♥️دختران حاج قاسم♥️
#چـاבڕاڹہ •ⅠⅠ•
#چادر یعنی:↯
↫ نه فقط یک#پارچه_مشکے...
بلکه چـادر یعنے: ↯
↫تمرین #صبورے... ✅
↫تمرین #وقــار ...✅
↫تمرین #حجـاب...✅
#حجاب یعنی↯
↫نه فقط پوشاندن سر
↫بلکه #گوش موقع شنیدن،
↫#چـشم موقع دیدن و....
چـادر یعنی:↯
↫تمرین #دقت
↫دقت به #حرفها و #کارهایت
↫چون نمایندۀ یک #اعتقادے✌
چادر یعنے:↯
↫ تمرین #کریم بودن
↫وقتے کسی نگاهی توهین برانگیز به ↫خودت و چادرت میکند
↫وقتے میرنجے و درکنارش #میبخشے✔
پس سرت را بالا بگیر و با یقین بگو :
#سرمایه_محبت_زهـرا_ست_حـجابم
و من حـجـاب خویش را به دنیا نمےدهم✋
#سوغاتی_از_کوچه_های_بنی_هاشم🌷
#چادر_نماد_زهرایی
#حجاب_فاطمے
#نه_به_بدحجابی
#نه_به_ازادی_و_بی_بندوباری
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
.
درد دلی با دوستان
.
مگر نمیگفتند نه غزه نه لبنان
جانم فدای ایران؟؟؟
مگر انتقاد نمیکردند وقتی خودمان نیازمندیم پس چرا پولهایمان را صرف امنیت سوریه و عراق می کنید؟؟
مگر نمی گفتند مدافعین حرم بخاطر پول به جنگ داعش میروند؟
مگر دفاع از حرمهای معصومین (ع) را مدام بر سر ما نمیکوبیدند که یا ایهاالناس بیایید این پولها را در کشورمان هزینه کنید و اینقدر به فکر دیگر کشورها نباشید.
مگر مدام انتقاد نمیکردند؟
انتقاد پشت انتقاد ....
نفرت پشت نفرت...
همینها که دم از ایران و ایرانی میزدند حالا چه شده که در برابر شهادت عده ای #پاسدار_وطن خفه شده و صدایی از آنها بلند نمیشود؟ این جماعت همیشه طلبکار را چه شده که دربرابر ظلمی که به این هموطنان ما و خانواده هایشان شده صدایی از آنها به گوش نمی رسد ؟
چرا کسی این جنایت را محکوم نمی کند؟
چرا کسی دلش به حال این کودکان بی پدر نمی سوزد؟
چرا این جماعت در برابر این جنایت هولناک سکوت اختیار کرده اند؟
مگر نه این است که آرامش خود را مدیون همین پاسداران هستند؟
مگر نه این است که اگر این #مدافعان_وطن نبودند اکنون نوامیسشان یا در فرودگاه در حال فرار به کشورهای دیگر بودند و یا با سلفی ها و جنودالشیطان روزگار می گذراندند؟
پس چرا چیزی نمی گویند؟
چرا کسی پاسدار خون این شهدای عزیز نیست؟
از سنگ صدا بر می آید اما از اینها خیر...
.
اینها که مدافع ایران بودند
چرا کسانی که سنگ ایران را به سینه می زنند نسبت به ظلمی که به این خانواده ها شده پیامی ،تسلیتی، حرفی، حدیثی ، بیان نکردند؟ .
#من_یک_پاسدارم
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 سنگ تمام مردم اصفهان برای شهدای امنیت
🔸تصاویر هوایی تشییع باشکوه شهدای حادثه تروریستی سیستان و بلوچستان در اصفهان
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_اول
👇👇
(فصل اول)
سوم شخص:
📚 همیشه قدم زدن در خیابان شلوغ منتهی به بیمارستان را دوست داشت!
این حس خیلی خوب بود که اول صبح اینقدر آدم یکجا در خیابان باشند و سرو صدا کنند!! صدای بوق ماشینها آنقدرها هم برایش نا خوشایند نبود نشان زندگی میداد.
دلش ضعف میرفت برای دبستانی هایی که کج بودن خط چانه مقنعه هایشان نشان خواب آلود سرکردن آنها بود.
لبخندش را همیشه حفظ میکرد یک لخند محو و نامحسوس آنقدر نامحسوس که حداقل عبوس نمینمود.
ماسک نمیزد همیشه میگفت دود ماشینها را بلعیدن شرف دارن به حبس کردن راه تنفسش در این ماسک سفید!
به قول مریم او نیمه پر لیوان را نگاه نمیکرد ، بلکه آنرا یک نفس سر میکشید
با آرامش پیاده رو نزدیک درب بیمارستان را طی کرد و به عادت هر روز قبل از رفتن به محل کارش ، سری به باغبان پیر اما صاحب دل بیمارستان زد .
عمو مصطفی را خیلی دوست داشت...
کنار باغچه مشغول به کار پیدایش کرد...با خودش گفت شاید حلال ترین پولی که در این بیمارستان بیرون می آید برای همین مرد روبه رویش باشد.
ناظر بر اجرای عملکرد نداشت اما بهترین عملکرد را داشت.
با لبخند منحصر به خودش با انرژی گفت:سلام عمو مصطفی صبحت بخیر همین اول صبحی خسته نباشید ، خدا قوت.
عمو مصطفی با شنیدن صدایش دست از کار کشید و لبخندی در جواب لبخندش زد:
گفت :سلام دختر خوبم صبح تو هم بخیر دیر کردی باباجان نرگسات پژمرده شد!
- شما هر روز منو شرمنده میکنید دست شما درد نکنه الان میرم برشون میدارم.
_ دشمنت شرمنده باباجان برو برشون دار زودتر هم برو سرکارت امروز بیمارستان یه جور خاصیه ، همه دارن بدو بدو میکنن انگار یه خبراییه!
_ آره عمو مصطفی یه دکتر از فرنگ برگشته یه سه ماهی میخواد بیاد اینا دارن خودشونو میکشن!
عمو مصطفی میخندند و بیل زنان میگوید:حالا چرا اینقدر با حرص از این بنده خدا حرف میزنی بابا جان؟
_ برای اینکه معتقدم اون بنده خدا کار شاقی نمیکنه که بیاد به مملکت خودش خدمت کنه ولی اینجا یه عده جوری باهاش برخورد میکنند انگار منتی برسر ما هست ایشون افتخار دادن دارن
میان کشور خودشون مریض درمان کنند! اصال ولش کن عمو جان من برم به نرگسهای دوست داشتنیم برسم که این دکتر فرنگی برای ما نه نون میشه نه آب گناه غیبتشم الکی دامن گیرمون میشه!
_برو بابا جان ممنون که هر روز سر به این پیرمرد میزنی برو نرگسها توگلدون گوشه اتاقمن...
_بازم ممنون خدا حافظ.
نرگس به دست وارد بیمارستان شد و با پرسنل سلام علیکی کرد و مستقیم به سمت پذیرش .
رفت مریم و نسرین را مثل همیشه در حال حرف زدن دید...
گفت:
_سالم بچه ها ..اوووف چه خبره اینجا کی قرار بیاد مگه؟
هر دو سلامی دادند و مریم با ذوق خاصی گفت:بابا دوساعت دیگه میاد جلسه معارفه و هیچی نشده یه کنفرانس پزشکی داره... وای آیه نمیدونی که چقدر باحاله سر صبحی دکتر تقوایی داشت
با دکتر حمیدی داشت در مورد برنامه هاش حرف میزد تو این سه ماه به اندازه یه سال برنامه ریخته!!
نسرین در تایید حرف مریم گفت:آره بابا نصف عملای بیمارستانو برای این کنار گذاشتن!!
آیه خنده ای کرد و گفت: پس این سالن میک آپ واسه اینه که حضرتشان دوساعت دیگه داره میاد؟...خدایی موجودات عجیبی هستید!
نسرین هم که از حرف آیه به خنده افتاده بود گفت:بد بخت اینا آینده نگرن مثل تونیستن که نشستی میگی خودش میاد!! جوینده یابنده است نه اونی که تو اندرونی چشم به راهه!
همانطور که به سمت اتاق تعویض لباس میرفت گفت:برعکس شما من وجدان دارم نمیخوام با یه کرم پودر صد تومنی و رژلب بیست تومنی یه جوون آینده دارو بد بخت کنم! اونی که واسه اینا بیاد ، همون بهتر که بره با لوازم آرایشم ازدواج کنه!واالا...!
نسرین و مریم همیشه پیش خودشان اعتراف میکردند عاشق استدلالهای طنز گونه و در عین حال منطقی آیه بودند .
نرگسها را در گلدان مخصوصش گذاشت وچشمکی به آن زندگی دسته شده و به سمت کمد مخصوصش رفت و لباسهایش را با لباس فرمش عوض کرد.
بعد از مرتب کردن مقنعه اش لبخندی به خود درآیینه زد و آرام تکرار کرد: من نیازی به بتونه کاری مثل اونایی که اون
بیرونن ندارم...الکی مثال بی عیب ترین صورت دنیا رو دارم...!
و بعد بلند خندید!
اگر کسی آیه را خوب نمیشناخت فکر میکرد او از سلامت کافی روانی برخوردار نیست! اما فرق آیه با آدمهای اطرافش این بود که زیادی با خودش آشتی بود....به نظرش این عیب نبود آدم گاهی با خودش شوخی کند با خودش درد و دل کند اینها نشان تنهایی نبود! معتقد بود وقتی رازی را به خودش میگوید نفر سوم آگاه این راز دونفره بین خودش و خودش خدای خودشان بود و چه کسی بهتر از او؟
بدون قضاوت و ترس از یک کلاغ چهل کلاغ های آدمهای دور و برش.
کمد را بست راهی بخش کودکان شد
عاشق بخش کودکان بود وارد اتاق عمومی دوستان کوچکش شد و سلام بلندی داد و بچه ها که عاشق پرستار خوش اخلاق بخششان بودند یکصدا جواب دادند...📚
@dokhtaranchadorii
🦋 #رمان_عقیق_پارت_دوم 🦋
📚 پرونده یکی یکی شان را بررسی میکرد و در همان حال از آنها احوال پرسی هم میکرد:
_سلام مینا خانم خوشگلم ...امروز چطوری ؟؟ باز که این شیلنگا رو از دستت درآوردی؟
دخترک ریز نقش که با وجود پرستار مهربانش به وجد آمده بود با سرعت حرف زدن را سر گرفت:
سلام خاله آیه کجا بودی؟ دیشب بازم سوزنم زدند و کلی گریه کردم من از این شیلنگا بدم میاد اصلا از اینجا بدم میاد مامان همش میگه میریم ولی نمیریم کی میریم پس ؟
آیه حس کرد دلش ضعف رفته برای این لحن بچگانه و بغض کرده در آغوشش گرفت و گفت:
الهی قربونت برم عزیز خاله آروم باش میری فدات شم اگه گریه کنی حالا حالا ها مهمون مایی از ما گفتن!!
دخترک سریع اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد...اغراق نبود آیه از این لبخندها جان میگرفت!
سروقت همه مریضها که رفت و کارش که تمام شد پرونده ها را به ایستگاه پذیرش برد مریم و نسرین را بازهم در حال حرف زدن دید و ریز گفت: یه حسی بهم میگه اینا رو خدا آفریده تنها برای حرف زدن!!
صدایش را شنیدند و شروع به خندیدن کردند:خب آیه جان چکار کنیم خواهرم؟؟ همین حرف زدن برامون مونده دیگه!
آیه همانطور که داشت پروند ها را سرو سامان میداد گفت: بابا مگه شماها کارو زندگی ندارید دهنتون بازه برای مردم؟ پاشید برید یه سر بزنید ببنید کسی چیزی نمیخواد؟ نمیمیرید یک بیشتر از
وظیفتون کار کنید!
نسرین با حاضر جوابی ذاتی اش گفت: دوستان جای ما آیه جان ..برو ، بخش منتظر قدوم مبارکه!
بالاخره همه پرونده ها را جاساز کرد ، نفسی کشید و برگشت روبه آن دو و نگاه عاقل اندر سفیه ای نثارشان کرد و گفت: خیلی پر رویید بابا....من رفتم یکم بخوابم دیشب کلا بیدار بودم مامان عمه حکم کرده بود بشینم فیلم هندی مورد
علاقه اش رو با هوشیاری کامل ببینم ، تموم هم نمیشد یه هفت تیر رو خالی میکردن رو سلمان خان بازم نمیمرد!خبری شد صدام کنید.
مریم خم شد روی سکوی پذیرش و آرام گفت:آیه تو رو خدا خواب نمونی! ساعت دو معارفه است...تو رو خدا جدی بگیر!
آیه خسته باشه ای گفت و زیر لب زمزمه کرد:من خودمم جدی نمیگریم چه رسد به یه از فرنگ برگشته رو...خواب و عشق است!
روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتی داشت...آنقدر که میشد ساعتها یک خواب خوب را تجربه کرد! آیه بود دیگر....آیه!
جلسه معارفه شروع شد و آیه نیامد....مریم دل توی دلش نبود!
دکتر والا پشت تریبون رفت و آیه نیامد! مریم با خودش عهد کرد که دیگر کارهای این موجود بی فکر برایش مهم نباشد
برعکس برنامه پیش بینی شده جلسه بیشتر از یک ساعت طول نکشد و...آیه نیامد!
مریم تبدیل به یک انبار باروت شده بود!بی حرف و با حرص به سمت اتاق پرستاران رفت در را با صدا باز کرد و آیه را مچاله شده گوشه کاناپه پیدا کرد! دلش میخواست جیغ بکشد و تا
میتواند این حجم بیخیال را زیر کتک بگیرد!
دنبال چیزی میگشت خودش هم نمیدانست چه چیزی؟ ولی باید چیزی پیدا میکرد چشمش به گلدان نرگسها افتاد به سرعت سمتش رفت و نرگس ها را در آورد و گوشه پنجره گذاشت! و مستقیم به سمت آیه رفت و ناگهانی آب گلدان را روی صورتش ریخت!
آیه ترسیده از جا پرید و فقط به اطرف نگاه کرد! تقریبا شوکه شده بود بعد با هراس از مریم پرسید: چه خبر شده؟
مریم نمیدانست با دیدن این قیافه بخندد یا فریاد بکشد؟ با صدای تقریبا بلندی گفت: بی فایده است! تو هیچ وقت عوض نمیشی آیه همیشه اینقدر بیخیالی تو هیچ وقت آدم نمیشی!!
آیه با چشمانی که کمی از حدقه هایش فاصله گرفته بود گفت: چی شده مریم؟ بگو دیگه...
مریم گلدان را روی میز گذاشت و تقریبا روی کاناپه ول شد و آرامتر از قبل گفت:آیه امروز دکتر والا اومد! کلی حرف درست درمون که به درد من و تو بخوره زد...ولی تو مثل خرس اینجا خوابیدی!
آخه تو چرا اینقدر بی خیالی؟ کل بیمارستان 4ماهه انتظار همچین روزی رو میکشن بعد تو جنازتو اینجا انداختی؟ من چقدر حرصو بخورم ؟
آیه نفس راحتی کشید و با آرامش تکیه داد و گفت:جهنم خدا بر تو باد مریم! ترسیدم گفتم چی شده؟ وای خدا بگم چیکارت کنه!!
بعد از جایش بلند شد روبه آینه دستمال به دست درحالی که خیسی صورتش را پاک میکرد گفت:
مریم جان مِن بعد به کسی اینطور انتقاد نکن!📚
#ادامه_دارد...
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
هرکس حاجت داردنزد مادرم ام البنین برود👇بخون:
🔹زمانی که کاروان حسینی به سمت کرب و بلا میروند، ام البنین میرود دم دروازه و به یک نفر میگوید که بروید عباسم رو صدا بزنید و بیاید،بگویید مادرت با تو کاردارد.
🔸عباس می اید و اورا در آغوش میگیرد.و میگوید نخواستم جلوی حسین تورو در آغوش بگیرم مبادا حسین حسرت بخورد...
🔹بعد به عباس میگوید مواظب برادرت حسین باش.
🔸از طرفی هم وقتی که خبرهای #شهادت پسرانش رو بهش میدن اول میگوید از حسین چه خبر؟؟؟
🔹بعد که خبر شهادت #حسین رو گفتند آهی کشید و گفت مگر عباس من زنده نبود؟؟؟
🔸اگر #عباس من زنده بود محال بود بگذارد حسین رو شهید کنند. 🌹
در عالم خواب حضرت عباس رو دیدند گفتند آقا جان راهی بگذار تا دعاهایمان نزد تو به اجابت برسد گفتند، هرکس حاجتی دارد نزد مادر من ام البنین برود...
💔#درمورد_عروس_حضرت_ام_البنین
. ⁉️ آیا از #همسر و بچه های حضرت عباس (ع) خبر دارید؟
💚 حضرت عباس (ع) تنها با یک #زن ازدواج کردند. او لبابه دختر عبیدالله بن عباس بود.
لبابه زنی بسیار شایسته پاکدامن و از خاندانی شریف بود.
او از بهترین زنان زمانه خود و از محبان امام علی (ع) بود.
لبابه از #حضرت_ابوالفضل پنج پسر و یک دختر بدنیا اورد.
لبابه در کربلا حضور داشت.
یکی از پسران او بنام #قاسم در کربلا شهید شد.
خود او نیز اسیر شد. همراه با سایر اسرا زجر و شکنجه ها را تحمل کرد. پس از #آزادی اسرا او به #مدینه برگشت.
#لبابه روز و شب #گریه میکرد چندان که بیمار شد و در سن ۲۸ سالگی
از دنیا رفت. خدای رحمتش کند.
فرزندان او مدتی توسط #مادربزرگ پاکشان #ام_البنین سلام الله علیها تربیت شدند اما او هم دوسال بعد از واقعه #کربلا از دنیا رفت و سرپرستی فرزندان به #امام_سجاد علیه السلام منتقل شد.
.
"هر دوی آنها #مادران_شهید و #همسران_شهید بودند..."
روز #بزرگداشت مادران شهدا🌹
گفتنی است هر گاه یکی از فرزندان حضرت عباس (ع) نزد امام سجاد (ع) می آمد اشک بر گونه های حضرت جاری می شد.
📚منبع سید بن طاووس اقبال الاعمال ص ۲۸
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_سوم
📚 و بعد برگشت سمت مریم و با لبخند گفت:الهی فدات بشم من خیلی خوشحالم که تو اینقدر به فکرمی... آره همه جوره حق باتو ولی من واقعا خسته بودم اگه این میزان نمیخوابیدم واقعا یه بلایی سرم میومد! من و تو آدم زیر دستمونه! اگه خودمون مریض باشیم که دیگه هیچی! حالا چی چی میگفت؟ مغز و اعصاب یا قلب و عروق که به درد من و تو نمیخوره!! میخوره؟؟
مریم چپ چپی نگاهش کرد و گفت: نه هیچی به درد من و تو نمیخوره....
بعد از جایش بلند شد تا برود آیه آنی فکر کرد و آنی تصمیم گرفت : مریم صبر کن!
مریم کلافه ایستاد و با اخم برگشت... آیه لبخند منحصر به فردش را به صورتش پاشید و گفت:
امشب من به جات شیفت وای میستم!!
مریم متعجب گفت:شوخی میکنی؟ داری جدی میگی؟
لبخند آیه پر رنگ تر شد و گفت: نه شوخی نیست به پاس حرصی که امروز واس مازدی!! اینکار وکردم که بعدا اگه جوش در آوردی نگی تقصیر اونروزی بود که به خاطرت حرص خوردم!
مریم گویی همه چیز را فراموش کرده با شوق به سمت آیه آمد و شالاپ شالاپ گونه هایش را بوسید و با ذوق گفت: وای مرسی مرسی آیه جبران میکنم تو خیلی خوبی!
آیه دستهای حلقه شده مریم دور گردنش را باز کرد و درحالی که خودش را عقب میکشید زیر فشار دستهای مریم گفت: میدونم میدونم خوبم حاال ولم کن خفه شدم!
مریم دستهایش را باز کرد و آیه موهایش را مرتب کرد و در همان حین گفت:نامزد بد بخت تو گناه نکرده زن پرستار گرفته! خواهشا این فرصتو خراب نکن و یه شب درست براش بساز! باز رگ کِنِسیت گل نکنه پاشید برید پس کوچه های جمهوری دم ساندویچی رستم بندری بخورید!
مثل یه زوج متشخص برید یه رستوران معمولی حالا نمیخواد زیاد هم رویایی باشه...اوکی؟
مریم که این حال خوش را مدیون آیه بود چشم بلند و کشیده ای گفت و بایک بوسه دیگر اتاق را ترک کرد.
آیه لبخند عریض تر از قبل خود را حفظ کرده بود و همانطور که در آینه لباس و مقتعه اش را چک میکرد زیر لب زمزمه کرد: اینم از صدقه ای که امروز یادمون رفت بدیم و دادیم...
آیات (فصل دوم)
لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم و وارد محوطه بیمارستان شدم و شماره مامان عمه را گرفتم...دومین بوق بود که گوشی را برداشت: جانم آیه جان؟
_سلام مامان عمه خوبی؟ خواستم خبر بدم من امشب نمیام خونه جای مریم شیفت وایستادم نگران نباش یا تو برو خونه بابا اینا یا میگم ابوذر بیاد کدومش راحت تری؟
_تو باز از خود گذشته بازیت گل کرد؟ مریض میشی آیه! بی خوابی هم یه نوع مرضه! تو که باید بهتر بدونی!!
لبخندی رولبهایم مینشیند برای این مادرانه های عین مادر پشت خط....
_فدات بشم نگران نباش من هر وقت یه تایم خالی پیدا کنم مثل معتادها میخوابم غصه منو نخور حالا میری خونه بابا اینا یا ابوذر و خبر کنم؟
غرغر کنان میگوید: خود دانی ... منم جایی نمیرم به اون شازده خبر بده بیاد بلکم ما تمثال مبارکشون رو زیارت کنیم بعد چند وقت!!
در دلم زمزمه کردم بیچاره ابوذر!! همین هفته پیش یک شب پیش ما بود!
_چشم غرغرو خانم امری فرمایشی نداری علیا مخدره؟
_خیر امری نیست! مواظب خودت باش به خودت برس یه چیز درست درمون بخور...
_چشم چشم چشم... خیلی ممنونم که اینقدر به فکریمی با اجازت قطع کنم الان به ابوذر زنگ میزنم.
_خداحافظ.
_یاعلی خداحافط.
گوشی را قطع کردم وروی نیمکتی که بی صدا به اسم خودم زده بودم نشستم... به لیوان نسکافهای که حالا دیگر ولرم شده بود نگاه کردم میخواستم فکرم را متمرکز کنم روی یک چیز و مهم نیست آنچیز چه چیز باشد...فقط یک چیز باشد!
مثل یک دغدغه....📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_چهارم
📚 یا رویا یا برنامه ریزی برای برای ده دقیقه دیگر یا هرچیز دیگری لبخندی به لبم نشست...من از فرط دغدغه زیاد هیچ دغدغه ای برای فکر کردن نداشتم!! نسکافه را مزه مزه کردم ... و به سر و
صداهای دور و برم گوش دادم! ترجیح دادم به جای تمرکز روی یک چیز کمی آرامش پیدا کنم.. یادم افتاد به ابوذر زنگ نزدم...شماره اش را گرفتم و پنجمین بوق بود که پاسخم را داد... صدایش عجیب خسته بود:
_سلام عزیزم
_سلااام آقا ابوذر خوبی داداش؟ نخسته؟ چه صدای داغونی بهم زدی!
خسته میخندد و میگوید: دارم از خستگی میمرم!! امروز حاج رضا علی رودمونو هم داشت میکشید بیرون! از بس ازمون کار کشید!
_برای مدرسه؟هنوز تموم نشده؟
_دیگه آخراشه راستش اصلا نیاز نبود ماها کار کنیم ولی حاج رضا علی حکم کرد که همتون یه دستی به پی اینجا باید بکشید باقیات والصالحاته! وای آیه نا ندارم!!
_یعنی عاشق حاج رضا علی ام با این راهکار های عالمانه اش برای آدم کردن شماها!
حرصی میگوید:خیلی دلت خنکه نه؟
حرص در آور تر میگویم:خیلی...راستی با تمام خستگیت امشب باید بری خونه ما به جای مریم شیفت وایستادم مامان عمه تنهاست.
از روی بیچارگی مینالد:آیه..آیه... من به تو چی بگم! خدای من ...الان وقت از خود گذشتگی بود؟ آخه الان؟ نه الان؟
اینبار دلم واقعا برایش میسوزد دلجویانه میگویم: الهی فدات شم میخوای بگم کمیل بره؟ تو بری خونه بخوابی؟
حق به جانب میگوید:اولا خدا نکنه دوما لازم نکرده همینجوریشم از زیر بار درس خوندن در میره ، همینم مونده بفرستیش خونه عمه!
لبخندی به روی لبم مینشنید از این به فکر بودنش و در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه باید برم کاری نداری؟
_نه مواظب خودت باش خداحافظ.
قبل از قطع کردن گوشی سریع میگویم:راستی ابوذر...
_جانم؟
_میخواستم بگم...برات متاسفم اونم از صمیم قلب خبر بدی برات دارم و اونم اینه که مامان عمه دیروز یه سریال کره ای جدید گرفته!! پفک با خودت ببر لازمت میشه!
تقریبا فریاد میکشد:آیـــــــــه من زنده ات نمیزارم!
بی توجه به داد و بیدادهایش تند و سریع میگویم: فدات بشم یاعلی خداحافظ.
و گوشی را قطع میکنم... نگاهی به آسمان صاف و نگاهی به لیوان نسکافه سرد شده و غیر قابل شربم می اندازم و لبخندی میزنم و با خودم میشمارم... مبادا هنوز تعداد شکرهایم به هزارمینش
در امروز نرسیده باشد بابت تمام این داشته ها...میشمارم بابت این پرخوری که خدا نصیبم کرده پرخوری حسرت... میشمارم مبادا کم شود شکر
هایم بابت نداشته هایم... لیوان نیمه خورده را به سطل آشغال می اندازم و در حالی که خودم جانم را بابت این اسراف مالمت میکنم به بیمارستان برمیگردم.. .
دانای کل
ابوذر با لبخند گوشی را قطع میکند...مثل تمام روزهای عمرش اعتراف میکند به خودش برای داشتن اینچنین خواهری تا عمر دارد سپاسگذار خدا باشد کم نیست!
کتابهایش را جمع میکند و این اعتراف را هم بی ربط پیوست میکند به اعتراف قبلی که واقعا نمیتواند با این حال خسته درس بخواند ترجیحا دور نمره بالاتر از ۱۸ را در ذهنش خط میکشد...
از پشت ویترین مغازه بیرون می آید و چراغ هارا یکی یکی خاموش میکند و بعد از قفل در شیشهای مغازه کر کره های آن را پایین میدهد! حتی نای رانندگی کردن هم ندارد به زحمت ماشین را روشن میکند و به سمت خانه عمه عقیلهاش حرکت میکند و با همان حال خسته نذر و نیاز میکند که عمه عقیله به عادت همیشگی ، مجبورش نکند سه قسمت فیلمهای مورد عالقه اش را یکجا باهم ببینند!
نزدیک خانه عمه که رسید تلفن همراهش زنگ خورد... با دیدن نام خانم مبارکی سریع دگمه سبز رنگ را فشرد:
_سالم علیکم بفرمایید خانم مبارکی
صدای نازک دختر پشت خط درگوشش پیچید: سالم آقای سعیدی ببخشید دیر وقت مزاحمتون شدم ، میخواستم بگم یه مشکل برام پیش اومده و نمیتونم فردا بیام ممنون میشم اگه با مرخصیم
موافقت کنید...
ابوذر نگران میپرسد:اتفاقی افتاده خانم مبارکی کمکی از دست من بر میاد؟
لبخندی ناخودآگاه بر روی لبهای دخترک مینشیند از این لحن نگران مرد پشت خط هیجانش را کنترل میکند و میگوید: نه راستش مادرم یکم حالش خوب نیست بهتر دیدم که تو خونه بمونم و
ازش مراقبت کنم البته با اجازه شما.
ابوذر جدی میگوید: این چه حرفیه خانم مبارکی مادرتون از هرچیزی واجب تره مشکل جدی که نیست؟ کمکی از دست من بر نمیاد؟.......📚
#ادامہ_دارد...
@dokhtaranchadorii
خــواهرم
حجابت
🔑رمزورودبه توست
رمزورودت با آرایش غلیظ هک میشود
باخنده های بلندهک میشود
باصحبت بی پروابانامحرم هک میشود
اصلاشیطان منتظرنشسته است که تورا هک کند
°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°
❥✾→@dokhtaranchadorii←❥✾
#حاجاسماعیݪـدولابے🍃
#سخݩبزرگاݩ👌🏻📿
#حــاجٺ🏻
•{ دعٰا بڪݩ؛🙃
ولے اَگـر اِجابَٺ نَشُد،💔
با #خُدا دَعوا نڪݩ! }•
میانِہ اَٺ با | او∞ |
بہ هم نَخورد↜[🙅🏻♀]
چوݩ #تو جاهلے×؛↻
و او عـ🙄ـالم و خبیــر ...
@dokhtaranchadorii
🍃🌼
تمام کمدها را زیرورو میکنم
لباس های بهاری
بارانی ها
خانگی ها
مجلسی ها
خسته میشوم از این همه رنگ و مـدل 😣
نگاهم به تو گره که میخورد،
آرام میشوم 😌
ساده بودنت، دنيــآ می ارزد
مشکی ِ آرام ِ من :) ❤️✨
#چادرانه....
°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°
°•✨|@dokhtaranchadorii
🏵خواهرم..
چادری که شدی
مرامت هم چادری باشد
چادر که گذاشتی
وظایفت بیشترمیشود😊
گرچه من میگویم عشق است❤️
ولی
مراقب
چشم هایت
صدایت
قدم هایت
باش
باید پاک بمانی✋🏵
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° °•°•°
✻❥✾ ♡→@dokhtaranchadorii←♡✻❥✾
#تلنگر
👈🏻گاهی از ما "مذهبی ها"؛
تنها یڪ تیپ مذهبی باقی می ماند؛
👈🏻گاهی من و شماے "مذهبی" آنقدر درگیر پست ها و متن هایمان در صفحات مجازے می شویم؛
ڪہ از خواندن روزانه چند خط قرآن یا ڪتب روایی،غافل میشویم؛
و در پایان روز، میبینیم ڪہ حتی یڪ دهم وقتی ڪہ در فضای مجازے بودیم،در فضاے قرآن و حدیث نفس نڪشیدیم...😔😔
👈🏻آنقدر ڪہ آنلاین بودیم و اولین نفر پست هاے دیگران را لایڪ ڪردیم؛
به فڪر نماز اول وقت نبودیم...
آنقدر درگیر جذبــــــــــ حداکثرے شدیم ڪہ فراموش ڪردیم "اخلاص" و "عبودیت" رمز برڪت در ڪارهایمان است...
👈🏻آنقدر ڪہ به فکر آبروے خود،و برانگیختن تشویق دیگران و لایڪ ڪردن هایشان بودیم،
به فڪر رضایت صاحب زمانمان نبودیم...
👈🏻آنقدر مدام فڪرمان مشغول عڪس پروفایل و استاتوس هایمان بود؛
غافل شدیم از اینڪه پیش اماممان چہ وجههاے داریم و وضعیتمان ، نامه ے اعمالمان پیش او چگونه است...
👈🏻آنقدر در این فضا وقتمان را با انبوهی از جمعیت گذراندیم،فراموش ڪردیم تنهایی و غربت امام زمانمان را...
آن چنان حضور در این فضا را براے خود لذت بخش ڪردیم ، ڪہ کم کم غافل شدیم از لذت مناجات و درددل خصوصی با مولا ...💔💔
دعامون ڪنید شـــــہـــــدا...😥
از این منجلاب نفس بیرون بیایم!
@dokhtaranchadorii