eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
601 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌿🌺 پروردگارا، زنانی که خود را پوشیده نگه می‌دارند مشمول رحمت و غفران خود بگردان. @dokhtaranchadorii
پویش 😍😍 همگی در لحظه سال تحویل دعای فرج بخوانیم😍 لطفا اطلاع رسانی کنید🌹 @dokhtaranchadorii
#پروفایل🌹 #چادری⭐️ @dokhtaranchadorii
✨🌹✨🌹✨🌹✨ #چآدرانه ❣ اصالت زن مسلمان، #عفت اوست که #حجاب، مهم ترین رکن آن است. @dokhtaranchadorii
ایݩ جمعہ ڪه لیلة الرّغائب باشد قلبم بہ تماشاۍ تو راغب باشد یارب برساݩ مهدۍ خود را ڪه دلم مشتاق بہ آن امام غایب باشد @dokhtaranchadorii
•°{}°• خودت گفتۍ ڪه وعده در بهار است بهار آمد دݪم در انتظار است بهار هر ڪسۍ عید است و نوروز بهار عاشقاݩ دیدار یار است ♥️🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼♥️ @dokhtaranchadorii
یوسف زهرا همچنان غریب است ما هنوزم خوابیم؟ یاابن الحسن(عج) نمیدانم امروز از چه بنویسم. از درد دلامون، از گناهانمون، از خوبی های شما از بی خیالیمون، از غفلت هامون، و یا از... وقتی تو نیستی، باران تمام اشکهای دلتنگ را همنوا با خویش جاری میکند و بغضها را میشکند وقتی تو نیستی، باران همان نبودن توست که قطره قطره چکیده میشود بر جای جای زندگی... نمیدانم تو در کجای این جای جای زمین، بر خطاهای من اشک میریزی و گناهای مرا دل نگرانی تو باید باشی، تا باران به مژده آسمانی بدل شود و امید را زمزمه کند تو باید باشی، که در میان باران، چشمان مهربانت را به هر سو بدوزی و رنگین کمان شادی را، در میان رحمت پروردگارت پدیدار سازی تو باید باشی، تا باران تمام وسعت کویری خاک را سیراب کند و گرنه دور از تو، هیچ پیدایی تشنگی های زمین را افاقه نخواهد کرد... منتظر دلشکسته یوسف زهرا يا اباصالـــــح المهدی ادركنــــی @dokhtaranchadorii
🌿🌸🌿 ✅تکلیف را حضرت هادی(علیه‌السلام) مشخص کرده‌اند! پرسیده بود؛ 💢وظیفه‌ ما شیعه‌ها در #عصر_غیبت چیست؟ 🔹کوتاه و گویا.. مفید و مختصر، فرموده بودند؛ ✨«دعا و انتظار فرج» ✨ 🌀پرسید؛ چه‌دعایی؟ فرمودند؛ این دعا؛«...ای خدایی که خودت، رسول و فرشتگان و صاحبان امر را به من شناساندی، مرا هدایت کن، به‌سوی ولایت کسی ‌که #اطاعتش را #واجب فرموده‌ای» 📚مهج الدعوات، صفحه۳۲۲ #الهی_عظم_البلاء... #اللهم_ارنی_الطلعه_الرشیده.. ❀ اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ❀ 🌿🌸🌿 @dokhtaranchadorii
این جمعه هم نیامدی😔😔😭😭 @dokhtaranchadorii
1_54936912.mp3
3.98M
🌿🌸🌿 ✅ مردم گناه نکنید... 💠 امام زمان (عج) است... 🔸 ❀ اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ❀ @dokhtaranchadorii
💟💟💟 #چآدرانه ❣ بآنو باید مدح کرد و ستود نجابت قدم هایی که بر می داری متانت صدایت وقار گام هایت قلب رئوفت و رفتار زهرا"س" گونه ات را که تمام و کمال بوی خدا می دهد بوی بهشت خدا... @dokhtaranchadorii 🌹
#چآدرانه ❣ چرخش چادر مشکین تو بر گرد نسیم نیشخندی زده بر زلف پریشان در باد @dokhtaranchadorii 🌹
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_بیست‌و‌دوم 📚 لبخندی زد و گفت:و این خیلی خوبه یه چیز دیگه...زهرا من شنیدن شما از ی
📚...مامان عمه کنارم مینشیند سر خوش میگویم:تو رو اذیت نکنم کی رو اذیت کنم؟ راستش...خب من با دختره حرف زدم... ...کمی لفتش میدهم تا بلکه جانش بالا بیاید و بعد با لحن مرموزی میگویم:فک کنم علف خیلی به دهن بزی شیرین اومده! بی اختیار میخندد...دلم خوش میشود به خنده هایش ، به شادی اش ،دلم خوش میشود به این منحنی های روبه پایین نزول قشنگی است! _آیه خیلی خانمی خیلی...میدونستی؟ _آره میدونم! تشکر میکند و تشکر میکند...سرم را درد آورده تشکر هایش...مامان عمه که فقط میخندد...خوشش آمده...به گمانم یاد سریالهای محبوب کره ای اش افتاده...با آن داستانهای آبکی که بی شباهت به رمانهای ایرانی نیست...بعد از کلی حرف زدن و تشکر کردن که من از فرط خستگی واقعا هیچ یک را نفهمیدم ، خداحافظی میکند و من نفس راحتی میکشم چشمهایم را میبندم و در دل به خدا میگویم: عملیات با موفقیت انجام شد فرمانده...امر دیگه؟ و بعد دوباره داراز میکشم روی مبل راحتی...باید برنامه ریزی کنم...باید پریناز و بابا محمد را مطلع کنم...بعد بروم محل کار پدرش بعد باز هم با خودش حرف بزنم بعد با ابوذر حرف بزنم...بعد آماده شوم برای پذیرش یک نقش جدید در زندگی ام...یک خواهر شوهر برای یک عروس...بعد آه ، یادم آمدم بعد زندگی کنم... خدای من چقدر کار روی سرم ریخته و من نای انجام هیچیک را ندارم! مامان عمه بی توجه به خستگی ام برگه ای را مقابلم قرار داد...طرح جدیدش بود یک مانتو فوق العاده شیک.. _میخوام بدم پریناز برای تولیدی ببین خوبه؟ خوب بود خیلی هم خوب بود: آره خیلی نازه ناقلا نگفته بودی طرح جدید داری! _امروز به ذهنم رسید همین سر صبحی میخوام کادوش بدم به زهرا واسه شیرینی خورونش! _اوه عقیله جان تا شیرینی خورون هم پیش رفتی؟ تلویزیون را روشن میکند و میگوید: ببین اسم بچه هاشونم انتخاب کردم... خدابخواد حله...سق سیاه تو البته اگه بزاره! با خستگی میخندم...خدا کند سق سیاهم بگذارد...چشمهایم را روی هم میگذارم ، من خواب میخواهم...خواب! صدای آلارم گوشی از خواب پراندم... سریع خاموشش کردم مبادا مامان عمه از خواب بیدار شود...درست نمیدانستم چه ساعتی بود ولی هوا گرگ و میش بود نگاهی به ساعت انداختم 4 صبح! اوه خدای من..من یک گوریل به تمام معنا بودم...۱۲ساعت خواب؟ کسل به سمت آشپزخانه رفتم که دیدم مامان عمه هم بیدار شده شرمنده گفتم:آخ ببخش آلارم گوشی بیدارت کرد؟ خمیازه کشان سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: اولا آلارم نه و زنگ هشدار بیدار باش ، بعدشم باید بیدار میشدم امروز خیلی کار دارم! میخندم...ساعت چهار صبح هم دست از حساسیت هایش برنمیداشت رگ آریایی کلفتی داشت...آلارم نه هشدار بیدار باش!از این واژهای اجنبی بدش می آمد... نمازم را میخوانم و میز صبحانه را میچینم چه اشکال دارد یکبار من برای عقیله ام سنگ تمام بگذارم؟ میز صبحانه را که میبیند این مثل مادر تمام عمرم سوت بلندی میکشد و میگوید: ناپرهیزی کردی سر صبحی...خبریه؟ فنجانش را تا نیمه چای میریزم و بعد ریز میخندم و میگویم:خبر خاصی نیست خواستم یکم متفاوت عمل کنیم...متفاوت بودن مده عقیله جون! نان سنگک فریز شده کم کم در تستر داغ میشود و من ساعت پنج و ربع صبح را از نظر میگذرانم اگر تا نیم ساعت دیگر سوار اتوبوس شوم میتوانم یک پیاده روی بیست دقیقه ای داشته باشم...پس تند تر لقمه هایم را میجوم و به این فکر میکنم این پیاده روی ارزش نوش جان کردن این لقمه های هول هولی با چاشنی چشم غره های مامان عمه را دارد....📚 @dokhtaranchadorii
📚 الهی شکری میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سری به تاسف تکان میدهد و میگوید :عین بچه هایی آیه...قشنگ میشه فهمید چی تو سرته! میخندم و گونه هایش را محکم میبوسم: مامان عمه جون امروز شاید یکم دیر برگردم احتمال میدم این ابوذر بازم پا پیچم شه و مجبور شم باهاش برم جایی نگران نشو میخوای برو خونه بابا اینا تا من و ابوذر بیایم. لقمه اش را قورت میدهد و میگوید:اتفاقا با پریناز هم کار دارم آره شب بیا همونجا! راه خانه تا بیمارستان را خیلی دوست داشتم چون از ایستگاه تا بیمارستان یک مسیر تاکسی خور داشت که جان میداد برای تاکسی سوار نشدن و پیاده روی! راس ساعت هفت و سی دقیقه مثل هر روز جلو در بیمارستان بودم یک راست سراغ باغبان پیرمان رفتم از دور دیدم دارد با یک دوچرخه سوار حرف میزند... وقت نداشتم تا پایان صحبتش! سلامی دادم و عمو مصطفی مهربان به سمتم برگشت و بلند گفت:سلام دخترم صبحت بخیر و هم به عادت هر روز تحویلم گرفت مرد دچرخه سوار به سمتم برگشت و من یک آن دهانم باز ماند! مبهوت و هول سلامی دادم و پیرمرد به خودش نگاهی انداخت و گفت:چیزی شده؟ دهان شل شده ام را جمع کردم و گفتم: راستش دکتر والا یه لحظه واقعا تعجب کردم یعنی انتظار هرکسی رو داشتم جز شما! بعد دوچرخه اش را از نظر گذراندم و گفتم:فوق العاده است! خنده مردانه ای کرد و گفت:چی دوچرخه؟ _دوچرخه نه دوچرخه سواری ...دوچرخه سواری یه شخصی مثل شما فوق العاده است! عمومصطفی با نرگسهای خوش بوی همیشگی اش برگشت:بیا دخترم بیا که همین چند دقیقه پیش چیدمشون. دکتر والا با کنجکاوی به نرگسها نگاه میکرد و عمو مصطفی خندان گفت:مثل دخترمه دکتر ، عاشق نرگسه منم از دستم بر میاد و هر روز این چندتا شاخه نرگس رو بهش هدیه میدم! دکتر خیره نگاهم میکند و زیر این نگاه معذب میشوم بی فکر نرگسها را به سمتش میگیرم و میگویم:بفرمایید مال شما... سکوت میکند و نگاهش بین نرگسها و چهره ام گردش میکرد و بعد آرام گفت:خیلی شبیهشی! با تعجب نگاهش کردم:بله؟ خنده ای کرد و نرگسها را از من گرفت:حدود بیست بیست و پنج ساله که خارج زندگی میکنم و خیلی از خلق و خوهاشون جزو رفتار هام شده یکیش همین تعارف نداشتنه...ممنونم از لطفت! بعد سوار دوچرخه اش شد و دور شد....با خنده نگاهش کردم نرگسهایم را بی تعارف برد...آه یادم رفت خوب بویشان کنم...دماغم بو میخواهد بوی نرگسهای تازه چیده شده! آقا مصطفی را با کلی خواهش و التماس دکترشان را راضی کرده بودم که فقط بیست دقیقه ناقابل از بخش بیرون بیایند و با رعایت نکات امنیتی در محوطه بیمارستان بازی کنند...مینا و سارا...بیشتر به خاطر مینا بود طفلکم کلی ترسیده بود حق هم داشت دکتر ها که ملاحظه حالیشان نبود که نباید دائم بیخ گوش بچه عمل عمل کنند...گویا همین روزها راهی اتاق عمل میشد و من قبل از او عزا گرفته بودم ...اشک ریختن هایش دل سنگ را آب میکرد موهایش را دوست داشت خرمنهای قهوه ای رنگی که تا کمرش میرسید و بیچاره مادرش که میخواست راضی اش کنند تا بگذارد آن همه زیبایی را بتراشند! نگاهی به ساعتم انداختم فقط پنج دقیقه مانده بود بلند صدایشان زدم: _ساراخانم مینا خانم فقط پنج دقیقه وقت داریدا... ناراحت سری تکان دادند و و لبخندی روی لبهایم آمد از این همه معصومیت _انگاری خیلی دوستشون داری...باهات نسبتی داره؟.....📚 ..... @dokhtaranchadorii
؟؟؟؟ 🔴 آتش دنیا را به جان خرید هادی یکبار به دیدنم آمد و گفت: می‌خواهم برای پیاده‌روی به بصره بروم و مسیر طولانی بصره تا کربلا را طی کنم. آن روز متوجه شدم که پشت دست هادی به صورت خاصی زخم شده، فکر می‌کنم حالت سوختگی داشت. هادی به بصره رفت و ده روز بعد از اینکه به نجف رسید به منزل ما آمد. بعد از اینکه حالش کمی جا آمد، با هم شروع به صحبت کردیم. هادی از سفر به بصره و پیاده‌روی تا نجف تعریف می‌کرد،اما نگاه من به زخم دست هادی بود که بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود! صحبت‌های هادی را قطع کردم و گفتم: این زخم پشت دست برای چیه؟ خیلی وقته که می‌بینم. نمی‌خواست جواب بده و موضوع را عوض می‌کرد. اما من همچنان اصرار می‌کردم. بالاخره توانستم از زیر زبان او حرف بکشم! مدتی قبل، در یکی از شب‌ها خیلی اذیت شده بود. می‌گفت که شیطان با شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چاره‌ای که به ذهنم رسید این بود که دستم را بسوزانم! من مات و مبهوت به هادی نگاه می‌کردم. درد دنیایی باعث شد که هادی از آتش شهوت دور شود. آتش دنیا را به جان خرید تا گرفتار آتش جهنم نشود. برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش @dokhtaranchadorii
برگرفته از کانال تلگرامی شهید احمد محمد مشلب👆🏻👆🏻👆🏻 ‍ @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
🔵❌بعضی می گویند : ما حق دخالت در پوشش و زندگی خصوصی مردم را نداریم !!😳 🔴❌هم درست میگوید هم غلط !! ❌حکومت حق دخالت در زندگی  خصوصی مردمش را ندارد.✋ شما آزادید در منزلتان هر طور خواستید بپوشید. ❌(اگرچه طبق شرع، قیودی دارد)✋ ❌ولی خیابان و اداره و پاساژ و ... حوزه خصوصی نیست، حوزه عمومی است‼️ و هر دولتی حق دارد برای حوزه عمومی خود، قانون بگذارد . ❌وقتی فرانسه، حق دارد طبق مکتب لائیک خود ( که حتی دین هم نیست ) حجاب از سر زن مسلمان بر دارد،😱😔 چرا جمهوری اسلامی طبق مکتب اسلام ( که یک دین آسمانی است و برای تشکیل حکومت اسلامی این همه خون داده)، زنان را ملزم به رعایت شرع نکند؟؟!!🤔🤔😕😳 @dokhtaranchadorii
°♡° ♡خدایا🙏 سـرِ بزنگاه رسیدے،  دستم را گرفتۍ  تاجـــے مشڪے👸🏻 بر سرم نهادے و گفتۍ: اشرف مخݪوقات بودنت بہ ڪنار 🌺تو دُردانہ عالَمے 🌺دخترۍ خودت را نمایان نڪن🚫 تمام مے شـوی @dokhtaranchadorii
ولادت امام جواد(ع) جوانترین امام ما شیعیان مبارک😍😍❤️❤️ @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_بیست‌وچهارم 📚 الهی شکری میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سری به تاسف
📚....برگشتم و صاحب این صدای گرم را دبدم چه خوش سعادت بودم من امروز دومین باری بود که پیرمرد مهربان این روزهای این بیمارستان را میدیدم قهوه به دست کنارم ایستاد و به بچه ها خیره شد! _سلام دکتر... نیم نگاهی انداخت و گفت:سلام باز که قشقرق درست کردی؟ دکتر فرحبش کلی از دستت حرصی بود. با خودم فکر کردم قشقرق را درست میکنند یا راه می اندازند؟ با تخسی خندیدم و گفتم:دکتر فرحبخش همیشه اینجورین این بچه ها رسما دارن تو اون چهار دیواری می پوسن مینا الآن نزدیک به دو هفته است اینجا بستریه...خب اونم یه بچه است و دلش بازی میخواد مثل بقیه هم سن و سالاش حیف که از غیبت بدم میاد وگرنه میگفتم به دکتر فرحبخش و امثال ایشون زندان بان بودن بیشتر میاد تا دکتر بودن! با تعجب و کمی لبخند نگاهم میکند و میگوید:توی دو هفته اینجور بهت وابسته شدن و تو براشون اینجور احساس خرج میکنی؟ حاج رضا علی میگفت انفاق هرچیزی آنرا زیاد میکند!مثل احساس...و من متعجب تر میگویم:دو هفته فرصت کمیه ؟ دکتر این مو جودات ریز نقش و با اون تن نازک صداشون و لحن ناپخته و تو دل برو دست کم نگیرید استراتژی های خاص خودشونو دارن برای نفوذ تو دل بزرگترا! بی حرف سرش را به طرفین تکان داد حرفی نداشت گویا...قبل از نوشیدن اولین جرعه از قهوه اش تعارفی کرد و من از تصور مزه تلخ مایع داغ درون لیوان به آن بزرگی صورتم جمع شد و تنها به گفتن: ممنونم نمیخورم اکتفا کردم! نگاهی به لیوان کرد و متعجب گفت: چرا صورتتو اینجوری میکنی؟ تک خنده ای کردم: ببخشید منظوری نداشتم فقط یه لحظه از تصور مزه تلخش اینجوری شدم...میدونید هیچ وقت نتونستم با این نوشیدنی ارتباط خوبی برقرار کنم تلخیش پر از انرژی منفیه ، چای قند پهلو چشه مگه؟ با بهت سری تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبی هستی! و من هم خندیدم من این طبع عجیب را راضی بودم دروغ چرا گاهی خودم هم خودم را شگفت زده میکردم! نگاهی به ساعتم کردم و آه از نهادم بیرون آمد...پنج دقیقه دیر کرده بودم با استرس صدایشان زدم و آنها هم مضطرب از اضطراب من وسایلشان را جمع کردند و با لبخند به پیرمد والاطبع کنارم نگاهی کردم: دکتر واقعا از هم صحبتیوتن خوشحال شدم مرسی از اینکه اینقدر خوب هستید! با نگاه پدرانه اش وراندازم کرد و با لحن پدارنه ترش گفت: یادمه قدیما در جواب این تعارفها میگفتند خواهش میکنم درسته؟ بچه ها با لپ های گل انداخته خودشان را رساندند و با انرژی به دکتر سلامی دادند با شتاب به ساعتم نگاه کردم ، دکتر والا با خوشرویی جوابشان را داد و دستی به سرشان کشید و گفت: منم ازت ممنونم به جای همه بیماران اینجا...ممنونم که مثل بقیه نیستی... و بی هیچ حرف دیگری به سمت بیمارستان رفت....📚 @dokhtaranchadorii
📚 دانای کل (فصل پنجم) کلافه لباس فرمش را عوض کرد قطعا از خسته کننده ترین روزهای این ماه بود... دکتر فرحبخش و والا به اجماع رسیده بودند که تا دو هفته دیگر مینا را عمل کنند و آیه در گیر بود درگیر با (نکند) های ذهنش...نکند..نکند... پوفی کشید و در کمدش را بست...مثل همیشه که نه اما با لبخند از دوستانش خداحافظی کرد و تک زنگی به ابوذر که جلو بیمارستان بود زد تا ماشین را روشن کند...تلفنش زنگ خورد و همانطور که انتظار میرفت پریناز پشت خط بود: _سلام پری جون _سلام آیه جان کجایی عزیزم؟ _الان کارم تموم شده با ابوذر بیرون کار داریم تموم شد میایم اونجا. _باشه عزیزم عقیله هم اینجاست _کاری نداری باهام؟ _نه آیه جان فقط مواظب خودت باش _چشم عزیز دل همیشه نگران... در ماشین را باز کرد و سلامی به ابوذر داد ابوذر هم با خستگی و کمی استرس پاسخش را داد قدری نگاهش کرد...به نظرش رسید رنگ ابوذر کمی پریده بلند زد زیر خنده که ابوذر از هپروتش بیرون آمد و متعجب گفت: چیزی شده؟ همانطور با خنده گفت: ابوذر خدایی خیلی خنده دار شدی...هیچ وقت فکر نمیکردم تو مراحل ازدواج که قرار بگیری اینجوری دست و پات بلرزه! ابوذر پوفی کشید و بی حوصله گفت: وقت گیر آوردی تو آیه؟ آیه قدری خنده اش را جمع کرد و گفت: نبینم غمتو داداشی حالا کجا داریم میریم؟ آدرسی را از روی داشبورد برداشت و به آیه نشان داد آیه با دیدن آدرس سوتی کشید و گفت: فرش فروشی حریر؟ نه بابا؟ تو گلوت گیر نکنه داداشی؟ از این حاجی بازاری هاست ؟ ابوذر مضطرب پوزخندی زد و گفت: آیه من پنج درصد به درست شدن این وصلت احتمال میدم! آیه به آرامی پس کله اش زد و گفت: تو یکی ساکت...آخوند سکولار بد بخت...تو کی هستی که حالا احتمال هم میدی...حالا میبینی یه جوری عاشقت بشن که نگو.....📚 ..... @dokhtaranchadorii
🎊🍃 🍃 #عیدانه /🌸/•° این جوان ڪیست ڪه /❤️/°• سیمـایِ پیمبــر دارد؟! /😍/•° بنویسید رضـا همـ💓 /😌/°• علے‌اڪبـ💚ـر دارد.. {پدرشدنت‌مبارڪ‌امام‌رضاجانــ🙂❤️} #عیدتوون‌مبارڪ😍 #السلام‌علیک‌یاجوادالائمه🌸🍃 🍃 @dokhtaranchadorii
🌺 آرے... 🍃 دسٺ و پاگیر استـ ...  این چادر❤️ جاهایے دستــ✋ مرا گرفتہ استـ ڪہ😍 فکرش را همــ نمیڪنے 😌✌️ ✌️ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ ➣ @dokhtaranchadorii