رمان لبخندی مملو از عشق
به قلم
ریحانه بانو
#Part_60
- بفرمایید ملیحه جون
سینی قهوه رو به سمتش میگیرم
اشکاشو پاک میکنه و یکی از لیوان هارو بر میداره که اسما با خنده میگه :
- این اسرا همین طور شر و شلختهاست. آخه کی تو لیوان قهوه میخوره؟
و بلند قهقهه میزنه و میکوبه روی پای ملیحه.
متوجه میشم که میخواد احوال ملیحه رو
خوب کنه پس باهاش همراهی میکنم:
- من!
بعد چشم هامو براش نازک میکنم، ملیحه لیوان رو روی میز میذاره و بلند بلند میخنده، میون خنده هاش دستش میخوره و لیوان چپ میشه و قهوه اش میریزه روی میز، ملیحه با هول میگه:
- وایی توروخدا ببخشید
بلند میشم تا برم دستمال بیارم و جواب اسمارو نمیشنوم.
از کنار کشوی میز چندتا دستمال و شیشه پاک کن رو در می آرم، از جام بلند میشم که ناگهانی صدای اسما رو می شنوم:
- آقا محمد رضا چش بود ملیحه؟تابحال اینطور ندیده بودمش.
پشت ستون پناه میگیرم که،
ملیحه با صدای خیلی آرومی بهش تشر میزنه :
- هیس!
اسرا میشنوهها، فعلا همینو بدون که...
با سرعت و بی اراده خودم رو از پشت ستون بیرون میندازم، اصلا دوست نداشتم بشنوم،مطمئنم که خبر جالبی نیست و به من ربط داشته که ملیحه نخواسته من بدونم.
چون حرکتم یهویی پام به لبهی فرش گیر میکنه و می افتمزمین.
- چیشده؟
چرا اینطوری نگاه میکنید؟
شماها زمین نمیخورید؟
اسما- نه! مگه بچهایم
- مامان بزرگ اسما، بیا کمکم کن پاشم.
#ادامهدارد...