eitaa logo
‌「دخٺࢪانـɴᴏʀᴀـ✿」‌
233 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
864 ویدیو
459 فایل
‌《شࢪو؏ـموݧ‌↯🌸》 1400/4/21 ‌《شࢪوطموݧ‌‌↯🌸》 @Shoroott ‌《ڪتابخانموݧ‌↯🌸》 @boookk ‌《هم‌پیمان↯🌸》 https://eitaa.com/Hamsangari
مشاهده در ایتا
دانلود
🚶🏻‍♂ خیلی شنیدم این حرف رو ولی با هربار شنیدنش تلنگر خوردم گفتم بگم که چشمی که به حرام عادت بکنه .. خیلی چیز هارو از دست میده ! که یکیش شهادته :)) خدایی‌ارز‌ش‌داره؟!
🌼🌻🌼به رسم هر روز 💙ختم 👈دعای فرج و سلامتی امام زمان عج الله 💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜️الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜️ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜️"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ 🍃ارْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜️ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 °•╔~❁✨❁🦋❁✨❁~╗•° 「 @dokhtaranchadory•🦋🌿•」‌ •°╚~❁✨❁🦋❁✨❁~╝°•
• . فـرازی‌ازوَصیت‌نـٰامہ‌یِ‌ حـٰاجی(: عزٺ‌دستِ‌خداست‌؛ وبدانیداگـرگمنـٰام‌ ترین‌هم‌باشیدولی‌نیتِ‌شمایارۍمردم‌باشد می‌بینیدخدٰاوند؛ چقدربـٰاعزت‌وعظمت‌ شمآرادر‌آغوش‌می‌گیرد:")!
°•این روزها...سعۍڪن مدافع‌قلبت‌باشۍازنفوذشیطان شایدسخت تراز مدافع‌حرم‌بودن مدافع‌قلب‌شدن‌باشد↯ " الْقَـلْبُ‌حـــــَرَمُ‌اللَّه "ِ قلب‌حرم‌خداوندمتعال‌است...♡ پس‌درحـرم‌اوغیراوراساڪن‌نڪن...^•^
میگفت؛ -مهم‌ترین‌کشفے‌که‌یڪ‌انسان‌میتونہ‌ در‌زندگیش‌داشته‌باشہ کشفِ‌محبت‌ِ‌امام‌حسین‌علیھ‌‌السلام در‌دلش‌است...❣
خیلے دلم گرفتھ براے محرّمت ... من‌زنده‌ام فقط به هوای محرّمت ... ⌗دست‌مارا‌به‌محرم‌برسانید 💔
بسیجے‌یعنےبجنگے‌،ڪارڪنے‌،دائم‌در میدان‌باشےوخستھ‌نشےچون‌میدونے‌ پاداشت‌رواز‌خانم‌فاطمھ‌زھرا‌میگیرۍ!💛'
!'🌱 فقط‌خواستم‌بگویم... باآنهایۍکه‌دوستت‌ندارند هیچ‌نسبتی‌ندارم ...🙂🌙 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌾'
: همانطورڪه با یم زیرلچریزمیخندم. قدمهای بلند سـمتتمی ا می ایسـتےو سـوار موتور میشـوی...هنوز متوجه حضور من نشده ای. من هم بی معطلی و با سـرعتروی ترڪ موتورت میپرمودسـتهایم را روی شـانههایتمیگذارم. شـوڪهمیشـوی و به جلومیپری. سـر میگردانی و بمن نگاه میکنے! سرڪج میکنم و لبخندبزر ی تحویلتمیدهم! _ سالم اقا!.. چرا راه نمیفتی!؟ _ چی...!! تو...! کجا برم! _ اول خانوم رو برسون کالسبعد خودت برو حوزه _ برسونمت؟؟؟ _ چیه خچ! تنها برم؟ _ لطفا پیاده شو... قبلشم بگوبازی بعدیتچیه!. _ چراپیاده شم...؟یعنی تن... _ اره این موقع صبح کالسداری مگه؟ _ بعله! پوزخندی میزنی _ کالسداری یا تصمیم رفتی داشتهباشے.. عصبـے پیاده میشوم. _ نه! تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر! این را میگویم و بحالتدو ازت دور میشوم. خیابان هنوز خلوت اسـتو من پایین چادرمرا رفتهامو میدوم. نفس هایم به شـماره مےافتد نمیخواهم پشـت سـرم را نگاه کنم. رچه یـے میدانم دنبالم نمےا ... به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم... به دیوار تڪیه میدهم و از عمق دل قطرات اشڪم را رها میڪنم. دستهایم را روی صورتم میگذارم، صدای هق هق در کوچه میپیچد. چنددقیقه ای بهمان حال ذشت که صدایـےمنوخطاب کرد: _ خانومی چی شده نبینم اشکا تو! دسـتم را از روی صـورتم برمیدارم،پلک هایم را از اشـک پاک و بسـمت راسـت نگاه میکنم. پسـرغریبه قد بلند و هیکلے با تیپ اسـپرت که دستهایش رادر جیچهای شلوارشفرو برده و خیره خیره نگاهم میکند. _ این وقت صبح؟؟..تنها!؟... قضیه چیه ها! و بعد چشمک میزند! نگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است. چند ید قدمنزدیکم می ا ... _ خیلےنمیخوره چادری باشی! و به ســرم اشــاره میکند. دســتم را بی اراده باال میبرم. روسـ ـری امعقچرفتهبودو موهایم پیدا بود. بسـ ـرعتروسـ ـری را جلومیکشـ ـم ، برمیگردم از کوچهبیرون برومکهاز پشت کیفم را میگردو میکشد. ترس به جانم مےافتد... _ اقا ول کن! _ ول کنم کجا بری خوشگله!؟ سعی میکنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم در سینه میکوبد. کیفم را میکشم اما او محکم نگهش میدارد... *** مریکا غروری داری ازجنس سیاسیون ا ولی من اهل ایرانم/ مقاوم /سخت و پا برجا
: نفسهایم به شماره مےافتد. فقط ڪمـےدیگرمانده کهتڪانےمیخوری و چشمهایت را باز میڪنے... قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوی و سریع از جایت بلند میشوی... _ چیکار میکردی! ِمن ِمن میکنم.... _من....دا...داش...داشتم...چ... میپری بین نفسهای بشماره افتاده ام: _ میخواستم برم پایین ـفتم مامان شک میکنه... تو اخه چرا!... نمیفهمم ریحانه این چه کاریه! چیو میخوای ثابت کنی؟ چیو!؟ از ترستمامتنم میلرزد،دهانم قفل شده... _ اخه چرا...! چرا اذیت میکنی... بغض به لویم میدود و بےاراده یڪ قطره اشک ونه ام را ترمیڪند.. _ چون... چون دوست دارم! بغضـم میترکد و مثل ابربهاری شـروع میکنم به ریهکردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یکدفعه مچ دستم را میگیرد و فشار میدهد. _ ریه نکن.. توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهد _ ـفتم ریه نکن اعصابم بهم میریزه.. یک لحظه نگاهش میکنم.. _ برات مهمه؟... اشکای من!؟ _ درسته دوست ندارم ... ولی... دمم دل دارم!...طاقتندارم...حاالبس کن ا .. زیر لچ تکرار میکنم. _ دوسم نداری.. و هجوم اشکها هرلحظه بیشتر میشود. _ میشه بس کنی... صدات میره پایین! دستم را ازدستتبیرون میکشم _ مهم نیست. بزار بشنون! پشـتم را بهتمیکنم و روی تختتمینشـینم.دسـت بردار نیسـتم ... حاالمیبینی! میخوای جونموبگیری مهم نیسـتتاتهشهسـتم. می یـ ا ے سمتم که چندتقهبهدر میخورد: _ چه خبره!؟.. علی؟ریحان؟ چی شده؟ نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید هل میکنی،پشت در میروی و اراممیگویـے.. _ چیزی نیست... یکم ریحان سردرد داره! _مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟ _ نه!... توبرو بخواب. من مراقبشم! پوزخندمیزنم: ره! _ ا مراقبمے! چپ چپ نگاهم میڪنے. فاطمه دوباره میگوید: _باشه مزاحم نمیشم... فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره ریه میڪنه... ا ر چیزی شد حتمن صدام ڪن! _ باشه! شچ خوش! چندلحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود! باڪالفگےموهایت را چنگ میز نے،همان جا روی زمین مےنشینےو به در تڪیه میدهے. *** چادرم را سرمیڪنم،به سرعت از پله ها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم: _ مامان زهرااا!.. مامان زهرااا!! اقاعلےاڪبرکجاست!؟ زهراخانوم از شپزخانه جواب میدهد ا : اولن سالم صبح بخیر!دومن همین االن رفت حیاط موتورشرو برداره. میخوادبره حوزه! شپزخانه سرڪ میڪشم، ردنم را کج میکنم و بها با لحن لوس میگویم: خ ببشید سالمنکردم! ا حاال اجازه مرخصی هست؟ _ کجا؟بیا صبحانترو بخور! _ نه دیگه کالس دارم باید برم. _ ا؟خچ پس به علےبگو برسونتت! _ چشم مامان ! فعال خدافظ! و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است! به حیاط میدوم فاطمه در حال شانه زدن موهایش است. مرا که میبند میگوید: _ اووو...کجا این وقتصبح! _ کالس دارم _ خچ صبر کن با هم بریم! _ نه دیگه میرسونن منو و لبخند پررنگے میزنم. هااااع! _ ا توراه خوش بگذره پس... و چشـــمک میز ند. جلوی در میرومو به چپو راسـ ـ ـتنگاه میکنم. میبینمتکهداری موتورت را تا ســـرکوچه کنارت میکشـــے. بےاراده یم لبخندمیزنم ودنبالت مےا ...
: نفســهایم هر لحظه از ترس تندتر میشــود. دســته کیفم را میگیرم و محکم تر نگهش میدارم که او دســت میندازد به چادرم و مرا ســمت خود میکشـد.ڪش چادرم پاره میشـود و چادر از سـرمبهروی شانههایم لیزمیخورد. از ید ترسزبانم بنده می ا و تنم به رعشه مےافتد. نگاهش میکنم لبخند کـثیفش حالم را بهم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم. یڪدستش رادر جیبش میکند. _ کیفتو بده به عمو. و در وردو با ادامه جملهاشچاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےا فاصــله ســمتم میگیرد.دیگر تالش بےفایده اســت.دســته کیفم را ول میکنم،با تمام توان پاهایم قصـد دویدن میکنم که دسـتم به لبه چاقو اش یر میکند و عمیق میبرد. بےتوجه به زخم،با دسـت سـالمم چادرمرا روی سـرممیکشـم،نگهمیدارمو میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند! به خواسـتهاشرسـیده!همانطور کهبا قدمهای بلند و سـریع از کوچهدور میشـ ـ ـومبهدسـ ـ ـتم نگاه میکنم کهتقریبا تمام سـ ـ ـاق تا مچ عمیق بریده... تازه احســـاسدرد میکنم! شـــاید ترس تا بحال مقاومت میکرد. بعداز پنج دقیقهدویدن پاهایم رو به سـسـتےمیرود. قلبم طوری میکوبدکههرلحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریستکه ویـ ـ ـ ـےسربریده او را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به دسـتم ضـعف غالچ میشـود و قدمهایم کندتر!دسـت سـالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را بزور بجلومیکشم. چادرم دوباره ازسرم میفتد. یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود.. " ا ر تو منو رسونده بودی ...االن من... " با حرص دندانهایم را روی هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم میاید!! یعنی ممکن است!؟... به کوچه تان میرسـم. چشـمهایم تار میشود... چقد تا خانه مانده...!؟زانوهایم خم میشــود. بزور خودمرا نگـهمیـدارم. چشـــــمهـایم را ریز میکنم... یعنی هنوز نرفتی!! از دور میبینمـتکـهمقـابـل درب خـانـهتان با موتور ایسـتاده ای. میخواهم صدایت کنم اما نفس در لو حبس میشـــود. خفگی به ســـینه ام چنگ میزند و با دو زانوروی زمین میفتم. میبینم کـه نگــاهــت ســـــمــت من میچرخــد و ِن" تو! سـ ـمتم یکدفعه صـ ـدای فریاد"یاحسـ ـی میدوی و من با چشم صدایت میکنم.. بمن میرســـی و خودت را روی زمین میندازی. وشـهایم درست نمیشنود کلماتت را نگ و نیمه میشنوم.. _ یا جدسادات!... ر... ریحانهه... یاحسین... مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااان... مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم... چشمهایم راروی صورتتحرکتمیدهم.. "داری ریهمیکنی!؟"
: دستےڪه سالم است را ورمتا لم سمتصورتت مےا س کنم چیزی را کهباور ندارم. اشڪهایت! چندبار پلک میزنم. صدایت نگ و نگ تر میشود.. _ ریحان!.ریحا...ری.. ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے! * چیزی نرمو مالیم روی صـورتم کشـیده میشـود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم. حرکات پـی در پـی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد. دوباره چشم هایم را نیمه باز میکنم. نور اذیتم میکند. صورتم را سمتراستمیگیرم نجوایـےرا میشنوم: _ عزیزم؟ صدامومیشنوی! تصویرتار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانےام را میبوسد. _ ریحانه!؟مادر! پس چیز نرم همان دستان مادرم است. فاطمه کنارشنشـسـته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علےاصـغر نگاه معصـومانه اش را بمن دوخته. از بوی بیمارسـتان بدم می ید! ا نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمهایم را با بـی حالےمیبندم. * زبری بهکـفدسـتم کشـیده میشـود. چشـمهایم را باز میڪنم. یک نگاه خیره و اشـنا که از باالی سر مرا تماشا میکند. کـف دست سالمم را روی لچهایت ذاشـتهای! خواب میبینم!؟ چندبار پلک میزنم. نه!درسـت اسـت. این تویــــــے! با چهره ای زردرنگو چشـمانے ود افتاده. کـف دستم را اها میبوسی و به ته ریشت میکشے ! به اطراف نگاه میکنم. توی اتاق توام! یعنـےمرخص شدم!؟ صدایتمیلرزد.. _ میدونی چندروز منتظرنگهم داشتی! ناباورانهنگاهتمیکنم _ هیچ وقت خودمو نمیبخشم. یک قطره اشک مژه های بلندت را رها میکند. _ دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی! اینکه دوست دارم؟ ره! ریحان من دوستدارم ا ... صدایت میپیچد و... و چشمهایم را باز میکنم. روی تختبیمارستانم پس تمامش خواب بود! پوزخندی میزنم و ازدرددستم لچپایینم را بهدندان میکشم. چندتقه به در میخوردو تووارد میشوی باهمان چهره زردرنگی کهدر خواب دیدم. یـے، اهسته سمتم می ا صدایتمیلرزد: _ بهوش اومدی! چیزی نمیگویم. باالی سرم مےایستےو نگاهم میکنی.درد را در عمق نگاهت لمس میکنم _ چهار روز بیهوش بودی! خیلےازت خون رفته بود... نزدیک بود که... لچهایتمیلرزدو ادامهنمیدهی. یک لیوان برمیداری و ب میوه میریزی برایم ا .. _ کاش میدونستم کی این کارو کرده... با صدای رفته در لو جواب میدهم.. تو این کارو کردی! نگاهت در نگاهم ره میخورد. لیوان را سمتم میگیری. بغض رادر چشمهایت میبینم... _ کاش میشد جبران کنم.. _ هنوزدیرنشده... عاشق شو!
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم از تم های ایتا هر روز براتون میزارم
🎨 " به بندگانم خبر ده که من بسیار بخشنده و مهربانم❤️ " امضا : خدا سوره‌حجر ؛ آیه49 ❥︎• 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
💚⃟🍃 «وَاصْبِرْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِین» وصبوری‌ڪن‌که‌یقینا‌خداپاداش‌نیکوڪاران‌را ‌تباه‌نمے ڪند🌿 °•╔~❁✨❁🦋❁✨❁~╗ 「 @dokhtaranchadory•🦋🌿•」‌ •°╚~❁✨❁🦋❁✨❁~╝
| 🦋 | 🌸 | ✨ خودٺ بآش.. چون ٺو ٻڪے از بہٺࢪٻن نقآشٻآے “خدآيے”.. °•╔~❁✨❁🦋❁✨❁~╗•° •°╚~❁✨❁🦋❁✨❁~╝°• 「 @dokhtaranchadory•🦋🌿•」‌ دختران چادری
من یک دخترم که شهادت را از مادرم زهرا آموختم لازم شود الله اکبر گویان اسلحه بدست میگیرم هرچه باشد از نسل زینبم
| 🦋 | 🌸 | ✨ ✨و شهادتی دخترانه 💫رقم می زند چادر ...🕊🌿 •╔~❁✨❁🦋❁✨❁~╗• °╚~❁✨❁🦋❁✨❁~╝ 「 @dokhtaranchadory•🦋🌿•」‌ دختران چادری