#حرفاۍ_خودموݩۍ
چشماتو ببݩد دختر •••
بہ هیچۍ فڪر نڪن•••
بہ حرفاشوݩ فڪر نڪن•••
اونا نمیفهمن من و تو رو•••
درڪی ندارݩ از تفڪرات مون
چرا ناراحتۍ ؟
چرا دلت گرفت از حرفاشون؟
سرتو بلند ڪن•••
میدونستۍ چقدر خاصۍ ڪہ فڪرت اینہ راهت اینہ؟ میدونستۍ چقدر خاصۍ وقتۍ معناۍ حقیقۍ عشق و جنون و فهمیدۍ
دیگہ نترس
از هیچی از هیچ ڪس
از هیچ حرفۍ
مݩ و تو توۍ ایݩ زمونہ متفاوت ایم
یہ تفاوت عالۍ
نگاه ڪن ببین مهدی فاطمه (عج) با چہ عشقۍ نگـات مےڪنہ ؟
نگـاه ڪݩ بہ خودت توهم مدافع حرم دختر فاطمہ ایۍ (س) با چادرت
پس قوݪ بده از هیچ حرفۍ هیچ نگاهۍ هیچ سڪوتۍ هیچ ڪسۍ بخاطر انتقاد تفڪرات فوق العاده ات ناراحت نشۍ
بهتریݩ آدم هاۍ روۍ زمیݩ عین ڪوه پشتت هستند شهدااااااا
@dokhtaranchadorii
آناݩ چفیہ داشتند•••
مݩ✋ چـ✿ـادر دارم•••
مݩ✋ چـ✿ـادر مۍ پوشم
چـ✿ـادرمثݪ چفیہ محافظ مݩ است•••
امّا چــ✿ـادر از چفیہ بهتر است•••
آناݩ چفیہ مۍ بستند تا بسیجۍ وار بجنگند•••
مݩ✋ چـ✿ــادر مۍ پوشم تا زهرایۍ زندگۍ ڪݩم•••
آناݩ چفیہ را خیس مۍڪردند تا نَفَس هایشاݩ آلوده ۍ شیمیایۍ نشود•••
من✋ چــ✿ـادر مۍ پوشم تا از نفَس هاۍ آلوده دور بمانم•••
آناݩ موقع نماز شب با چفیہ صورت خود را مۍ پوشاندند تا شناسایۍ نشوند•••
مݩ✋ چــ✿ـادر مۍ پوشم تا از ݩگاه هاۍ حرام پوشیده باشم•••
آناݩ چفیہ را سجاده مۍ ڪردند وبہ خدا می رسیدند•••
مݩ✋ با چــ✿ـادرم نماز مۍ خوانم تا به خدا برسم•••
@dokhtaranchadorii
خُدایــا...
دِگـر شهیـد نمیخواهـے!?
امـا مـَن شــهادت را میخواهــم
گمنام شدن را میخواهـــم
میخــواهم گمنام باشم...
گمنـــام یعنے کسے کہ از دُنــیا حتــی یــک نام هم براے خود نمیخواهــــد🌹
#شهیدانه
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
✔️ #لیلة_الرغائب
☑️پنجشنبه ۱۳۹۷/۱۲/۱۶ 🔜
🔻از دست ندهید و زودتر برای دوستانتون بفرستید .👇👇👇
✍🏻💬روز اول ماه رجب که شب لیلة الرغائب هم هست حتما روزه بگیرید و نماز این شب خوانده شود که بسیار بسیار با ارزشه👌...
✨رجب ماه خداست؛ ماه پر بركتی است كه اعمال بسیاری برای آن ذكر شده است👇🏻...
✨پیامبراكرم ص فرمود: هر كس یك روز از ماه رجب را روزه بگیرد، مستوجب خشنودی خدا می شود و غضب الهی از او دور می گردد و دری از درهای جهنم بر روی او بسته می شود🚪✖️.
🌀اعمال ماه های رجب و شعبان، جهت آماده ساختن روح برای شركت در میهمانی ماه مبارك رمضان می باشد. برای درك عظمت ماه رمضان باید از قبل خود را آماده نمائیم✅.
💠پیامبراكرم(ص) فرمود:
ماه رجب، ماه استغفار امت من است. پس در این ماه بسیار طلب آمرزش كنید كه خدا آمرزنده و مهربان است💔.
❣اولین شب جمعه ماه رجب را لیلة الرغائب نامند. در این شب ملائك بر زمین نزول می كنند. برای این شب عملی از رسول خدا ص ذكر شده است كه فضیلت بسیاری دارد و بدین قرار است👇🏻...
💠روز پنج شنبه اول آن ماه - در صورت امكان و بلا مانع بودن- روزه گرفته شود...
🎗اگر شب جمعه شد؛ ما بین نماز مغرب و عشاء ، دوازده ركعت نماز اقامه شود كه هر دو ركعت به یك سلام ختم می شود و درهر ركعت یك مرتبه سوره حمد، سه مرتبه سوره قدر، دوازده مرتبه سوره توحید خوانده شود.
☑️وقتی دوازده ركعت به اتمام رسید، هفتاد بار ذكر" اللهم صل علی محمد النبی الامی و علی آله" گفته شود. پس از آن در سجده هفتاد بار ذكر" سبوح قدوس رب الملائكة والروح" گفته شود. پس از سر برداشتن از سجده، هفتاد بار ذكر" رب اغفر وارحم و تجاوز عما تعلم انك انت العلی الاعظم" گفته شود. در اینجا می توان حاجت خود را از خدای متعال درخواست نمود. ان شاء الله به استجابت می رسد.
❣(باذکر یک صلوات نشر دهید)❣
💢اللهم عجل لولیک الفرج💢
التماسدعــــــــا🌸
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_دهم 📚 ابوذر فقط میخندد...مهران هنوز هم بزرگ نشده...ترجیح داد چیزی نگوید... مهران
#رمان_عقیق_پارت_یازدهم
📚 زهرا با نگاهش بدرقهاش کرد....در دلش اعتراف کرد...آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی شش تکه باشد...ظاهر که مهم نیست دل مرد باید شش تکه باشد!
سامیه دستهایش را رو به روی چشمان زهرا تکان میدهد و زهرا را به خود می آورد نگاهش را به سختی از قامت ابوذر میگیرد...پروانه خنده کنان میگوید: روی مجنونو سفید کردی زهرا ...
زهرا تنها به یک تلخند برای پاسخ بسنده میکند و آوایی در دلش پژواک میشود که: اگر مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از آن شوریده تر بود!
سامیه با دلسوزی نگاهش میکند...زهرا هر روز پژمرده تر میشود ، خبرهایی برایش رسیده که ابوذر هم حال و هوایی مثل زهرا دارد ولی رو نکرده....خطای یک درصدی معروف نگذاشته تا زهرایش را
بی خودی امیدوار کن دستهایش را میگیرد و میگوید: این همه حسرت برای چیه زهرا؟ ابوذر هم یکی مثل همه هم فکراش...تو که دور و برت زیاد هستن از این مدل!
زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام میگوید:سامیه میدونی؟ من حتی میدونم از ابوذر بهتر هم دور و برم هست ولی چه کنم؟ سرید...دل بود..سرید اونم برای یکی مثل ابوذر ، من خیلی وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمت هم نبودیم من تا آخر عمر تنها میممونم....اینو با خودم عهد بستم نه اینکه بگم اونقدری عاشقشم که به پای عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگی میکنم ، نه من آدم خیانت کردن نیستم فکر به ابوذر
هم خیانته به یکی دیگه!
سامیه ترسید...خیلی هم ترسید این لحن مسمم را خوب میشناخت!
*
ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل حوزه میبرند و دربین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش را تشخیص داد....دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید.
_سالم آقا ابوذر اینطرفا جاهل؟
خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد و کنار حاج رضا علی که روی پله برای استراحت چند دقیقه ای نشسته بود نشست...به عادت معمول تنها چند دقیقه به چهره خدایی رضا علی خیره شد....سبحان اللهی گفت به این قدرت
خدا که هر بار این پیرمرد چشم بر هم میگذارد گویی خسوف میشود!
حاج رضا علی دانست درد دارد ابوذر آنقدر که مغز و استخوانش رسیده و اکنون اینجا نشسته....عرق چینش را از سرش برداشت و با آن خودش را باد زد
نگاهی به کارگر ها انداخت و گفت: نگاه نگاه میکنی جاهل؟
خیره شد به موزاییک های ترک برداشته کف حوزه و بی ربط گفت:حاج رضا علی به نظرت عمامه بهم میاد؟
حاج رضا علی درحال تمام کردن حرف نگاه ابوذر بود...خندید و گفت: بهت میاد رو نمیدونم چه صیغه ایه ولی میدونم عمامه ما آخوندا همه جا باهامون میاد!
خنده دار بود ولی ابوذر نخندید...دوباره پرسید:حاج رضا علی به نظرت بعد از اینکه معمم شدم همینقدر ریش بزارم یا ریشامو بلند تر کنم؟ عینک چی عینک هم بزنم؟ هم به تیپ مهندسیم میاد هم آخوندی..نه؟
حاج رضا علی خوب میدانست این حرفها مسکن است برای ابوذر درد چیز دیگری است دل به دلش داد میخواست بداند ابوذر تا به کجا این پرت و پلا ها را ادامه میدهد!
_ریش بلند و نمیدونم ولی ریشه ات رو به نظرم بلند تر کن عینکم که همه ما داریم ، پیش یه حکیم برو شماره اش رو بده بالا تر ، بهتر میبینی!
نه نمیشد حاج رضا علی دستش را خوانده بود بلند شد و دوزانو روبه روی حاج رضا علی نشست و گفت:
-: حاجی نمیدونم چمه ، ابوذر درد گرفتم! خودم شدم بیماری خودم ، خودم افتادم به جون خودم...خودم فهمیدم درد خودمم حاج رضا علی ابوذر درد گرفتم! بگو ...بگو بزار مرهم شه رو این
درد بی مذهب!
حاجی بی حرف بلند شد و در حجره اش را باز کرد و با سر اشاره کرد که داخل برود...سکوتش را نشکست چای قند پلو را کنار ابوذر گذاشت و یاعلی گویان تکیه داده به پشتی!
سکوت تلخ را شکست و گفت: ابوذر درد! تو خیلی خوشبختی ابوذر؟ بالاخره فهمیدی درد داری....بیماری پنهانیه این خود درد داشتن...خوش بحالت زود فهمیدی!من روزی که فهمیدم رضاعلی درد دارم ۳۸ سالم بود!
چشم های ابوذر گرد شد...رضاعلی درد هم مگر داریم داریم؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_دوازدهم
📚 به چشم های گرد شده ابوذر خیره شد....نگاهش را امتداد داد تا روی گل قرمز رنگ قالی رسید...به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی....سجاده اش را اینروزها پهن میکرد روی گل قرمز رنگ قالی...بعد کتابهایش را میچید همانجا روی گل قرمز رنگ قالی....و کسانی که دوستشان داشت مینشستند روی گل قرمز رنگ قالی....به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی....ابوذر را نگاه کرد....او هم خیره شده بود به گل قرمز رنگ قالی!
_38سالگی بود که فهمیدم رضا علی درد دارم...ابوذر حالم خراب بود...آقام نگاه کرد...خندید به حالم...آقام حکیم بود ، حکما فرق طبیب و حکیم رو که ملتفتی؟ آقام حکیم بود....نگفته درد آدمها رو
میفهمید....گفتم آقا رضا علی درد گرفتم...آقام حکیم بود...نگفتم رضا علی درد چجوریه! فقط اسم دردمو آوردم....گفت رضا علی مثل بقیه نباش! گفت این ننگو به خودت نخر که مثل بقیه باشی...مثل بقیه نمیر...یه آدم معمولی نباش مثل بقیه....با تشویق غش نکن مثل بقیه...آقام حکیم بود ابوذر میگفت بد بخت نباش مثل بقیه جهنم نرو مثل بقیه به آقام نگفته بودم رضاعلی درد چجوریه اما چون حکیم بود فهمید فهمید رضاعلی درد یا به قول تو ابوذر درد همون درد مثل بقیه بودنه!
ابوذر چشمهایش را بست...حاج رضا علی هم وقت گیر آورده بود گویا اینجا میان حجره کمتر از 18 مترش درس عرفان میداد؟
_درمون نداره حاجی مثل اینکه حاجی! ما چه بخوایم چه نخوایم مثل بقیه ایم!
_جاهل تکون بده به خودت شعر سرودن بسه....تو خواستی و نشد؟
خواسته بود؟ نه حالا که فکر میکرد نخواسته بود....اصلا او تازه فهمیده بود ابوذر درد چیست....نه نخواسته بود!
_پاشو برو جاهل کار دارم....توکل به خدا و به خانواده بگو!
بعد از حجره بیرون رفت...ابوذر تعجب نکرد چشمهایش گرد نشد حتی شاخ هم در نیاورد سالها بود فهمیده بود حاج رضا علی پشت پرده بین خوبی است...دست روی زانو اش گذاشت و یاعلی گویان بلند شد....مثل جوجه اردک ها پشت حاج رضاعلی راه افتاد.
_معمارجان قربانت اون موزاییکا کج نشه.
کلافه گفت: حاجی به خدا خسته شدم از توکل کردن.
رضا علی ایستاد نگاهش را از ملات و شلنگ باز آب گرفت و رساند به یقه ابوذر ، دستهایش را آرام به سمتش برد و یقه را مشت کرد و ابوذر را پایین کشید....لبخند زد و گفت:توکل؟ خسته شدی از توکل کردن؟ اهل توکل هم مگه بودی تو جاهل؟
یقه را رها کرد و بی حرف مشغول جابه جا کردن آجرها شد و دانه دانه آنها را به دست معمار میداد....ابوذر مات فقط رضاعلی را نگاه میکرد....رضا علی دانه دانه آجر ها را به معمار میداد با صدای بلند گفت: معمار حالشو داری برات یه داستان بگم؟
معمار عرقش را پاک کرد و گفت: نیکی و پرسش؟
رضاعلی زیر چشمی ابوذر را که بی صدا با کف پایش زل زده بود از نظر گذراند...آجری به دست معمار داد و گفت: میگن یه روز مجنون به لیلی خبر داد بیا تا ببینمت!
قرار رو گذاشتن و مجنون از فرط مجنون بودن یک روز قبل از روز موعود رفت محل قرار ، خیلی منتظر بود خسته که شد گفت یه دقیقه چشم رو چشم میزارم تا لیلی بیاد....معمار چشم رو چشم گذاشت ولی بیشتر از یه دقیقه شد...لیلی اومد و مجنون خواب موند....لیلی
منتظر مون و مجنون خواب موند....لیلی براش حرف زد و مجنون خواب موند...آخرش یه لب خندی زد و برای مجنون چند تا گردو گذاشت و رفت....گذشت تا مجنون بیدار شد و
فهمید ای دل غافل لیلی اومده و من خواب موندم....گردو ها رو که دید دیگه از خودش بیخود شد....یه رهگذر از اونجا رد شد و دید مجنون داره خون گریه میکنه...از ماجرا که خبر دار شد من باب دلداری مجنون گفت: غصه ات برای چیه؟ ببین برات گردو گذاشته...ببین چقدر دوستت داشته...به فکر این بوده که گشنه نمونی...مجنون میون گریه خندید و گفت: من لیلی شناسم...گردو گذاشت تا بهم بگه زود برات عاشقی کردن...برو گردو بازیتو بکن!
ابوذر بهت زده شد....گردو بازی؟ عاشقی؟
حاج رضا علی عرقش را پاک کرد و گفت: معمار قصه قصه ماهاست...بعضی وقتا یه حرفایی میزنیم خدا خنده اش میگیره....در حدش نیستیم وگرنه حتما میگفت برو گردو بازیتو بکن! خسته شدی معمار؟
معمار خنده کنان گفت: شما که حرفای قشنگ قشنگ میزنی خستگی از تن آدم در میره!
ابوذر حس میکرد دیگر نا در زانوانش نماند....خسته تنها خدا حافظی کوتاهی کرد و رفت حاج رضا علی تنها با لبخند بدرقعه اش کرد و نگاهی به در بسته حجره انداخت....این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی!📚
#ادامـہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#دلنوشته
مهدی جان سلام!
گل نرگسم سلام!
آقا جان...!
می دانم که دیر کردیم...
می دانم که هنوزم که هنوز است، در انتظار آمدن مان صبر می کنی...!
می دانم که با این همه انتظار و انتظار کردن مان، هنوز هم الفبای انتظار را نیاموخته ایم...!
امّا شما... امّا شما هنوز هم چشم امیدتان به ما مردم زمانه است...!
مولا جان...!
سال هاست کنارمان بوده ای!
سال هاست که در کوچه ها و خیابان هایمان، از کنارمان به آرامی گذشته ای....
سال هاست برایمان دعا می کنی و واسطه ی فیض ما با آسمانی...!
یا صاحب الزمان...
امّا ما زمینیان، با صاحب و امام مان چه کردیم!؟
آیا این ما نبودیم که با گناهان مان، شما را آزردیم و هر چه بیشتر بر دوران غیبت تان افزودیم...!؟
یا بقیة الله...
ما همان هایی هستیم که اَمان خویش را گم کردیم، امّا حقیقتاً به جستجویش برنخاستیم...!
ما همان هایی هستیم که در سایه ی نام شما، روزگار گذراندیم، امّا قدمی برای زدودن نقاب غیبت از روی دلنشین شما برنداشتیم...
آقا جان...
می دانم که همه ی حرف هایمان ادّعایی بیش نبوده است...
امّا...
ای گل نرگسم...
با همه ی نبودن ها و ادّعاهایمان...!
با همه ی بی مهری ها و ظلم هایی که در حق شما روا داشتیم...!
باز هم بر ما گران است که شما را ببینیم امّا شما را نشناسیم...!
بر ما گران است که صدای همگان را بشنویم، امّا صدای دلنشین شما را نشنویم...!
مهدی جان...
بر ما گران است که الطاف شما را به عینه در زمین ببینیم، ولی دشمن بر ما طعنه زند و حقایق بودن تان را انکار کند...
ای اَمان آسمان و زمینیان....
بر ما بتاب ای خورشید امامت...
یا صاحب الزمان، عجل علی ظهورک...
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
@dokhtaranchadorii
گرمت نمیشہ با چادر؟
تو تابستوݩ امساݪ با اون گـرمای خفہ ڪننده اش🔥 توۍ اتوبوس🚌 نشستہ بودم.
یہ دختر ڪوچوݪوۍ 8-9 ساݪہ👧 هم بہ خاطر نبود جا دور از مامانش نشستہ بود رو صندلۍ تہ اتوبوس.
دختر ڪوچوݪو روسرۍ اش رو خیݪۍ زیبا با رعایت حجاب همراه چادر عربۍ سرش ڪرده بود.
خانوم بدحجابۍ👱♀ ڪہ پیش دختر ڪوچوݪو نشستہ بود و خودشو باد میزد با افسوس گـفت:
(توۍ ایݩ گـرما اینا چیہ پوشیدۍ؟
از دست اجبار ایݩ مامان باباهاۍ خشڪ مقدس•••توگرمت نمیشہ بچہ؟)😡😤
هموݩ ݪحظہ اتوبوس ایستاد و باید پیاده میشدیم.
دختر ڪوچوݪو گره ۍ روسري اش رو سفت تر ڪرد و محڪم و با اقتدار گفت:
(چرا گـرممه•••ولۍ☝️ آتیش جهنم🔥 از تابستون امساݪ خیݪۍ خیݪۍ گـرم تره•••)
دختر ڪوچوݪو پیاده شد و اوݩ خانم بدحجاب سخت بہ فڪر فرو رفت•••
@dokhtaranchadorii
چادر مشڪۍ ڪہ مۍپوشد چہ زیبا
مۍشود
ماهِ ڪامݪ در شب تاریڪ پیدا مۍشود
سر بہ زیر وسربلند ازڪوچہ ها رد
مۍشود
با سڪوتش ڪم محݪۍ مۍڪند تا مۍشود
#تو_ماهِ_ڪاملـۍ_بانو😊♥️
@dokhtaranchadorii
امـانَت است دیگر
↫چـــادرم را میگویم!
امانت را هم
جایی جز روۍ سَـــر نمےگذارند•
مگـر خـداوند نگفتہ است ڪہ⇩
" إِنَّ اللَّهَ يَأمُرُكُم أَن تُؤَدُّوا الأَماناتِ إِلىٰ أَهلِها "
بہ گـمانم بہ فڪر این روزها بوده
ڪہ امانَت حضرت فاطــمہ سݪام الله عݪیهابر زمیــݩ نماند•
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_دوازدهم 📚 به چشم های گرد شده ابوذر خیره شد....نگاهش را امتداد داد تا روی گل قرمز
#رمان_عقیق_پارت_سیزدهم
📚 آیات (فصل سوم)
به عدد ۱۵ که تعدا تماس های از دست رفته ام از جانب پری ناز بود خیره شدم...آرام به پیشانیم زدم چرا یادم نبود امروز از مشهد برگشته است؟
شماره اش را گرفتم گویا منتظر تماسم بود که بالفاصله گوشی را برداشت:
_سلام پری جوونم تو رو خدا ببخش واقعا شرمنده گوشی روی سایلنت بود و ببخش جای یکی از بچه ها شیفت بودم دیشب تا الان خواب بودم!
صدایش که ته مانده نگرانی در آن موج میزد آرامش خاصی انتقال داد: سالم عزیزم فدای سرت من که مردم از نگرانی...همیشه نرسیده میومدی برای سوغاتیا این بود که نگران شدم از خواب
بیدارت کردم؟
دوستش داشتم او بهترین همسر پدر دنیا بود....کش و قوسی به تنم دادم و گفتم: نه قربونت برم باید بیدار میشدم باید آماده شم....امشب با مامان عمه شام مهمونتونیم....اگه بدونی چقدر هوس
کشک بادمجوناتو کردم!
میخندد و میگوید:تشریف میارید صاحب خونه....به روی چشم حتما برات درست میکنم!
_قربان دل مهربونت عزیزم اگه خسته سفری نمیخواد به زحمت بیوفتیا!
_زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب بردنه..منتظرتم!
_چوب کاری میفرمایید سالار!
_به جای این حرفا آماده شو منم برم به کشک بادمجونام برسم.
_فدای دست همیشه دست به نقدت چشم.
گوشی را قطع کردم و دستهایم را کش آوردم و با تمام قدرت داد زدم تا خستگی و کوفتگیم در برود....مامان عمه طبق معمول بعد از این حرکتم یک (مرض) بلند میگوید و من را به خنده می
اندازد....از توی حال صدایش را میشنوم که میپرسد پریناز بود؟
خمیازه ای میکشم و میگویم:آره مامان عمه پاشو تا من دوش میگیرم آماده شو بریم شام اونجا دعوتیم!
دوش آب سرد حسابی حالم را جا می آورد....مامان عمه مدام به در میزند و من علی رقم میل باطنیام دل میکنم از این حس خوب!
_اومدم
زنگ در را میفشارم و میدانم مثل همیشه با آیفون باز نمیشود صدای پای کوچک سامره را از پشت در میشنوم...در باز میشود و چهره خندان خواهر کوچک و دوست داشتنی ام را میبینم....زندگی یعنی همین اینکه یک منحنی رو به پایین کسی اینچنین دلت را روشن کند!
_سلام آبجی آیه..دلم برات تنگ شده بود!
خم میشوم و محکم در آغوشش میکشم....
_سلام الهی من فدات شم....کجا رفتی تو نمیگی دل آیه میگیره؟
_آی آی آلوچه شدم آجی یواشتر!
رهایش کردم مامان عمه هم بوسیدتش پریناز را منتظر نگذاشتم و محکم در آغوشش گرفتم.
چندمین بار بود که با خودم اعتراف میکردم بهترین غیر مادر و در عین حال عین مادر دنیا خود خود شخص پیش رویم است؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_چهاردهم
📚....کم کم بابا محمد و ابوذر هم از راه میرسند و سفره شام را مچینیم...خدای من در این یکهفته دوری چقدر دلم برای پدر نازنینم تنگ شده بود...موهای جو گندمیشاش و چشمهای مشکی اش را از نظر میگذرانم و جان تازه میگیرم....آنقدر در بدو ورود بوسیدمش که صدای کمیل و ابوذر را در آوردم!
کشک بادمجانهای روی سفره عجیب هوس انگیز شده بودند....بدون تعارف پیش دستی ام را پر بادمجان و نعناع و پیاز داغ کردم و با لذت کشک و این مخلوط خوش طعم را مزه مزه کردم!
کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر....خفه نشی همه اش برای خودت!
ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت و من با خنده مرموزی گفتم:داداشم نگفتی ترازت
تو آخرین آزمون چند شد؟
به آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت: نوشابه نداریم؟
ابوذر باخنده گفت: حناق داریم!
حرفش همه را به خنده انداخت....مامان عمه مدام از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی میکرد...نگاهی به پریناز انداختم....نوع نگاهش مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد....میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به نفع من نخواهد بود...خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید:راستی جواب خانم فضلی رو چی بدم؟
غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم...میان سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا بعدا در موردش حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه!
پری ناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی حریف را فتیله پیچ کند:به نظرم الان بهترین وقته!
ابوذر که اوضاع را درک کرده بود روبه پریناز گفت:مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ شده؟
پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:شما دوغتو بخور تو کار بزرگترا دخالت نکن!بله....شمشیر را از رو بسته بود....خیره به غذایم بی خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزند گرامشون بشه!
با لحن تقریبا تندی پرسید:یعنی موافق نیستی حتی پسره رو ببینی؟
نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیرآورده بود...آن هم چه وقتی دوباره نگاهم را به سفره دادم و گفتم:نع!
گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل گفت:از بس خری آیه!
کمیل که داشت لیوان دوغش را سر میکشید با این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد و روی
صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد....ابوذر و بابا باصدای بلند خندیدند و من هنوز شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید!
نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم:خب چرا اینجوری میگی!
لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت:پسره دکتر بدبخت تو خوابتم نمیتونی ببینی که همچین کسی در خونتو بزنه...با شعور با درک با کمالات با معرفت...خوش تیپ خوش لباس و پولدار دیگه چی میخوای؟
خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چه استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو بد بخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم آخوند....بعضیا هم مثل بابا جونم هم معلم هستن!
سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت:من چی من چیم؟
محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم: بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل همه ان نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردمو با لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن...شغل که مالک
انسانیت و برتری آدمها نیست!
ابوذر و بابا شانه هایشان میلرزید و کمیل با دست به پیشانیاش میکوبید و مامان عمه تنها میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این اتفاقات بود!
پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد:آیه دونه دونه اینا رو رد کن...آخرش بگو پری جون دبه ترشی رو درست کن کار از کار گذشت!.....📚
#ادامـہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#مرا_عهدیست_با_مادر👇👇 @dokhtaranchadorii
┄━•●❥ مرا عهدیست با مادر ❥●•━┄
متحول شده بود اساسی، قبل از آن شل حجاب بود آن هم اساسی. انقدر این تحول برایش لذت بخش بود و زیر دندانش مزه کرده که حاضر نبود آن را با دنیا عوض کند اما چیزی این وسط آزارش می داد، تمسخر و تیکه های دیگران؛ متلک ها تمامی نداشت. فک و فامیل ول کن ماجرا نبودند: «جو زده شدی. دو روز دیگه چادرتو میزاری زمین!»
پی ام های بچه های دانشگاه پی در پی برایش ارسال می شد: «عکسای قبلی رو باور کنیم یا اینا رو قدیسه! بابا مریم مقدس فیلم بازی نکن برای ما» رفیق فابریک هایش از همه بدتر: «چادری امل! مگه عهد قجره..!»
توهین پشت توهین، بالاخره کم آورد. قلبش به درد آمد از این همه حرف های شبیه به نیش سمی مار کبری..! با خودش دو دو تا چهار تا کرد، تصمیم گرفت با حجاب بماند منهای چادر..! تا شاید روحش از زخم زبان ها رهایی یابد.
رفت امامزاده صالح، همان جایی که با خدا عهد و پیمان بست و اولین بار چادر به سر کرد. رفت تا بگوید: «خدایا خودت شاهدی دیگر تحمل اینهمه حرف و حدیث را ندارم. با حجاب می مانم اما بدون چادر؛ قبول؟!» مدام در ذهنش جملات را تکرار می کرد.
رسید به در امامزاده، سلامی داد و عرض ادب به آستان مقدس امامزاده صالح. بعد از گرفتن اِذن دخول وارد شد. یک دفعه معلوم نشد چادرش به کجا گیر کرد که از سر رها شد. نشست روی زمین، چقدر برایش سخت بود بدون چادر..!
انگار کسی در خیالش مدام زمزمه می کرد " مگر همین را نمی خواستی؟! " بغضش شکست، اشک هایش جاری شد. آنی نگذشت چادری را روی سرش حس کرد! مادر پیر مهربانی گوشه ی چادرش را روی سرش انداخته، با دستان چروکیده اش اشک های روی گونه را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت: «دخترم حکمت خدا بود که بین اینهمه مرد من اینجا باشم تا حریمت حفظ بشه و چشم نامحرمی به تو نیفته!»
دخترک نگاهی به چهره نورانی پیرزن انداخت، صورتش خیس باران چشم هایش شد. پیرزن همانطور که دست روی سرش می کشید ادامه داد: «خدا خیرت بده که نمیذاری خون جگر گوشه ام پایمال بشه. شماها رو می بینم، داغ نبودنش برام قابل تحمل تر میشه» جمله آخر، جگرش را سوزاند!
چادرش را آوردن، چادر پاره پاره شده را سر کرد. آمده بود چادرش را بگذارد زمین، چادرش از آسمان بال در آورد روی سرش...
نگاهی به مادر شهید مفقودالاثر،
نگاهی به امامزاده،
نگاهی به آسمان...
عهدش را تمدید کرد با خدا و مادر بی نشان... ❥•━┄
#فاطمه_قاف |
#مشکی_آرام_من | #حجاب_حیا
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@dokhtaranchadorii
✿↝حجاب یعنی↜✿:⇩
↫ح = حُرّیت
↫ج = جذبہ
↫آ=آبرو و شرف،آزادگۍ،
↫ ب = بݩدگـۍ
✿◥حجاب یعنۍ⇩
حُریّت و آزادگۍ و افتخار بݩدگۍ◣✿
@dokhtaranchadorii
از چۍ بگم•••
نمۍدونم از چۍ بگم
از خوݩ #شهدايۍڪہ رفتݩ تا الاݩ راحت سرمونو روۍ باݪش بذاریم
یا از گریہ هاۍ مظݪوماݩہ ۍ بچه هاۍ #مدافعاݩ_حرم
از سوختݩ #چـادر پشت در
یا از #میخ_مسمار
هر عقیده اۍ ڪہ داشتہ باشیم
اونایۍ ڪہ بہ خاطر #دیݩ از همہ چیزشوݩ گذشتن
اونایۍڪہ جوݩ دادن تا الان ماها #آرامش داشتہ باشیم
اونایۍڪہ همہ چیزشونو براۍ #خدا دادݩ
براۍ ما قابݪہ احترامݩ
هر عقیده اۍڪہ داشتہ باشۍ :
یاد #عاشورا و #امام_حسیݩ
(علیه السلام )ڪہ میفتۍ اشڪ از چشمات جارۍ میشه•••
پس بیا فڪر ڪݩ امام حسیݩ واسہ چۍ شهید شد
چرا چـادر #فاطمہ پشت در سوخت وݪۍ از سرش نیفتاد•••
چرا #شهدا رفتݩ و #شهید شدݩ ؟
به خاطر اینڪہ #اسلام باقۍ بمونہ
حاݪا☝️
یادت ݩره با #گناه دارۍ پا رو
#خوݩ ڪیا میذارۍ•••
@dokhtaranchadorii
#حضرت_آقا👇🏻
°|اگر ڪسۍ بہ دختر چادرۍ یا باحجاب
با نظر تحقیر نگاه میڪند•••
#تحقیرش ڪنید..![✊🏻]
#هوامونو_دارها♥️|°
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_چهاردهم 📚....کم کم بابا محمد و ابوذر هم از راه میرسند و سفره شام را مچینیم...خدای
#رمان_عقیق_پارت_پانزدهم
📚....خم شدم و همنجا پیشانی اش را بوسیدم و دم گوشش گفتم:غصه نخور مامانی!
خندید میدانستم خیلی دوست دارد مادر صدایش کنم...حقش بود مادر صدا شود این بهترین غیرمادر اما عین مادر دنیا.اما....
سفره که جمع شد مامان عمه و پریناز و بابا دور هم نشستند تا درباره سفر اخیرشان به خانه مادر زن بابا حرف بزنند....ابوذر خودش را با کانال های تلویزیونی مشغول کرده بود و کمیل هم برای سامره قصه میخواند تا خوابش ببرد...لبخندم آمده بود...چه عجب این برادر یک بار با دل این خواهر
کوچک راه آمد....چای آن سه نفر را برایشان گذاشتم و یک چای لیوانی برای ابوذر بردم و کنارش نشستم....نگاهش
کردم....نگاهم نکرد...عجیب مشغول بود نگاهش این روزها...کنترل را گرفتم و کانال را عوض کردم اعتراضی نکرد...معلوم بود نگاه میکند ولی نمیبیند....چایم را برداشتم و جرعه ای نوشیدم....صدای تلویزیون را بلند تر کردمو گفتم: نمیخوای بگی؟ الان خیلی وقته حبسش کردی؟
گیج سرش را برگرداند و نگاهم کرد....لبخند زدم و توت خشک شده را به دهانم گذاشتم:یه چیزی میخوای بهم بگی ولی نمیگی...حرف حبس شده پشت نگاهتو میگم!
چشمهایش را میبنددو گردنش را میدهد عقب تکیه به قسمت فوقانی مبل به دروغ میگوید:نه چیزی نیست!
میگویم:دروغ گناه کبیره است حاجی جون..همین شماها آبروی آخوندا رو بردید دیگه!
تلخندی میزند:خب چی بگم؟
با هیجان تصنعی میگویم:بزار من حدس بزنم...عاشق شدی نه؟
ناگهانی چشمهایش را باز میکند و خیره نگاهم میکند....بلند میخندم آنقدر که سرهای جمع سه نفره به سمتم برمیگردد...دستم را جلوی دهنم میگیرمو معذرت خواهی میکنم از آن سه فردی که میدانم عشق میکنند با صدای قهقه ام! ابوذر که میبیند هوا پس است دستم را میگرد و به تراس میبرد.... هربار که نگاهش را به یاد می آورم خنده ام میگیرد....دستش را روی صورتم میگذارد و عصبانی میگوید:زعفران...بسه دیگه!نمیگوید زهر مار میگوید زعفران...خیلی وقت است که با حاج رضاعلی و رفقایش قرار گذاشته حرف بد نزند و بد دهنی نکند...با زور و زحمت قورت میدهم خنده ام را و با لبخند ته مانده آن خنده
میگویم:خب تعریف کن کی هست؟
نگاهم میکند و سکوت میکند بعد سرش پایین می اندازد و دستهایش را داخل جیب هایش میکند و میگوید: از دخترای دانشگاهه ترم اولیه...تو انجمن باهاش آشنا شدم...ادبیات میخونه.
برادر کوچکم عاشق شده بود....ابوذر عاشق شده بود....آه خدای من چقدر سرم شلوغ شده این روزها...این دیگر جزو برنامه ام نبود!
دستم را دور گردنش می اندازمو میگویم:باریک الله...خوبه نه خوشم اومد...همیشه فکر میکردم آخر آخرش پریناز یه دختر برات پیدا میکنه میرید خواستگاری و مزدوج میشی ولی خوشم اومد توهم کم بیش فعال نیستی!
میخندد و هیچ نمیگوید....روی نوک دماغش میزنم و میگویم:راستی چرا به کسی نمیگی؟ خب بگو پری واست آستین بالا بزنه...میدونی که منتظر لب تر کنی!
پوفی میکشد و کلافه میگوید: نمیشه آیه نمیتونم...اصال نمیدونم اینکار درسته یا نه؟ دختر یه پدر تاجر داره از این بازاری های به نامه...صبحا با سانتافه میرسوننش بعد از ظهرا با جگوار میان
دنبالش....من عمرا بتونم همچین زندگی ای براش بسازم...اصالا عرفم بیخیال شم شرع و دین خدا میگه وظیفه اته در شان زنت براش زندگی بسازی....منم نمیتونم!
دستم را از دور گردنش بر میدارمو روبه رویش می ایستم به چشمهایش نگاه میکنم تردید را میخوانم
-:ابوذر....تو راست میگی حرفت کاملا منطقیه ولی تو که هنوز چیزی نگفتی با دختره صحبت کن شاید کنار اومد...توکل کن به خدا!
نام توکل را که میشنود لبخند میزند زیرلب چند بار توکل را زمزمه میکند و بعد بی ربط میگوید:تاحالا گردو بازی کردی؟
تعجب میکنم:نه چی هست؟
پوزخند میزند و میگوید:همین کاری که تو پیشنهاد کردی!
چشمهایم گرد میشود:چی میگی ابوذر! منظورت چیه؟ 📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_شانزدهم
📚...سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید:هیچی ولش کن...در مورد پیشنهادت هم متاسفم ، من آدمی نیستم که برم مستقیم به دختر مردم بگم بیا زنم شو!
لبخند میزنم...راست میگوید ابوذر آدمی نیست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زنم شو...ما آیه آدمی هست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زن برادرم شو!
_چیکارت کنم؟ یه ابوذر که بیشتر نداریم...آدرسشو نداری؟ برم خود دختره رو ببینم؟
هیجان زده نگاهم میکند و میگوید:آیه یعنی واقعا میخوای اینکارو بکنی؟
دست به سینه میگویم:آره ولی نه بدون مزد...حق الزحمهامو میگیرم!
میخندد گویی خبر خیلی خوشی را شنیده نگاهی به آسمان می اندازد و بعد سرخوش میگوید: هر وقت وقت خالی داشتی خبرم کن تا ببرکت دم در دانشکده اش!
در دل میگویم:بی عرضه از دم دانشکده آنطرف تر نرفته برای آدرس!
مامان عمه با سینی میوه وارد تراس میشود و درحالی که چشمهایش را ریز کرده من و ابوذر را از نظر میگذراند... ظرف میوه را روی میز میگذارد و روی یکی از صندلی ها مینشیند و بی صدا به ما خیره میشود....منو ابوذر به هم نگاه میکنیم و بعد به مامان عمه صامت بالاخره سکوت را میشکند و
میگوید:یا الله هر سر و سری که دارید و همین الان میگید یا پرینازو میندازم به جونتون!
با تعجب خیره اش میشوم بی توجه به من روبه ابوذر میگوید: من که میدونم یه خبری هست...راستشو بگو عاشق شدی اومدی دست به دامن آیه شدی؟
ابوذر قیافه ای به خود میگرد که هر بیننده ای را به خنده می اندازد...آنقدری عقل ندارد که بفهمد مامان عمه دارد یک دستی میهمانش میکند برای همین باناله میگوید: اینقدر تابلو؟؟
مامان عمه بشکنی میزند و میگوید:بازم مثل همیشه گرفت...زود تند سریع تعریف کن قضیه چیه؟کجا آشنا شدی؟ دختره کیه ؟ چیکاره است و هر مشخصاتی که دار رو همین الان رد کن بیا!
چند دقیقه بعد از عمه بابا و پریناز هم آمدند....اگر دست ابوذر بود همانجا به گریه می افتاد....بابا روی شانه ابوذر زد و گفت:خوب دور و برت آدم جمع میکنیا!
عمه که حس کنجکاوی اش امانش نمیداد چشم و ابروی برای ابوذر آمد و گفت: ابوذر اون کتابه بودقرار بود بدی...اونو بیا بهم بده لازمش دارم !
ابوذر کلافه به همراهش رفت....خدایش بیامرزد....بابا با خنده به صندلی کنارش اشاره کرد و دعوت کرد تا بنشینم.... کنارش نشستم و پریناز سیب ها پوست کنده را تعارفمان کرد....بابا گازی به سیب زد و پرسید: چه خبرا؟ یه هفته ندیدمت دلم برات یه ذره شده بود....
گونه اش را بوسیدم و پریناز لبخندی زد
بابا موهایم را پریشان کرد و پرسید:چه خبر از بیمارستان؟ راضی هستی؟
راضی بودم....از نرگسهای هر صبح عمو مصطفی از چای و نسکافه ها و قهوه های سردی که میخوردم از کم کاری دوستانم و جبران کارشان از دیدن کودکان مریض اما شیطان بخش اطفال....از درد و دل کردن با نرجس جان از خواهر بودن برای هنگامه از جای مریم شیفت ایستادن از
نگرانی برای پوست نسرین زیر آنهمه آرایش از...من راضی بودم!
لبخندی زدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و خیره به پری ناز گفتم: معلومه که راضیم.
پریناز آخرین تلاشهایش را هم کرد و گفت:آیه در مورد پسر خانم فضلی مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
نچی گفتم و رو به بابا گفتم: میشه به زن مهربونت بگی من اونقدری عقل دارم که بفهمم چی کار میکنم؟
بابا هم میزند به لودگی و میگوید:پری جان آیه اونقدری عقل داره که بفهمه چی کار میکنه!
پری ناز چشم غره ای نثار بابای مهربانم میکند و میگوید: هی تو دل به دلش بده داره 27 سالش میشه...آیه به خدا ، خدا راضی نیست اینقدر منو حرص میدی...فکر میکنی یکی دو سال دیگه اینقدری که الان خواهان داری بازم اینقدر خواستگار پیدا میکنی؟
راست میگفت؟ دروغ که نمیگفت...پس حتما راست میگفت!......📚
#ادامـہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii