♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_نودم 📚 باشه یا نه...ته تهش با سکوتت فرصت میدی یه نگاهی به خودم و شرایط بندازم...د
#رمان_عقیق_پارت_نودویکم
📚 درد گرفته گلویم از بغض جان میکنم برای ادای واژه ها و میگویم....ازشهرزاد و خواهشش تا عطر غریب و در عین حال قریب و آغوش گرم صاحب عطر... پووزخند میزند بابا محمد!
_چه وصل یعقوب ویوسف واری!
تلخ شدی بابا محمد؟ گناه من چیست؟
مامان عمه میپرسد: خودشم فهمید؟
تلخند میزنم: نه که نفهمید...
بلند شدم از جایم....شال بافت مثلثی شکل پریناز را رویم می اندازم و راهی حیاط میشوم....هوا داشت کم کم سرد میشد ولی نه سرد تر از هوای آن تو....کنار حوض فیروزه ای کوچک حیاطمان مینشینم....ماهی قرمزهای ابوذر و سامره و کمیل و البته من فارق از همه داشتند بازیشان را میکردند....انگشتی به آب میزنم و یخ میزنم...با لبخند تضاد سرخی پولک های ماهی قرمز ها و فیروزه ی حوض را تماشا میکنم
_یخ میزنید که اینجا کوچولو ها...
نگاهم میگردد گرد حیاط. پ...شمعدانی ها و لاله عباسی ها داشتند نفسهای آخرشان را میکشیدند....نه پاییز را دوست داشتم نه زمستان...با تمام زیبایی هایشان...سردی به مذاقم خوش نمی آمد
هرچیزش ازفصل و هوا گرفته تا نگاه و کلام....مثل نگاه و کلام چند دقیقه پیش بابا محمد!
آفتاب اول صبح مسئولانه گرما و زندگی ساطع میکند و من میخندم به این تلاشها!
_خیلی تلاش نکن خورشید خانم...پاییزه دیگه...بزار جولون بده.
_سردت میشه آبجی...
صدای کمیل بود که به درگاه ایستاده بود....لبخندی زدم:نه خوبه داداش...
دست به جیبهایش گرفته بود و آرام سمتم می آمد....کنارم نشست و او هم خیره شد به ماهی های قرمز...
آرام زمزمه کرد:خوشحالی؟
خوشحال بودم؟
سهل و ممتنع میپرسید برادر هنرمندم.
_الانو میگی؟ الانی رو که کنار داداش هنرمند و مطربم نسشتم و لرز و سرما افتاده به جونم ؟آره الا خوشحالم...
لبخند میزند....کمرنگ و محو....نگاه میکند به چشمهایم و بی پرده میپرسد: میخوای باهاش بری؟
چشمهایم به قاعده ی یک دایره شیک و با پرگار کشیده ی تر و تمیز گرد میشود: چی؟
دانای کل(فصل دوازدهم)
طاهره خانم مدام حرف میزد و امیر حیدر بی آنکه گوش دهد میشنید.... فکرش مشغول بود....مشغول اتفاقات دیشب.....یاد آیه و حالش افتاده بود و نمیدانست چرا تا این حد برایش عجیب بود ضعف آیه....دختری که تا بوده آیه بوده و آیه یعنی همیشه در موضع قدرت بودن....از همان بچگی!
چه میشود که او آنطور ضعف نشان بدهد خیلی عجیب بود خیلی.....صدای طاهره خانم را میشنود که میگوید: گوشت با منه حیدر؟
نگاهش میکند و با لبخند میگوید:جانم مامان جان حواسم نبودیه بار دیگه بفرمایید.
طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید: میگم بالاخره کارت چی شد؟
_پیگیرشم مامان داره جور میشه ان شاءالله.
طاهره خانم گل از گلش میشکفد:واقعا؟ کجا ؟
_نیروگاه بوشهر.
اخمهای طاهره خانم توی هم میرود: بوشهر؟ جا قحط بود؟ بری بوشهر؟ یعنی واسه یه آدم تحصیل کرده و خارج رفته تو این شهر درندشت یه کار پیدا نمیشه؟ حتما باید بری بوشهر؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_نودودوم
📚 امیرحیدر لبخند میزند به این مادرانه ها....کار که بود اما او آدم یکجا ماندن نبود!
_موقعیتش خوبه مادر تو تهران تو این موقعیت کار پیدا نمیشه.
میخواهد از جایش بلند شود و به اتاقش برود که حرف طاهره خانم میخکوبش میکند...
_تو که میدونی داییت چقدر وابسته به دخترشه...
با تعجب مادرش را نگاه میکند و میگوید:خب چه ربطی داره؟
طاهره خانم هم متعجب میگوید: چه ربطی داره؟ چه ربطی داره حیدر؟ نگار به تو ربطی نداره؟
امیرحیدر واقعا گیج شده: نگار باید به من ربطی داشته باشه؟
_امیر حیدر!
_من واقعا منظورتونو متوجه نمیشم مامان جان!
طاهره خانم حرصی میگوید:خودتو به اون راه نزن...خودت بهتر میدونی منظورمو...تو و نگار یه ربط به هم دارید و اینم قرار چندین و چند ساله بین ما و خانواده داییته!
حرف های طاهره خانم میشود آوار و میریزد روی سر امیرحیدر: چی میگی مادر من؟ کی همچین قراری گذاشته؟ معلوم هست چی میگید؟ یه قراری بوده که خود بزرگترها خیلی سال پیش بدون اینکه به ما بگید گذاشتید و حالا جدیش گرفتید؟
طاهره خانم انگار تازه باورش شده بود حرفهای امیرحیدر جدی است صدایش را بالا تر برد و گفت: به چی میخوای برسی با این حرفا؟ اول و آخر نگار زنته!
امیرحیدر هم جدی و اما با صدای پایین تر گفت: مادر من چرا زور میگی عزیزم؟ اصلا نگار بچه است...اختلاف سنی بینمونو ببین!
طاهره خانم حق به جانب میگوید:من و بابات الان به مشکلی برخوردیم؟
امیرحیدر واقعا دوست نداشت لحنش را تند کند ولی واقعا اینجا لازم بود:اصلا من و نگار فرقمونه از زمین تا آسمونه... افکارمون ، عقایدمون ، بینشمون...واقعا این تفاوت ها رو نمیبینید؟
طاهره خانم چشم گرد میکند: شما با هم فرق دارید؟امیرحیدر چرا چرند میگی؟ دختره چادری مومن نماز خون سر به زیر دیگه چی میخوای؟
امیرحیدر رسما کم آورده بود....واقعا سخت بود فهماندن چیزی به کسی که نمیخواهد شرایط را درک کند....دعوا سر مو بود و پیچش مو!
الیاس که تا آن موقع شاهد بحث بینشان بود گفت:خب مادر من نمیخواد چه زوریه؟
طاهره خانم رو ترش کرد: بی خود نمیخواد ما حرف زدیم....قرار گذاشتیم! دختره همهی خواستگاراشو به خاطر شازده رد کرده...
امیرحیدر ذکر میگفت تا صدا بالا نبرد....مادرش داشت زور میگفت...زور!
پوفی کشید و از جایش بلند شد و حین خروج گفت: من با نگار ازدواج نمیکنم مادرم...نه اینکه عیب و مشکلی داشته باشه ها...ابداً...من تو ایشون چیزهایی رو که میخوام پیدا نمیکنم و مطمئنم هستم
اونم اینجوریه!
طاهره خانم حرصی گفت: منم خواستگار هیچ دختر دیگه ای به جز نگار نمیرم ، اینو تو گوشت فرو کن امیرحیدر!
آیه دقیقا یک هفته بود که دیگر زندگی معمول خود را نداشت....زیاد به فکر فرو میرفت و اوضاع خانه هم که بدتر...یک فضای خاصی بر خانه حاکم بود....چیزی شبیه یک ترس ورم کرده روی دل تک تک اعضای خانواده...ترسی از جنس همان لحن سوالی کمیل:میخوای باهاش بری؟
آیه پوزخندی زد....چه ترس بچگانهای.... بی حوصله لیست داروهای بیماران را چک میکرد که صدای شاد شهرزاد باعث شد سرش را بالا بگیرد....با تعجب نگاهش کرد و شهرزاد گفت:سلام آیه خانم ، چه خبر باشه؟ نیستی اصلا!
نگاه میکند چشمان خاکستری دخترک را... هری دلش پایین میریزد از آن هری دل پایین افتادن های از فرط غم.📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
#سلام_امام_مهربان_زمانم 🌸
لب تشنہ و سخٺ بیقرارٺ باشیـم
افطار و سحر در انتظارٺ باشیـم
قسمٺ شود اے ڪاش بحق الزّهرا (س)
امسال، شبِ قدر، ڪنارٺ باشیـم...
🌸اللهُمَّ عَجِّل لِوَلیکَ الْفَرَجْـ
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
1_7661208.mp3
2M
یک شب دلم گرفته بود😔
از دوری صاحب الزمان {عج}💔
گفتم خدا دیگه بسه😭
آقای مارو برسون💔
#فوق_العاده
#پیشنهاد_دانلود
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
❁﷽❁
#از_دور_سـلام_ارباب✋❤️
من ڪفترِ جَلْدٺ همہ دم بوده و هستم
سخٺ اسٺ ڪه دور از حَرَمٺ زنده بمانم
مَحزون شده ام از غم هجران تو آقا
تا ڪے ز رهِ دور ســلامٺ برسـانم
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️🕊♥️🕊♥️🕊
🕊♥️
♥️
🕊
#پلاک | #تلنگر
✨💖دوست شهیدت کیه⁉️
تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی
از اون رفیق فابریکا😎
از اونا که همیشه باهمن😍
خیلی حال میده😊👌
امتحان کردی❓
هرچی ازش بخوای بهت میده☺️
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه❣
میخوای باهاش رفیق شی⁉️
گام اول☝️
✅انتخاب شهید
به یه گردان نگاه کن
به صورت شهدا نگاه کن
به عکسشون، به لبخندشون
ببین کدوم رو بیشتر دوس داری
با کدوم یکی بیشتر راحتی⁉️
گام دوم✌️
✅عهد بستن با دوست شهیدت
یه جایی بنویس؛ البته اگه ننوشتی هم اشکال نداره.
با دوست شهیدم عهد میبندم✋ پای رفاقت او تا لحظه ی مرگم خواهم بود و از تذکرات دوستانه ی خود به هیچ وجه روی نمیگردانم.
گام سوم☝️✌️
✅شناخت شهید
تا میتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن.
عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه..
گام چهارم✌️✌️
✅هدیه ثواب اعمال خود به شهید
از همین الان هرکار ثوابی که انجام میدی،
فقط یه جمله بگو:خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم.
طبق روایات نه تنها ازت چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه
دوستانم، شهید اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه❗️
تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی❗️
گام پنجم🖐
✅درگیر کردن خود با شهید.
سریع همین الان بک گراند گوشیتو عوض کن و عکس دوستتو بزار!!
در طول روز باهاش درد دل کن.باهاش حرف بزن.آرزوهاتو بهش بگو
گام ششم🖐☝️
✅عدم گناه در حضور رفیق
روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه
ولی آیا در حضور دوست معنویت میتونی گناه کنی⁉️⚠️
حجابمون، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و...
گام هفتم🖐✌️
✅اولین پاسخ شهید
کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه
خواب دوست شهیدتو میبینی، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و...
گام هشتم🖐✌️☝️
✅حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ)
گام های سختی رو کشیدین!درسته؟!
مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده
اسم دوست شهیدت چی بود😍❓
#التماس_دعا😊🙏
🌷| @dokhtaranchadorii |🌷
#حجاب
چـــادرےهایی را میــشنـــاسۍ کـہ
#حرمــت آن را نـگـــه نــمیـــدارنــد !😒
بـــاور کن ایــن قـانـع کنـنده نیسـت☝️🏻
بـــراے #چـــــادر نـــداشــتــن تـۅ
تـــۅ حــرمـت ِ #حـجــاب ِ زهــرا(سـ)
رانــــگـه دار ...💛🍃
و بـه هــمـه ثــابـت کـن
چــادرےهایِ #زهــرایـۍ بیـشـترنـد ...😍👌🏻
💝 @dokhtaranchadorii