✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_هفتم
#بخش_سوم
❀✿
پدرم_ خب چےشده راتو ڪج ڪردے اومدے پیش ما؟
یحیے لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین میندازد
مادرم بہ طور مشڪوڪے نگاهش میڪند
پدرم _ چرا ساڪت شدے؟ میخواے نگرانم ڪنے؟
یحیے سرش را بالا میگیرد و آهستہ جواب میدهد: نہ! ... نمیدونم چطور بگم...
_ راحت!!
_ راستش...راستش شما مثل پدر منید... و خیلے برام زحمت ڪشیدید...امیدوارم حرفهام جسارت یا گستاخے نباشہ...
پدرم نگاه عاقل اندر سفیهے بہ سرتا پاے یحیے میڪند
بدنم گر میگیرد...چرا حرفش را نمیزند!ازنگرانے و ڪنجڪاوے مردم...
_ راستش... بااینڪہ نگاهم بہ شما..همیشه پدرانہ بوده...ولے...ولے...
بہ چشمانم زل میزند.. نگاه خستہ و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد!
_ ولے نتونستم بہ محیا بہ دید خواهرم نگاه ڪنم..
همہ خشڪ میشویم..بیش از همہ من در صندلے ام فرو میروم!!! تپش قلبم روبہ ڪندے میرود و نبضم ضعیف میشود...
یحیے انگشت سبابہ اش را در یقہ اش فرو میڪند و بہ ڪمڪ شصتش دڪمہ ے اول را باز میڪند
پیشانے اش از عرق برق میزند...
_ من میدونم این حرڪتم در شان شما و دخترتون نیست... ولے... اومدم محیا رو ازتون خواستگارے ڪنم...
انگار اب سرد روے سرم خالے میشود... باچشمانے گرد و دهان باز بہ صورتش زل میزنم... بے اراده بہ سمت جلو خم میشوم و نفسم را درسینہ حبس میڪنم... درست شنیدم؟ یااز بدحالے مزخرف میشنوم...مادرم دست ڪمے ازمن ندارد...ولے پدرم خونسرد بہ یحیے نگاه میڪند
پدرم_ بدون اطلاع خانواده اومدے خواستگارے؟
یحیے_ راستش... قبل ازینڪارقضیہ رو مطرح ڪردم...
_ خب؟
_ حقیقت اینڪہ مخالفت ڪردن...
_ چرا؟
یحیے سڪوت میڪند
_ پرسیدم چرا؟
_ مادرم... بخاطر چیزے ڪہ دیده بود...از ...اوایل اومدن محیا... مخالفت ڪرد....پدرم هم..
_ یعنے بخاطر ظاهر محیا گفتن نہ؟
_ فڪر میڪنن این حالتا زودگذره... و چون موارد زیادے رو برام پیگیر بودن..الان...خیلے حرف زدم...تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و...بگم...
_ پس پدر و مادر مخالفن...بہ هر دلیلے!!
_ بلہ...
حس میڪنم بغض ڪرده!
_..نمیدونم...هرچے ڪہ صلاح میدونید...
_ برو با پدر و مادرت بیا....
یحیے سرش را بالا میگیرد و باناراحتے بہ چشمان پدرم زل میزند... ازاتفاق پیش رویم بے اراده و ارام اشڪ میریزم... باورم نمیشود...من لایق او نیستم... خدا اورا تااینجا فرستاده...تا بہ من بفهماند... یڪ اتفاق گاهے تا دم افتادن جلو مے اید ولے ممڪن است دست سرنوشت ان رااز پشت بگیرد تا نیفتد...
یحیے_ اونا نمیان... لطفا...
_ همینڪہ گفتم... پسر... تو خیلے خوبے و من از صمیم قلب دوست دارم...ولے توے این مسئلہ اجازه خانواده شرطہ... اینم بدون قبل از تو... برادرم رو دوست دارم.. بہ حرفے ڪہ راجب محیا زده احترام میزارم!... صاحب اختیار بچشہ...
_ یعنے حتے نمیخواید نظر محیاخانوم رو بپرسید؟
پدرم بہ صورتم نگاه میڪند: نظر تو چیہ؟
چیزے نمیگویم . یحیے باخواهش نگاهم میڪند... یعنے باید بگویم ڪہ دوستش دارم و الان میخواهم پرواز ڪنم... از خوشحالے؟..نمیدانم...ڪاش میشست ساعتها بشیند و همینطور عجیب و گرم نگاهم ڪند...پدرم تڪرارمیڪند: حرفے ندارے؟...
نمیتوانم حرفے بزنم... تازمانے ڪہ پدرم با خانواده ے یحیے مخالفند..نظر دادن من... بے فایده است! گرچہ نمیتوانم خوب فڪر ڪنم... نیاز بہ ساعتها و یا شاید روزها مرور این لحظه ام!!...یحیے از جا بلند میشود و میگوید: فڪر ڪنم... حق باشماست... گرچہ دوست داشتم... با محیا خانوم یڪم صحبت ڪنم...
پدرم ازجا بلند میشود..مادرم هنوز با چشمهاے گرد بہ گلهاے فرش زل زده...
_ اگر دخترم بخواد میتونید حرف بزنید...
دوست داشتم اشتیاقم را فریاد ڪنم!
یحیے باصدایے گرفتہ و دلخور جواب میدهد: نہ!...من با پدر و مادرم برمیگردم... البتہ هنوز معلوم نیست چقد طول میڪشه تا برگردم
پدرم با لبخند بہ شانہ اش میزند: خب اینم مشڪل بعدے! پسر تو خوشحالیا!...دارے میرے جنگ..بعداومدے خواستگارے؟
یحیے لبخند تلخے میزند و براے بار آخر نگاهم میڪند... دلم را با نگاهش میڪَند و درجیبش میگذارد... شاید علت تمام دلشوره هاے بعداز رفتنش همین بود!! . حالا میفهمم همانے ڪہ یحیے از ماندنش میترسید من بودم. دلم ڪمے ترس مے خواهد...
#ادامه_دارد...
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
بالاخره خواستگارے ڪرد ؛ ولے...
بعدش چے میشھ ؟😁
@dokhtaranchadorii
🎀🍥 .¸¸.•°˚˚°❃🍥 .¸¸.•🌟
_,💚.*,🌙,💜
,💛.*,.
صدای پای عید می آید
_,💜.*,.🌙,💙.
,💖.*,🌙,🌟.
عید فطر پاکترین عیدها
_,💙.*,🌙,💛.
,❤️.*,🌙,🌟.
عید سر سپردگی و بندگی
💜.*,🌙💙.
💖.*,🌙,🌟.
عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن
💙.*,🌙,💚.
.❤️.*🌙,🌟.
عید نزدیک شدن دلهایی که به قرب الهی رسیده اند
_,💚.*🌙,.💜
,💛.*🌙,🌟.
عید برآمدن روزی نو و انسانی نو
,💜.*🌙,❤️.
,💖.*🌙,🌟.
طاعات وعباداتتون قبول درگاه حق تعالی
___,💙.*🌙,💖.
____,❤️.*🌙`,💜.
____,💚.*🌙.*🌟
عیدتان پیشاپیش مبارک
@dokhtaranchadorii
°|🍃🌷
❤️دعای روز بیست ونهم ماه مبارک رمضان👇
°|🍃🌷بسم الله الرحمن الرحیم
♡اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین♡
°|🍃🌷 خدایا بپوشان در آن با مهر ورحمت وروزی کن مرا در آن توفیق وخودداری وپاک کن دلم را از تیرگیها وگرفتگی های تهمت ای مهربان به بندگان با ایمان خود.
°|🍃🌷
#التماس_دعا
@dokhtaranchadorii
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🔴🔵 فضیلت و ثواب روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم (ص) :
🌺 روز بیست و نهم، خداوند (در بهشت) هزار هزار (یک میلیون) محلّه به شما عطا مى کند که در هر محلّه اى قبّه اى سفید رنگ وجود دارد؛ در هر قبّه اى تختى از کافور سفید نهفته است که بر هر تختى هزار بستر از دیباى نازک سبز پهن گردیده؛ بر هر بسترى حوریه اى آرمیده است که هفتاد هزار حلّه بر تن دارد و سرش داراى هشتاد هزار گیسو است که هر گیسویى با مروارید و یاقوت زینت یافته است.
📚 منبع:
امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص 49
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_هشتم
#بخش_اول
❀✿
خبرهای خوبے نمیشنوم.از مرز جنگے و جایـے ڪھ تودران نفس میزنے. شایدهم من حساس شده ام.هرروز خبراوردن پیڪریڪ مدافع دلم رااشوب میڪند.پدرم بعدازرفتنت دیگرحرفے ازخواستگاری به میان نیاورد.مادرم ولے دلخوربود و میگفت یحیےرااز دست داده ام! یلدا هرچندشب یڪبار تماس میگرفت و دقایقے اشڪ میریخت.دعای هرروزش سلامتے یحیے بود.من اما نمیدانستم باید منتظرش بمانم یانه.اگربرگردد چھ اتفاقےمی افتد. قریب بھ سے روز نبود.اگر بگویم اذر در نبودش جان داد، بیراه نگفتم.دلتنگے اش غیرقابل وصف بود. ڪمے بعد خبر پیچید ڪھ اوضاع مساعد نیست و تعداد زیادی ڪشته داده ایم.همین جملھ خانواده هارا بھ تڪاپو انداخت. احتمال میدادیم یحیے جز ان ڪشتھ ها باشد. تا یڪ هفتھ بے خبرماندیم.تاانڪھ تماس ناگهانے و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند.چیزی عوض نشد! جزآنڪھ بیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام.دران لبخند دلگیر هنگام خداحافظے ات ، دران صدای گرفتھ ی مردانه ات . تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را بھ جوش میندازد.گر میگیرم و رگھ های نازک سرخ و بنفش گونھ هایم را میپوشانند.#عشقت مرا #خجالتے ڪرده است.
❀✿
صدای جیغ یلدا درگوشم میپیچد
_ باورم نمیشد وقتے یحیے اینجوری میگفت!حالا چرا ساڪت شدی عروس خانوم!؟
من من ڪنان جواب میدهم
_ عروس.....توخوشالے؟
_ ازاولش راضی بودم!. مامان یڪم سخت گرفت، ڪھ اونم با سماجت یحیے حل شد.
قلبم تا دم گلویم بالا می اید.پسرڪ استثنایـے من دیوانھ هم هست!
_ یلدا...یبار..یباردیگھ میگے!؟
_ اوووو...چھ صداش میلرزه!راستش من خودم یڪم اولش تعجب ڪردم ولے خیلے خوشحال شدم...
_ نھ ..اینڪھ پسرعمو چیڪارڪرده؟
_ هیچے دیگھ بقول بابا سو استفاده!! توی وخیمے اوضاع اونور...بزور تماس گرفت.مامانمم ڪھ این ور خط هے غش و ضعف، یحیے ام شرط گذاشت برای برگشتش.
اول مامانم قبول نڪرد ولے یحیے گفت پس منتظر خبرباشید ....
و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد
_ البتھ توی تماس بعدیش بمن گفت ڪھ ازاول قرار بود برگرده.ینی گروهشو یمدت برمیگردونن ،ولے خب ازین فرصت استفاده و وانمود ڪرد ڪھ قراربود بمونه.دروغم نگفتھ !فقط خوشگل مامان اینارو راضی ڪرد...
تلفن رادودستے میگیرم مبادا ڪھ بیفتد.ازشدت هیجان بغض تا پشت پلڪهایم میدود. چشمهایم را میبندم. نباید گریه ڪنم.باید خدارا هزارمرتبه شڪر بگویم!!...
_ الو..الو؟
_ ج...جانم؟
_ چھ عروس ما خجالتے شده
_ باورم نشد اولش....ینے...فڪر ڪردم چرت میگے..
_ باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچھ .
و بازمیخندد...چقدر جدی گرفتھ! هنوز ڪھ چیزی معلوم نیست
_ محیا مامان عصری زنگ میزنھ و اجازه رو رسمی میگیره.من بهت چیزی نگفتما!ولے خودتو برای سھ روز دیگھ اماده ڪن.
دیگر چیزی نمیشنوم. سھ روز دیگر...سھ روز...یعنے چندساعت...چنددقیقھ... تومے ایی؟...یعنے..چطور شد..بھ قاب روی دیوار خیره میشوم.ڪارخودش است! #آوینی را میگویم.
❀✿
چادرم را ڪمے جلو میڪشم و از پشت پارچھ ی نازڪ و سفیدش بھ چشمان مخمور و هیجان زده ی یحیے نگاه میڪنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود...
دستهایم را چنان محڪم مشت ڪرده ام ڪھ ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند.اب دهانم را بسختے فرو میبرم و منتظر میمانم.اواما تنها نگاه ارامش را بھ چشمانم دوختھ .نگاهے بھ شیرینے عسل ؛ دلچسب و گرم.بھ سڪوتش عاشقانھ گوش میدهم.پیشانے و روی بینے اش افتاب سوختھ شده.پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگے پوستش را بیشتر بھ رخ میڪشد. ڪتش را روی پا جابھ جا میڪند و میپرسد: خب جوابتون چیھ؟
ازسوالش جا میخورم.ازوقتے بھ اتاقم امده.یڪ ڪلمھ هم حرف نزدیم...
لبخندجمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم
_ سوالے نداری؟
_ چرا!...تنهاسوالم شرایطمھ.اینڪھ ازین ببعد میرم و میام!همیشھ نیستم.بودنم نصف نصفھ..
_ نھ مشکلی ندارم!
_ خیلے خب!! حالا جوابتون چیھ؟!
چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. ڪودڪانھ منتظر است تا اقرار ڪنم؛ بھ دوست داشتنش! ڪاش میشد بگویم چندوقتے میشود دلم یک بلھ بھ تو بدهکاراست. بھ محجوب و عجیب بودنت.لبم رابھ دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
خداحافظ اي ربّناي غروب😔
خداحافظ اي رزق و روزي ِ پاك😔
خداحافظ اي جمع ِ افلاك و خاك😔
خداحافظ اي لحظه هاي سحر😔
خداحافظ اي ماه چشمان ِ تر😔
خداحافظ اي بغض افطارها😔
خدا حافظ اي ماه ِ ديدار ها😔
خداحافظ اي ختم ياسين و نور😔
خداحافظ اي ماه ِ عشق و سرور😔
خداحافظ ای ماه رو راستی😔
خداحافظ ای بی کم و کاستی😔
خداحافظ اي قدر زلفت دراز😔
خداحافظ اي اشتياق ِ نماز😔
خداحافظ اي لحظه هاي دعا😔
خداحافظ اي ماه ِ ارض و سماء😔
خداحافظ اي ماه ِ صبر و رضا😔
تو ای ماه آرامش مرتضي😔
خداحافظ ا ی گرمی آفتاب😔
خداحافظ اي خوابهايت ثواب😔
خداحافظ ای بهترین سرنوشت😔
تو پای مرا می کشی تا بهشت😔
خداحافظ ای ماه تقدیر من😔
سحرهای تو صبح تطهیر من😔
خداحافظ اي بركت سفره ها😔
خداحافظ اي ماه ِ خوب خدا😔
التماس دعا 🙏
@dokhtaranchadorii
🚨چرا نماز عید فطر را در مصلای امام خمینی(ره) باید اقامه کرد؟
🔹باز باران و باز بارش رحمت بیانتهای خدا در نماز عید فطر
🔹بازگشایی دوصد چندان ابواب رحمت خدا را بر اهل تقوا مبارک باد.
🔹برای تمام کسانی که آرزو دارند نماز عید فطر را به همین زودیها به امامت حضرت ولیعصر(ع) اقامه کنند، آرزو میکنم فردا صبح توفیق نماز در مصلی را پیدا کنند.
🔹نماز عید بهترین موقعیت برای منتظران است که صداقت خود را بر #عهد_ولایت به نمایش بگذارند و عبادت خود را به کمال برسانند.
🔹حضرت امام خمینی(ره) فرمودند: انتظار فرج، انتظار قدرت اسلام است.
🔹نماز عید فطر مصلی، مظهر اقتدار و شکوه جامعۀ اسلامی است. کم نگذاریم.
🔹از اقتدار اسلام، نور و نیرو بگیریم که مهمترین اثر عبادت قدرتمند ساختن انسان است. و از آن قدرت، نشاط و مهربانی، تواضع و بردباری، و همۀ صفات اخلاقی خوب حاصل میشود.
@dokhtaranchadorii
🍃🌸🍃🌸🍃
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۴ خرداد ۱۳۹۷
میلادی: Thursday - 14 June 2018
قمری: الخميس، 29 رمضان 1439
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا عید سعید فطر
▪️7 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع
▪️15 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️25 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️31 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
@dokhtaranchadorii
📝✨چند دقیقه تامل✨
🔹 طرف نماز نمی خونه ،میگه عبادت جز خدمت به خلق نیست
🔹 صدقه و زکات نمیده میگه چراغی که به خونه رواست به مسجد حرامه
🔹 نگاه به نامحرم میکنه ،میگه یه نگاه ضرر نداره
🔹 حجاب رو رعایت نمیکنه،میگه یه تار مو عیبی نداره
🔹 امر به معروف و نهی از منکر نمیکنه میگه مراقب خودم باشم جونم سلامت
🔹 میگیم طلا برای مرد حرامه ،میگه دلت باید صاف باشه
🔸 جشن عروسی میگیره هزاران نفر عریان میبیننش میگه یه شب که هزار شب نمیشه
🔸 شاید اینجا بتونیم با این بازی ها از زیر خیلی از کارها شونه خالی کنیم و خودمون و گول بزنیم،،
🔸 اما امان از روزی که در محضر الهی حاضر بشیم و تمام اعضا و جوارحمون بر ضد ما شهادت بدن و پرونده تمام نمای افکار و گفتارمون رو جلوی چشمامون ورق بزنن،عجب روزیه روز محشر،چه بد روزیه برای کسایی که یک عمر رو با دروغ و فریب گذرونده و به متاع دنیا دل خوش کرده.. اومده در محضر الهی و دستاش خالیه ،هیچی با خودش نیاورده آبروش رفته و زمانو از دست داده.
🔸 مواظب باشیم میدونیم که به هرکی میتونیم دروغ بگیم اما به خودمون و خدامون نمیتونیم دروغ بگیم
🔸 مواظب قدم هایی که روی زمین بر می داریم باشیم.
@dokhtaranchadorii
. :
❤️🍃❤️🍃❤️
#چادرانه
بـانــ💖ـــو...
👈حجابتـــ👇
💳رمز ورود به توست!
💄رمز ورودت با آرایش غلیظ #هک میشود
😄با خنده های بلند هک میشود
🗣با صحبت بی پروا با نامحرم هک میشود
😈اصلا شیطان منتظر نشسته است که تو را هک کند!
👌پس
💓رمزگشایی از خویشتن را فقط به 💕 #همسرت 💕 بسپار!
😉او محرم ترین😌 هکر دنیاست برای تو..
#مناگرچادریامازنظرلطفشماستــ✌️
@dokhtaranchadorii
🔉 📝 #حرف_حساب 🔸➖➖➖➖➖➖➖➖🔸
میگفت حالا مگه یه مرد مو یا بدن منو ببینه چی میشه؟یه تارموکجا گناه میاره؟😤
گفتم اصلا مگه قراره با یه بار موی تو رو دیدن، اتفاق عجیبی بیفته⁉️
مگه کسی که معتاد میشه ، از اول با کراک وشیشه شروع میکنه🚬🚬🚬
یا کسی که به راحتی آدم می کشه از اول همین طوری بوده؟🔪🔪🔪
اول موی تو رو می بینه🙎
بعد دفعات بعد تو خیابون دیگه کمتر سرشو پایین میندازه
بعد کم کم دیگه مراعات نمیکنه و بیشتر دقت میکنه👁
بعد دیگه با چشمش تعقیب میکنه👀
مرحله ی بعد یه خانومی رد میشه کامل برانداز میکنه😳
مرحله ی آخر علاوه بر برانداز کامل هزار جور فکر میاد توسرش ...
بعد با نامحرمای فامیل و شرکت راحت تر #شوخی میکنه
بعد کم کم تو خلوت عکس و فیلم دیدنش شروع میشه🔞
بعد......
این آدم دیگه از همسرش احساس خوبی نداره🚶🚶
چون از همه رنگ و از همه مدلش خانما رو دیده
از همسرش زیباتر و خوش اندام تر رو تجربه و با همسرش مقایسه کرده و .....👫🚶
نگو چرا خیانت کرد ! نگو چراطلاق زیادشد❌♨️
خدا گفت از گام های شیطان تبعیت نکنید👠👠 👈
این یعنی واسه بدبخت شدن ما شیطون مرحله چیده 👣
همه چیزمرحله به مرحله ... گام به گام ...
همون اولش نمیاد بگه برو ز.نـ.ـا کن👹
باور کن تاثیر داره 😞
اینوهمیشه آویزه ی گوشت کن
جنگل به اون بزرگی فقط باهیزم و آتش بزرگ نیست که
نابود میشه ...
چه بسا باکبریتی کوچک جنگلی آتش بگیرد ...
@dokhtaranchadorii
💠 آداب شب #عيد_فطر
اهمّيت دادن به اين شب ، غسل، نماز، تكبير پس از نمازها، زيارت #امام_حسین_علیه_السلام ، شب زنده دارى، خواندن دعاهاى رسيده
💠 آداب روز #عيد_فطر :
▫️ اهميت دادن به روز عيد
▫️ ـ غسل
🔅 #امام_باقر_علیه_السلام : على عليه السلام روز عيد فطر و روز عيد قربان ، پيش از آن كه بيرون برود ، غسل مى كرد.
▫️ ـ آراستگى
🔅 #امام_صادق_علیه_السلام : كسى كه براى نماز عيد بيرون مى رود ، سزاوار است بهترين جامه هايش را بپوشد و خود را با بهترين عطر ، خوش بو سازد.
▫️ ـ غذا خوردن
🔅 #امام_علی_علیه_السلام : پيامبر خدا هر گاه مى خواست در روز عيد فطر به مصلاّ برود ، چند خرما يا كشمش مى خورد.
▫️ ـ پرداخت زكات
🔅 #امام_علی_علیه_السلام : هر كس زكات فطره بپردازد ، خداوند به سبب آن ، آنچه را از زكات مالش كاسته است ، كامل مى سازد.
🔹 آنچه هنگام رفتن به سوى نماز، سزاوار است:
▫️ ـ رفتن پس از طلوع آفتاب
▫️ ـ دعا هنگام بيرون رفتن
▫️ ـ بلند گفتن تهليل و تكبير
▫️ ـ پياده رفتن
▫️ ـ بازگشت از راه ديگر
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_هشتم
#بخش_دوم
❀✿
_ شاید بخواے بپرسید چے شد یڪ دفعہ شمارو انتخاب ڪردم..؟ هوم؟
این یڪے از مسائلے بود ڪہ ذهنم را در دست میفشرد
_ بلہ!...
_ یڪ دفعہ نبود!...ازوقتے نہ سالتون شد!...چادرسرڪردید و باقد و قواره ڪوچیڪ روگرفتید!! یادتونہ؟.. چادر میپوشیدید ولے لاڪ قرمز هم میزدید!
میخندم...خوب یادم است... انروز دیگر دعوایمان نشد.... پدرم میگفت دیگر نمیتوانم باپسرها بازی ڪنم... حتم دارم اگر بہ سن تڪلیف نرسیده بودم، ان روز بایحیے دعوامیڪردم!! سر لاڪ براق و خوشرنگم.
_ یادمہ!
_ راستش... پیگیر بودم. و توفڪر! سعے ڪردم همیشہ مثل یلدا بهتون نگاه ڪنم ولے نشد...وقتے اومدید تهران!...خیلی شوڪہ شدم....ازتو لہ شدم. بہ معناے واقعے داغون شدم. حس ڪردم بین ما فاصله افتاده. و وقتے اززبون خودتون میشنیدم ڪہ چقد از منو امثال من بیزارید بیشتر عقب میڪشیدم ولے همیشہ دعا میڪردم ڪہ همہ چیز مثل قبل بشہ...دیگہ بہ رسیدن فڪر نمیڪردم. بہ اینڪہ خودت شے فڪر میڪردم محیا!
اولین باراست ڪہ بافعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم قنج میرود..اوتمام مدت مرادوست داشتہ! چہ عشق ڪهنه اے!...ڪلے قدمت دارد!!
_ حالا هرچے دوست دارید بپرسید....
دیگر حرفے نمیماند... میخواهم دیوانہ بار بلہ بگویم...بلند تاهمہ بشنوند.چادرم راڪمے عقب میدهم تاخوب نگاهش ڪنم... ابروهایش رابالا میدهد و میگوید: من مدتها منتظر برگشتنت بودم محیا!
دهانم راباز میڪنم اماصدایے شنیده نمیشود... محو دو چشم پاڪ و صادق لبخند میزنم و زمزمه میڪنم: خواستگارے ڪردنتم عجیب غریبہ! میدونستے؟
_ عقب مونده ها باید بابقیہ فرق داشتہ باشن!
اشڪ تا دم چشمانم بالا مے اید.بھ قاب روی دیوار نگاه میڪنم.میخواهم دست از روشنفڪری ڪورڪورانھ بڪشم.میخواهم پابھ پای یڪ امل جلو بروم.یڪ تندرو بھ معنای واقعے.بگذار همھ باانگشت نشانمان دهند.ما بهم مےآییم.بشرط انڪھ من را هم قبول ڪند..لبھ ی روسری ام را مرتب میڪنم و میگویم:
_ چجوری میتونم شریڪ یھ عقب مونده باشم؟!
یڪدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای ارامے میگوید.صدای خدایا شڪرت گقتنش بغض چشمانم را میشڪند.خدارا برای من شڪرمیڪند؟ دستهایش راروی پایش میگذارد و میگوید: حالا ڪھ جواب رو شنیدم.میخوام یھ قولی بمن بدی
_ چے؟
_ اینڪھ هیچ وقت ناراحت و شرمنده ی گذشتت یا یھ دوره فاصله گرفتنت نباشے. یکوقت دلخور نشے ها.فڪر نڪنے من خیلے خوبم و عذاب وجدان بگیری.اگر ان شاالله همسرت بشم راضے نیستم ڪھ حتے دقیقھ ای بھ اشتباهاتت فڪر ڪنے من بھ فڪرم بیشتر اعتماد دارم و ڪسے ڪھ الان جلوم نشستھ بعید میدونم زمانے بد بوده باشھ .
من فقط خوبے میبینم.حتے وقتے مهمان خونھ ی ما بودی. خواهش دومم اینڪھ خوب بمون.پاڪ بمون.این تنها انتظار من ازهمسر ایندمھ .
بندبند وجودم میلرزد. یڪ عمر دور زدم و پشت هم بھ هیچ ها دل بستم. غافل از انڪھ درگوشھ ای از دنیای ڪوچڪم مردی بھ پاڪے او نفس میڪشد.قلبش تابحال باصدای دختری نلرزیده و امدنم را انتظار میڪشد. یحیـے هدیه است...هدیھ ای بھ پاس رفاقت با شهدا..
❀✿
ڪاش میشد لحظھ ای خاطرات را نگھ داشت و اینبار برای همھ نوشت.تمام ما نیمے پنهان داریم ڪھ در دستان خدا حفظ شده.ڪسانے ڪھ دنیا ازوجودشان اڪسیژن میگیرد تا نفس بڪشد.ڪسانے ڪھ سرشان را درلاڪ پاڪے فرو برده اند و در دلشان خانھ ای گرم میسازند.ماخودمانیم ڪھ دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد ڪھ دستان خدا امن ترین جا برای تپیدن دو قلب ڪنارهم است...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_نهم
#بخش_اول
❀✿
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را ڪنترل ڪنم.هجوم اشڪ پشت پرده ے نازڪ پلڪ مانع ادامہ دادن میشود.چشمانم را محڪم میبندم و قطرات اشڪ را از خانہ ے چشمانم بیرون میڪنم.انها هم بے صدا روے پوست خشڪ و بے روحم میلغزند و پایین مے ایند.سر خودڪار را روے برگہ میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحے حلال سر ارزوهایم را میبرم. ارزوهایے با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. باهربارصدازدن اسمم ڪہ نمیدانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش میڪنے...باتڪ تڪ نگاه هاے پنهانے و ڪودڪانہ ات ... یڪ ارزو در تن تشنہ ے من جان گرفت. عقدو عروسے رادر یڪ شب برگزار ئردیم .ان هم در باغ ڪوچڪ خانہ ے ما. جمعیت ڪمے را دعوت ڪردیم ڪہ بہ غیراز تعداد انگشت شمارے همگے ازمحارم بودند.این بین فقط تو مهم بودے و تو. مهمان و هرڪس دیگر حاشیہ بود. من محو تماشاے خنده ے مردانہ ات میشدم ڪہ بین ریش ڪوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت هاے گاه و بے گاهم...دستم را جلوے دهانم میگیرم و درحالیڪہ صداے هق هقم اتاق را پر ڪرده...اینطور مینویسم:
❀✿
مقابل نگاه خندان یلدا چرخے میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهاے مشت شده اش را درسینہ جمع میڪند و ذوق زده میگوید: یحیے امشب شهید نشہ صلوات!
خجالت زده سرم را پایین میندازم و بہ دامن پفے و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفے رنگ روے ساتن لباسم ڪشیده شده و بخشے از آن بعنوان دنبالہ روے زمین میڪشد.بہ خواست یحیے لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین هاے حریرش تاروے دستم مے آیند.یڪ بار دیگر میچرخم.اینبار موهاے باز و ساده ام روے شانہ ام میریزد. یڪ حلقہ ے گل جایگزین تاج عروس روے سرم گذاشتہ اند.تور بلند تا پایین دامنم میرسد.دستہ گل بہ خواست خودم تجمعے از گل هاے سرخ سفید و سرخ بود ڪہ ساتن صدفے اش دستم را میپوشاند. مادرم براے بار اخر مرا در اغوش ڪشید و پیشانے ام راارام بوسید
آذر_ ازونے ڪہ فڪر میڪردم خوشگل ترشدے!
نگاهش میڪنم.او یڪ زن عموے معمولے و مادرشوهرے فوق العاده است!! لبخند میزنم و تشڪر میڪنم. یلدا بخش ڪوتاه تور را روے صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا میڪند.: حالا وقت شهید شدن یحیے است!
لبم راگاز میگیرم ڪہ تشر میزند: نڪن رژت پاڪ شد!
میخندم و پشت سرش بہ سمت راه پلہ میروم. ازارایشگاه یڪ راست بہ خانه امده بودیم و یحیے مرا با چادر و شنل راهے اتاق طبقہ ے بالا ڪرده بود. تصور اولین نگاه و هزارجور حدس و گمان راجب عڪس العملش قلبم رابہ جنون میڪشید.
یلدا بہ پلہ ے اول از بالا ڪہ میرسد بہ پایین پلہ ها نگاه میڪند و باشیطنت میگوید: اقا دوماد! عروس خانوم تشریف اوردن..
قبل از نزدیڪ شدن من یلدا اشاره میڪند تا بایستم و بعدادامہ میدهد: قبل دیدت فرشتہ ڪوچولوت باید رونما بدے بهم.
صداے لرزان یحیے بند قلبم را پاره میڪند
_ بہ شما باید رونما بدم؟...یا بہ خانومم؟
زیرلب تڪرار میڪنم خانومم .. خانوم او! براے او...
یلدا_ خانوم و خواهر شوعر خانوم
و بعد با یڪ چشمڪ دعوتم میڪند تا دم پلہ بروم. اب دهانم را قورت میدهم و بہ سمتش میروم. چهره ے رنگ پریده ے یحیے ڪم ڪم دیده میشود. ڪنار یلدا ڪہ میرسم یحیے با دهان نیمہ باز و نگاه ماتش واقعا دیدنے میشود. یڪ قدم عقب میرود و سرش راپایین میندازد.دوباره نگاهم میڪند و یڪ دفعہ پشتش را میڪند .بعداز چندثانیہ برمیگردد و یڪبار دیگر بہ صورتم زل میزند.خنده ام میگیرد.طفلڪ سربہ زیرم چقدر هول ڪرده!ازپلہ ها با شمارش و مڪث هاے منظم پایین میروم.یحیے تند و پشت هم اب دهانش را قورت میدهد و دستش راڪہ بہ وضوح میلرزد روے قلبش میگذارد...بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم ، دستم را سمتش دراز میڪنم.اواما بے حرڪت بہ چشمانم خیره میماند لبش را گاز میگیرد و تا چندبار بہ ارامے پلڪ میزندقطرات.عرق روے پیشانے بلند و سفیدش برق میزنند. آهستہ و با لحنے خاص میگویم: اقا؟ دست خانومتونمیگیرے؟
متوجہ دستم میشود.چرایے محڪم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم مے اورد. دلم برایش پرمیگیرد...چقدر دوست داشتنے است.چقدر خجالتے...چهارانگشتم را میگیرد و چشمانش را یڪ دفعہ میبندد.تبسمے گرم لبانش را میپوشاند. لمس انگشتانش خونم را بہ جوش مے اورد.چشمانش را باز میڪند.پلہ ے اخر را پایین مے ایم و درست مقابلش مے ایستم.سینہ بہ سینہ و صورت بہ صورت!دستش را ڪمے بالا مے اورد و تمام دستم را محڪم میگیرد و نرم فشار میدهد.سرش را خم میڪند و ڪنار گوشم بالحنے بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیاے یحیات!
#ادامه_دارد...
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🔆طرح| رهبرانقلاب: نماز روز #عید_فطر به یک معنا شکرانهی نعمت الهی در ماه رمضان است. شکرانهی این ولادت جدید است.
@dokhtaranchadorii
─┅═ঊঈ🌙ঊঈ═┅─
⛔️ #بہ_خودمان_بیاییم 😱 ⛔️
.
⌛️ #رمضان تمام شد . . ⌛️
.
❗️قرآن هایمان رفتند روی طاقچہ تا خاڪ بخورند
.
❗️نماز های اول وقتمان ، دوباره چند در میان شدند
.
❗️ذڪر های روی لبمان از دلمان افتادند
.
❗️دروغ ها و غیبت ها و حتے #روسری ها بہ حالت همیشگے خود برگشتند
.
❗️دوباره شدیم همان آدمِ سابق ؛
همان خوب یا بدِ همیشگے !
.
⚠️ خودمانیم ؛
گرسنہ ماندن خیلے بهتر از حال الآنمان است 😏
.
پ.ن:
.
🔆خوشا بہ حال آنان کہ فرق رمضان با ماه های دیگرشان فقط #نخوردن است!
.
🔆و خوشا بہ حال آنان کہ همیشہ در قلب خود رمضان دارند.. 😇
.
#خداکند_بہ_خودمان_بیاییم ! 😔
.
.
#عید_فطر_مبارڪ ! ❤️
.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈 #صلواٺ_فراموش_نشہ 😉👉
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@dokhtaranchadorii
#تلنگر#
مردم...
وقتی ما گناه میکنیم،📛
امام زمان(عج) غصه میخوره
مثل پدری که از بچهاش خجالت بکشه،😔
امام زمان هم از خدا خجالت میکشه😔
مثل مادری که بخاطر خطای بچهاش عذرخواهی میکنه، آقا بخاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت میکنه!
روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه...
حالا که آقا بخاطر تو گریه میکنه،
حالا که آقا بخاطر تو پیش خدا شرمنده میشه،😔
روت میشه بازم گناه کنی؟؟؟؟؟؟
دلت میاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟؟؟؟؟؟؟💔
آخه امام زمان چقدر بخاطر من و تو شرمنده شه؟؟؟😔
چقدر بخاطر گناه من وتو از خدا عذر خواهی کنه؟؟؟😔
بیا امروز دیگه گناه نکن......
بیا بخاطر آقا دیگه گناه نکن....
@dokhtaranchadorii
از ظهر گذشته است ، تاخیر نکرد ؟
ساعت سه و نیم ، چهار ، کمی دیر نکرد ؟
دلگیرترم دوباره از هفته ی قبل
تلخی غروب #جمعه تغییر نکرد ...
💠 اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّکَ الْفَرَجْ 😭😭
@dokhtaranchadorii
برد تیم ملی ایران را به همه شما عزیزان تبریک میگوییم❤️
ایران: 1
مراکش: 0
زمان گل: وقت اضافه
نوع گل: گل به خودی توسط شماره 20 مراکش
بهترین گل به خودی سال😁
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_نهم
#بخش_دوم
❀✿
چھ قشنگ. یڪ طور خاصے میشوم از انهمھ نزدیڪے.سرم را عقب میڪشم و با شیطنت میپرانم: پس مبارڪت باشم اقا!
یلدا یڪدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!
چشمانت برق عجیبے میزنند.دستهایت را بالا مے اوری و تور را ارام ازروی صورتم ڪنار میبری.دیگر هیچ چیز بین ما نیست،هیچ چیز. حتے بھ قدر یڪ نفس بینمان فاصلھ نمے افتد.مگر نھ؟!خیره و مجذوب بااسترس دلنشینے میخندی.یلدا و اذر و مادرم ڪل میڪشند و دست میزند. عمو روی سرم شاباش میریزد.یحیے همان لحظھ از جیب پنهان ڪتش دوتراول بیرون مے اورد و بھ یلدا میدهد
_ این پیش غذاس.واسه این هدیھ یھ دنیا رونما ڪمھ.
دلم ضعف میرود ؛ تو چقدر خوبے.
نھ نھ.هرچھ خوبے دردنیاست تویـے.بھ گمانم این بهتراست
❀✿
خانھ ی نقلے و ڪوچڪمان اجاره ای است. خب فدای سرت.مهم قلب وسیع توست. مهم دل بےقرار من است.قراراست برای هم بتپند مگر نھ ؟همھ رفته اند؛ ازاولش هم انگار نبودند.ماییم و خانھ ی اصفهانیمان ڪھ قراراست شاهد عاشقانھ هایمان باشد. شنل را ازروی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویے و عسلے اش خیره خیره نوازشم میڪند.دستم را میگیرد و بالا مے اورد. زیر لب میگوید: بچرخ!
همانطور ڪھ دستم رادردست گرفتھ مقابلش میچرخم.دستم رارها میڪند. چندقدم عقب میرود.ڪتش را درمے اورد و روی مبل میندازد.
_ دوباره بچرخ!
خجالت زده لبم رابھ دندان میگیرم و میچرخم...
_ خیلے تندنھ! اروم تر....
یڪبار دیگر و یکباردیگر ، توانگار سیر نمیشوی.
_ یباردیگھ عزیزم...
نیم چرخے ڪھ میزنم یڪدفعھ میگوید: وایسا!
شوڪھ مے ایستم. سمتم مےاید. صدای نفسش را دریڪ قدمے مے شنوم.همان دم تور بلندم ڪنار میرود و حرڪت دستش راروی موهایم احساس میڪنم.....
_ خدا چقدر وقت گذاشتھ خانوم.چقدر حوصلھ !
شانھ ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند...
_ میدونستے؟
_ چیو؟
_ اینکھ موی بلند دوست دارم.
میخندم. جوابے برای سوال لطیفت پیدا نمیڪنم
_ میدونے؟!
_ چیو؟
_ خیلے شبیھ منھ؟
_ ڪے؟
_ خدا!
گیج نگاهت میڪنم
_ چرا؟
_ حتما عاشقت شده ڪھ اینقد واسه نقاشے ڪردن چشمات دل گذاشتھ.
باناباوری بھ لبهایت خیره میشوم. این حرفها را تو بزنے؟ یحیے؟!
دست دراز میڪند و دستھ ای از موهایم را روی شانه ام میریزد
_ یھ قول بده!
_ دوتا میدم!
_ مراقبش باشے..
_ مراقب چے؟!
_ مراقب محیای من.
گلویم میسوزد.الان چھ وقت بغض است.
_ چش
_ یحیے بمیره برای چشم گفتنت.
_ ا! خدانڪنھ.
_ منم یھ قول میدم! مراقب اینامیمونم....
دستهایم رامیگیری و روی چشمانت میگذاری!
اشڪ پلڪم را خیس میڪند.ڪاش میدانستم تو بھ پاس ڪدام ڪارنیڪو برای خدایے.لبخندت برای من بس بود!
تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چھ ڪسے فڪرش را میڪرد روزی تو بشوی نفس و زندگے بندشود بھ بودنت.ای همھ ی بود و نبود من.بودنت راسپاس!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii