رمان لبخندی مملو از عشق
به قلم
ریحانه بانو
#Part_60
- بفرمایید ملیحه جون
سینی قهوه رو به سمتش میگیرم
اشکاشو پاک میکنه و یکی از لیوان هارو بر میداره که اسما با خنده میگه :
- این اسرا همین طور شر و شلختهاست. آخه کی تو لیوان قهوه میخوره؟
و بلند قهقهه میزنه و میکوبه روی پای ملیحه.
متوجه میشم که میخواد احوال ملیحه رو
خوب کنه پس باهاش همراهی میکنم:
- من!
بعد چشم هامو براش نازک میکنم، ملیحه لیوان رو روی میز میذاره و بلند بلند میخنده، میون خنده هاش دستش میخوره و لیوان چپ میشه و قهوه اش میریزه روی میز، ملیحه با هول میگه:
- وایی توروخدا ببخشید
بلند میشم تا برم دستمال بیارم و جواب اسمارو نمیشنوم.
از کنار کشوی میز چندتا دستمال و شیشه پاک کن رو در می آرم، از جام بلند میشم که ناگهانی صدای اسما رو می شنوم:
- آقا محمد رضا چش بود ملیحه؟تابحال اینطور ندیده بودمش.
پشت ستون پناه میگیرم که،
ملیحه با صدای خیلی آرومی بهش تشر میزنه :
- هیس!
اسرا میشنوهها، فعلا همینو بدون که...
با سرعت و بی اراده خودم رو از پشت ستون بیرون میندازم، اصلا دوست نداشتم بشنوم،مطمئنم که خبر جالبی نیست و به من ربط داشته که ملیحه نخواسته من بدونم.
چون حرکتم یهویی پام به لبهی فرش گیر میکنه و می افتمزمین.
- چیشده؟
چرا اینطوری نگاه میکنید؟
شماها زمین نمیخورید؟
اسما- نه! مگه بچهایم
- مامان بزرگ اسما، بیا کمکم کن پاشم.
#ادامهدارد...
#Part_61
- خوبه دیگه، خوبه! اسما چرا دوبار باید هرچیزو بهت بگم؟
اسما- آخه مامان بزرگا گوشاشون سنگینه!
و زبونش رو برام به نمایش گذاشت...ملیحه گوشهای نشسته و به کل کل های ما نگاه میکنه.
- ملیحه یادم بیار تولدش براش یدونه سمعک بخرم.
ملیحه میزنه زیر خنده، اسما بالشتی رو به سمت ملیحه پرتاب می کنه و بالشتی رو به سمت من...
و این یعنی شروع جنگ بالشتی ما
***
باصدایآلارم گوشیم از خواب میپرم، باید برم دانشگاه...
ملیحه و اسما غرق خواب بودن تا نماز صبح بیدار بودن و مشغول صحبت باهم بودن اما من زود خوابیدم تا حرفهاشون رو نشنوم، روی اسما پتو میندازم و از اتاق خارج میشم.و به طبقه پایین میرم،
صدای قلقل کتری سکوت پذیرایی رو میشکوند، اما نه!
صداهای دیگهای هم میاد:
مامان- حالا چیکار کنیم؟ محمدرضا بدجوری جدیه!
- خانوم دیگه حق ندارید اسم اون نامرد رو تو خونه من بیاریدها!
دلم هری فرو میریزه محکم به موهام چنگ میندازم. اینجا چه خبره!
- دلم به حالش کبابه
نبودی ببینی چطور به صورتش چنگ مینداخت که این محمد من نیست
که، شب نمیاد خونه.
این، اون محمدی نیست که
- بسه دیگه!
تا صبح تو کوچه پس کوچه دنبالش گشتم و حسابی قیافه دمغ داداشمو دیدم و بهروش نیاوردم که دست مریزاد با این بچهبزرگ کردنت که کمر بسته یه شب هرچی بند زدمو بشکنه و خورد کنه
آفرین به غیرتم که گذاشتم سر سفرم بشینهو ناموس منو دید بزنه و لاالله الاالله...
یعنی چی شده؟ به هق هق میافتم و با هق هق از پله ها میرم بالا...
به ساعت نگاه میکنم هنوز یک ساعت به شروع کلاسم مونده، ولی حوصله خونه موندن رو ندارم به سمت کمد میرم و برای رفتن به دانشگاه آماده میشم.
#ادامهدارد...
#ریحانهبانو
#Part_64
کلاسهام تموم میشه و مسیر خونه رو طی میکنم، فکرم مشغول اتفاقات بود؛ به سر کوچه میرسم و قدم هام رو تند میکنم.
کلید رو از کیف مشکی رنگم بیرون میکشم و در رو باهاش باز میکنم.
وارد حیاط میشم، برگهای پاییزی تمام حیاط رو پر کرده، پام رو روی برگها میذارم که خش خش میکنند.
بعد گذشتن از حیاط بزرگ وارد خونه میشم.
سکوت عجیبی توی خونه حاکم شده، چادرم رو از سرم بر میدارم و روی جا لباسی آویزون میکنم. از پله ها بالا میرم و به اتاقم میرسم.
در با صدای بدی باز میشه! یادم باشه به بابا بگم روغن کاری کنه، آخه خودم خاطره ی خوبی از به دست گرفتن پیچ کشتی و روغن کاری ندارم.
اسما روی تخت دراز کشیده و مشغول کتاب خوندن هست.
به من نگاه می کنه و میگه:
- سلام
میگم سلام و به سمت کمد لباسهام میرم و لباسهام رو عوض میکنم؛ به سمت کتابخونه میرم و کتاب "قصهیدلبری" رو بیرون میکشم و مشغول خوندن میشم.
***
چند روزی همینطوری گذشته و محمدرضا نیست! عمو میگه با دوستهاش رفتن شمال، بعد صدای اون شبش که روی مامانش بلند شد دیگه اون حس قبل رو نسبت بهش ندارم! این محمدرضا عوض شده، اون محمدرضای پاک و مهربونی که قبلا بود نیست!...
امروز قراره ساجده و سید شهاب باهم عقد کنند، به سمت کمد میرم و به لباس های شیک و رنگارنگم نگاه میکنم، کدوم رو بپوشم؟ چند لباس انتخاب میکنم و روبه اسما که مشغول درس خوندن هست میگیرم:
- کدومشون خوشگله؟
اسما- بپوش ببینم
دونه دونه لباس ها رو میپوشم که اسما میگه خوب نیست!
یک شومیز لیمویی رنگ که پایین آستین هاش سه ربع و بالاش گیپور کاری و نگین کاری شده رو از داخل کمد بیرون میکشم!
با یک دامن مشکی و مجلسی که اونم نگین کاری شده رو بهش میکنم و میگم:
- این چطوره؟
اسما کتابش رو میبنده و میگه:
- عالی
شال مشکی انتخاب میکنم با کیف و کفش های لیمویی رنگم!
#ادامهدارد...
رمان لبخندی مملو از عشق😘
به قلم ریحانه بانو🥰
#Part_65
به سمت حموم میرم و بعد یک دوش بیست دقیقه ای، بیرون میام.
به ساعت نگاه میکنم، بایدساعت شش اونجا باشم و الان ساعت پنج هستش، مقابل آینه میایستم و مشغول شونه کردن موهای بلندم میشم؛
بعد شونه کردن لباسام رو میپوشم و بعد به سراغ موهام میرم؛ یک مدل خیلی شیک و ساده درست میکنم و تاج گلی که گل های سفید و لیمویی داره رو روی سرم میذارم.
شالم رو روی سرم مرتب میکنم، به طوری که بیشتر موهای سرم رو بپوشونه...
- آبجی اسرا بیا موهای منم مثل موهای خودت خوشگل کن.
به سمت اسما که تازه شونه کردن موهاش تموم شده میرم. موهای لَخت و خرمایی رنگش رو داخل دستهام میگیرم و مشغول درست کردنشون میشم.
در آخر پنس صورتی رنگی که ست لباسشه رو روی گوشهی موهاش میذارم.
با صدای زنگ گوشیم که کیاناست و اومده دنبالم به سمت کیف مشکی رنگم میرم که نام کیانا روی صفحهی گوشی خودش رو نشون میده:
- الو چطوری؟
- سلام دکی جون، پایینم بیا
- بیا بالا کارت دارم
- در رو باز کن اومدم.
گوشی رو قطع میکنم و تند تند از پله ها پایین میرم و به دوتا پلهی آخر که میرسم میپرم و به سمت آیفون میرم.
تصویر کیانا و کسری داخل آیفون خودنمایی میکنه، در رو باز میکنم و چادر حریری روی سرم میندازم.
کیانا و کسری میان داخل به سمتشون میرم و خودم رو داخل بغل کیانا میندازم، بعد چند دقیقه از هم جدا میشیم و رو به کسری میگم:
- سلام خوش اومدید
کسری با لبخندی که همیشه روی لبهاش جولان میده میگه:
- سلام، ببخشید مزاحم شدم.
- مراحمید
و به داخل خونه میریم، کسری رو به سمت مبل ها راهنمایی میکنم و با کیانا به سمت طبقه بالا میریم
#ادامهدارد...
روی صندلی میشینم و کیانا ام رو به روم میشینه و مشغول آرایش کردن صورتم میشه...
بعد حدود پونزده دقیقه میگه:
- کارت تموم شد! پاشو بریم!
به آینه نگاه میکنم آرایش بسیار ملایمی که یکم به صورتم جلوهی خاصی داده، کیف و کفش مشکی رنگم رو بر میدارم و همراه کیانا از اتاق خارج میشیم.
کسری روی مبل های طوسی رنگ نشسته و مشغول خوردن فنجانی چای و مشغول صحبت با مامان
کیانا- کسری پاشو بریم!
کسری فنجان رو روی میز میذاره و رو به مامان میگه:
- ببخشید مزاحمتون شدیم خانوم توکلی
مامان لبخندی به صورت کسری میزنه و میگه:
- این چه حرفیه آقا کسری، خوشحال شدم دیدمتون
با اسما از مامان خداحافظی میکنیم و از خونه خارج میشیم.
***
ساجده رو به خودم فشار میدم و میگم:
- مبارکت باشه ساجده جون، خوشبخت شید.
کیانا- اسرا ساجده ام به جمع مرغ ها پیوست من و تو موندیم...
عاقد میاد و ما از ساجده جدا میشیم.
عاقد-قال رسول ا...(ص) النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی ...
دوشیزه مکرمه سرکار خانم ساجده الهی فرزند
مهدی آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید، یک دست آینه و شمعدان، صد و چهارده عدد شاخه گل رز و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای سید شهاب حسینی فرزند محسن در بیاورم؟!
آیا بنده وکیلم؟!
- عروس رفته گل بچینه!
عاقد- برای بار دوم میگم، سرکار خانوم ساجده الهی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دایم اقای سید شهاب حسینی در بیاورم؟
کیانا- عروس رفته گلاب بیاره
عاقد- برای بار سوم میگم، آیا وکیلم؟
مریم- عروس زیر لفظی میخواد
مادر آقا شهاب به سمت ساجده میره و سرویس طلایی به ساجده کادو میده
عاقد- وکیلم
ساجده- با اجازه ی پدرم و مادرم و تمام بزرگ ترهای مجلس بله
همه دست میزنند، مادر آقا شهاب به سمت پسرش میره و حلقهی طلا و زیبایی رو به دستهای آقا شهاب میده.
آقا شهاب حلقه رو به داخل انگشت ظریف ساجده انداخت.
به سمت ساجده میرم و گردنبد زیبایی که چند روز پیش براش خریده بودم رو بهش هدیه میدم.
ساجده رو بغل میکنم و میگم:
- خیلی بهم میاین، به پای هم فسیل بشید!
از بغلش جدا میشم و میگم:
- آقا شهاب این ساجدهی خل و چل ما تقدیم به شما، مواظب این رفیقمون باشید.
شهاب لبخندی میزنه و دستهای ساجده رو میون دستهاش میگیره...
شهاب- چشم مواظبشم هستم
خیلی برای ساجده خوشحالم! که معنای حقیقی عشق رو درک کرد و به معشوقش رسید...
#ادامهدارد...
جزوه ام رو به سمتش میگیرم که لبخندی میزنه و میگه:
- خیلی ممنونم خانوم توکلی
- خواهشمیکنم، خدانگهدار
و ازش جدا میشم، به سمت کیانا و مهرانه میرم و میگم:
- دیدید الکی به دلتون صابون میزدید؟ جزوه میخواست بنده خدا
مهرانه که زبون چرب و نرمی داره چشمکی میزنه و میگه:
- عشق با همین چیزها شروع میشه دیگه، امروز جزوه، فردا شماره، روز بعد هم کارت عقدتون
- بیاید بریم لوس بازی برای امروز بسه!
کیانا- منم عروسی دعوتم؟
- یک کلمه دیگه حرف بزنید میکشمتون
مهرانه- اسرا خشن میشود!
به سمت ماشین کیانا میریم و مشغول لوس بازی کردن میشیم.
#ادامهدارد...
#Part_70
#فلش_بک_زمان_گذشته
#اسرا
با شنیدن صدای زنگ در چادر حریرم رو از روی جالباسی چنگ میزنم و دوتا یکی پله هارو پایین میرم تابه ایفون میرسم!
- بله! بفرمایید؟
- براتون غذا اوردم
متعجب پخش صدارو با دست میپوشونم و رو به اسما میگم :
- تو غذا سفارش دادی؟
-اره بابا گشنم بود
-چقدر آخه تو تنبلی!
بعد داخل گوشی آیفون میگم :
- چند لحظه تشریف داشته باشید الان میام .
چادر رو روی سرم میکشم و میرم بیرون و مشغول گشتن داخل کیفم میشم تا هزینه پیتزا پپرونی اسما بانو رو پرداخت کنم، که با صدای بلند برخورد در خونه عمو نگاهی به محمد رضا میندازم که بی توجه و با قدم های تنداز کنارم رد میشه.
- سلام اقا محمد رضا!
بی توجه به راهش ادامه میده و سر کوچه سوار ماشینی میشه و میره
- ممنونم اقا
- قابل نداشت!
- ممنون بفرمایید
عقب گرد کردم و درب حیاط رو با پشت پا میبندم و وارد خونه میشم
- اسما کجایی پس بیا اینارو بگیر
گونم رو میبوسه که از خودم دورش میکنم و میگم:
- زدم به حسابت اینطور نکن!
- ای بابا
اخماش رو توهم میکشه و پلاستیک حاوی غذارو ازم میگیره...
به سمت تلویزیون شیرجه میزنم و روشنش میکنم، روی مبل دراز میکشم و دستم رو زیر سرم میذارم و مشغول دیدن فیلم میشم.
با صدای زنگ گوشیم از صفحهی تلویزیون دل میکنم و به سمت موبایلم میرم.
نام رویا روی صفحهی گوشی افتاده، سریع جواب میدم:
- الو؟
- سلام اسرا خانوم، خبرم رو نگیری ها...
روی مبل میشینم و میگم:
- سلام بر رویا خانوم، مشغول دانشگاه ام وقت ندارم.
- آخرهفته میخوایم بریم کوه با بچه های اکیپ هستی؟
- آره دیگه آخر هفته باشه پایه ام بدجور
- پس جمعه صبح میایم دنبالت
- باش، داداش امیر چطوره؟
- از تو بدتر همش سرکاره تو ام همش تو درس و کتابی
بعد خیلی صحبت های کلی گوشی رو قطع میکنم و به سمت تلویزیون میرم که سريال دیگری در حال شروع شدنه...
به سمت اتاقم میرم و خودم رو مشغول درس خوندن میکنم تا به رفتارها و کارهای محمدرضا در این اواخر فکر نکنم.
اما هر صفحهی کتاب رو که میخونم بیشتر فکرم به سمتش میره.
کتاب رو میبندم و به سمت تخت میرم تا شاید خواب یکم آرومم کنه از اتفاقات اطرافم.
تسبیح ارغوانی رنگی رو که خریده بودم برمیدارم و مشغول ذکر گفتن میشم تا کم کم چشم هام گرم میشه و به خواب میرم
#ادامهدارد...
#Part_71
با رسیدنم به درمانگاه از پله ها تند تند بالا میرم و به سمت کمد میرم تا لباسهام رو عوض کنم و برم برای رسیدگی به بیمارها بعد پوشیدن فرم سفید پرستاری
گوشیم رو از کیفم بر میدارم و نگاه میکنم که مامان پیام داده پیام رو باز میکنم که گفته:
- من طبقه پایین ام بیا پایین کار دارم!
چشمی مینویسم و گوشی رو داخل جیب مانتوم میذارم.
مقنعه ام رو روی سرم مرتب میکنم و موهایی ام که بیرون زده از مقنعه رو درون مقنعه میبرم. بعد مرتب کردن مقنعه ام و دوباره آنالیز کردن خودم داخل آینه از اتاق خارج میشم...
دستهام رو درون جیب مانتوی سفید رنگم میذارم به سمت پله ها میرم تا برم طبقه پایین و یک سری به مامان بزنم...
تند تند و لیلی کنان از پله ها پایین میام که درد بدی درون پام میپیچه با حس دردش آروم میشینم روی زمین پام رو یکم ماساژ میدم تا دردش آروم بشه...
صدای پایی رو نزدیک خودم حس میکنم، چون روی پلهها نشستم و تموم راه رو گرفتم از جام بلند میشم که درد پام شدیدتر میشه و صورتم از درد جمع میشه و چشمهام رو میبندم.
با صدای مردونهی ایمان چشمهام رو باز میکنم
ایمان- چیشده؟ حالت خوبه؟
اخم ریزی میون ابروهام میشونم و میگم:
- مگه حالم براتون مهمه؟
و خودم رو عقب میکشم تا ایمان رد بشه...
ایمان به جای اینکه رد بشه کمی نزدیکتر میاد و میگه:
- آره مهمی برام
روی زمین میشینم و پام رو یکم ماساژ میدم که ایمان خم میشه و میگه:
- پات چیشده؟
- چرا باید براتون مهم باشم؟ نگرانم شدید؟
ایمان مقتدرانه جواب میده:
- آره
من هی این رو جمع میبندم این من رو مفرد خطاب میکنه از جام بلند میشم دوباره و تا یک پله پایین تر میام دردش شدید تر میشه جواب میدم:
- من و شما هیچ ربطی بهم نداریم!
ایمان اشکی از گوشهی چشمش سر میخوره و میگه:
#ادامهدارد...
#Part_73
- تا، تا تورو دیدم!
وقتی برای اولین بار دیدمت چهرهی مهربون آیدا یادم اومد. وقتی با غرور راه میرفتی و باهام کل کل میکردی!
اشکهاش را پاک میکنه و برای پنهان کردن بغض صداش تک سرفای میزنه و ادامه میده:
- بخدا من از کارام منظور دیگهای ندارم و فقط فقط شما برام مثل خواهرم هستید! مثل آیدایمن!
آیدای چشم آبی من، چشمهاش مثل موج های دریا بود!
با تاثر سری تکون میدم و تا میخوام حرف بزنم که با دیدن یه مرد خونین از پنجره راهرو که به قسمت پارکینگ دید داره ساکت میشم. دوتا مرد زخمی با دیدنشون ایمان رو نگاه میکنم و بهش میگم:
- اقا ایمان یه لحظه بیاید!
خودش رو به من که کنار پنجرهی راهرو ایستاده ام میاد و میگه:
- بله.؟
با دیدن اونا متعجب کلش رو بیرون میبره و میگه:
- چه خبره اونجا؟
و رو به من ادامه میده:
فکر کنم میخواد بیاد داخل درمانگاه بریم ببینم چه خبره خوب!
ایمان این رو میگه و از پله ها به سمت پایین میره منهم پشت اون راه میافتم.
وقتی به محوطه میرسیم با دیدن صورت کسری جا میخورم و زمزمه میکنم:
- آقا کسری
ایمان که صدام رو میشنوه متعجب به سمتم بر میگرده و با چشمهای از حدقه بیرون زده میگه:
- میشناسیش؟
- آره داداش دوستمِ.
اینبار ایمان بلند تر صداش میزنه:
- آقا کسری
یکدفعه مازیار که کنار کسری ایستاده و از پیشونیش شدیدا خون میاد نگاهش به من و ایمان میافته و پس گردنی ای به کسری میزنه و میگه:
- کری بدبخت دستت رو چاقو زدن گوشت که سالمِ! اسم عمه من کسری نیستا دارن صدات میزنن، آیی خواهر کجایی که منو کشتن، آی ننه دارم از درد میمیرم.
کسری به من نگاهی میندازه و یک چیزی دم گوشش میگه که نمیشنویم!
ایمان نگاهی به سر خونی مازیار و دست خونی کسری میندازه و میگه:
- آقایون حالتون خوبه؟
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#Part_74
کسری دست سالمش رو روی دست زخمیش میزاره و میگه:
- مشخص نیست؟!
مازیا:
- میخواید الان مارو دو ساعت اینجا معطل کنید؟ "آی بریم دارم می میرم"
ایمان دست مازیار رو میندازه دور کردنش و کشون کشون به سمت درمانگه میره
.کسری رو به من میکنه و میگه:
- کیانا کجاست؟
کمی مکث میکنم و خیره به چشماش لب میزنم :
-طبقه بالا، چطور؟
صورت کسری از درد جمع میشه و میگه:
- میشه بهش بگید بیاد پایین؟
نگاهی به دست زخمیش میندازم و میگم :
-چشم شما هرچه زودتر برید تا دستتون رو بخیه بزنن خیلی عمیقه!
لبخندی میزنه و چشمی میگه.
با دو ازش جدا میشم و وارد درمانگاه میشم از پلههای راهرو، دست راستم بالا میرم تا بلاخره به سالن طبقه دوم میرسم.
به سمت تک اتاق استراحت میرم .در اتاق رو باز میکنم که میبینم
پرستاری روی تخت دراز کشیده و صورتش زیر پتو صورتی پنهان شده به سمتش میرم که میبینم کیانا هستش و صداش میزنم:
- پاشو کیانا!کی...انا
با خستگی زمزمه میکنه :
-هوم
از پارچ روی میز چوبی کنار تخت لیوانی آب می ریزم و آب رو روی صورت کیانا میریزم که جیغی میزنه و از خواب می پره، موهای پخش شده توی صورتش که حالا کامل خیس شده رو از روی صورتش جمع میکنه که! با مِن مِن میگم :بیا بریم پایین!
کیانا: اینجا بیشتر بهم نیاز دارن!
-آره چون راحت میتونی از زیرکار در بری!
کیانا میزنه زیر خنده و میگه:آره. دیشب نتونستم بخوابم.
-بریم پایین کارت دارم.
-:باشه
-حالا چرا دیر خوابیدی؟ باز هم تا نصف شب داشتی فیلم ترکیه ای نگاه میکردی؟
-آره تا چهار صبح داشتم فیلم نگاه میکردم هنوز نخوابیده بودم که که صبح شد اومدم اینجا.
از پله ها پایین میریم.
-چیشده حالا؟
با ترس جواب میدم :
- آقا کسری...
وسط حرفم میپره :
- چقدر این بشر ناشنواست هی گفتم الان وقتش نیست.
صورتشو به میگیره سمتم و لب میزنه :
- گفت بهت نه؟ هی گفتم برادر خنگ من
قبل از اینکه حرف نامفهومی بزنه جواب میدم :
- آقا کسری زخمی شده
به گونه خودش سیلی میزنه
- محمد رضا زد شتکش کرد؟
- چی میگی کیانا؟ دعوا کرده
- باکی؟
- با...
#ادامهدارد...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#Part_75
-با کی؟
- با..
کمی فکر میکنم و جواب میدم :
- نمیدونم! نگفت
نفسش رو با خیال آسوده بیرون داد :
-آها، خیالم راحت شد.
- چرا؟
هول کرد و تندی گفت :
- هی. هیچی
و با دو از کنارم گذشت. چرا اینطوری کرد!
منم قدمامو تند میکنم تا به اورژانس که طبقه پایین و اونطرف حیاط بود برسم
به اوژانس میرم ، در باز میکنم و داخل می رم ، پگاه کنار کیانا که روی صندلی نشسته ایستاد و لیوان آب قندی رو جلوی دهنش گرفت
لیوان رو از پگاه می گیرم و گنار کیانا می شینم .
ایمان که اون سمت پیش کسری و مازیار بود بخیه زدن رو به دکتر میان سالی می سپاره و به سمتون میاد
ایمان _حالتون خوبه خانوم زارع ؟
کیانا لیوان رو از دست من میگیره و میگه :آره بهترم !حال کسری چطوره ؟
- حالشون خوبه ، دکتر شریعتی مشغول بخیه زدن دستشون هستند!
کیانا که حالا خیالش راحت شد،مقداری از آب قندمیخوره و میگه :
- خیلی ممنونم !
لرزش گوشی درون جیبم رو حس میکنم ، دستم را داخل جیب سفید مانتو می برم و گوش رو بیرون می کشم با دیدن شماره مامان کیانا گوشی روبه دست کیانا میدم و میگم مامانته
- ای وای ، خاک تو سرم !
حتما به من و کسری زنگ زده جواب ندادیم نگران شده !
-حالا گوشی رو بگیر جواب بذع تا بیشتر از این نگران نشده !
کیانا گوشی رو می گیره و از اتاق بیرون میره...
#ادامهدارد...
@Chadoriha_313
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
مادرم نام میترا را برای او انتخاب کرد. اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. بارها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتهاید، چه جوابی میدهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد. من میخواهم مثل زینب (س) باشم.» میترا همه ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم. البته یک روز، روزه گرفت و برای افطاری دوستانش را دعوت کرد و نامش را تغییر داد.
#شهیدهزینبکمایی
#ادامهدارد