eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
635 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسخ یک خانم آمریکایی به ایرانیانی که به دنبال بی حیایی هستند https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
👤 بچه ها دعا ڪنید که نمیرید ! و سعے کنید نمیرید تمــام تلاشتونو بڪنید که نمیرید❌❌❌ بچه بــاید مثل اربــاب بے ڪفنش شهــیـد بشه...😌☝️ شهیـدانه زندگے کن ... شهید میشی❣ 🌷 💚 🌸| @dokhtaranchadorii
#شهیدانه #شــهید‌ شدن اتفاقی نیست✅ اینطور نیست که بگویی: شــــ🌹ــــهید ..... رضایت نامه دارد...‌ و رضایت نامه اش را اول #حسین‌ع و #علمدارش امضاء میـــکنند..... وبعد مهر حضرت #زهـــرا‌س‌میخورد‌.‌.‌. شهید.... قبل از همه چیز دنیایش را به #قربانگاه‌ برده او زیر نگاه مستقیم #خـــدا زندگی کرده .... شـــ🌹ـــهادت اتفاقی نیست سعادتی ست که نصیب هر کسی نمیشود باید #شهیدانه زندگی کنی تا شــــ🌹ــــهیدانه بمیری #شهید‌مدافع‌حرم‌عباس‌دانشگر #جوان‌مومن‌انقلابی #مهاجران‌الی‌الله #لبیک‌گویان‌زینبی #باشهدا‌تا‌به‌قیامت @dokhtaranchadorii
24.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ♥️ ღ 🔶 ┄┅══❁🍃🌹🍃❁══┅┄ 🌹ســلام بــرادر شهیــدم ❤️ 💕مخــاطبـــ خــاص دلــم💕 🎂هجــ۱۸ـده اردیبهشتـــ 🌸 سالروز زمینۍشدنتــ مبارڪ .🎈 سالروز ولادتت بازهم بهانه اۍ شدبرایم تاازتـــوღ بگویـمـ تویی ڪه ازجنس مــابــودۍ اماچرافقط توآسمــــانی شـدی ومااسیرزمینیم!! ماهم مثل توشیداییم اماتوطعم شیدایی راچشیدۍ غرق شدے درشهداوشهداچون مرواریدۍ دربرت گرفتن عڪست رابردیواردلم♥️ آویختم تاهیچ وقت فراموشت نڪنم، بہ تــوღمینگــرم ولبخندۍ ڪه همیشه برصورتت نقش بســـتہ یـاد تـــو یادآور خوبیهــا وپاڪی‌هاست و رسیــدن بہ‌خــالق داداش عباس♥️ بخواه ازخداوند ڪه هزاران انسان عاشق تولــد پیدا ڪنند (رسیدن بہ خدا و شهادت) دستم را بگیـــر و در روز ولادتت به من هدیه‌اۍآسمانی بـــده ✧❁هدیہ‌ۍ تـوღ یعنی بخدا رسیدن یعنی ✧❁ 🌸 داداش عباس 🌸 ♥️ ســـاده بگویـم" دوســتت دارم" ♥️ @dokhtaranchadorii
‍ ‍ ‍ ┄┅══❁🍃🌹🍃❁══┅┄ ۞بسمـ ربـــ الشهیـــــد۞ ✧❁عـطر زیــنبــیہ🕌 ✧❁عطر تولـد شهیـــد مـۍآیــد... ✧❁عطـــر تــــولد🎈🎂 ✧❁ " ღ " ✧❁ مـــۍآیــــد... ❀❁لحــظہ ۍ تولدتـــ🦋 ❀❁شروع پــــرواز استــــ ❀❁بــراے پرستوهــــا ❀❁و خاطــرہ ماندنــۍ ❀❁بــراے تمام آسمانهـــــا... ✍شنیده ایم با هرڪس رفیق شویم رنــڱ او خواهیم شـــد... بعداز خداوندღ رفیق تــو شدیم♥️شهیـدعبــاس♥️ رنگ و بویتــــ فـرق داشت برایمـــان 🌈رنگین‌ڪمانۍ🌈شــد در زندگیمـان با دوستان تصمیم گرفتیم رنگین‌ڪمانت را در زندگۍ ابــــرۍ سایریــن هم سهیم شویم. هم عــــهد و هم قســـم محفلی بنامتـــ بنــا نهادیـم برادرم❤️ روز و شبمــان رنـڱ خدایـۍتــر گرفتــــ 🌸امروز تـــــولد تو بود و چشم بہ دعـــاۍ خیرت داریــم.🌸 همرنگــــ تـــوღ شـــدن ڪمترینش شهــادت و عـــاقبت بخیریست. ♥️سالــــروز زمینــۍشدنتـــ مبــارڪ♥️ @dokhtaranchadorii
🍃🌷 🍂خونریزی شَدیدی داشت... داخِلِ اتاق ِ عمل ، دکتر اِشاره کرد که چآدُرم رو در بیارم تا راحت تر مَجروح رو جابه جا کنم... 🍃گوشه ی چآدُرم رو گرفت و بُریده بُریده گفت: "مَن دارَم میرَم که چآدُرت رو در نیاری..." چآدُرم تو مشتش بود که شَهید شد...:)🌷 به روایت پَرستارِ جنگ:) #چادر♥️✨ @dokhtaranchadorii
بانو! ☜چادر تو عَلـَم این جبهہ ے جنگ نرم است ↫علمدار حیا ☜مبادا دشمن چادر از سرت بردارد ↫گردان فاطمے باید ☜با چادرش بوے یاس را در شهر پخش ڪند @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_نودم 📚 باشه یا نه...ته تهش با سکوتت فرصت میدی یه نگاهی به خودم و شرایط بندازم...د
📚 درد گرفته گلویم از بغض جان میکنم برای ادای واژه ها و میگویم....ازشهرزاد و خواهشش تا عطر غریب و در عین حال قریب و آغوش گرم صاحب عطر... پووزخند میزند بابا محمد! _چه وصل یعقوب ویوسف واری! تلخ شدی بابا محمد؟ گناه من چیست؟ مامان عمه میپرسد: خودشم فهمید؟ تلخند میزنم: نه که نفهمید... بلند شدم از جایم....شال بافت مثلثی شکل پریناز را رویم می اندازم و راهی حیاط میشوم....هوا داشت کم کم سرد میشد ولی نه سرد تر از هوای آن تو....کنار حوض فیروزه ای کوچک حیاطمان مینشینم....ماهی قرمزهای ابوذر و سامره و کمیل و البته من فارق از همه داشتند بازیشان را میکردند....انگشتی به آب میزنم و یخ میزنم...با لبخند تضاد سرخی پولک های ماهی قرمز ها و فیروزه ی حوض را تماشا میکنم _یخ میزنید که اینجا کوچولو ها... نگاهم میگردد گرد حیاط. پ...شمعدانی ها و لاله عباسی ها داشتند نفسهای آخرشان را میکشیدند....نه پاییز را دوست داشتم نه زمستان...با تمام زیبایی هایشان...سردی به مذاقم خوش نمی آمد هرچیزش ازفصل و هوا گرفته تا نگاه و کلام....مثل نگاه و کلام چند دقیقه پیش بابا محمد! آفتاب اول صبح مسئولانه گرما و زندگی ساطع میکند و من میخندم به این تلاشها! _خیلی تلاش نکن خورشید خانم...پاییزه دیگه...بزار جولون بده. _سردت میشه آبجی... صدای کمیل بود که به درگاه ایستاده بود....لبخندی زدم:نه خوبه داداش... دست به جیبهایش گرفته بود و آرام سمتم می آمد....کنارم نشست و او هم خیره شد به ماهی های قرمز... آرام زمزمه کرد:خوشحالی؟ خوشحال بودم؟ سهل و ممتنع میپرسید برادر هنرمندم. _الانو میگی؟ الانی رو که کنار داداش هنرمند و مطربم نسشتم و لرز و سرما افتاده به جونم ؟آره الا خوشحالم... لبخند میزند....کمرنگ و محو....نگاه میکند به چشمهایم و بی پرده میپرسد: میخوای باهاش بری؟ چشمهایم به قاعده ی یک دایره شیک و با پرگار کشیده ی تر و تمیز گرد میشود: چی؟ دانای کل(فصل دوازدهم) طاهره خانم مدام حرف میزد و امیر حیدر بی آنکه گوش دهد میشنید.... فکرش مشغول بود....مشغول اتفاقات دیشب.....یاد آیه و حالش افتاده بود و نمیدانست چرا تا این حد برایش عجیب بود ضعف آیه....دختری که تا بوده آیه بوده و آیه یعنی همیشه در موضع قدرت بودن....از همان بچگی! چه میشود که او آنطور ضعف نشان بدهد خیلی عجیب بود خیلی.....صدای طاهره خانم را میشنود که میگوید: گوشت با منه حیدر؟ نگاهش میکند و با لبخند میگوید:جانم مامان جان حواسم نبودیه بار دیگه بفرمایید. طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید: میگم بالاخره کارت چی شد؟ _پیگیرشم مامان داره جور میشه ان شاءالله. طاهره خانم گل از گلش میشکفد:واقعا؟ کجا ؟ _نیروگاه بوشهر. اخمهای طاهره خانم توی هم میرود: بوشهر؟ جا قحط بود؟ بری بوشهر؟ یعنی واسه یه آدم تحصیل کرده و خارج رفته تو این شهر درندشت یه کار پیدا نمیشه؟ حتما باید بری بوشهر؟📚 @dokhtaranchadorii
📚 امیرحیدر لبخند میزند به این مادرانه ها....کار که بود اما او آدم یکجا ماندن نبود! _موقعیتش خوبه مادر تو تهران تو این موقعیت کار پیدا نمیشه. میخواهد از جایش بلند شود و به اتاقش برود که حرف طاهره خانم میخکوبش میکند... _تو که میدونی داییت چقدر وابسته به دخترشه... با تعجب مادرش را نگاه میکند و میگوید:خب چه ربطی داره؟ طاهره خانم هم متعجب میگوید: چه ربطی داره؟ چه ربطی داره حیدر؟ نگار به تو ربطی نداره؟ امیرحیدر واقعا گیج شده: نگار باید به من ربطی داشته باشه؟ _امیر حیدر! _من واقعا منظورتونو متوجه نمیشم مامان جان! طاهره خانم حرصی میگوید:خودتو به اون راه نزن...خودت بهتر میدونی منظورمو...تو و نگار یه ربط به هم دارید و اینم قرار چندین و چند ساله بین ما و خانواده داییته! حرف های طاهره خانم میشود آوار و میریزد روی سر امیرحیدر: چی میگی مادر من؟ کی همچین قراری گذاشته؟ معلوم هست چی میگید؟ یه قراری بوده که خود بزرگترها خیلی سال پیش بدون اینکه به ما بگید گذاشتید و حالا جدیش گرفتید؟ طاهره خانم انگار تازه باورش شده بود حرفهای امیرحیدر جدی است صدایش را بالا تر برد و گفت: به چی میخوای برسی با این حرفا؟ اول و آخر نگار زنته! امیرحیدر هم جدی و اما با صدای پایین تر گفت: مادر من چرا زور میگی عزیزم؟ اصلا نگار بچه است...اختلاف سنی بینمونو ببین! طاهره خانم حق به جانب میگوید:من و بابات الان به مشکلی برخوردیم؟ امیرحیدر واقعا دوست نداشت لحنش را تند کند ولی واقعا اینجا لازم بود:اصلا من و نگار فرقمونه از زمین تا آسمونه... افکارمون ، عقایدمون ، بینشمون...واقعا این تفاوت ها رو نمیبینید؟ طاهره خانم چشم گرد میکند: شما با هم فرق دارید؟امیرحیدر چرا چرند میگی؟ دختره چادری مومن نماز خون سر به زیر دیگه چی میخوای؟ امیرحیدر رسما کم آورده بود....واقعا سخت بود فهماندن چیزی به کسی که نمیخواهد شرایط را درک کند....دعوا سر مو بود و پیچش مو! الیاس که تا آن موقع شاهد بحث بینشان بود گفت:خب مادر من نمیخواد چه زوریه؟ طاهره خانم رو ترش کرد: بی خود نمیخواد ما حرف زدیم....قرار گذاشتیم! دختره همه‌ی خواستگاراشو به خاطر شازده رد کرده... امیرحیدر ذکر میگفت تا صدا بالا نبرد....مادرش داشت زور میگفت...زور! پوفی کشید و از جایش بلند شد و حین خروج گفت: من با نگار ازدواج نمیکنم مادرم...نه اینکه عیب و مشکلی داشته باشه ها...ابداً...من تو ایشون چیزهایی رو که میخوام پیدا نمیکنم و مطمئنم هستم اونم اینجوریه! طاهره خانم حرصی گفت: منم خواستگار هیچ دختر دیگه ای به جز نگار نمیرم ، اینو تو گوشت فرو کن امیرحیدر! آیه دقیقا یک هفته بود که دیگر زندگی معمول خود را نداشت....زیاد به فکر فرو میرفت و اوضاع خانه هم که بدتر...یک فضای خاصی بر خانه حاکم بود....چیزی شبیه یک ترس ورم کرده روی دل تک تک اعضای خانواده...ترسی از جنس همان لحن سوالی کمیل:میخوای باهاش بری؟ آیه پوزخندی زد....چه ترس بچگانه‌ای.... بی حوصله لیست داروهای بیماران را چک میکرد که صدای شاد شهرزاد باعث شد سرش را بالا بگیرد....با تعجب نگاهش کرد و شهرزاد گفت:سلام آیه خانم ، چه خبر باشه؟ نیستی اصلا! نگاه میکند چشمان خاکستری دخترک را... هری دلش پایین میریزد از آن هری دل پایین افتادن های از فرط غم.📚 ..... @dokhtaranchadorii