🌙 #مـــاهبندگـــۍخــداღ
📜 #حــدیثروز
قـاݪرسوݪالله(ص):
۞ڪسۍڪه روزه او را ازغذاهاۍ مورد علاقہاشبازدارد،برخداستـــ ڪه به او
از غذاهاۍ بهشتی بخوراندو از
شرابـــ هاے بهشتۍ بہاوبنوشاند۞
🔅بحارالانوار-ج۹۳-ص۳۳۱🔅
#التمــــاسدعـــــاےفــرج
#اللهمعجݪݪوݪیڪاڶفــــــــرج
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🎊میلاد با سعادت کریم اهل بیت 🎊🌸
🌸🎊امام حسن مجتبی علیه السلام 🎊🌸
🎊بر عاشقانش مبارکــــــــَ باد 🎊
@dokhtaranchadorii
#حتما_بخونید👇
#بزرگترین_اشتباه چت با نامحرم هست
#میبینیم که خواهر مسلمان با برادر #مسلمان چت میکنند.
در مورد یک خانم و یک آقای متدین میگویم نه کسانی که در قلبشان #مریضیست، آنها تکلیفشان مشخص است.....
#اما توی متدین که همسر داری واقعا چطور میتوانی با یک نامحرم سخن بگویی؟
#چطور میتوانی بذر گناه را بپاشی؟
چطور به یک نامحرم استیکر خنده یا گریه یا... میفرستی؟😕
#خواهری که بچه داری چطور شرم نمیکنی و با کس دیگری چت میکنی؟ آیا #نمیدانی اگر نیت بدی هم نداشته باشی عاقبت یا باعث انحراف آن جوان میشوی یا در زمانی که غافل هستی #این چت هایت میتواند به راحتی به خودت لطمه وارد کند؟
برادرم چطور شرم نمیکنی علی رغم #اینکه خودت زن داری با شخص دیگری چت کنی😕
#واقعا شرم نداری؟
میخواهی با دختر مردم بازی کنی؟
#واقعا خواهر و برادرم چه از اسلام یاد گرفته ای؟
کدام دستور اسلام را عمل کرده ای؟
#فکر میکنی نمازت را بخوانی کافیست درحالی که از سمت دیگر زندگی یک زوج دیندار را خراب کنی؟
#خواهرم آیا شوهرت دوست دارد که ببیند تو با کس دیگری چت میکنی؟
#برادرم آیا زنت راضی است از چت هایت؟
#هیچ احدی مستثنی نیست
همه باید مواظب خود باشیم
مبادا بگویی من خیلی باتقوا هستم😒
#مبادا بگویی فلانی با تقواست و برداشت اشتباهی نمیکند😒
#پی وی یعنی حرف های خصوصی
یک زن و مرد نامحرم چه حرف خصوصی #دارن؟
ای خواهرم گول ظاهر و حرفای هیچ کس رو نخور و مطمئن باش نمیتونی از #مجازی کسی رو بشناسی چه زیادن گرگهایی که خودشون رو در لباس دینداری و حرف های قلمبه سلبمه قایم #کردن
برادرم مبادا گول بخوری و بگی فلان #خانم یک شخص دیندار هست و بهش اعتماد کنی
ضربه ای که خواهر مسلمان میخوره تو #هم میخوری....
#این مجازی رو فقط بخاطر کسب علم #بخواه نه خوش گذرانی و چت😕
من بهت گفتم ولی واقعا آیا تو هم #اصلاح میشی؟!😔
#حرف_حساب 📌
#التماس_تفکر
@dokhtaranchadorii
#ریحانه
اينڪہ گهگاهے
درخيابان چشم بازڪنے
وببينےتو و آن چـღـادرت
تڪ وتنهاييد!
اين يعنے ☝️
توناياب ترين خلق خدايے ... 😍🍃
#نایابها_باارزشاند😌💚
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهاردهم 📚 تکیه از دیوار میگیرم و سمتشان میروم....اشکهایم را پاک میکنم و آرام
#رمان_عقیق_پارت_صدوپانزدهم
📚 میکنم...نمیرسد...!نمیفهمم دهان بی فکر باز میکنم و همانطور رو به در و پشت به او با صدای تقریبا بلندی میگویم:نه؟....نه؟؟؟
زهرخندی میزنم و تکرار میکنم: نــه؟؟
سمتش بر میگردم و به چشمهای ترسیده اش نگاه میکنم و میگویم: واقعا نه؟ بیست و چهار سال نبودی نگرانی کنی برام...حالا یکاره اومدی الان و تو این موقعیت میگی نه؟ حالا یادت افتاده نگرانی کنی؟ حالا که داداشم گوشه ی تخت افتاده و داره درد میکشه ؟ حالا یادت افتاده بگی نه؟ نگاه مادرش کردی؟ پنج ساله که بودم و تب کردم دو روز تمام بالا سرم بیدار موند و تیمارم کرد... اونموقع کجا بودی که حالا یادت افتاده بگی نه؟ کل دوران ابتدایی رو اون به جات اومد و پیگیر وضعیت درسیم شد کجا بودی اونموقع که حالا یادت افتاده نه بگی؟ نگاهش کن...لباس نو تن بچه هاش نکرد تا وقتی که تن من نکرده بود کجا بودی اونموقع ها که حالا میگی نه؟میشناختی بابا محمد رو که گفتی نه... میدونستی بهت احترام میزاره... میدونستی به حرمت حق مادری و اون چند ساعت درد میگه نه و گفتی نه؟؟
اشکهایش سرازیر شد و لب باز کرد:آیه...ببین...
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم: نه من هیچی نمیفهمم الان...الانی که ابوذرم گوشه ی تخت افتاده و من میتونستم کاری براش بکنم و شما نزاشتی هیچی نمیفهمم....حضرت مادر الان خیلی
خوشحالی نه؟ حس مادرانهات ارضا شد؟ شدی فرشته ی نجاتو نزاشتی خط به تن بچه ات بیوفته...
دیوانه وار تشویقش کردم و گفتم:آفرین تو آخرشی...تو یه مادر به تمام معنایی
داد کشید:بس کن آیه...گوش کن...
من دیوانه شده بودم...خودم هم این آیه را نمیشناختم: بس نمیکنم...
دست گذاشتم زیر بیخ گلویم و گفتم :ببین به اینجام رسیده....تمومش نمیکنم...بد کردی با من امشب حضرت مادر...بد کردی...!
در را باز کردم و به آیین متعجب جلوی در ایستاده توجهی نکردم و برگشتم سمت بخش...دوباره سراغ بابا محمد رفتم: بابا بس کنید...بیایید و این رضایت نامه ی لعنتی رو امضا کنید!
بابا محمد نه نگاهم میکند و نه حرفی میزند....ناباورانه میگویم:بابا...
سمت مامان پری برمیگردم و میگویم: تو یه چی بگو مامان پری...
اشاره ام میرود سمت زهرا ی گریان گوشه ی سالن و میگویم: مگه نمیبینید تو چه حالیه؟
هیچ کدام چیزی نمیگویند...اما مامان پری با چشمهایش التماس بابا محمد میکند....تاب نمی آورم هوای سرد و تلخ بخش را میزنم بیرون...توی محوطه هی نفس میگیرم...هی نفس میگیرم بلکه خون برسد به مغزم...بلکه سلول هایم از
این خفقان نجات پیدا کنند....نمیشود... نمیشود...
_خدا...خدا بسه...تمومش کن این کابوسو!
نمیدانم چند دقیقه گذشت که دیدم حاج رضاعلی و امیر حیدر از بیمارستان بیرون می آیند....نگاهی به ساختمان بیمارستان می اندازم...نمیتوانم تحملش کنم.... داشتند سوار ماشین امیرحیدر میشدند که بی فکر سمتشان میروم...
_حاجی
برمیگردد سمتم...
_اینجایی دخترم؟ دنبالتون بودن.
شانه ای بالا می اندازم و میگویم: مهم نیست...میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
_بفرمایید...
نگاهم میرود سمت امیرحیدری که متعجب نگاهم میکند....سرم را پایین می اندازم ومیگویم: دلم طاقت نمیاره اینجا بمونم...میشه...میشه همراهتون بیام... میخوام برم امامزاده نزدیک حوزه...
همونجایی که ابوذر همیشه میره... میخوام یکم آروم شم!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوشانزدهم
📚 لبخند محوی میزند و میگوید: بفرمایید دخترم...حتما.
ببخشید گویان سوار ماشین میشویم و من دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم....سرم را تکیه میدهم به شیشه و بی صدا گریه میکنم...ابوذرم..ابوذر عزیزم!
صدای امیرحیدر مرا از خلسه ام بیرون می آورد: حالتون خوبه خانم آیه؟
صاف تر مینشینم و میگویم:خوبم آقا سید...شرمنده شما هم شدم!
_این چه حرفیه... راستی...گروه خونیه ابوذر چیه؟
+A
دیگر هیچ نمیگوید و من میمانم و این درد استخوان سوز...چادر سفید امام زاده را دور خودم میپیچم تا اندکی از سرمای درونم را بکاهد....داخل نمیروم....توی حیاط گوشهی حوض کوچک امامزاده مینشینم و به گنبد فیروزه ای و چراغ سبز روی آن خیره میشوم....تهی شده ام گویا...لبخندی که بی شباهت به پوزخند نیست روی لبم نقش میبندد....آرام و زمزمه وار لب میگشایم: رسما شوکه ام کردی امشب... دقیقا چی شده؟ چی شده که اینجوری داری حکمتتو به رخم میکشی؟ منو با رحمتت بد عادت کردی و حالا داری با حکمتت میای جلو؟
حاج رضاعلی سمت حوض می آید و آستین بالا میزند برای وضو....دلم هوس دو رکعت نماز کرده....پوزخند میزنم نماز را که هوسی نمیخوانند....نگاهم میچرخد گرد محوطه ی ساکت و بی صدای امام زاده ی کوچک محله ی حوزوی ها...جز من و حاج رضا علی و امیرحیدر کسی اینجا نیست.....دوباره خیره ی حرکات حاج رضا علی میشوم....با دقت مس پا میکشد و بعد آستین پایین میزند.....دلم حرف زدن میخواست....حس میکردم خالی اگر نشوم متالشی شدنم حتمی است.....ببین خدا....لوس تر از این حرف هایم....رو به حاج رضاعلی میکنم...داشت عمامهاش را روی سرش میگذاشت.... میپرسم: چرا حاج رضاعلی؟
نگاهم میکند....با همان لبخند محجوب روی لبش میپرسد:چی چرا دخترم؟
سر روی زانوانم میگذارم و میگویم: سیستم خدا رو میگم ، چرا اینجوریه؟ روی خوش نمیده به بنده هاش!
لبخندش عریض تر میشود. از خیر نماز حاجتش میگذرد و مثل من کنار حوض مینشیند...او هم خیره به گنبد فیروزه ای میگوید: برعکس من فکر میکنم خدا ماها رو آفرید واسه لذت بردن...
پوزخند میزنم: غایت این دنیا بشه لذت بردن؟ حرفا میزنید حاجی...مثال چیِ شرایط من لذت بخشه؟
نگاهم میکند و میگوید:در بال هم میکشم لذات او...مات اویم مات اویم مات او....
بزرگ بود بزرگِ کنار من نشسته!
_کوچیک تر از این حرفام حاجی!
چادر را دور خودم محکم تر میکنم....سرد است!
_حاجی میدونی چی برام عجیبه؟ هرچی سعی میکنی خوب تر باشی اوضاعت سخت تر میشه.....من همیشه سعی کردم خوب باشم...ولی هرچی جلو تر میرم اوضاع بدتر میشه!
باز هم لبخند میزند...تو چه خدایی میخندی پیرمرد!
_دعوا سر همین خوب بودنه....خدا از من و شما خوب بودن نمیخواست...هیچکی انتظار خوب بودن از ما نداشت...یه عمر وقت تلف کردیم برای خوب بودن.... داستان داشت جالب میشد....سر بلند کردم ناباور خندیدم:چی میگید حاجی؟
_چیز خاصی نمیگم...دارم از اشتباهاتمون میگم.
_خوب بودن اشتباهه؟
_آقا رسول الله میگن...آدم اگه یه کار خوب بکنه فقط یه کار خوب...خدا بهشتو بهش میده....ما تموم عمرمونو هدر دادیم برای خوب بودن...موجود خوب زیاد دور و برش هست!
_پس خدا چی میخواست؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوهفدهم
📚 _چشم گفتن!
درس عرفان میدهی استاد؟مستمع آدم نیست...چه رسد به عارف و عاشق.... کوتاه بیا خراب نکن یک عمر دیواری که ساختیم و نامش را گذاشتیم زندگی!
مبهوت مپرسم:چشم گفتن؟
_آره چشم گفتن...البته چشمگو هم دور و برش زیاد داره ولی از زبون آدم چشم شنیدن یه چیز دیگه است....چاشنی خلقتش یه چیزی هست اسمش اختیاره چشمشو زیبا تر میکنه!
میخندم...چه مفاهیمی را خورد و خاکشیر کرده بود تا بتواند به خورد فهم من بدهد!
_یعنی یه عمر راهمون اشتباهی بود؟
_اشتباهِ اشتباهم که نه...ولی اصل یه چیز دیگه بود!
مات نگاهش میکنم....راست میگفت... مثال خوب بودن به چه دردی میخورد؟ به چشم هفت میلیار آدم خوب آمدن محال ترین کار ممکن است....راستی راستی راست میگفت حاج رضاعلی...یک عمر راه را اشتباه رفتم...وقت تلف کردم برای خوب بودن...نگاه آسمان کردم و زمزمه کردم: حالا باید چشم بگم؟ قبلش یه مشقی یه تمرینی میدادی....اینجوری؟ یه دفعه؟ مسئله ای به وسعت وجود ابوذر؟
نگاهم را از آغوش ستاره ها بیرون میکشم و در بغل نگاه خدایی حاج رضاعلی می اندازم: خیلی یهویی بود حاجی...حالا من چیکار کنم؟
حاج رضاعلی از جا برمیخیزد: یه وقتایی هم آدم اسماعیل میده اینم یه جور چشم گفتنه...اسماعیل داری برای قربانی کردن؟
اسماعیل؟ واضح تر بگویید استاد...من مبتدی تر از این حرفهایم....مسلط نگاه گنگم را خواند و گفت: اسماعیل آدمها همون چیزهای با ارزششونه...گاهی قربانی میشن برای چیزهای با ارزش تر... بزرگی و کوچیکیشون بستگی داره به وسعت روحت...اینکه چقدر بزرگ باشی و چقدر کوچیک ، اسماعیل داری؟
اسماعیل؟ اسماعیل از کجا بیاورم این وقت شب....با ارزش ترینهایم ردیف کردم بلکه بیت اتفاقات امشب جور شود...بابا محمد مامان پری مامان عمه کمیل و سامره مامان حورا عقیق در گردنم سجادهـــ....می ایستم از شمارش...دوباره مرور میکنم و میرسم به یک نام(عقیق) دستم میرود به عقیقم....از جا بر میخیزم و مثل خواب زده ها سمت امام زاده حرکت میکنم...عقیق؟
حالا وارد امام زاده شده بودم و نور سبز رنگش چشمهایم را نوازش میکرد...یک نام در سرم پژواک میشود:عقیق؟
زانو میزنم کنار ضریح و تکیه میدهم به پنجره های کوچکش...عقیقم را از گردنم باز میکنم و خیره به رکاب و رنگ منحصر به فردش زمزمه میکنم: عقیق؟
گریه ام گرفته بود...صدایم بالا تر میرود: عقیق؟
چشمهایم را میبندم و هق هق میکنم... مینالم: عقیق؟
شبیه صوفی نگون بختی بودم که یک عمر تنبور نواخت و رقص سماع گرفت برای به خدا رسیدن اما زهی خیال باطل...خدا در سکوتی معنا دار کنج محراب...میان مردم شهر و در عطر فروشی ها...بین سلولهای خسته اش بود!
حس و حال پیله ای را داشتم که برای پروانگی نقشه میکشید و حالا تار و پود لباس کثیف کودکان بازیگوش شده بود!
وسعت روحت همین قدر بود آیه؟ یک عقیق؟ میخواهم حق را به خودم بدهم....برای خودم توضیح میدهم که: گوش کن آیه این یک عقیق معمولی نیست....این انگشتر رفیق صمیمیت بوده محرم رازهات بوده یادگار آقاجونت بود... مادرتو بهت رسوند...این یه انگشتر معمولی نیست!
پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد....شمع حق داشت به پروانه نمی آید عشق📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوهجدهم
📚 بی فایده بود....هرکه را که بشود گول زد خودت را که نمیتوانی منِ آیه همین بودم به اندازه ی یک انگشتر چند گرمی وسیع بودم و منِ آیه یک عمر قدر یک انگشتر بزرگ شدم....اسماعیل من یک عقیق بود....منم گنجشکِ مفتِ سنگهایِ بر زمین مانده ، هراسی کهنه از صیادهای در کمین مانده....رکاب نقره انگشتری که گوشه دکّان دهانش پر شده از پرسشی که بی نگین مانده.....نگاهم سرگردان بین قسمت فوقانی ضریح بود و انگشتر عقیق در دستم....چشمهایم را بستم و اشکهای گرمم گونه ی یخ زده ام را جانی تازه بخشید....نفس حبس کردم و....
اسماعیلم را قربانی کردم....عقیقم به داخل ضریح افتاد....باورم نمیشد..... اسماعیلم را با دستان خودم ذبح کردم... تیغ نه کند شد و نه خدا ذبیحی دیگر فرستاد....اسماعیلم رفت....قلبم بی تابی میکند...عقیق میخواهد و اسماعیل ذبح شد....بغضم را قورت میدهم و آیه وار میگویم:ابراهیمی شدن به ما نیومده... ولی خوب نگاه کن حضرت عشق.... اسماعیلم رو دادم...برای تو...فقط تو...یه رحمی به حال دلم...دل زهرا...دل مامان
پری....دلمون بکن...ابوذر دادن کار ما نیست!
نگاهم میگردد گرد ضریح...بالغ شده بودم گویا...یک رنگ دیگر داشت دنیا پس از عقیق...پلکهایم را آرام از هم گشودم.... گیج اطرافم را نگاه کردم....با همان چادر سفید و تسبیح تربت به دست کنار ضریح خوابم برده بود....گردنم به خاطر سکون بیش از حد دیشب گرفته بود و درد میکرد....پرنده ها توی محوطه آواز میخواندند و کسی مثل دیشب در امام زاده نبود....از جایم بلند شدم و راهی حیاط امامزاده شدم....نه مثل اینکه واقعا کسی نبود....چه سرش خلوات بود امامزادهی محله ی حوزوی ها!
یاد ابوذر می افتم....هول گوشیام را بیرون میکشم و میخواهم تماسی بگیرم با کمیل که خیل تماسهای بی پاسخ و پیامکها متعجبم میکند....نگاه سرسری به پیامها حاکی از این بود که همگی دنبال من بودند...شرمنده گوشی را آرام میکوبم روی پیشانی ام و فکر میکنم اول باید به کدامشان خبر دهم....یاد دیشب و طغیانم می افتم...خجالت آور بود....می اندیشم یعنی دیشب من بودم که آنطور بی ملاحظه با مادرم حرف میزدم؟ لعنت میفرستم به خودم و با استرس و دستی لرزان شماره اش را میگیرم.....بوق دومی به سومی نرسیده بود که گوشی را برداشت.....انگار که منتظرم بود:
_الو آیه؟ کشتی منو تو...کجایی بی انصاف؟
خدا از سر تقصیراتم نگذرد که باعث و بانی این صدای لرزان بودم
_سلام...
_کجایی آیه؟
_خوبی مامان حورا؟
صدای نفسهای عصبی و مضطربش گوشم را می آزرد: یه ترس لعنتی هست که افتاده به جونم دقیقا از شش ساعت و ده دقیقه ی پیش که رفتی...ترس از مامان حورا نبودن....کجایی نامرد؟
نامرد صدا میزد دخترش را....خب دختر ها هم نامردند...یعنی نا...مردند..یعنی جنسیتشان مونث است...اما نه...روزی جایی خوانده بودم مردانگی یک صفت است مشترک بین زن و مرد....برای همین است که تنگش تر و ترین هم میگذارند.... تلخند زنان میگویم:ببخش مامانی...اسم کار دیشبم خریت بود...ببخش سرت داد کشیدم...حلام کن هر اراجیفی رو که دم دستم بود بارت کردم شرمنده ی اشکاتم....آیه اینقدرا هم که فکر میکنی نامرد نیست!
اشک میریخت پشت خط گویا: آیه کجایی فدات بشم؟ یه شهر بسیجند و دنبال تو ان...
_گریه نکن حضرت مادر... جام امن و راحته...دیشبو مهمون امامزاده ی محله ی عمامه به سرها بودم... یکم باید آرووم میشدم...ابوذر چطوره حالش خوبه؟📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
♦خاطرهای از حجت الاسلام پناهیان
«روزی در دانشگاهی دربارهی حجاب سخنرانی میکردم.
در بین صحبتهای خود به عقلانی بودن مسألهی حجاب اشاره کردم و گفتم: ضرورت حجاب را عقل ما بهخوبی درک میکند و برای درک این مطلب ضرورتاً به تبیین دین نیاز نداریم. بعد از صحبتهای من یکی از اساتید دانشگاه به سراغم آمد و گفت: من چند سال در یک کشور غیراسلامی تدریس داشتم. یک بار یکی از دانشجویان دختر که بنا بود کنفرانس بدهد، با پوشش و آرایشی جذاب و تحریک کننده در کلاس حاضر شد و همهی دانشجویان در طول کنفرانس او، خیره و مجذوب زیباییهایش بودند. من به او و کنفرانسش نمرهی خوبی ندادم. او که از مسلمان بودن من مطلع بود، گمان کرد که من به خاطر گرایشهای دینی و مذهبی، برای انتقام از پوشش نامناسبش نمرهاش را کم دادهام. به همین دلیل نزد رئیس دانشگاه از من و کارم شکایت کرد. هیأت رئیسهی دانشگاه مرا احضار کردند و مسأله را با من در میان گذاشتند. من گفتم: بله، دقیقاً من بهخاطر پوشش نامناسب او نمرهاش را کم کردهام؛ اما نه بهخاطر گرایشهای دینی و مذهبی خودم، بلکه بهخاطر اینکه آن پوشش و آرایش جذاب و تحریک کنندهی او باعث شد سطح علمی کلاس بهشدت پایین بیاید. دانشجویان من چنان مجذوب ظاهر او شده بودند که هیچ کسی مطالب او را نقد نکرد و همه در کمال تعجب او و مطالبش را تحسین کردند؛ با اینکه ضعفهای آشکاری در مطالب او بود که اگر وضع پوشش و آرایشش مانع نبود، دانشجویان حتماً او را به نقد میکشیدند. وقتی من با این توضیحات، کارم را برای هیأت رئیسه توجیه کردم، آنها نه تنها پذیرفتند و قانع شدند، بلکه برای جلوگیری از کاهش سطح علمی دانشگاه مقرراتی را دربارهی محدود کردن آزادی در پوشش و ظاهر دانشجویان تصویب و به همهی دانشجویان اعلان کردند.»
مشاهدهی وضعیت پوشش دانشجویان در دانشگاههای ایران و مقایسهی آن با دانشگاههای دنیا مایهی شرمساری است. در کشورهای غیردینی صرفاً برای تقویت فضای علمی و متمرکز کردن فکر و ذهن دانشجویان در درس و تحصیل و تحقیق، از بیبندوباری در پوشش و آرایش جلوگیری میکنند و محدودیتهای خاصی را اعمال میکنند؛ ولی دانشگاههای اسلامی ما منشأ بیحجابی و سرچشمهی ترویج فرهنگ برهنگی در جامعه در بسیاری از شهرها است
@dokhtaranchadorii
🌸دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان
دعا برای ظهور آقامون امام زمان عج فراموش نشه ✋ مارا از دعای خیرتون بی نصیب نذارید
🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🍃
@dokhtaranchadorii
" خرداد "همین نزدیڪۍ هاست
شایددرباغچہ ۍ ڪوچڪ گوشہ ۍ
حیاط مان
یاشاید روۍ گل هاۍ پیراهنت
یااینڪہ شاید
پشت درخانه مان
دستش راگذاشته باشد
روۍ زنگ...
در رابازڪنید #خرداد آمده...😍✨
@dokhtaranchadorii
❤️💞
گفتند:
چادرتـ را بردار ، حالآ چہ اشکالے دارھ با مانتوے بلند،
حجاب کامل داشتہ باشے؟!🍂
🌱ـجواب دادم:
همیشہ بهترین کار این است کہ بین خوب و برتر،
برتر را انتخاب کرد و من هم چادر حجاب برتر را انتخاب کردم🎉
ـگفتند:
درستہ کہ چادر حجاب برتره ولے زحمت زیادے دارد...
در این گرما ، اذیت نمیشے!؟
🌱ـگفتم:
گرما کہ مهم نیست،
غرق شدن عبد در معبود لذت دارھ✨
چادر لذت دارد ، باور کنـ|♥️|°
#عبدالزهرا
@dokhtaranchadorii
خواهرانه ♥
.
.
امروز در این خـــــیابان ها ...
دختر با_حیا بودن سخت است ...
سخت نه خیلے سخت ...
.
گویے اڪثر مردم مے خواهند با نگاه هایشان
چادر از سرت بڪشند و تو محڪم تر چـــــادرت را میگیرے
.
از ڪنار یڪ عده ڪه رد میشوے حرف هایے
مے شنوے ســـــرشار از قضاوت ...
قضاوت هاے نادرست
.
غمگین نشو اے بانو
سربازے " مـــــهدے فـــــاطمه(س) "
بودن این سختے ها را هم دارد
#حجاب زهرایی
@dokhtaranchadorii
🌙 #مـــاهبندگـــۍخــداღ
📜 #حــدیثروز
قـاݪامامصـادق(ع):
۞هرڪس ڪه درروز بسیارگرم براۍ خـدا روزه بگیرد و تشنہشود ،خداوند هزار فرشته را مۍگمارد تا دستــــ به چهره او بڪشند واورابشارت دهندتا هنگامۍڪه افطارڪند.۞
🔅الڪافی-ج۴-ص۶۴-ح۸🔅
🔅بحارالانوار-ج۹۳-ص۲۴۷🔅
#التمــــاسدعـــــاےفــرج
#اللهمعجݪݪوݪیڪاڶفــــــــرج
@dokhtaranchadorii
🌺بانوے گرامے🌺
فلسفـه حجاب تنها به گناه نیفتـادن مردها نیست❗️
ڪه اگر چنین بود،
چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟؟؟
جنـس تو با #حیـــا💫 خلق شده
و خدا میخواهد تو را ببیند
خودِ خودِ تــــو را🌷
💝در زیبا ترین حالت
💛در ناب ترین زمان
💝حیـــــا سرمایه توست
💛حیـــــا مایه حیات توست
☝️نه تنها دارویے براے حفظ سلامت مردان شَهرَت
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#عـــــــــــاشق
منم
که در رجب خواندم
جمیع خیر دنیا و آخرت را به مابدهـ...
همه خیر رامیخواهیم و شرّ را هرگز...
من بودم که شعبان حرفم را به شکل دیگرےادامه دادم....
الهی هب لی کمال انقطاع الیڪ....
خدایا همه تعلقات مرا به همه چیز قطع کن....
سحرهاي رمضان میخوانمت...😌
الللهم انی اسئلک بجلالک کله بجمالک کله ،اللهم انی اسئلک بقدرتک کلها....
خدایامن همه قدرتت رامےخواهم
یعنی خدای من...
من خودت رامےخواهم 💞💞
وقتے به عشقت در گرماو تشنگے قربة الی الله
چادر را مےاندازم...
جز این در تمامِ زندگانی نمیخواهم....💚
🌸 چـــادرانه
@dokhtaranchadorii
اینــ چـادر مشڪـی
ضمـانت امنیتــ منـ استــ✌️
خـواهـرمـ💁♀
معنـے آزادے رو درسـت
متـوجـہ نشـدی❗️
آزادے یعنـی: 🍃
مطمـئـن باشـے↑
اسیـر نـگاه ناپاکـان نیستـے😌
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوهجدهم 📚 بی فایده بود....هرکه را که بشود گول زد خودت را که نمیتوانی منِ آیه ه
#رمان_عقیق_پارت_صدونوزدهم
📚 صدایش شفافتر میرسد این بار: دنبالتیم تا همینو بهت بگیم...که پیداشد همون کلیه ای که سرش اونجوری قشرق به پا کردی!
شوکه میخندم....پیدا شد؟ به همین راحتی؟ بقالی بود مگر؟ لیست پیوند بود و n مدت انتظار....چه گول میزدند اینها؟
_چی میگی مامان حورا؟ تو که بهتر خبر داری از شرایط لیست در حال انتظار!
میخندد گویا: رفیق که با معرفت باشه لیست و هرچی انتظاره رو دور میزنه!
رفیق؟ چه گنگ حرف میزدند اینها!...
_واضح تر میگید چی شده؟ تو این شرایط اگه ف بگید تا جوادیه هم نا ندارم برای رفتن چه برسه به فرحزاد و درک حرفاتون!
خنده اش پررنگ تر میشود:بیا خودتو برسون بیمارستان همه چیو میفهمی....
قطع میکند و در این شرایط غافلگیر کردنش گرفته این حضرت مادر....پا تند میکنم و میخواهم از امامزاده بزنم بیرون که لحظه ای از حرکت می ایستم.... برمیگردم سمت ضریح....لبخند میزنم....به سقف گنبدی شکل نگاه میکنم و زمزمه میکنم: (انا اشکو الیک) آورده بودم(من لی غیرک) گویان دارم میرم... خدایی خیلی خدایی!
دربست میگیرم و جان به لب میشوم تا به بیمارستان برسم....آنقدری هول بودم که در بین راه چند باری سکندری خوردم ، رسیدم به بخش و بابا محمد و مامان پری را دیدم....بابا محمد با دیدنم نفسی کشید شبیه نفسی که نشانه ی خیال راحت بود....شرمنده بودم...بیست و چهارسال از خدا عمر گرفته بودم و تا به حال اینقدر بی فکر عمل نکرده بودم. نزدیکشان میروم....شرمنده و سر به
زیر....آرام سالمی میدهم و بابا محمد سر سنگین سر تکان میدهد....قهر نکن بابا...تو قهر نکن!
طاقت پشت کردن همه ی عالم را دارم جز تو....مامان پری نگران سمتم می آید و بی مقدمه در آغوشم میگرد و میگوید: کجایی تو دختره ی بی فکر؟ میدونی چی کشیدیم تا امیرحیدر گفت کجایی؟
شرمنده تنها گفتم:ببخشید...ببخشید!
نگاهم کرد و خسته لبخند زد. کنجکاو نگاهش کردم و پرسیدم: راسته که براش کلیه پیدا شده؟ آخه چجوری؟ به این سرعت؟
لبخند خسته اش کش می آید و تنها زمزمه میکند: امیر حیدر.
گنگ میپرسم:آقا سید؟
سر پایین می اندازد که آقا سید....آقا سید امیرحیدر کلیه میخواست بدهد؟خنده ام گرفته بود....فکر میکردم اشتباه شنیده ام: آقا سید میخوان کلیه بدن؟ چجوری؟ مگه شرایطش دارن؟الان ابوذر کجاست؟
میخواهد هیجانم را فرو نشاند :آرووم باش الان دکترش میاد ازش سوال بپرس دیروز بعد نماز صبح بود که اومد و به دکتر گفت گروه خونیش با ابوذر یکیه ، از دیشبه هزار جور آزامایش و آماده سازی دارن انجام میدن...فکر کنم تا چند دقیقه دیگه سر وکله ی مادر پدرش هم پیدا بشه.
ناباور میخندم....به کوچکی مغز خودم و بزرگی حکمت خدا....چه بن بست بی انتهایی!
نگاه بابا محمد می اندازم...حساب سن و سالم را نمیکنم و محکم بغلش میکنم و زیر گوشش میگویم:بابا بابا بخند اخم نکن...من غلط کردم عزیزم...آیه غلط کرد ...ببخش... ببخش تو رو خدا...دیگه تکرار نمیشه بابا بابا بابا بابا بابا!
آنقدر صدایش میزنم که اخمهایش محو میشوند و لبخند کم حجمی روی لبش مینشیند....سری تکان میدهد و میگوید: زشته دستاتو باز کن کتک نخوردی خیلی وقته....درستت میکنم.
میخندم به این تهدید های بی عمل....گونه اش را میبوسم و از آغوشش بیرون می آیم....با لبخند نگاهم میکند.....تلخی شیرینی دارید اوضاع و احوالمان دلم ریش میشد وقتی آنطور روی تخت خوابیده میدیدم برادرم را....ماسک اکسیژن به صورت داشت و دستگاه دیالیز به او وصل بود تا پیوند انجام شود.....دلم ریش بود و گرفته....سخت است پرستار عزیزت باشی و اگر اتفاقی افتاد از همه بیشتر اوضاع را درک کنی و از همه سخت تر باشی!
دم صبح به هوش آماده بود و از فرط درد زیاد با مسکن خوابش کرده بودند.... بمیرم....📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوبیستم
📚 خم میشوم روی پیشانی اش و میبوسمش....دم گوشش نجوا میکنم: خوب شو...اون بیرون خیلی ها نگرانتن.... زهرا بال بالتو میزنه و بقیه رو جون به لب کردی ، خوب شو...
نگاه از او میگیرم و از اتاق بیرون میزنم....مامان پری روی صندلی چرک و کثیف سالن نشسته بود و نذر حدیث کسایش را پیش پیش ادا میکرد....کنارش نشستم که با نگرانی گفت:چی شد؟ حالش خوب بود؟
تلخندی میزنم:خوب که نه....بد نیست تو کارت به حالش نباشه مامان تو دعاتو بکن....ببینم کدوم فرشتهای جیگر میکنه نبرتش بالا...تو دعا کن دعای تو نباشه کار ما و این دکترا مفت نمی ارزه.
از جایم بلند میشوم و میخواهم بروم سراغ کارم .نگاهش میکنم و میگویم: میخوای برو خونه من هستم....یه ذره خستگی در کن!
دعا خوان تنها به نشانه ی (نه) سر تکان میدهد....خب مادر بود....راه کج میکنم سمت بخش عمومی که یاد امیرحیدر می افتم....اصلا یادم نبود...ز پیر هزار جور آزمایش و دم و دستگاه بود و من سراغی از او نگرفتم....شرمنده راه کج میکنم سمت بخش پیوند....میاندیشم چه بامعرفت رفیقی است....عالیجنابِ مرام و بعد فکرم میرود سمت جوی که میخواهد ابوذر را بگیرد و مغزمان را به کار گیرد! که :حالا من چجوری با رگ و پی پیغمبر زندگی کنم و گناه نکنم؟ اعیاذبالله گویی خود حضرت رسول داشت به او کلیه اهدا میکرد که اینجوری کند...صلا انگار
سادات زندگی نمیکنند....سید است دیگر ، سخت میگرفت این ابوذر....از اطلاعات شماره اتاقش را میگیرم....یک جوری میشوم....اصلا هوایش سنگین است.... حضور وزینی دارد این (آسِد امیرحیدر) درب اتاقش بسته بود کمی دست و دلم میلرزید برای رویارویی با او....شرمندگی از یک سو و دستپاچه شدن وقت صحبت با او یک سوی دیگر!
بسم الله میگویم و در اتاق را باز میکنم.... آه از نهادم بلند میشود...خدایا طاهره خانم را کجای دلم جا بدهم؟ امیرحیدر روی تخت خوابیده بود به حرفهای مادرش گوش میداد....با صدایی لرزان سلام میدهم....با شنیدن صدایم هر دو به سمتم بر میگردند....چه اوضاع و احوال مزخرفی بود....رسما داشتم به حالت مایع در می آمدم....امیر حیدر تکانی میخورد و میخواهد خود را جمع و جور کند که میگویم: تو رو خدا راحت باشید آقا سید یه دقیقه اومدم میخوام برم.
به همان حال میماند و با لبخند میگوید: سلام خانم آیه.
دوباره سلام میدهم و نگاهم میرود سمت طاهره خانم که او هم سلام میدهد و اندکی سر سنگین است اما لبخندش را حفظ کرده....حق هم دارد بنده ی خدا... منِ خواهر مادرم راضی به اهدا نشد اویِ
دوست دارد مرام خرج میکند و از جان مایه میگذارد....دوباره به امیرحیدر نگاه میکنم و میگویم:خوب هستید؟ من واقعا شرمنده شمام....خدا خیرتون بده!
محجوب میخندد و میگوید:این چه حرفیه؟ با ابوذر ندار تر از این حرفاییم!
من نیز با اجبار کشی به لبهایم میدهم.... رو به طاهره خانم میگویم: شما خوب هستید؟ آقا سید هم به روی خودشون نیارن ما همیشه شرمنده لطف شما هستیم!
با لبخندی که آدم را شک می اندازد که تصنعی است یا واقعی میگوید: اینطوری نگو دخترم...ابوذر هم مثل پسرم!
آدم خوب است همیشه حسن ظن داشته باشد به امور....مثلا من الان باید گوش این حس مزخرف افتاده به جانم را که یک ریز بیخ گوشم وز وز میکند(میخواد سر به تن هیچ کدومتون نباشه و
حرفای الانش دروغه) را بپیچانم و با حسن ظن مطمئن باشم که او تمام حرفهایش از سر صدق است!
از امیرحیدر میپرسم: اذیت که نشدید آقا سید؟
باز هم با همان لبخند روی لبش میگوید: نه خدا رو شکر....فقط از ابوذر بگید... حالش چطوره؟ کجاست الان؟
سرم را پایین می اندازم و با حزن میگویم: بخش مراقبت های ویژه است... تا پس فردا که آزمایشها و شرایط عمل جور شه مجبور دیالیز بشه....سر صبحی به هوش اومد بعد دوباره با مسکنا خوابید!
تاسف میخورد و طاهره خانم میپرسد: مادرت کجاست الان؟
_تو همون بخشه... نرفته خونه هرچی اصرار کردیم.
چادرش را مرتب میکند و از جایش بلند میشود:من برم بهش سر بزنم.
_زحمت نکشید حاج خانم.📚
@dokhtaranchadorii