♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدویکم 📚 اما مردونگی به خرج داد و یه آدم غرق تو کثافتو کشوند بیرون....منو با خدا
#رمان_عقیق_پارت_صدودوم
📚 آیه به عادت همیشگی مسیر تاکسی خور ایستگاه تا بیمارستان را پیاده می آید با همان لبخند مختص به خودش.... صبح خنکی بود و سیخ ایستادن موهای تن از شدت سرما حس جالبی را به او
منتقل میکرد....با طمانینه وارد بخش شد و سلام گرمی به هنگامه و مریم و ریحانه داد...نسرین را بعد از چند هفته بود که در آنجا میدید..با شوق او را در آغوش کشید و گفت: کجایی تو ؟
نسرین اخمی مصنوعی کرد و گفت:من کجام؟تو سرت شلوغه فرصت نمیکنی به ما سر بزنی!
_آره به خدا اینو راست میگی کلی کار روی سرم ریخته....من شرمنده!
ریحانه با خنده گفت:تا باشه از این کارا!
آیه چشم ریز کرد : منظور؟
مریم زد رو شانه ی ریحانه و گفت:منظور اینه که با بالا یا والا مالا ها میپری ما رو از یاد بردی دیگه!
آیه چپ چپی نگاهش کرد و گفت: سبزی پاک کردید پشت من غیبت کردید نه؟
هنگامه با خنده گفت: اینا که تازه وکیل تو ان بقیه پرستارا رو دریاب که یه سره پشت سرت حرف در میارن...خو تو خودتم مقصری دیگه...واسه چی همش با دل این دختره راه میای تا پشتت اینقدر
حرف در بیاد!
آیه پوزخندی میزند و در دل میگوید:یک ربط عمیق این میان است!
اما شانه ای بالا انداخت و گفت:خودت میگی پشت سرت...حرف پشت سرم برای همون پشت سریاست!
نسرین آرام سوتی میکشد و میگوید:بابا دندان شکن پاسخ ده!
آیه تنها ابرویی بالا می اندازد و همانطور که به اتاق استراحت میرود تا لباسهایش را عوض کند میگوید:به من میگن آیه!
داشت داروی مسکن پیرمرد تازه از اتاق عمل بیرون آمده را تزریق میکرد که صدای زنگ موبایلش بلند شد....بد و بیراهی نثار حواس پرتش کرد که گوشی را سایلنت نکرده بود....دارو را تزریق کرد و سریع گوشی را برداشت....شماره ناشناس بود...تماس را برقرار کرد و کنجکاوانه پرسید:بله؟
صدای حورا بود :سلام ...
آیه با لبخند و نشاط گفت:سلام حَورا جون خوبید شما؟
حورا حس کرد دلش ضعف میرود برای صدای این دختر....حسرت میخورد که چرا بیست و چهار سال خودش را محروم از وجود نازنین دخترش کرده بود....با صدای لرزانی گفت:خوبم عزیزم...خوبم!
آیه همانطور که به استیشن میرفت گفت:خدا رو شکر....جانم کاری داشتید؟
حورا لحظه ای مردد ماند که این کاری که میخواهد بکند درست است یا نه...اما دل را به دریا زد و گفت: میخوام ببینمت... همین امروز اگه میشه...
آیه نگاهی به ساعتش انداخت....چهار و نیم بعد از ظهر بود.... دستی به پیشانی اش کشید و گفت:جسارتا خیلی طول میکشه حَورا جون؟
حورا تکیه داد به صندلی عقب و گفت:نمیدونم....نمیدونم...شاید.
لحنش آیه را نگران کرد برای همین گفت:من الان میتونم شما رو ببینم...البته تو خود بیمارستان!
_اتفاقا منم الان جلوی در بیمارستانم.... کجا ببینمت؟
دنج ترین جای بیمارستان احتمالا همان نیمکت زیر بید مجنون بود. آدرسش را به حورا داد و نگران گوشی را قطع کرد....به هنگامه گفت:هنگامه من میرم بیرون بیمارستان یه نیم ساعت کار دارم زود بر میگردم مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن....باشه؟
هنگامه سری تکان و داد و آیه پا تند کرد.... حورا نگاهی به دسته گل نرگس در دستش انداخت....شهرزاد گفته بود عاشق نرگس است و حورا یادش آمد محمد هم نرگس زیاد دوست داشت!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوسوم
📚 اضطرابش مهار ناشدنی بود و او حتی نمیدانست چطور باید شروع کند و حرف بزند....بید مجنون مورد نظر آیه را پیدا کرد و روی نیمکت کوچکش نشست....جای دنجی بود و لبخندی زد
به این سلیقه ی خوب دخترش...آیه را دید که از دور می آید و برایش دست تکان میدهد... ضربان قلبش تند تر رفت....آنقدر که میترسید صدایش به گوش آیه برسد....آیه خندان نزدیکش آمده و چون راه را تند آمده بود نفس نفس زنان گفت: سلام حورا جون... ببخشید معطل شدید...
بعد با چشم نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت: شهرزاد نیست؟
حورا لبخند محوی زد و گفت:سلام...نه شهرزاد نیست من با خودت کار داشتم!
دلشوره ی بی موردی سراغ آیه آمد...کنار حورا نشست و حورا با لبخند و لحنی که عشق در آن موج میزد گفت::تقدیم به شما!
آیه هیجان زده دسته گل ها را گرفت و گفت: وای خیلی ممنونم... خیلی قشنگه... من عاشق نرگسم.
حورا تنها نگاهش کرد....چقدر دلش میخواست این دخترک را در آغوش بگیرد و آنقدر در همان حال بمانند تا این بیست و چهار سال دلتنگی رفع شود....آیه کنجکاو پرسید:حالا کارتون چی بود حورا جون؟
حورا تنها نگاهش کرد.....مستاصل و در مانده...واقعا نمیدانست از کجا باید شروع کند.....نفسی کشید و بی مقدمه از آیه پرسید:آیه...تو منو نمیشناسی؟
آیه با تعجب چشم از نرگسها گرفت و گفت: منظورتونو متوجه نمیشم!
_منظورم واضحه!
آیه گنگ نگاهش میکند و لحظه ای از ذهنش میگذرد نکند فهمیده باشد؟
دستی به مقنعه اش میکشد و میگوید: خب شما مادر شهرزادید همسر دکــ....
حورا کلافه میگوید:نه...اینا نه...یه ربط دیگه..
آیه داشت مطمئن میشد:چه ربطی؟
حورا خسته تکیه میدهد به نمیکت و زمزمه میکند: میدونستم از من چیزی بهت نمیگن...
چشمهای آیه گرد شده...پس فهمیده بود....فکر این لحظه را نمیکرد....برنامه ای هم برایش نداشت...دست روی قلب طغیانگرش گذاشت....سرش را به زیر انداخت و زمزمه کرد: چرا...گفتن...برام از شما گفتن!
حورا شوکه نگاهش کرد....آیه هم به چشمهایش خیره شد و با لبخند غمگینی گفت: چه عجب مامان حَورا...
حورا فقط نگاهش میکرد....در واقع یک دفعه و آنی خالی شده بود....تصورش سخت بود یک روی آیهاش او را مامان حَورا صدا کند...آیه دستهای خوش فرمش را در دست گرفت و گفت:من میدونم چه ربط دیگه ای بین ما هست.... من شما رو میشناسم....درست همون شبی که عطر مادرانه تون کل فرودگاه رو پر کرده بود....درست همون شبی که محکم بغلم کردید و گرما ی آغوش بیست و چهارسال پیشو یادم انداختید شناختمتون!
اشکهای حورا را از گونه اش پاک کرد و گفت: من شما رو میشناسم مامان حَورا.... قدیما حدود بیست و چهارسال پیش نه ماهی همسایه هم بودیم....یه چند وقتی با لگد زدنام مزاحمت شدم...البته حالا میفهمم دنیا اونقدری ارزش نداشت که واسه خاطرش به شما لگد بزنم....من آیه ام مامان حورا....خوب میشناسمت....شما همون زنی هستی که دردناک ترین لحظات عمرتونو برای به دنیا آوردن من تحمل کردید.....من میشناسمت مامان حَورا....شما مامان حَورای منی همونی که....
بغضش را فرو خورد و با همان صدای لرزان و لبخند به لب گفت: ولش کن... بحث ترجیح و مرجح زیادی این لحظاتو تلخ میکنه....مهم اینه که من و شما اینجاییم من دست شما رو تو دستم گرفتم و به این فکر میکنم چقدر دستاتون با لاک صورتی کمرنگ خوشکل میشه و تو فکر یه امر به معروف
و نهی از منکر جانانه ام که ....
حورا نگذاشت آیه حرفش را کامل کند و محکم اورا در آغوش گرفت و بلند بلند هق هق میکرد و میان هق هق هایش میگفت: الهی فدات شم دختر مامان... ببخش...ببخش دختر مامان....من برات📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهارم
📚 توضیح میدم....من همه چی رو برات میگم...نمیدونم حرفام قانع کننده اس یا نه ولی برات همه چی رو میگم دختر مامان!
آیه او را محکمتر در آغوشش فشرد.... گلوگاه شناختی اش میان این همه واژه تنها (دخترمامان)را دریافت و پردازش میکرد.....می اندیشید:صغارت دنیا به کنار...آمال با تمام بزرگ بودنشان چه
کوچکند و خدا چه بزرگ....آیه هم اشک میریخت از آغوش حورا بیرون آمد و با اشک و لبخند گفت: خودتو اذیت نکن
عزیزم...
حورا دستش را روی صورت آیه گذاشت و گفت:نه...نه تو باید بدونی...من...من هرکاری که بخوای میکنم برای جبران...هرکاری!
آیه تنها لبخند زد....خیلی هم مهم نبود مادرش توضیح بدهد یانه....در این سالها لحظاتی بود که تصمیم میگرفت برای همیشه از او متنفر باشد....نقشه میکشید که اگر روزی جایی او را دید بلند ترین داد های عالم راسرش بکشد...بدترین طعنه های عالم را به او بزند....اما آخر آخرش لحظه ای به این فکر میکرد که اگر او جای حورا بود چه میکرد؟و ارام میشد با این فکر که ممکن بود او حتی رفتاری بدتر داشته باشد.....حورا چشمهایش را بست و گفت:نمیدونم....حرفام شاید یه توجیح مسخره باشه....ولی برای من
دلیله!
آیه هیچ نمیگفت و تنها سکوت کرده بود...حورا نفسی کشید و گفت:هجده ساله بودم که بابام یه شب اومد و بهم گفت که محمد سعیدی پسر حاج فاروق سعیدی خواستگارمه...محمد اون موقع بیست و سه ساله بود....حاج فاروق یه
حجره صحافی تو بازار داشت و از معتمدای محل بود....باباتم کنارش کار میکرد البته شغل اصلیش معلمی بود.... اونشب نخوابیدمو تا خود صبح فکر کردم.....به خودم به محمد....سال آخر تجربی بودم و هدفم فقط پزشکی بود....فکر میکردم ازدواج مانع هدفم میشه....پدرت خیلی مرد محترمیه آیه....وقتی اومد خواستگاریم و وقتی باهاش حرف زدم دیدم چقدربزرگ فکر
میکنه....میشه کنارش خوشبخت بود.... مثل تمام ازدواج های سنتی بعد از چند جلسه رفت و آمد...ازدواج کردیم و من شدم عروس خونه ی پدرت...کنار خان جون و عمو فاروق...چند ماه اول زندگی خوبی داشتیم ...اما رفته رفته متوجه تفاوتها میشدم....پدرت یه مرد با تفکرات ارزشی و من یه زنی که خیلی اهل این چیزا نبودم....دروغ چرا نماز و روزه ام رو هم چون پدرم میخواست انجام میدادم....اختلاف اصلی اونجایی شروع شد که پدرت گفت مخالف کار کردن منه....دلایل خودشو داشت....میگفت من اونقدری در میارم که تو سختی به خودت نبینی و من میگفتم دردم پول نیست.... دردم اینه که من زنی نیستم که بخوام خونه نشین باشم....من میخوام اجتماعی
باشم...از ظرفیت هام استفاده کنم.... پدرت میگفت تا هرجا که دوست دارم میتونم درسمو ادامه بدم....اما شاغل بودنو قبول نمیکرد و اینها تنها صورت قضیه بود....این حرفا نشون یه شکاف عمیق اعتقادی بین من و پدرت بود و همون موقع فهمیدم ما چقدر ازهم دوریم.... همون موقع بود که فهمیدم حتی دوستش هم ندارم بلکه خیلی خیلی برام محترمه....و آیه قبول کن نمیشه بدون عشق به همسرت اون زندگی رو ادامه بدی....من نخواستم یه خائن باشم....بهش گفتم طلاق....اوایل فکر میکرد من فقط ادا درمیارم....اما رفته رفته جدی شد....تا اینکه فهمیدم تو رو دارم...دنیا روی سرم خراب شد.....پدرت خوشحال بود....فکر میکرد وجود تو میتونه این مشکلاتو درست کنه....اما نشد...باور کن نشد آیه...وقتی به دنیا اومدی به خودم گفتم میمونم و برات مادری میکنم...خدا رو چه دیدی؟ شاید مهر پدرت به دلم افتاد....عذاب وجدان داشتم از این دوست نداشتن...ولی...
دستهای آیه را فشرد و گفت:آیه منو درک میکنی؟ من به پدرت علاقه نداشتم... موندنم خیانت به اون بود وقتی دلم باهاش نبود....عمو فاروق، پدرم، خان جون...همه وهمه خیلی تلاش کردن تا اوضاع رودرست کنن ولی نشد....یک ماهه بودی که از هم طالق گرفتیم....خیلی دوندگی کردم تاحضانتتو بگیرم اما نشد...📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
#یا_اباصالح_المهدی❤️
نکند در دل صحـرا سحرت میگذرد؟
باچه حالی گل زهرا سحرت میگذرد؟
اشک داری و به لب ناله ی یارب داری
گریه ارثیست که از حضرت زینب داری
روزه ات روضه ی ارباب دو عالـم باشد
رمضـانت به گمانم چو #محـرم باشد
روضه ی آب فرات و لبِ اصغر خوانی
یا که یک گوشه فقط از در و مادر خوانی
خبر از روز ظـهـورت نرسیدست هنوز
منتطر طعم وصالت نچشیدست هنوز
نور چشم همه برگرد زمان منتظر است
پشت در فاطمه با قد کمان منتظر است
روز برگشتن توست عـید سعیدم برگرد
من شب ظلمتم ای صبح سپیدم برگرد
اشک میریزد از این چشـم گـنهـکار بیا
#صاحب_العصر تو را جان #علمدار بیا
نــوكـــر نـوشـــت:
#مـهــدی_جــان
کاش در این رمضان لایق دیدار شوم
سحـری با نظـر لطف تـو بیدار شوم
کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان
تا که همسفره ی تو لحظه ی افطار شوم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌹
@dokhtaranchadorii
حاج آقا دانشمند1_65494171.mp3
زمان:
حجم:
990.8K
غربت امام زمان ارواحنا فداه...
@dokhtaranchadorii 🌹
از خونه که میای بیرون دونفر نگات میکنن❤️
نامحرم:عجب جذابی
امام زمان:ممنون بابت حجابت دخترم😍
وخداوند میگوید :ممنون که به مهدی فاطمه سیلی نزدی💙
به امید لبخند آقامون از اعمالمون❤️❤️
@dokhtaranchadorii