و میگوید: اها! برو!
دراتاقش راباز میڪنم و وارد میشوم ، عطرش دیوانه ام میڪند. دررا پشت سرم میبندم و سرم را بھ دیوار تڪیھ میدهم. دلم برایت تنگ ڪھ نھ ، میمیرد!!... عجیب وابستھ شده ام!...مثل یڪ ماهـے ڪھ میخواهند از تنگ بیرونش ڪنند ،دست و پا میزنم ڪھ بیشتر بمانم. بیشتر اب را فرو برم. مثل تو و خاطراتت را.... ڪاش میشد...جای انها...خودت باشے ومن...ڪاش همانقدر ڪھ درچندماه گذشتھ بھ گفته هایم ایمان اوردی و ڪمڪم ڪردی ،مے نشستے یڪ فنجان قهوه مهمانت میڪردم و ساده میگفتم ڪھ بھ گمانم عقب مانده هارا دوست دارم . آنوقت تو بخندی و بگویـے: خوب شد گفتے.دلم صداقت میخواست..!
دستے به ڪتابهای ردیف اول ڪتابخانھ اش میڪشم. دلم دیگر بھ خواندن نمیرود، دوڪتاب از اوینے برمیدارم. نگاهم روی یڪعنوان میلغزد..
#افتاب_درحجاب ، نوشتھ: سیدمهدی شجاعے .آن راهم برمیدارم و از ڪتابخانھ فاصلھ میگیرم.همین هارا بخوانم هنر ڪرده ام.بھ سمت تختش میچرخم.برایم هدیه خریده! مگر این نشان عشق نیست؟!. لبخند تلخے میزنم و ڪنار تخت میشینم. خم میشوم و دستم را دراز میڪنم.چیزی مسطح باارتفاع ڪم به سرانگشتانم میخورد. همان را بیرون میڪشم. بھ اندازه ی یڪ برگھ آ سھ است. بنظرمیرسد قاب باشد.میخواهم بھ خانه برسم و بعد بازش ڪنم. گرچھ حدس میزنم تاانموقع از ڪنجڪاوی بمیرم. ازجا بلند میشوم و بادیدن ڪتاب نازڪے ڪھ لابھ لای ملافھ ی روتختے خودش رابیرون ڪشیده سرجا مے ایستم.ملحفھ را ڪنار میزنم...
#قبله_مایل_به_تو ، چه اسم جالبے دارد.روی تخت میشینم و صفحه اولش را باز میکنم
#سیدحمیدرضابرقعی ، این راهم میشود برداشت یانھ؟!.. تمامش شعراست!
بنظرمیرسد قشنگ باشد!
شاید بتوانم خودم از ڪتاب فروشے اصفهان بخرم. برای دیدن قیمت ڪتاب از جلد میگذرم و بادیدن چندخط دست نویس جا میخورم. چشمهایم راریز میڪنم..
یحیے نوشت:
نمیدانم امدنش برای چھ بود!
همھ چیز خوب بود ڪھ ...
امد و خوب ترش ڪرد.
ترسیدم ڪھ نڪند دل به او عادت ڪند.
ڪھ از هرچیز ترسیدم سرم امد.
قصددارم از ماندنش بترسم...
شاید تاابد بماند!
.
.
باانگشت سبابھ جملات را لمس میڪنم. برای چھ ڪسے نوشتھ؟.. لبم را بھ دندان میگیرم و چندبار دیگر میخوانمش. چھ طبعے دارد . دست نویسش بھ دلچسبے اغوش خداحافظے است! دیگر وقت رفتن است.اگر بمانم باید پای همین چندکلمھ اشک بریزم. دلم عجیب میگیرد، خوش بحال همانے ڪھ او برایش چنین نوشت...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii