•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#هوالعشق
#پارت3
"چشم"ای زیر لب زمزمه میکنم و سینی چای رو بر میدارم. اول برای عمو، بعد برای مامان و بابا و بعد به سمت محمدرضا که روی مبل تک نفرهای نشسته بود میرم و سینی چای رو مقابلش میگیرم. چند ثانیه خیرهی چشمای مشکیممیشه که نگاهم رو ازش گرفتم و به استکان چای دوختم. استکان رو از داخل سینی برداشت. سرم رو بالا میآرم که چشمهام قفل چشمهای عسلیش شد، لبخندی بهم زد و گفت:
- مرسی.
منم بهش لبخند زدم و جواب دادم:
- نوش جان!
به بهونهی بردن چای برای دخترها به سمت اتاق رفتم، صحنهی لبخندش از جلوی چشمهام کنار نمیرفت. باهر لبخندش کیلو کیلو قند تو دلم آب میشه، چون این یعنی اونم یک حس هایی بهم داره ولی نمیگه و به روی خودش نمیاره.
لبخندی که با لبخندش اومده بود روی لبهام کنار نمی رفت، در زدم که ملیحه گفت:
- بفرمایید؟
در رو باز کردم و داخل شدم، سینی رو روی میز میذارم و کنارشون میشینم، اسما لبخندی بهم میزنه و میگه:
- کلک! چیشده خوشحالی؟
ملیحه اومد کنارم و خودش رو بیشتر بهم می چسبونه و باخنده میگه:
- چطوری خانم معلم؟
- ممنون خوبم
اسما چشمکی بهم می زنه و میگه:
- کلک جواب سوالم رو ندادی ها؟
که همون لحظه در اتاق بازمیشه و زن عمو اومد میاد داخل و میگه:
- دخترها بیاید کمک کنید میز رو بچینیم!
من و اسما و ملیحه از اتاق خارج میشیم و به سمت آشپزخونه میریم، ظرف هارو آماده میکنم و روی میز میزچینیم.
همه نشستن و من آخرین نفر موندم، تنها صندلی خالی روبروی محمدرضا بودمیشینم همونجا و مشغول خوردن غذام میششم. وسطای غذام بود که سنگینی نگاه محمدرضا رو احساس میکنم ولی سرم رو بالا نمیآرم.
***
بالاخره مهمونی تموم میشه و میایم خونه، لباسام رو عوض میکنم و خودم رو روی تخت میاندازم، چشمهام رو بستم و به آینده فکر کردم. به خودم، به محمدرضا! به آینده به این که بعد چهار سال عاشقی کردن و منتظر موندن بهم می رسیم یا نه؟ به این که حسم واقعا عشقه یا نه؟ البته عشقه چون اگه هوس بود چهارسال تو دلم نمی موند!و کلی سوال بیجواب دیگه به افکارم خاتمه دادم که بعد چند دقیقه خوابم برد.
نویسنده: کنیززهرا۲۳۸۷
#ادامهدارد...
#کمکمهیجانیمیشه🤩
#مدیر{💖}↯
『 @Chadoriha_313』
--------------------------❀-------------------------
⇦چادرے ھا فرشتہ اندツ⇨