•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#هوالعشق
#پارت2
ده قدمی که تا خونه عمو راه بود رو طی میکنیم و پشت در میرسیم. بابا زنگ رو فشار میده و بعد از اون، صدای پُرناز ملیحه از آیفون به گوش میرسه:
- کیه؟
بابا جواب میده:
- سلام عمو جان، ما،هستیم در رو باز کن!
در با صدای تیک مانندی باز میشه، منم همراه بقیه وارد میشم، حیاط بسیار بزرگی که وسط حیاط حوض بزرگی بود. که زن عمو همیشه تو فصل بهار گلهای شمعدونیش رو دورش میچید، یک طرف حیاط گل و درخت بود، که تا چندوقت دیگه گلها شکوفه میزنن و حیاط قشنگتر میشه، و سمت دیگه میز بزرگی که دورش چند صندلی چیده شده، نگاهمرو از حیاط میگیرم.
قامت عمو در چهارچوب در ورودی نمایان شد، به عمو لبخندی میزنم و باهمون لبخند میگم:
- سلام عموجون، خوبید؟
عمو هم با مهربانی بوسهای بر پیشانیام میزنه و میگه:
- سلام عروس گلم، ممنون خودت خوبی؟
وقتی گفت عروسم قند تو دلم آب شد، « الحمدالله» زیر لب گفتم و به داخل خونه رفتم، زن عمو رو بغل کردم.
بابا و عمو روی مبل دونفره کنار هم نشستند، مامان و زن عموهم نشستند و مشغول حرف زدن شدند. روی مبل روبروی مامان نشستم اسماهم کنارم نشست، ملیحه هم از اتاقش بیرون اومد موهای بلند خرماییش رو بافته بود، یک سارافون به رنگ طلایی پوشیده بود، با شلوار سرمهای ملیحه به سمت مبل تک نفره حرکت کرد و گفت:
- سلام خوبین؟
همه جواب سلامشو دادیم ملیحه کنارم نشست و بوسهای بر گونم کاشت و گفت:
- قربون زن داداشم بشم
زن داداش...زن تو...زن محمدرضا...
اسما و ملیحه به سمت اتاق ملیحه رفتند. چادرم رو از روی سرم درآوردم و روی جالباسی آویزون کردم، محمدرضا از اتاقش بیرون اومد، پیراهن یقه آخوندی سفید رنگی پوشیده بود با شلوار پارچهای مشکی، موهاش رو مثل همیشه به یک سمت حالت داده بود، چشمای عسلی رنگش می درخشید.
نگاه طولانی به چشمهام انداخت و گفت:
- سلام دخترعمو خوبین؟
- سلام ممنون خوبم، شما خوبید؟
-ممنون
به سمت آشپزخونه حرکت کردم، زن عمو مشغول ریختن چای داخل استکانها بود. کنارش روی صندلی نشستم و گفتم:
- زن عمو کمک لازم نداری؟
زن عمو درحالی که آخرین استکان چای رو ریخت گفت:
- عزیزم این چای هارو ببر پذیرایی کن.
نویسنده:کنیززهرا۲۳۷۸
#ادامهدارد...
#مدیر{💖}↯
『 @Chadoriha_313』
--------------------------❀-------------------------
⇦چادرے ھا فرشتہ اندツ⇨