🌸🍃
•| مواظب حجاب خود باشيد
كه اين مهمترين چيز است...
در اجتماع ما كسى به فكر رعايت حجاب و اخلاق نيست! ولی شما به فكر باشيد و زينبى برخورد كنيد ...
سه چهارم دختران حال حاضر حجابشان حجاب نيسـت!🙁 و چيزهايى كه می پوشند واقعا حجاب نيست !!
ممكن است چادر بپوشند ولی چادرشان داراى مد و زرق و برق است!!
داریم به سراغ بدعتها میرویم...
حجاب مىپوشند ولـی بدن نما! حجاب بر سر دارند ولی با مدلهای جدید و صورت آرایش کرده!!
اینها از کجا میآید؟؟
احترام چادری كه برسر دارید نگه دارید.
ما بايد از فاطمه زهرا "سلام الله علیها" الگو بگيريم.
#حجاب 💝
#وصیت_نامه 📝
#شهید_احمد_مشلب
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_شصتوپنجم 📚 پریناز نگاهی به نگار می اندازد و میگوید: همونه؟ عقیله سری تکان میدهد
#رمان_عقیق_پارت_شصتوششم
📚 جواب داد: خیر نیومدن
مهران حالت حق به جانبی گرفت و گفت: بهم گفته بود میاد که!
شیوا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: اگه کاری ندارید من برم؟
مهران نمیخواست مکالمه شان اینقدر کوتاه باشد...هول گفت: بفرمایید برسونمتون.
شیوا حس میکرد کم کم دارد عصبی میشود اخمی کرد و گفت: ممنونم از لطفتون.
مهران اصرار کرد: تعارف نکنید خانمِ...
_مبارکی هستم...ممنونم خداحافظ!
و به سرعت از کنار ماشین مهران دور شد...مهران به رفتنش نگاه میکرد و با خود می اندیشید این دختر درست مثل یک صخره نفوذ ناپذیر است!
**
آیات (فصل هشتم)
مثل جوجه اردک ها دنبال خانم صالحی سوپروایزر بخش راه میوفتم و میگویم: آخه چرا خانم صالحی مگه من کاری کردم؟جایی از من کم کاری دیدین؟به جز اتفاق دیروز؟
کلافه میگوید:خانم سعیدی با من بحث نکن عزیزم تصمیمیه که گرفته شده!
من از او کلافهتر و عصبیتر میگویم: خب شما به من بگید چرا؟
خانم صالحی برمیگردد و جدی میگوید: به خاطر اینکه جلسه تشکیل شد ، سرپرستار بخش این پیشنهاد رو مطرح کرد و همه موافقت کردیم...از منم کاری بر نمیاد خیلی ناراحتی برو پیش مترون!
دلم میخواست جیغ بکشم.
_خو بابا محض رضای خدا به من بگید چرااااا؟
_برای اینکه قرار باشه همه مثل تو باشن و با مرگ یه بچه دو روز راندمان کاریشون بیاد پایین بیمارستان میره رو هوا...آیه تو چرا متوجه نیستی؟ دیروز اگه نسرین حواسش نبود تو دارو رو
اشتباهی به مریض میدادی ، ما مسئول جون آدمایی هستیم که زیر دستمونن!
به خودم لعنت میفرستم و میگویم:من که قول دادم دیگه تکرار نمیشه.
خسته از سرو کله زدن با من میگوید:آیه بخش بزرگسال اینقدرا هم بد نیست با من بحث نکن ، میبنی که چقدر کار رو سرم ریخته!
این را میگوید و میرود....بیحوصله به ایستگاه میروم و نسرین کنجکاو میپرسد:چی شد؟
سرم را بالا میدهم و میگویم: هیچی قبول نمیکنه میگه برو با مترون حرف بزن!
نسرین هم پکر میشود و میگوید:عیبی نداره آیه جان...اصلا من جات بودم با کله میرفتم...خدایی چی داره بخش اطفال جز زر زر شنیدن بچه ها؟
لبخندی میزنم و هیچ نمیگویم...نسرین جای من نبود تا بفهمد چه روحی به زندگی ام میبخشند این کوچک های دوست داشتنی....اینکه نازشان را بخری و با تیزی سوزن آمپول آشتیشان بدهی ، صادقانه عشق بدهی و صادقانه تر عشق بگیری!
تصمیم شورای پزشکی بود...هفته پیش که جسله ی سه ماه درمیانشان برقرار شد تصمیم گرفته بودند به بخش بزرگسالان منتقل شوم....ظالمها را هرچه اصرار کردم گوششان بدهکار نبود!
آهی میکشم و به این فکر میکنم از فردا چقدر کارم سخت تر میشود!
صبح علی الطلوع از بیمارستان بیرون میزنم...باران میبارید و من چتر همراهم نبود کیفم را بالای سرم میگریم و پا تند میکنم تا ایستگاه اتوبوس...زیر سایبان ایستگاه می ایستم و منتظر اتوبوس
میمانم....همیشه باران را دوست داشتم اما خیس شدن را نه ، باران را باید در ایوانی دنج با پتویی پیچیده به خود فقط نگاه کنی!
گوشی موبایلم زنگ میخورد و تصویر مامان عمه روی صفحه نقش میبندد :سلام مامان عمه
_سلام عمه جان کجایی؟
_الان از بیمارستان زدم بیرون
_خب پس بیا خونه بابات
ناله میکنم: اونجا چیکار میکنی عمه؟
_از دیشب همینجا موندم دیگه تو هم بیا اینجا برای ناهار📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_شصت وهفتم
📚 _مامان عمه دارم از خستگی میمیرم برم خونه بخوابم ناهار میام.
_وا اینجا جا واسه خواب نیست؟
_تو که اون ولده چموشا رو میشناسی بیام نمیزارن یه خواب راحت داشته باشم!
_باشه ولی برای ناهار بیا.
چشمی میگویم و قطع میکنم...مسیر راه را از پشت شیشه های خیس نگاه کردن جذابیت خودش را داشت....با دیدن مردم در خیابان به این فکر میکنم چه خنده دار میشوم وقتی تکاپو میکنم برای
خیس نشدن ، دو چکه باران است دیگر! چه کولی میشویم ما آدمها بعضی وقتها!
*
با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار میشوم...گیج دنبال گوشی میگردم و با دیدن عکس کمیل جواب میدهم:هووم
گویا پریناز پشت خط بود که گفت:هووم چیه بی ادب سلام تو هنوز خوابی؟
خواب و بیدار لبخندی میزنم و میگویم: سلام آره با اجازه ات
شاکی میگوید: پاشو ببینم
نقی میزنم و میگویم:جون پری دارم از خستگی میمرم نمیشه نیام؟
_نه نمیشه پاشو پاشو تنبلی رو بزار کنار
ناچار میگویم:چشم کاری نداری با من؟
_نه راستی آیه یکم به خودت برس
_چی؟
_برس...سرخ آب سفید آب!
گیج باشه ای میگویم و از جا برمیخیزم... دست و صورتم را میشورم و لباس مناسبی میپوشم...یادم می آید پریناز گفته بود به خودم برسم!
بعد توضیح داده بود_سرخ آب سفید آب_
نگاهی در آینه به خودم می اندازم...عیبی نمیبینم...حتی نیازی هم نمیبینم!
شانه ای بالا می اندازم و از خانه خارج میشوم...ترجیح میدهم فاصله ده دقیقه ای خانه مان را تا خانه بابا اینها روی خیابانهای خیس راه بروم...چه بزرگ شدن اتفاق مزخرفی است ، به خودم فشار می آورم تا یادم بیاید آخرین بار کی اینطور از راه رفتن روی آسفالت های تیره از آب باران لذت برده ام؟
زنگ خانه را میزنم و بی انکه بپرسند کیست در را باز میکنند...بعد از ماجرای مینا خانواده مظلومم روی خوش من را ندیده بودند....سعی میکنم با انرژی بیشتری ظاهر شوم....حسن یوسف های حیاط را از نظر میگذرانم و با سر وصدا در خانه را باز میکنم و بلند میگویم:سلام ملت!
کمیل سریع پیدایش میشود و آرام میگوید:سلام هیس چه خبرته؟
شال گردنم را در می آورم و متعجب میپرسم:سلام چی شده؟ میخواهد جوابم را بدهد که از روی مبل مرد قد بلندی بلند میشود و برمیگردد سمتم و سر به زیر میگوید:
_ساپلام خانم آیه
شال گردن را به دست کیمل دادم و قدری کنجکاو به مرد کمی قد بلند روبه رویم نگاه کردم...اندیشیدم چند نفر در زندگی ام من را خانم آیه صدا میکنند: خانمی که روی (میم) آن به جای (کسره ی اضافه) یک (ساکن) بامزه است و کسی که اینطور صدایم میکند قد تقریبا بلندی
دارد و هیکل کمی لتغر و مو و ریش های پر پشت و گوش شکسته و....
هان یادم آمد گوش شکسته...عمه عقیله از کنارم رد شد و گفت:آقا امیر حیدرن آیه جان!
لحنش طوری بود که یعنی خودت را جمع و جور کن و سلام کن!
شرمنده میگویم: سلام آقا جابری خیلی خوش آمدید ببخشید من حافظه تصویری خوبی ندارم!
لبخند محجوبی میزند و میگوید: مشکلی نیست!
دعوتش میکنم به نشستن ومیگویم: خیلی خوش اومدید بفرمایید بشینید..بازم شرمنده!
با تعارفم مینشیند و من هم سر سری سلامی به جمع میکنم و سریع به آشپزخانه میروم...شاکی به پریناز میگویم: مهمون داشتیم نگفتی؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_شصتوهشتم
📚 خورشت را میچشد و میگوید: همین الا اومد با ابوذر کار داشت نگهش داشتیم!
کنجکاو میگویم: این کی اومد کاراش با ابوذرم شروع شد؟
میخندد و میگوید: دیشب که شیفت بودی برای برگشتنش ولیمه دادن...امروز نمیدونم با ابوذر چیکار داشت که اومد.
هیچ نمیگویم و به این فکر میکنم دوباره این دو به هم افتادند..نیامده شروع شد! راستی چقدر بزرگ شده بود!
سفره را با کمک بابا محمد و کمیل چیدیم...نگاهی به سر و وضعم انداختم و ترجیح دادم لباسم را با تونیک مناسب تری عوض کنم...همگی سر سفره جمع شده بودند گویا که من را صدا میزدند..... کنار بابا محمد نشستم و سعی کردم حدالامکان دور از ابوذر و دوستش باشم نمیدانم چرا اما حضور امیرحیدر آن هم بعد از چند سال برایم ثقل و سنگینی خاصی داشت...زیادی بزرگ شده بود
این مرد!
میبینم که ابوذر و امیرحیدر قبل از شروع غذا اندکی نمک روی قاشق میریزند و میخورند...این اهتمام به مستحباتشان لبخندم را در آورده بود ، درست مثل دعای قبل از شروع غذای مسیحی ها ، بی حرف برای خودم غذا میکشم و سعی میکنم شنونده باشم...
بابا میپرسد:
راستی امیر حیدر تو تا الان دیگه باید معمم شده باشی نه؟
لبخندی میزند و میگوید: باید شده باشم منتهی نشد پارسال بیام برای مراسم عمامه گذاری!
لحظه ای امیرحیدر را ملبس تصور میکنم...اصلا عبا و عمامه را ساخته اند برای چهر و استایل این بشر!
ابوذر میگوید: البته حاج رضا علی عمامه رو پیش خودش نگه داشته تو کل حوزه یکی امیرحیدر عمامه مشکی بود و یکی علی مهدوی!
بابا محمد خندان میگوید: نسل سادات چه کم شده...امیرحیدر بیکار نشستی عمو؟ بابا یه حرکتی!
لبخند میزند و میگوید: تو فکرشم عمو جان البته همه که مثل پسر شما زرنگ نیستن!
تاثیر زندگی در بلاد کفر بود قطعا وگرنه آخوند روبه روی من و شوخی ازدواجی در جمع؟...استغفرالله!
ابوذر میخندد و بابا محمد میگوید: جدیدا زیاد میخندی به این چیزا!
امیر حیدر میپرسد: راستی بالاخره ما کی شیرینی دومادیه داداشمونو میخوریم؟
مامان عمه میگوید: ان شاءالله آخر هفته میریم برای تعیین تکلیف!
مبارک باشهای میگوید و من تازه یادم می افتد آخر هفته عروس برون داریم...چه زود خواهر شوهر شدم!
بابا محمد میپرسد: ابوذر میگفت میخواید شرکت بزنید آره؟
_با چند تا از بچه های ارشد صحبت کردم برای تحقیقات اولیه پروژه که البته تا یه بخشیشو خودم انجام دادم دنبال یه کارگاهیم تا فعال یکم کار بره جلو بعد بیوفتیم دنبال بودجه اش پ.
_جایی رو هم پیدا کردید؟
_یه چند تا جا بچه ها رفتن اما مکانش خیلی مناسب نبود هنوز پیدا نشده!
مامان عمه میپرد وسط بحثشان و میگوید: طبقه ی پایین ما یه سوئیت خوب هست که خیلی وقته میخوان اجاره اش بدن نزدیک خونتون هم میشه خواستید یه سر هم به اونجا بزنید!
متعجب نگاهی به مامان عمه می اندازم و از خودم میپرسم(واقعا این چه کاری بود؟)
خدای من شروع شد...ساختمان ما ساختمان آرامی بود و من میدانم وقتی چند پسر کنار هم جمع میشود چه اتفاقی می افتد ، چشم غره ای برای مامان عمه میروم و با چشم و ابرو برایش خط و
نشان میکشم که بعدا با او کار دارم!
*
نگاهی به مانتوی نباتی رنگم می اندازم مامان عمه هول هولکی آن را دوخته بود اما خیلی شیک از آب در آمده بود...شال هماهنگ با آن را سرم کردم و توجهی به اصرار مامان عمه و پریناز برای آرایش نمیکنم...داشت ۲۴ سالم میشد و اینها هنوز این را متوجه نشده بودند که من پیش نامحرم آرایش نمیکنم!
از این بالاتر من واقعا بدون آرایش هم زیبا بودم...بالاخره قال قضیه کنده شده بود و قرار شده بود امشب محرمیتی بین ابوذر و زها خوانده شود تا بعد از آزمایش و باقی تشریفات یک مراسم عقد رسمی بگیرند....خانه حاج صادق از دفعه ی قبل شلوغ تر بود عمو و دایی بزرگتر زهرا نیز دعوت بودند....ماهم تنها نیامده بودیم حاج رضا علی منت گذاشته بود آمده بود تا با نفس حقش صیغه محرمیت را بخواند.📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_شصتونهم
📚 سامره روی پایم نشسته بود و کنجکاو بزرگتر ها را نگاه میکرد...با چشم دنبال امیرعلی گشتم و اورا در آغوش پدرش یافتم ابوذر داشت توضیح میداد که درآمد شغلی و پس اندازش تنها میتواند کفاف خرج یک عروسی خیلی ساده و یک خانه کوچک استیجاری مرکز شهر را بدهد....پرواضح بود که اینها به مذاق برادر عروس خوش نیامده بود اما حاج صادق که دید زهرا مشکلی ندارد قبول کرد کرده بود....بحث مهریه که پیش آمد بیش از پیش متعجب کرد...صد و سی و پنج سکه!
گفته بود ابجد نام زهرا بشود مهریه ام چقدر این دختر دوست داشتنی به دلم نشست...میشد شادمانی را در چهره ابوذر دید با خودم فکر میکردم کاش زودتر این تشریفات تمام شود...عاشق این سکوت حاج رضاعلی بودم....صامت نشسته بود و هرگاه لازم بود حرف بقیه را تایید میکرد وقت تلف نمیکرد ذکرش را میگفت!
هیچگاه فکر نمیکردم لحظه ازدواج برادرم تا این حد هیجان انگیز باشد
بعد از به توافق رسیدن بزرگتر ها زهرا با خجالت کنار ابوذر روی مبل مینشیند... پریناز ذوق میکند و بابا محمد لخند روی لب دارد صدیقه خانم بغض دارد از آنهایی که تهش میشد اشک شوق...حاج رضاعلی روی مبل کناریشان مینشیند با لبخند از زهرا مپپرسد:شما راضی هستی؟
زهرا محجوب لبخند میزند و میگوید:بله
حاج رضاعلی صیغه را خواند و آن لحظه دلم میخواست قربان قبلت گفتن دختر نجیب رو به رویم بروم...نزدیک زهرا میشوم محکم...گونه اش را میبوسم و میگویم :به جمع ماخوش اومدی خانم
سعیدی!
ابوذر زیرزیرکی عروسش را دید میزند و زهرا مدام رنگ عوض میکند ، گوشه ای می ایستم و اشک شوقم را پاک میکنم... صدای مردانه ای را میشنوم که میگوید:ته تغاریه طاقت بی مهری نداره براش خواهر باشید نه خواهر شوهر!
باتعجب سمت صاحب صدا بر میگردم... آقای برادر است....میخواهم جوابش را بدهم که از کنارم میگذرد!
زیر پوستی قیصری بود برای خودش... می اندیشم همه ی برادر های عالم اینچنین هستند؟
دانای کل فصل نهم
بعد از اینکه مراسم تمام شد و همگی به خانه برگشتند ابوذر بی حرف رفت بالا پشت بام لحظه پای به این اندیشید که اشکال اینکه این وقت شب با همسرش حرف بزند چیست؟
لیست مخاطبین را بالا پایین میکند و زهرابانو را میگیرد!
بعد از چند بوق صدای ظریف زهرا می آید: سلا
ابوذر کمی هیجان زده بود: سلام
_کاری داشتید؟
ابوذر با خود فکر کرد کاری داشت؟
_نه ... اشکالی داره بدون اینکه کاری داشته باشم باهمسرم تماس بگیرم؟
زهرا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:نه!
_راستی الا شما همسر منی؟ یه خورده باورش سخته نه؟
_بله
_باید همچنان همدیگه رو با ضمیر دوم شخص جمع خطاب کنیم؟
زهرا میخندد:نه!
_خوبه
_آره خوبه
_تو نمیخوای به من چیزی بگی زهرا خانم....نه نه زهرا جان قشنگ تره!
زهرا لب میگزد:راستش من چیزی برای گفتن ندارم.
_پس این نامزدا چی میگن به هم که مخابرات از دستشون عاصی شده؟
بازهم میخندد:نمیدونم والا📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هفتادم
📚 _بانو شما ادبیات خوندی ، شعری عاشقانه ای چیزی..هیچی تو کشکولت نداری؟
زهرا دلش میرود برای این روی شیطان نادیده ابوذر..
_چرا یه شعری هست یه جورایی وصف حال قبل از امشبه...
_اوممم به نظر جالب میرسه بانو ، منتظرم!
زهرا صدایش را صاف میکند و آرام شعر را زمزمه میکند:
_تو مرد اجتماعی پیراهن آجری
من دختری خجالتی سرد و چادری!
من دختری خجالتیم در حوالیت
دارم کلتفه میشوم از بی خیالیت
_ما غلط بکنیم بی خیال شما باشیم
_گفتم وصف قبل از امشبه!
_آهان بله...
_ترسیده ام از این همه محجوب بودنت
با دختران دور و برم خوب بودنت!
با من شبیه خواهر خودت حرف میزنی
من خستهام از این همه داداش ناتنی!
_از امشب مثل همسرم باهات حرف میزنم بانو
_با گیره ای که روسریم را گرفته است
دنیا مسیر دلبریم را گرفته است!
_بنده خدا ما م گرفتار همون تار و پود همون روسری هستیم!
_با من قدم بزن کمی این مسیر را
با خود ببر حواس من سر به زیر را!
_من آماده ام بریم
_ابووووذر جدی باش
_چشم
_صعب العبور قله خود خواه زندگیم
ای نام کوچکت غم دلخواه زندگیم
تبعید میشوم به تو در شب نخوابیم
با تو درست مثل زنی انقلابیم!
_جانم زن انقلابی من.!
_باید که از حوالی قلبم بکاهمت
با حفظ حد فاصل شرعی بخواهمت!
_چی چی رو بکاهی؟من تضمین میکنم هیچ مشکلی پیش نیاد فاصله ها رو پر کن عزیزم!
_در من جهنمی از سر به راهی است!
دنیای من بدون تو یک حرف واهی است!
ابوذر هیچ نگفت زهرا آرام صدایش زد:ابوذر....
_جانم
زهرا دلش مالشی رفت و گفت:جانت سلامت ساکت شدی...
_خونم که بردمت و خانم خونم شدی باید هر شب برام شعر بخونی!
_چشم
_میخوام جوابتو بدم...
میشنوم مهندس📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
💢گسترش حجاب
🌺 یڪۍاز مهم ترین راه هاۍ
ترویج حجاب اینه ڪه محجبه هادرمورد لذتۍڪه از حجاب
میبرن صحبت ڪنن....
🔸احساس خوبۍڪه حجاب
بهشون میده...
💖 لذتۍڪه از اطاعت دستور
مولاۍخوبشون میبرن...
🌷 براۍاین احساس بنویسید،
شعر بگید، نقاشۍبڪشید و...
اونوقت ببینید چطور باعث جذب
بانوان به سمت حجاب خواهد
شد...
از زیبایۍصحبت ڪن....♥️
@dokhtaranchadorii
بانو🍃
به گیسوانت بیاموز که بیرون ارزش دیدن ندارد...
@dokhtaranchadorii
یا رقیه خاتون ...
در چهرهء خــود «هیبت زهرا» دارد
بـر دوش «ابالفضلِ علی» جـا دارد
با این که سه ساله است مانند عمو
«در دادن حــاجـت یـد طـولا دارد»
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
✨در دفتر شعر کربلا این خاتون
عمری ست به دُردانه تخلص دارد
بالای ضریح او مَلک حک کرده
در دادن حاجات تخصص دارد
میلاد حضرت رقیه مباارک باد 💐
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
گفتم کجا، گفتا دمشق - گفتم چرا، گفتا که عشق
گفتم وَ کِی، گفتا که حال - گفتم بمان، گفتا محال
گفتم مرو، گفتا که لا - برپاست آنجا کربلا
باید ولی یاری کنم - زینب علمداری کنم
گفتم چه داری با حسین - گفتا وفای عهد و دِین
گفتم حرامی بسته راه - گفتا که زینب بیپناه
گفتم که راه چاره چیست - گفتا فقط آزادگیست
گفتم مرو خوبم ز دست - گفتا که زینب بیکَس است
گفتم خطر دارد بسی - گفتا چرا دلواپسی
گفتم که جان باید دهی - گفتا که دارم آگهی
شهید مدافع حرم:
"سعید بیاضی زاده"
شهادت مهر ماه ۹۵ سوریه
۲۲ ساله متولد شهرستان انار از استان کرمان
#صلوات هدیه دهید به روح تمامی شهدا از ازل تا ابد
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
1_61141776.mp3
4.85M
🌼میلاد حضرت رقیه (س) مبارک
گل🌸 لبخند روی لبهامه
کربلایی #جواد_مقدم
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#تولدت_مبارک 🎉
امروز تولد زمینی یه مرد اسمانی بود😍❤️
✨✨✨
یادت باشد...یادت باشد،که چه کسانی یادمان دادند که باید از یادت باشد های دنیا گذشت
کسانی هستند که برای من و تو از یادت باشد هایشان گذشتند
پس بیا و یادت باشد که هیچ یادت باشدی به اسانی به دست نمی اید😊
#یادت_باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی
#شبتون_با_نگاه_شهید_سیاهکالی
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#تولدت_مبارک 🎉 امروز تولد زمینی یه مرد اسمانی بود😍❤️ ✨✨✨ یادت باشد...یادت باشد،که چه کسانی یادمان د
✪﷽✪
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
🖋📖متن وصیت نامه 🌸شهید حمید سیاهکالی مرادی🌸
🌷بسمه تعالی
⚜با سلام و صلوات بر محمد(ص) و خاندان پاکش که شرف کون و مکان هستند و ما منتعم از این می ناب لایزال که موجب رشته ای وصل ما به این حبل متین و تکامل ما توسط این حص حصین و ممزوج از ولایتشان در وجود ما عجین و خدارو شکر بر این نعمت الهی که ما را فرا گرفته و غرق در آن شده ایم ان شاالله ...
⚜اینجانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله لازم دیدم تا چند جمله ای را من باب درد دل در چند سطر مکتوب نمایم.
ابتدا لازم است تا بگویم که نوشتن این وصیت نامه از مقدمات خیر حاصل گردیده و آن شرف ناموس خدا ، اسوه ی صبر و تقوا، زینت عرض و سما ، عقیله ی عقلا ، حضرت زینب (س) است. زیرا دفاع از حرمین و مظلومیت مسلمانان را بر خود واجب می دانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده (ع) می دانم و از خداوند می خواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بگرداند ان شاالله .
⚜آنچه این حقیر تا کنون در زندگی خویش فهمیده ام کج فهمی ها و درشت فهمی ها و بی بصیرتی انسانهایی است که یا این خانواده را درک نکرده اند و در هیچ برهه ای در کنارشان قرار نگرفته اند و یا ظاهرا در کنارشان بوده اند ولی در صحنه های حساس میدان را خالی کرده اند و یا مانعی بودند در این مسیر .
⚜آنان که ماندند از دین داری به دین یاری رسیده بودند و فهم درک کرده بودند که این مسیر تنها راه رسیدن به خداست و عامل انحراف بشریت دور ماندن و کور ماندن از راه و از نور هدایت است. وای از روزی که آنان که ولایت دارند قدر آن را ندانسته و بی راهه بروند زیرا تا مادامی که پشتیبان ولایت باشیم و ره رو این مسیر همیشه سرافرازیم و نوک پیکان ارتش و سپاه ولی عصر (عج ) ان شاالله... زیرا نقطه قوت ما ولایت است و نقطه ضعف ما نیز بی توجهی به این امر، زیرا ما آنچنان که لازم است باید به حدود و ثغور آن توجه کرده و خود را ذوب در این امر بدانیم.
⚜اما می نویسم تا هر آنکس که می خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر (عج ) و نایب بر حقش امام خامنه ای ( مدظله العالی) فدا کنم و با یقین به این امر که خونم موجب سعادتم می شود و تعالی روح و شرابی است طهور که به قول حضرت علی اکبر(ع) شیرین تر از عسل ، می روم تا به تأسی از مولایم اباعبدالله (ع) با خدایم عشق بازی کنم تا عمق در خدا شوم.
⚜اما یک نکته و آن این است اگر در حال حاضر در جبهه سخت تعدادی از برادران در حال جهادند دلخوش هستند که جبهه فرهنگی که عقبه هستند ، عقبه ای که تداوم جبهه سخت را شامل می شوند و عامل اصلی جهادگران جبهه سخت می باشد توسط تمامی جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند ان شاالله ...
⚜اما به نظر این حقیر هیچ چیز بالاتر از حسن کلام و حسن رفتار نیست در عموم جامعه و مخصوصاً در بین نظامیان و بالاخص در میان پاسداران حریم ولایت.
اما در جمله آخر می نویسم آنچه که در این دنیا از مادیات دارم من باب گذران زندگی در اذن همسرم باشد تا بتواند امورات زندگی کند ان شاالله.
و در آخر هر کس که این متن را می خواند و یا می شنود ان شاالله که این حقیر سراپا تقصیر را حلال نماید.
🌷همیشه یادتان را من به هنگام نظربازی
🌷 زرخسار علی جویم و این است اوج طنازی
🌷همیشه با لبت آرام می خندم و با چشمان تو مستم
🌷قسم خوردم به جان تو که پای رهبرم هستم
🌷همیشه خار بودم من به چشم دشمن ناپاک
🌷خدارو شکر در راهت به خون افتاده ام بر خاک
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
وکفی بالعلم ناصرا
حمید سیاهکالی مرادی
19/08/1394📅
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_هفتادم 📚 _بانو شما ادبیات خوندی ، شعری عاشقانه ای چیزی..هیچی تو کشکولت نداری؟ زه
#رمان_عقیق_پارت_هفتادویکم
📚 ابوذر تک خنده ای کرد و گفت:
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تورا دیدم و بیمار شدم!
زهرا حس کرد نامردی است جواب مردش را ندهد....با احساس تر از قبل زمزمه کرد:
تو خودت خال لبی از چه گرفتار شدی؟
تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی؟
******
آیه تند تر از همیشه حیاط بیمارستان را طی میکند....دیرش شده بود و خوب میدانست...نگاهی به ساعتش انداخت و پا تند کرد...دومین روزی بود که به بخش جدید آمده بود و اصلا دوست نداشت پیش همکاران جدیدش آدمی بی نظم جلوه کند!
لباسهایش را عوض کرد و تند و با عجله به سمت ایستگاه پرستاری رفت....مریم متعجب نگاهش کرد و گفت: چت شده آیه؟
سرش را از روی پرونده ها برداشت و گفت: چم شده؟ دیر رسیدم دارم کارامو میکنم.
هنگامه خندان میگوید: خب بابا توام حالا نیم ساعت دیر شده دیگه آروم باش...
آیه چیزی نمیگوید و لیست دارو ها را باال پایین میکند...خانم صفری سرپرستار بخش با سلامی به آیه نزدیک میشود و میگوید:وظیفه شناسی یعنی این خانما ، واسه نیم ساعت هول کرده!
آیه تنها لبخندی میزند و کمی آرام تر از قبل به کارش ادامه میدهد...برایش کمی عادت کردن به این فضا سخت بود اما میدانست باید خودش را با این فضا وفق دهد...اینکه کنار بیاید و از شنیدن غرغرهای حتی به ناحق آدم بزرگ های اینجا لذت ببرد...این را پیشتر اعتراف کرده بود که وقت گذراندن میان بچه های معصوم و مظلوم بخش اطفال بدعادتش کرده بود و اندکی زندگی میان آدم بزرگها و دنیای خشنشان را فراموش کرده بود.
نفس عمیقی کشید و به اتاق بیماران سر زد و خودش را برای یک روز خسته کننده آماده کرد.....دستی به گردنش کشید و آرام آن را ماساژ داد و آخ کوچکی گفت... واقعا روز خسته کننده ای را سپری کرده بود...بی حال یکی از صندلی های کافه داخل بیمارستان را بیرون کشید و روی آن نشست...کیک و چای داغی را سفارش داد و بعد از رفتن گارسون سرش را روی میز گذاشت....آیین والا کمی آنسو تر شاهد حرکات آیه بود....اینکه در هر حالتی حتی اوج خستگی سعی داشت
وقار حرکاتش را حفظ کند واقعا جالب بود!
درست از روز اولی که این دختر را دیده بود اعتراف کرده بود شبیه یک معمای ساده اما پیچیده است!
از جایش بلند شد و صندلی روبه روی آیه را بیرون کشید اما آیه متوجه نشد.... نگاهی به مقنعه و مانتو ی سفید آیه انداخت...تازگی ها خیلی کنجکاو شده بود بداند موهای این دختر که مدام سعی دارد پنهانش کند چه رنگی میتواند باشد؟
آیه سرش را بلند کرد و بعد از چند لحظه چشمهایش را باز کرد...از دیدن آیین درست روبه رویش چشمهایش گرد شد.... آیین لبخند زنان قهوه اش را نوشید و بعد گفت:
_سلام خانم (شما)
آیه قدری گیج نگاهش کرد...آیین با همان لبخند روی لب میگوید: خودتون گفتید شما ((شمایید)) اشتباه صداتون کردم؟
آیه قدری اخمش را توی هم میکند و آیین نام این حرکت را (مثلا من مغرورم)) میگذارد!
میل شدیدی به خواباندن مچ(پارسا بازی های) دختر روبه رویش را در خود حس میکرد...آیه خیره به کراوات سرمه ای رنگ مرد روبه رویش جوابش را داد: سلام
همان موقع گارسون کیک و چایش را آورد...آیه واقعا دلش میخواست بی هیچ مزاحمی و با لذت کیک و چایش را در سکوت بخورد و خستگی در کند اما ذی وجود روبه رویش با ناخوانده میهمان
شدنش این امکان را به او نمیداد...آیین خیره به سفارش آیه به گارسون گفت: برای منم از سفارش خانم بیارید.
گارسون چشمی گفت و آیه فکر کرد چه بعد از ظهر مسخره ای!
آیین خیره به او گفت: تو بخش اطفال ندیدمتون خانم سعیدی!
خب این خوب بود که دیگر آن اصطالح مزخرف (خانم شما!) را استفاده نمیکرد. خیره به تک حباب روی چایش جواب داد:منتقل شدم بخش بزرگ سالان📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هفتادودوم
📚 ابروی آیین بالا پرید و گفت: که اینطور...حدسشو میزدم ، به نظر من هم که کاری خوبی بود هم برای شما خوب شد هم بیمارستان!
آیه جرعه ای از چایش را نوشید و با خود گفت: واقعا نظر آیین والا چقدر میتواند مهم باشد؟
سفارش آیین هم آمد و آیه کلافه کمی در جایش جابه جا شد...آیین نگاهی به آیه انداخت و گفت:همیشه اینقدر ساکتید؟
آیه داشت عصبی میشد...حرف بی خود زدن آنهم با یک مرد غریبه از جمله رفتار هایی بود که به شدت از آن بدش می آمد!
_سعی میکنم همونقدری که لازمه حرف بزنم.
و امیدوار بود که آیین والا منظورش را بفهمد...آیین پوزخندی میزند و تکه ای از کیک میخورد و با خود اندیشید کیک و چای کمی کج سلیقگی در انتخاب نیست؟!
آیه نگاهی به ساعتش کرد و آیین پرسید:شیفت هستید؟
نه کوتاهی گفت و بازهم به چایش خیره شد....آیین حوصله اش از این تلگرافی حرف زدن آیه داشت سر میرفت به همین خاطر بی ربط پرسید:
_آیه یعنی چی؟
آیه از حاشیه متنفر بود...از بحث های حاشیه ای هم!
صبورانه جواب داد: یعنی نشانه...
آیین قدری روی صندلی جابه جا شد و گفت: نشانه؟ چه جالب ، نشانه ی چی؟
_شما قرآن خوندید؟
آیین جدی گفت: نه!
_خب آیه دوجور معنی داره .یه معنی عام یه معنی خاص...معنی عامش میشه نشانه....هر نشونهای که آدمو یاد خدا بندازه و از خدا باشه...میتونه هرچی باشه ، آسمون ، دریا یا یه گل زیبا.... هرچیزی که با دیدنش یاد خدا بیوفتی و معنای خاصش میشه جملات خدا تو قرآن!
آیین متفکر گفت: جالبه...خیلی جالب ، تا حالا هیچ کس اینطور هنرمندانه از اسمش برام نگفته بود....پدر و مادر خوش سلقیه ای داشتید!
یادش آمد (آیه) نامی بود که آقا بزرگش برایش انتخاب کرده بود...لبخندی زد ، آقا بزرگ واقعا خوش سلیقه بود!
از جایش بلند شد که آیین متعجب گفت: اتفاقی افتاده؟
ساعتش را نشان داد و گفت: نه باید برم سر کارم!
آیین آهانی میگوید و بعد لبخند زنان به میز اشاره میکند: عصرونه خوبی بود ، فکر نمیکردم ترکیبشون چیز خوشمزه ای باشد!
آیه نیز محو لبخند میزند و با خداحافظی کوتاهی از او دور میشود...در حالی که از آیین دور میشود پوفی میکشد و از خود میپرسد چرا هر چقدر که دکتر والای بزرگ انرژی مثب دارد پسرش پر از انرژی منفی است؟
****
شیوا برای سومین روز متوالی است که درست وقتی سرگرم کار است گل رز قرمز رنگی را روی میز ویترین میبیند و کنارش یک کاغذ کوچک با این مضمون:((راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر
بایدی!))
داشت کلافه میشد....مدام از خود میپرسید فرستنده این محصول عاشقانه چه کسی میتواند باشد؟؟
پوفی میکشد و گل رز را کنار دو گل دیگر در گلدان میگذارد....اینطور نمیشد باید فکری میکرد....مهران اما بیرون مغازه با لبخند به چهره کنجکاو شیوا خیره شده بود...کنجکاو بودن به صورت جذابش می آمد...با همان لبخند سوار ماشین شد و سمت دانشگاه حرکت کرد...امروز دیگر باید با ابوذر ماجرا را در میان میگذاشت ، خودش هم فهمیده بود به یک یقین شیرین رسیده است!
جلوی دانشگاه پارک میکند و از دور ابوذر و همسرش را میبیند که آرام و با طمئنینه قدم زنان وارد دانشگاه میشوند...لبخندی میزند....واقعا خوشحال بود که ابوذر به کسی که لیاقتش را داشت رسیده بود!
همین دیروز بود که به دوستانش شیرینی داده بود و حالا دیگر همه ی دوستان میدانستند آن دو زن و شوهرند....سعی کرد مزاحم خلوتشان نشود و تا دیدن ابوذر سر کلاس صبر کند.📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
#عاشقانہ_شہدایۍ •🕊♥️•
بهم مۍگفت:
مݪیحہ...!😊
ما☝️یہ نگاهـ👀ـڪردن داریم!
یہ دیدن!👁
من توۍخیابون🛣 شاید ببینم
امّا☝️ #نگاه 👀 نمیڪنم❌
#شهید_عباس_بابایۍ
#شهدا_چراغ_هاۍ_هدایت_هستند
@dokhtaranchadorii
═══✼🍃🌹🍃✼═══