#تلنگر⚠️
با عرض پوزش از آقایان با غیرت🙏
√ مَرد...
اونایی بودن كه
واسه خاطر حفظ ناموس مردم رفتن جنگ...👌
نه اونایی كه سر ناموس مردم در جنگند...😒😠
كسانی كه از تمام هست و نیستشون گذشتن...😔
یه عده زیر زنجیر تانك با بدن های له شده...
یه عده هم روی مین فسفری ذره ذره آب می شدند حتی جیك هم نمی زدند... 😱😭
تا عملیات لو نره!!!
و سایر همرزمانشون شهید نشن...
و فقط بوی گوشت كباب شده بود كه...😱😰
یكی از یادگاران اون روزها می گفت
با چشم خودش دیده كه یه جوونی خودش رو انداخته بود روی سیم های خاردار تا بقیه از روش رد بشن و عملیات كنند...😳😯
میگفت صدای خرد شدن استخوان هاش.....😭😭
یادمون نره كی بودیم...
یادمون نره كی هستیم...
یادمون نره چرا هستیم...
و در آخر یادمون نره
خیلی خون ها ریخته شد
تا من و تو توی آرامش باشیم..☝️
الانم خیلی ها دارند به سختی نفس می كشند😷
تا من و تو راحت نفس بكشیم...👌
پس حواست باشه اقا پسر ‼️
اول به تو میگم☝️
نگاهتو نگه دار✋⛔️
دعوا سر ناموس مردم اسمش غیرت نیست😡📛
دختر خانوم‼️
توهم حواست باشه 😡
مانتوی کوتاه پوشیدن و حجاب نامناسب فقط رضای خلق خدا رو در پیش داره☝️😏
به رضای خدا بیاندیشیم...
@dokhtaranchadorii
8.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
# مگه شهید پست هم داریم....
شهید مصطفی صدر زاده و شهید مرتضی عطایی....
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#باورکن_شهید_دوستت_دارد
❣همین که بر #مزارشان ایستاده ای
⇜یعنی تو را به حضور👤 طلبیده اند
❣همین که اشک هایت روان😭 میشود
⇜یعنی #نگاهت میکنند
❣همین که دست میگذاری بر مزارشان
⇜یعنی دستت را #گرفته_اند
❣همین که سبک میشوی از ناگفته های #غمبارت
⇜یعنی وجودت را خوانده اند👌
❣همین که قول #مردانه میدهی
⇜یعنی تو را به همرزمی👥 قبول کرده اند
🌺باور کن ،شهید #دوستت_دارد💞
که میان این شلوغی های دنیـ🌍ـا هنوز گوشه ی خلوتی برای دیدار #نگاه_معنویشان داری....
#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوپنجم 📚 شماره ی نگار را پیدا میکند و با (بسم اللهی) آن را میگیرد....نگار
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوششم
📚 نونهال در قلبم را نادیده گرفته بودم و با منطق به آیین فکر کرده بودم...نتیجه هم گرفته بودم نگاه کردم به بابا محمدی که داشت به سامره با حوصله املاء میگفت.....همان معلمی فقط به او می آمد....میروم و کنارش مینشینم و بی هوا بوسه ای روی گونه اش میکارم....با لبخند نگاهم میکند وچند دقیقه بعد سامره کارش تمام میشود....میفهمد که کارش دارم....روبه سامره میگوید:آفرین دختر
بابا....برو نگاه کن ببین مامان کاری نداره کمکش کنی!
سامره چشمی میگوید و خوشحال از فارق شدن از بزرگترین مشکل زندگی اش راهی آشپزخانه میشود...بزرگ شدن کفاره کدام گناهم بود نمیدانم!
بابا محمد برمیگردد سمتم و میگوید: خب؟
_چی خب؟
میخندد و میگوید:حرف داشتی مگه نه؟
چشم بسته غیب خواندنش را عاشقم من...سر میگذارم روی شانه اش و میگویم: اوووممم....حرف دارم ولی خجالت هم میکشم از گفتنش!
سرم را نوازش کنان میگوید: ندار تر از این حرفها باید باشی با ما!
میخندم من هم....آرام میگویم:راستش یکی برای امر خیر پا پیش گذاشته...
_اوهوم...خب..
_خب نداره.... میخواستم در جریان باشید.
همچنان به نوازش های جادویی اش ادامه میدهد و میپرسد:کی هست حالا!
دل دل میکنم برای گفتن....اصلا نسبت پیچیده ای میشود نسبت آقای خواستگار...
_چی بگم...آقا آیین....آیین والا
دستانش از نوازش باز می ایستند.... متعجب نگاهم میکند و ناباور میپرسد:آیین والا؟
خب من باز هم خراب کرده بودم گویا...با کمی ترس و لرز سر به نشانه ی تایید تکان میدهم و بابا محمد دوباره تکیه میدهد به مبل و به رو به رو خیره میشود.....بعد از چند لحظه میگوید: خب...تو چی گفتی؟
_من که فعلا چیزی نگفتم یعنی راستش باید اول با شما درمیون میزاشتم.
میگوید: و نظرت؟
و نظرم؟ رسید به قسمت سخت داستان... سر به زیر می اندازم و خب من کمی خجالتیم....آرام میگویم:راستش من فکر میکردم خیلی وجهه ی مردونه ای داره اون خواستگاری که لام تا کام با دختره حرف نزنه و یه راست بره سراغ بزرگتر اون دختر....نمیدونم شاید زیادی سنت گرام ولی خب...اینکه خیلی چیز مهمی نیست...بابا محمد بهم گفتن بدون در نظرگرفتن رابطه ای که این میون بین هممونه تصمیم بگیرم....
_چی میخوای بگی آیه....
محکم میگویم: من نمیخوام یه حورا و محمد دیگه باشیم.
نگاهم میکند....بی هیچ حرفی...سکوتت را هم عاشقم که یک دنیا حرف پدرانه را بغل گرفته!
***
خسته ام کرده کارهای امروز....اما مصمم برای دیدنش....خودش قرار گذاشته بود.... بابا محمد دیشب گفته بود هرچه خودم صلاح میدانم و من خب....لباسم را عوض میکنم آماده میشوم برای رفتن به کافی شاپ نزدیک بیمارستان....نه عمه عقیله و نه مامان پری و نه برادرم به هیچکدام نگفتهام و تنها بابا بود که میدانست....قبل رفتنم سری به ابوذر میزنم و زهرا که کنارش بود خوب بود و خوش...پاهایم لرزان است نمیدانم چرا...دروغ ندارم برای گفتن....اولین خواستگاری بود که میخواستم رو در رو با او حرف بزنم.... آدرس کافه دنج را سریع تر ازآنچه که فکرش را میکردم پیدا میکنم....در با صدای جیرینگ جیرینگی باز میشود و با کمی جستجو خیره به میز پیدایش میکنم...مثلا اختلافمان از همینجا شروع میشد!
در دل هرچه ذکر آرامش دهنده میدانم به خورد دل و جانم میدهم برای آرامش و مهار این لرزش....نزدیکش میشوم و آرام سلامی میدهم....سرش را بالا میگیرد و نگاهم میکند....محو لبخند میزند و من نگاه میگیرم از چشمهایش و رو به رویش مینشینم 📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوهفتم
📚 _سلام آیه خانم!
خب این خانم تنگ اسمم را دوست داشتم و خوب بود که رعایت میکرد.... خوب که جاگیر میشوم گل رز قرمز رنگ را سمتم میگیرد....مثلا اختلافمان از همنیجا شروع میشد...با کمی تعلل گل را میگیرم و تشکر میکنم....از احوالاتم میپرسد و از احوالاتم میگویم و بعد از کمی گپ و گفت معمولی میرود سر اصل مطلب....
_خب آیه خانم فکراتو کردی؟ سه روز زمان کمی بود ولی برای شروع خوب بود به نظرم.
سخت بود همینطور نه آوردن...سرم را پایین گرفتم و گفتم: فکرامو کردم....
مشتاق نگاهم میکند و من آرام زمزمه میکنم: فکر کردم و دیدم ما کنار هم نمیتونیم آینده ای ایدهآل داشته باشیم!
وا رفته و مات نگاهم میکند....زمزمه میکند: نه...به همین صراحت و سهولت و سرعت؟چرا؟
چرایش را هرکه بی طرف به ما دوتا نگاه میکرد میفهمید...ولی چرایش را میگویم: آقا آیین گفتم نه...نه به خاطر فوکل و کراوتتون....نه به خاطر مادرم که مادری کرد براتونو و من گاهی احمقانه دلم
میخواست جای شما باشم...گفتم نه واسه این یه دنیا فاصلهای که با وجود بعد مکانی کمی که الان بین ماست بینمون وجود داره....دنیایی پر از تفاوت های نا هم جنس و نا هم گون...که هرکاریشم
بکنید با هم حل نمیشن برای رسیدن به یه چیز مشترک!
_ما میتونیم کوتاه بیاییم من کوتاه میام و به اعتقادات احترام میزارم تو میتونی کوتاه بیای و احترام بزاری...این همه آدم با وجود اختلافات عمیق اعتقادی دارن با هم زندگی میکنن و با هم کنار اومدن.... حتی...حتی من میتونم به خاطر تو تغییر کنم!
خراب کردی آیین والا....خراب کردی! من؟ من چه محلی از اعراب داشتم این میان! اندیشه عوض کنی برای من؟ و دو فردای دیگر برای بهتر از من چه میکینی؟ خدا؟ خدا کجا رفت این میان؟ خراب کردی آیین!
میخواهم به خودم مسلط باشم: گاهی احترام به عقاید یکدیگه یعنی نبودن یک بود....من از اعتقاداتم کوتاه نمیام چون ایمان دارم به درستیشون و میدونید؟ اونقدری خود خواه نیستم که از طرف مقابلم فقط انتظار کوتاه اومدن داشته باشم....نمیشه یه جایی با وجود علاقه ای که هست شما کم میارید....این یه قاعده است پایه های لغزانی خواهد داشت این کنار هم بودن...همراهی به چه قیمت؟
کلافه نگاهم میکند....میخواهد چیزی بگوید که همان حرف دیشبی را به او میگویم: منو ببینید آقا آیین....من حاصل همین خیال خامم که میشه کوتاه بیای و نشد که بشه...منو خوب نگاه کنید آقا
آیین...من همون آیینه ی عبرت معروفم آقا آیین....احساسات شما خیلی لطیف و قشنگه...من ممنون شمام و شرمندتونم ولی بیاید واقعیت های موجودو ببینیم!
پوزخندی میزند و سرش را پایین میگیرد و شاید او هم مثل هر آدم دیگری از واقعیات بدش می آید....من آدمِ دل شکستن نیستم....و خدا خوب میداند من مقصر نبودم اگر این گره کور باز نمیشد.... دلم نمیخواست به لحظات قبل فکر کنم... به لحظاتی که دل آیین از بلندی واقعیت افتاد و شکست و تیزی بلور هایش دلم را ریش کرد...من آدم دل شکستن نیستم ولی نمیشد....اصلا تمام واقعیت ها و تفاوتها کنار...دلم را چه کنم که گیر پیچک های درخت نونهال عشق امیرحیدر است....خیانت کار نیستم مثل مادرم!
کلید میاندازم و در را باز میکنم....صدای تلویزیون بلند است و خانه گرم است.... لبخندی میزنم و دل مشغولی هایم را پشت در پارک میکنم جز عشق امیرحیدر که دیگر خودی شده همراه هم داخل
میشویم...صدایم را توی سرم می اندازم: سلام!
مامان عمه داخل آشپزخانه است و صدایم را میشنود و غر میزند:و علیک زشته مسخره صدات میره پایین...
بی هوا دست میگذارم روی دهانم و یادم می افتد ما طبقه ی پایین همسایه های عزیزی داریم که اصلا خوب نیست صدای بلند دختری مثل من را بشنوند....خاله زنک هم شدم این روزها به گمانم....مقنعه ام را از سرم باز میکنم و مامان عمه را میبوسم....در یخچال را باز میکنم و در همان حین میگویم:شوهر میکردی به جای من شوهرت میومد ماچت میکرد و عشقم عزیزم بارت میکرد!
چشم غره ای میرود و میگوید:حیا رو هم خوردی هضم کردی دیگه...تو به فکر من نباش خودتو بگو که داری میترشی بد بخت!
کل کل میکرد با من عمه ام....خندیدم و گفتم: پیش پات چند دقیقه پیش یکشونو رد کردم 📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii