سلام رفقا به درخواستی که دادید صندلی داغ بزارم امشب فقط وقت کردم بزارم
تا فردا شب هرچی میخاید ازم بپرسید
من اگر چیزی بپرسید که حتما جواب میدم
👇👇👇لینک ناشناس
https://harfeto.timefriend.net/16465112910366
جواباتون👇👇👇
@Pasokll
#صندلیداغ
#مدیر
#ریحانهبانو
#سوالاتتون
رمان لبخندی مملو از عشق
بهقلم
ریحانه بانو
#Part_53
با کیانا به سمت کسری و مازیار میریم، کسری و مازیار از جاشون بلند میشند تا نگاه کسری به سر باند پیچی شدهی کیانا میافته نگاهش رنگ نگرانی میگیره و با نگرانی میگه:
- خوبی کیانا؟
کیانا دستی به سر باند پیچی شده اش می کشه و با لبخند میگه:
- چیزی نیست، افتادم
و بعد روی صندلی های خالی مینشینیم.
من رو به روی کسری میشینم و کیانا روبه روی مازیار
کسری- چرا مواظب خودت نبودی کیانا؟ اسرا خانوم مگه قرار نشد مراقب خواهرم باشی پس چیشد؟!
سرم رو پایین میندازم و آروم زمزمه میکنم:
- من شرمنده ام که حواسم بهش نبود!
کیانا دستش رو روی شونهی من میذاره و با مهربونی و لبخند میگه:
- تو چرا شرمنده باشی؟ دشمنت شرمنده!
- لطف داری
و رو به کسری ادامه میده:
- تقصیر اسرا نبود که! خودم با کله رفتم تو زمین
کسری با یکم اخم میگه:
- جواب مامان و بابارو چی بدم؟ میدونی روی دختر عزیز دردنشون حساسن که!
کیانا- جواب اونها با من
و به شوخی ادامه میده:
- مگه تو خواهر شیطونت رو نمیشناسی؟
مازیار که تا الان ساکت بود و مشغول کار کردن با گوشیش سرش رو بالا میاره و به جای کسری جواب میده:
- شیطون و لوس و نازک نارنجی
کلمه لوس کافیه تا حرص کیانا در بیاد کیانا محکم پاش رو میکوبه زمین و تا میخواد جواب بده که مرد جوونی میگه:
- چی میل دارید؟
مازیار دستش رو زیر چونهاش میذاره و رو به کیانا با لحن کشداری میگه:
- چی میل داری بانو؟
بعد دادن سفارش ها ازمون دور میشه، مازیار رو به من میکنه و میگه:
- از قیافتون معلومه که خیلی باید خانوم باشید، نمیدونم چرا با این کیانای خل و چل رفیق شدید! ولی در هر صورت واقعا بهتون تبریک میگم که انقدر صبر دارید و این اعجوبه رو تحمل میکنید... ای کاش اینم یکم از شما یاد بگیره.
نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و باصدای بلند میزنم زیر خنده، کیانا نیشگونی از بازوم میگیره و با حرص میگه:
- پسرهی خاک بر سر این چرند پرندها چیه تحویل اسرا میدی؟ مگه من چمه؟ تو مشکل بینایی داری چرا الکی به من گیر میدی؟
مازیار- اتفاقا من چشمهام ده دهمه
کسری- بس کنید دیگه مثل بچه های دوساله باهم کل کل میکنید!
حرف کسری حکم آتش بس رو صادر میکنه و مازیار چیزی نمیگه
کیانا رو به مازیار میگه:
- ان شاءالله خدا یک زن اورانگوتان نصیبت کنه
مازیار- بی شباهت به اورانگوتان هم نیستی!
غذا هامون رو میارن و سکوت میشه و همه مشغول خوردن غداهامون میشیم.
#ریحانهبانو
#کپیممنوع
#Part_61
- خوبه دیگه، خوبه! اسما چرا دوبار باید هرچیزو بهت بگم؟
اسما- آخه مامان بزرگا گوشاشون سنگینه!
و زبونش رو برام به نمایش گذاشت...ملیحه گوشهای نشسته و به کل کل های ما نگاه میکنه.
- ملیحه یادم بیار تولدش براش یدونه سمعک بخرم.
ملیحه میزنه زیر خنده، اسما بالشتی رو به سمت ملیحه پرتاب می کنه و بالشتی رو به سمت من...
و این یعنی شروع جنگ بالشتی ما
***
باصدایآلارم گوشیم از خواب میپرم، باید برم دانشگاه...
ملیحه و اسما غرق خواب بودن تا نماز صبح بیدار بودن و مشغول صحبت باهم بودن اما من زود خوابیدم تا حرفهاشون رو نشنوم، روی اسما پتو میندازم و از اتاق خارج میشم.و به طبقه پایین میرم،
صدای قلقل کتری سکوت پذیرایی رو میشکوند، اما نه!
صداهای دیگهای هم میاد:
مامان- حالا چیکار کنیم؟ محمدرضا بدجوری جدیه!
- خانوم دیگه حق ندارید اسم اون نامرد رو تو خونه من بیاریدها!
دلم هری فرو میریزه محکم به موهام چنگ میندازم. اینجا چه خبره!
- دلم به حالش کبابه
نبودی ببینی چطور به صورتش چنگ مینداخت که این محمد من نیست
که، شب نمیاد خونه.
این، اون محمدی نیست که
- بسه دیگه!
تا صبح تو کوچه پس کوچه دنبالش گشتم و حسابی قیافه دمغ داداشمو دیدم و بهروش نیاوردم که دست مریزاد با این بچهبزرگ کردنت که کمر بسته یه شب هرچی بند زدمو بشکنه و خورد کنه
آفرین به غیرتم که گذاشتم سر سفرم بشینهو ناموس منو دید بزنه و لاالله الاالله...
یعنی چی شده؟ به هق هق میافتم و با هق هق از پله ها میرم بالا...
به ساعت نگاه میکنم هنوز یک ساعت به شروع کلاسم مونده، ولی حوصله خونه موندن رو ندارم به سمت کمد میرم و برای رفتن به دانشگاه آماده میشم.
#ادامهدارد...
#ریحانهبانو