eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
639 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
چادر مشڪۍ ڪہ مۍپوشد چہ زیبا مۍشود ماهِ ڪامݪ در شب تاریڪ پیدا مۍشود سر بہ زیر وسربلند ازڪوچہ ها رد مۍشود با سڪوتش ڪم محݪۍ مۍڪند تا مۍشود 😊♥️ @dokhtaranchadorii
💛💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💚💛💚💛💚💛💚 🍃 #ریحانه سرگرمم❣ به عفتے که ازحجابم دارم💚 به معرفتے که ازخون شهدا❤️نصیبم شد و شایدخدا به حرمت همین چندتارمویے که.. ازنامحرم پوشاندم مرا بنگرد...♥️ 🎀🎀 💚💛 @dokhtaranchadorii 💚 💛💚💛💚💛💚💛💚💛💚
🌸🍃🌸 💕امام کاظم (ع): ‌ 🌸#شیعه ما نيست كسى كه در تنهايى و خلوت، دلش ترسان [از #خدا] نباشد. ✋ ‌ بصائر الدرجات : 247/10 📙 @dokhtaranchadorii
صــلوات🌸🍃 هم مـــداد است و هم پاك ڪن! یعنے هم حسنہ مینویسد! و هم ڪَناه را پاڪ ميڪند! روزتون معطر به عطر صلوات بر محمـد وآل محـمد🌸🍃 @dokhtaranchadorii
این جمعه هم گذشت و نیامدی😔😔 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🙏🙏
امـانَت است دیگر ↫چـــادرم را میگویم! امانت را هم جایی جز روۍ سَـــر نمےگذارند• مگـر خـداوند نگفتہ است ڪہ⇩ " إِنَّ اللَّهَ يَأمُرُكُم أَن تُؤَدُّوا الأَماناتِ إِلىٰ أَهلِها " بہ گـمانم بہ فڪر این روزها بوده ڪہ امانَت حضرت فاطــمہ سݪام الله عݪیهابر زمیــݩ نماند• @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_دوازدهم 📚 به چشم های گرد شده ابوذر خیره شد....نگاهش را امتداد داد تا روی گل قرمز
📚 آیات (فصل سوم) به عدد ۱۵ که تعدا تماس های از دست رفته ام از جانب پری ناز بود خیره شدم...آرام به پیشانیم زدم چرا یادم نبود امروز از مشهد برگشته است؟ شماره اش را گرفتم گویا منتظر تماسم بود که بالفاصله گوشی را برداشت: _سلام پری جوونم تو رو خدا ببخش واقعا شرمنده گوشی روی سایلنت بود و ببخش جای یکی از بچه ها شیفت بودم دیشب تا الان خواب بودم! صدایش که ته مانده نگرانی در آن موج میزد آرامش خاصی انتقال داد: سالم عزیزم فدای سرت من که مردم از نگرانی...همیشه نرسیده میومدی برای سوغاتیا این بود که نگران شدم از خواب بیدارت کردم؟ دوستش داشتم او بهترین همسر پدر دنیا بود....کش و قوسی به تنم دادم و گفتم: نه قربونت برم باید بیدار میشدم باید آماده شم....امشب با مامان عمه شام مهمونتونیم....اگه بدونی چقدر هوس کشک بادمجوناتو کردم! میخندد و میگوید:تشریف میارید صاحب خونه....به روی چشم حتما برات درست میکنم! _قربان دل مهربونت عزیزم اگه خسته سفری نمیخواد به زحمت بیوفتیا! _زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب بردنه..منتظرتم! _چوب کاری میفرمایید سالار! _به جای این حرفا آماده شو منم برم به کشک بادمجونام برسم. _فدای دست همیشه دست به نقدت چشم. گوشی را قطع کردم و دستهایم را کش آوردم و با تمام قدرت داد زدم تا خستگی و کوفتگیم در برود....مامان عمه طبق معمول بعد از این حرکتم یک (مرض) بلند میگوید و من را به خنده می اندازد....از توی حال صدایش را میشنوم که میپرسد پریناز بود؟ خمیازه ای میکشم و میگویم:آره مامان عمه پاشو تا من دوش میگیرم آماده شو بریم شام اونجا دعوتیم! دوش آب سرد حسابی حالم را جا می آورد....مامان عمه مدام به در میزند و من علی رقم میل باطنی‌ام دل میکنم از این حس خوب! _اومدم زنگ در را میفشارم و میدانم مثل همیشه با آیفون باز نمیشود صدای پای کوچک سامره را از پشت در میشنوم...در باز میشود و چهره خندان خواهر کوچک و دوست داشتنی ام را میبینم....زندگی یعنی همین اینکه یک منحنی رو به پایین کسی اینچنین دلت را روشن کند! _سلام آبجی آیه..دلم برات تنگ شده بود! خم میشوم و محکم در آغوشش میکشم.... _سلام الهی من فدات شم....کجا رفتی تو نمیگی دل آیه میگیره؟ _آی آی آلوچه شدم آجی یواشتر! رهایش کردم مامان عمه هم بوسیدتش پریناز را منتظر نگذاشتم و محکم در آغوشش گرفتم. چندمین بار بود که با خودم اعتراف میکردم بهترین غیر مادر و در عین حال عین مادر دنیا خود خود شخص پیش رویم است؟📚 @dokhtaranchadorii
📚....کم کم بابا محمد و ابوذر هم از راه میرسند و سفره شام را مچینیم...خدای من در این یکهفته دوری چقدر دلم برای پدر نازنینم تنگ شده بود...موهای جو گندمیشاش و چشمهای مشکی اش را از نظر میگذرانم و جان تازه میگیرم....آنقدر در بدو ورود بوسیدمش که صدای کمیل و ابوذر را در آوردم! کشک بادمجانهای روی سفره عجیب هوس انگیز شده بودند....بدون تعارف پیش دستی ام را پر بادمجان و نعناع و پیاز داغ کردم و با لذت کشک و این مخلوط خوش طعم را مزه مزه کردم! کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر....خفه نشی همه اش برای خودت! ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت و من با خنده مرموزی گفتم:داداشم نگفتی ترازت تو آخرین آزمون چند شد؟ به آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت: نوشابه نداریم؟ ابوذر باخنده گفت: حناق داریم! حرفش همه را به خنده انداخت....مامان عمه مدام از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی میکرد...نگاهی به پریناز انداختم....نوع نگاهش مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد....میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به نفع من نخواهد بود...خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید:راستی جواب خانم فضلی رو چی بدم؟ غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم...میان سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا بعدا در موردش حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه! پری ناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی حریف را فتیله پیچ کند:به نظرم الان بهترین وقته! ابوذر که اوضاع را درک کرده بود روبه پریناز گفت:مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ شده؟ پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:شما دوغتو بخور تو کار بزرگترا دخالت نکن!بله....شمشیر را از رو بسته بود....خیره به غذایم بی خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزند گرامشون بشه! با لحن تقریبا تندی پرسید:یعنی موافق نیستی حتی پسره رو ببینی؟ نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیرآورده بود...آن هم چه وقتی دوباره نگاهم را به سفره دادم و گفتم:نع! گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل گفت:از بس خری آیه! کمیل که داشت لیوان دوغش را سر میکشید با این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد و روی صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد....ابوذر و بابا باصدای بلند خندیدند و من هنوز شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید! نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم:خب چرا اینجوری میگی! لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت:پسره دکتر بدبخت تو خوابتم نمیتونی ببینی که همچین کسی در خونتو بزنه...با شعور با درک با کمالات با معرفت...خوش تیپ خوش لباس و پولدار دیگه چی میخوای؟ خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چه استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو بد بخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم آخوند....بعضیا هم مثل بابا جونم هم معلم هستن! سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت:من چی من چیم؟ محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم: بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل همه ان نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردمو با لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن...شغل که مالک انسانیت و برتری آدمها نیست! ابوذر و بابا شانه هایشان میلرزید و کمیل با دست به پیشانی‌اش میکوبید و مامان عمه تنها میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این اتفاقات بود! پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد:آیه دونه دونه اینا رو رد کن...آخرش بگو پری جون دبه ترشی رو درست کن کار از کار گذشت!.....📚 ..... @dokhtaranchadorii
#مرا_عهدیست_با_مادر👇👇 @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#مرا_عهدیست_با_مادر👇👇 @dokhtaranchadorii
  ┄━•●❥ مرا عهدیست با مادر ❥●•━┄ متحول شده بود اساسی، قبل از آن شل حجاب بود آن هم اساسی. انقدر این تحول برایش لذت بخش بود و زیر دندانش مزه کرده که حاضر نبود آن را با دنیا عوض کند اما چیزی این وسط آزارش می داد، تمسخر و تیکه های دیگران؛ متلک ها تمامی نداشت. فک و فامیل ول کن ماجرا نبودند: «جو زده شدی. دو روز دیگه چادرتو میزاری زمین!» پی ام های بچه های دانشگاه پی در پی برایش ارسال می شد: «عکسای قبلی رو باور کنیم یا اینا رو قدیسه! بابا مریم مقدس فیلم بازی نکن برای ما» رفیق فابریک هایش از همه بدتر: «چادری امل! مگه عهد قجره..!» توهین پشت توهین، بالاخره کم آورد. قلبش به درد آمد از این همه حرف های شبیه به نیش سمی مار کبری..! با خودش دو دو تا چهار تا کرد، تصمیم گرفت با حجاب بماند منهای چادر..! تا شاید روحش از زخم زبان ها رهایی یابد. رفت امامزاده صالح، همان جایی که با خدا عهد و پیمان بست و اولین بار چادر به سر کرد. رفت تا بگوید: «خدایا خودت شاهدی دیگر تحمل اینهمه حرف و حدیث را ندارم. با حجاب می مانم اما بدون چادر؛ قبول؟!» مدام در ذهنش جملات را تکرار می کرد. رسید به در امامزاده، سلامی داد و عرض ادب به آستان مقدس امامزاده صالح. بعد از گرفتن اِذن دخول وارد شد. یک دفعه معلوم نشد چادرش به کجا گیر کرد که از سر رها شد. نشست روی زمین، چقدر برایش سخت بود بدون چادر..! انگار کسی در خیالش مدام زمزمه می کرد " مگر همین را نمی خواستی؟! " بغضش شکست، اشک هایش جاری شد. آنی نگذشت چادری را روی سرش حس کرد! مادر پیر مهربانی گوشه ی چادرش را روی سرش انداخته، با دستان چروکیده اش اشک های روی گونه را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت: «دخترم حکمت خدا بود که بین اینهمه مرد من اینجا باشم تا حریمت حفظ بشه و چشم نامحرمی به تو نیفته!» دخترک نگاهی به چهره نورانی پیرزن انداخت، صورتش خیس باران چشم هایش شد. پیرزن همانطور که دست روی سرش می کشید ادامه داد: «خدا خیرت بده که نمیذاری خون جگر گوشه ام پایمال بشه. شماها رو می بینم، داغ نبودنش برام قابل تحمل تر میشه» جمله آخر، جگرش را سوزاند! چادرش را آوردن، چادر پاره پاره شده را سر کرد. آمده بود چادرش را بگذارد زمین، چادرش از آسمان بال در آورد روی سرش... نگاهی به مادر شهید مفقودالاثر، نگاهی به امامزاده، نگاهی به آسمان... عهدش را تمدید کرد با خدا و مادر بی نشان... ❥•━┄ | | @dokhtaranchadorii
✿↝حجاب یعنی↜✿:⇩ ↫ح = حُرّیت ↫ج = جذبہ ↫آ=آبرو و شرف،آزادگۍ، ↫ ب = بݩدگـۍ ✿◥حجاب یعنۍ⇩ حُریّت و آزادگۍ و افتخار بݩدگۍ◣✿ @dokhtaranchadorii
امروز دشمݩ از سیاهۍ چـادرم واهمہ دارد• مۍدانم ڪہ سلاح من✋چـادر سیاهم #خاڪریز امروز مݩ است• سنگرم هرگز رهایت نخواهم ڪرد• @dokhtaranchadorii