✨در دفتر شعر کربلا این خاتون
عمری ست به دُردانه تخلص دارد
بالای ضریح او مَلک حک کرده
در دادن حاجات تخصص دارد
میلاد حضرت رقیه مباارک باد 💐
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
گفتم کجا، گفتا دمشق - گفتم چرا، گفتا که عشق
گفتم وَ کِی، گفتا که حال - گفتم بمان، گفتا محال
گفتم مرو، گفتا که لا - برپاست آنجا کربلا
باید ولی یاری کنم - زینب علمداری کنم
گفتم چه داری با حسین - گفتا وفای عهد و دِین
گفتم حرامی بسته راه - گفتا که زینب بیپناه
گفتم که راه چاره چیست - گفتا فقط آزادگیست
گفتم مرو خوبم ز دست - گفتا که زینب بیکَس است
گفتم خطر دارد بسی - گفتا چرا دلواپسی
گفتم که جان باید دهی - گفتا که دارم آگهی
شهید مدافع حرم:
"سعید بیاضی زاده"
شهادت مهر ماه ۹۵ سوریه
۲۲ ساله متولد شهرستان انار از استان کرمان
#صلوات هدیه دهید به روح تمامی شهدا از ازل تا ابد
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
1_61141776.mp3
4.85M
🌼میلاد حضرت رقیه (س) مبارک
گل🌸 لبخند روی لبهامه
کربلایی #جواد_مقدم
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#تولدت_مبارک 🎉
امروز تولد زمینی یه مرد اسمانی بود😍❤️
✨✨✨
یادت باشد...یادت باشد،که چه کسانی یادمان دادند که باید از یادت باشد های دنیا گذشت
کسانی هستند که برای من و تو از یادت باشد هایشان گذشتند
پس بیا و یادت باشد که هیچ یادت باشدی به اسانی به دست نمی اید😊
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی
#شبتون_با_نگاه_شهید_سیاهکالی
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#تولدت_مبارک 🎉 امروز تولد زمینی یه مرد اسمانی بود😍❤️ ✨✨✨ یادت باشد...یادت باشد،که چه کسانی یادمان د
✪﷽✪
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
🖋📖متن وصیت نامه 🌸شهید حمید سیاهکالی مرادی🌸
🌷بسمه تعالی
⚜با سلام و صلوات بر محمد(ص) و خاندان پاکش که شرف کون و مکان هستند و ما منتعم از این می ناب لایزال که موجب رشته ای وصل ما به این حبل متین و تکامل ما توسط این حص حصین و ممزوج از ولایتشان در وجود ما عجین و خدارو شکر بر این نعمت الهی که ما را فرا گرفته و غرق در آن شده ایم ان شاالله ...
⚜اینجانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله لازم دیدم تا چند جمله ای را من باب درد دل در چند سطر مکتوب نمایم.
ابتدا لازم است تا بگویم که نوشتن این وصیت نامه از مقدمات خیر حاصل گردیده و آن شرف ناموس خدا ، اسوه ی صبر و تقوا، زینت عرض و سما ، عقیله ی عقلا ، حضرت زینب (س) است. زیرا دفاع از حرمین و مظلومیت مسلمانان را بر خود واجب می دانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده (ع) می دانم و از خداوند می خواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بگرداند ان شاالله .
⚜آنچه این حقیر تا کنون در زندگی خویش فهمیده ام کج فهمی ها و درشت فهمی ها و بی بصیرتی انسانهایی است که یا این خانواده را درک نکرده اند و در هیچ برهه ای در کنارشان قرار نگرفته اند و یا ظاهرا در کنارشان بوده اند ولی در صحنه های حساس میدان را خالی کرده اند و یا مانعی بودند در این مسیر .
⚜آنان که ماندند از دین داری به دین یاری رسیده بودند و فهم درک کرده بودند که این مسیر تنها راه رسیدن به خداست و عامل انحراف بشریت دور ماندن و کور ماندن از راه و از نور هدایت است. وای از روزی که آنان که ولایت دارند قدر آن را ندانسته و بی راهه بروند زیرا تا مادامی که پشتیبان ولایت باشیم و ره رو این مسیر همیشه سرافرازیم و نوک پیکان ارتش و سپاه ولی عصر (عج ) ان شاالله... زیرا نقطه قوت ما ولایت است و نقطه ضعف ما نیز بی توجهی به این امر، زیرا ما آنچنان که لازم است باید به حدود و ثغور آن توجه کرده و خود را ذوب در این امر بدانیم.
⚜اما می نویسم تا هر آنکس که می خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر (عج ) و نایب بر حقش امام خامنه ای ( مدظله العالی) فدا کنم و با یقین به این امر که خونم موجب سعادتم می شود و تعالی روح و شرابی است طهور که به قول حضرت علی اکبر(ع) شیرین تر از عسل ، می روم تا به تأسی از مولایم اباعبدالله (ع) با خدایم عشق بازی کنم تا عمق در خدا شوم.
⚜اما یک نکته و آن این است اگر در حال حاضر در جبهه سخت تعدادی از برادران در حال جهادند دلخوش هستند که جبهه فرهنگی که عقبه هستند ، عقبه ای که تداوم جبهه سخت را شامل می شوند و عامل اصلی جهادگران جبهه سخت می باشد توسط تمامی جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند ان شاالله ...
⚜اما به نظر این حقیر هیچ چیز بالاتر از حسن کلام و حسن رفتار نیست در عموم جامعه و مخصوصاً در بین نظامیان و بالاخص در میان پاسداران حریم ولایت.
اما در جمله آخر می نویسم آنچه که در این دنیا از مادیات دارم من باب گذران زندگی در اذن همسرم باشد تا بتواند امورات زندگی کند ان شاالله.
و در آخر هر کس که این متن را می خواند و یا می شنود ان شاالله که این حقیر سراپا تقصیر را حلال نماید.
🌷همیشه یادتان را من به هنگام نظربازی
🌷 زرخسار علی جویم و این است اوج طنازی
🌷همیشه با لبت آرام می خندم و با چشمان تو مستم
🌷قسم خوردم به جان تو که پای رهبرم هستم
🌷همیشه خار بودم من به چشم دشمن ناپاک
🌷خدارو شکر در راهت به خون افتاده ام بر خاک
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
وکفی بالعلم ناصرا
حمید سیاهکالی مرادی
19/08/1394📅
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_هفتادم 📚 _بانو شما ادبیات خوندی ، شعری عاشقانه ای چیزی..هیچی تو کشکولت نداری؟ زه
#رمان_عقیق_پارت_هفتادویکم
📚 ابوذر تک خنده ای کرد و گفت:
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تورا دیدم و بیمار شدم!
زهرا حس کرد نامردی است جواب مردش را ندهد....با احساس تر از قبل زمزمه کرد:
تو خودت خال لبی از چه گرفتار شدی؟
تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی؟
******
آیه تند تر از همیشه حیاط بیمارستان را طی میکند....دیرش شده بود و خوب میدانست...نگاهی به ساعتش انداخت و پا تند کرد...دومین روزی بود که به بخش جدید آمده بود و اصلا دوست نداشت پیش همکاران جدیدش آدمی بی نظم جلوه کند!
لباسهایش را عوض کرد و تند و با عجله به سمت ایستگاه پرستاری رفت....مریم متعجب نگاهش کرد و گفت: چت شده آیه؟
سرش را از روی پرونده ها برداشت و گفت: چم شده؟ دیر رسیدم دارم کارامو میکنم.
هنگامه خندان میگوید: خب بابا توام حالا نیم ساعت دیر شده دیگه آروم باش...
آیه چیزی نمیگوید و لیست دارو ها را باال پایین میکند...خانم صفری سرپرستار بخش با سلامی به آیه نزدیک میشود و میگوید:وظیفه شناسی یعنی این خانما ، واسه نیم ساعت هول کرده!
آیه تنها لبخندی میزند و کمی آرام تر از قبل به کارش ادامه میدهد...برایش کمی عادت کردن به این فضا سخت بود اما میدانست باید خودش را با این فضا وفق دهد...اینکه کنار بیاید و از شنیدن غرغرهای حتی به ناحق آدم بزرگ های اینجا لذت ببرد...این را پیشتر اعتراف کرده بود که وقت گذراندن میان بچه های معصوم و مظلوم بخش اطفال بدعادتش کرده بود و اندکی زندگی میان آدم بزرگها و دنیای خشنشان را فراموش کرده بود.
نفس عمیقی کشید و به اتاق بیماران سر زد و خودش را برای یک روز خسته کننده آماده کرد.....دستی به گردنش کشید و آرام آن را ماساژ داد و آخ کوچکی گفت... واقعا روز خسته کننده ای را سپری کرده بود...بی حال یکی از صندلی های کافه داخل بیمارستان را بیرون کشید و روی آن نشست...کیک و چای داغی را سفارش داد و بعد از رفتن گارسون سرش را روی میز گذاشت....آیین والا کمی آنسو تر شاهد حرکات آیه بود....اینکه در هر حالتی حتی اوج خستگی سعی داشت
وقار حرکاتش را حفظ کند واقعا جالب بود!
درست از روز اولی که این دختر را دیده بود اعتراف کرده بود شبیه یک معمای ساده اما پیچیده است!
از جایش بلند شد و صندلی روبه روی آیه را بیرون کشید اما آیه متوجه نشد.... نگاهی به مقنعه و مانتو ی سفید آیه انداخت...تازگی ها خیلی کنجکاو شده بود بداند موهای این دختر که مدام سعی دارد پنهانش کند چه رنگی میتواند باشد؟
آیه سرش را بلند کرد و بعد از چند لحظه چشمهایش را باز کرد...از دیدن آیین درست روبه رویش چشمهایش گرد شد.... آیین لبخند زنان قهوه اش را نوشید و بعد گفت:
_سلام خانم (شما)
آیه قدری گیج نگاهش کرد...آیین با همان لبخند روی لب میگوید: خودتون گفتید شما ((شمایید)) اشتباه صداتون کردم؟
آیه قدری اخمش را توی هم میکند و آیین نام این حرکت را (مثلا من مغرورم)) میگذارد!
میل شدیدی به خواباندن مچ(پارسا بازی های) دختر روبه رویش را در خود حس میکرد...آیه خیره به کراوات سرمه ای رنگ مرد روبه رویش جوابش را داد: سلام
همان موقع گارسون کیک و چایش را آورد...آیه واقعا دلش میخواست بی هیچ مزاحمی و با لذت کیک و چایش را در سکوت بخورد و خستگی در کند اما ذی وجود روبه رویش با ناخوانده میهمان
شدنش این امکان را به او نمیداد...آیین خیره به سفارش آیه به گارسون گفت: برای منم از سفارش خانم بیارید.
گارسون چشمی گفت و آیه فکر کرد چه بعد از ظهر مسخره ای!
آیین خیره به او گفت: تو بخش اطفال ندیدمتون خانم سعیدی!
خب این خوب بود که دیگر آن اصطالح مزخرف (خانم شما!) را استفاده نمیکرد. خیره به تک حباب روی چایش جواب داد:منتقل شدم بخش بزرگ سالان📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هفتادودوم
📚 ابروی آیین بالا پرید و گفت: که اینطور...حدسشو میزدم ، به نظر من هم که کاری خوبی بود هم برای شما خوب شد هم بیمارستان!
آیه جرعه ای از چایش را نوشید و با خود گفت: واقعا نظر آیین والا چقدر میتواند مهم باشد؟
سفارش آیین هم آمد و آیه کلافه کمی در جایش جابه جا شد...آیین نگاهی به آیه انداخت و گفت:همیشه اینقدر ساکتید؟
آیه داشت عصبی میشد...حرف بی خود زدن آنهم با یک مرد غریبه از جمله رفتار هایی بود که به شدت از آن بدش می آمد!
_سعی میکنم همونقدری که لازمه حرف بزنم.
و امیدوار بود که آیین والا منظورش را بفهمد...آیین پوزخندی میزند و تکه ای از کیک میخورد و با خود اندیشید کیک و چای کمی کج سلیقگی در انتخاب نیست؟!
آیه نگاهی به ساعتش کرد و آیین پرسید:شیفت هستید؟
نه کوتاهی گفت و بازهم به چایش خیره شد....آیین حوصله اش از این تلگرافی حرف زدن آیه داشت سر میرفت به همین خاطر بی ربط پرسید:
_آیه یعنی چی؟
آیه از حاشیه متنفر بود...از بحث های حاشیه ای هم!
صبورانه جواب داد: یعنی نشانه...
آیین قدری روی صندلی جابه جا شد و گفت: نشانه؟ چه جالب ، نشانه ی چی؟
_شما قرآن خوندید؟
آیین جدی گفت: نه!
_خب آیه دوجور معنی داره .یه معنی عام یه معنی خاص...معنی عامش میشه نشانه....هر نشونهای که آدمو یاد خدا بندازه و از خدا باشه...میتونه هرچی باشه ، آسمون ، دریا یا یه گل زیبا.... هرچیزی که با دیدنش یاد خدا بیوفتی و معنای خاصش میشه جملات خدا تو قرآن!
آیین متفکر گفت: جالبه...خیلی جالب ، تا حالا هیچ کس اینطور هنرمندانه از اسمش برام نگفته بود....پدر و مادر خوش سلقیه ای داشتید!
یادش آمد (آیه) نامی بود که آقا بزرگش برایش انتخاب کرده بود...لبخندی زد ، آقا بزرگ واقعا خوش سلیقه بود!
از جایش بلند شد که آیین متعجب گفت: اتفاقی افتاده؟
ساعتش را نشان داد و گفت: نه باید برم سر کارم!
آیین آهانی میگوید و بعد لبخند زنان به میز اشاره میکند: عصرونه خوبی بود ، فکر نمیکردم ترکیبشون چیز خوشمزه ای باشد!
آیه نیز محو لبخند میزند و با خداحافظی کوتاهی از او دور میشود...در حالی که از آیین دور میشود پوفی میکشد و از خود میپرسد چرا هر چقدر که دکتر والای بزرگ انرژی مثب دارد پسرش پر از انرژی منفی است؟
****
شیوا برای سومین روز متوالی است که درست وقتی سرگرم کار است گل رز قرمز رنگی را روی میز ویترین میبیند و کنارش یک کاغذ کوچک با این مضمون:((راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر
بایدی!))
داشت کلافه میشد....مدام از خود میپرسید فرستنده این محصول عاشقانه چه کسی میتواند باشد؟؟
پوفی میکشد و گل رز را کنار دو گل دیگر در گلدان میگذارد....اینطور نمیشد باید فکری میکرد....مهران اما بیرون مغازه با لبخند به چهره کنجکاو شیوا خیره شده بود...کنجکاو بودن به صورت جذابش می آمد...با همان لبخند سوار ماشین شد و سمت دانشگاه حرکت کرد...امروز دیگر باید با ابوذر ماجرا را در میان میگذاشت ، خودش هم فهمیده بود به یک یقین شیرین رسیده است!
جلوی دانشگاه پارک میکند و از دور ابوذر و همسرش را میبیند که آرام و با طمئنینه قدم زنان وارد دانشگاه میشوند...لبخندی میزند....واقعا خوشحال بود که ابوذر به کسی که لیاقتش را داشت رسیده بود!
همین دیروز بود که به دوستانش شیرینی داده بود و حالا دیگر همه ی دوستان میدانستند آن دو زن و شوهرند....سعی کرد مزاحم خلوتشان نشود و تا دیدن ابوذر سر کلاس صبر کند.📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
#عاشقانہ_شہدایۍ •🕊♥️•
بهم مۍگفت:
مݪیحہ...!😊
ما☝️یہ نگاهـ👀ـڪردن داریم!
یہ دیدن!👁
من توۍخیابون🛣 شاید ببینم
امّا☝️ #نگاه 👀 نمیڪنم❌
#شهید_عباس_بابایۍ
#شهدا_چراغ_هاۍ_هدایت_هستند
@dokhtaranchadorii
═══✼🍃🌹🍃✼═══