°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#هوالعشق
#پارت6
تنها دوساعت به تحویل سال مونده، همراه اسما مشغول چیدن سفره هفت سین شدم.
بابا- آماده بشید بریم.
من و اسما:
- چشم
به سمت اتاقم میرم و مانتویی که اون روز با ساجده و کیانا خریدیم رو میپوشم، با یک شلوار لی و با روسری صورتی و طوسی که ست کیفمه، با کفش های زرشکی، چادر کمریم رو که جدید خریده بودمم سرم میکنم.
اسماهم یک شال صورتی کمرنگ خریده بود باشال ارغوانی و شلوار مشکی، مامان هم مشغول مرتب کردن روسریش بود.
بالاخره آماده شدنمون تموم میشه و سوار ماشین بابا میشیم.
هنذفریم رو از داخل کیفم بیرون میکشم و داخل گوشم میذارم. آهنگ محمد از حامد زمانی رو پلی میکنم و مشغول گوش دادنش میشم.
بالاخره بعد چهل دقیقه تو ترافیک موندن رسیدیم، از ماشین پیاده میشیم. زنگ در رو فشار میدم که صدای ماهان داخل آیفون می پیچه:
- کیه؟
- بازکن
در بعد چندثانیه باصدای تیک کوتاهی باز میشه، میرم داخل اول میرم بغل پدربزرگم و مشغول حال و احوال شدم خودم روداخل بغل مامان لیلا انداختم ، باهمه سلام و احوالپرسی میکنم و رویا رو درآغوش میگیرم، رویا مثل یک خواهر بزرگتر میمونه برام.
امیرحسین- نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
امیرحسین پشتم ایستاده، برمیگردم سمتش و با لحن طنزی گفتم:
- وا داداش مثل دخترها حسودی میکنی؟ تو داداش منی
که خندهی رویا و امیرحسین بلندشد، عرفان کوچولو که تا اون موقع مشغول بازی با اسباب بازیهاش بود، اومد بغلم بغلش میکنم گونههای تپلش رو میبوسم. - سلام عرفان جون چطوری؟
عرفان با همون لحن بچه گونه ی با نمکش میگه:
- سلام اسلا جونی( اسراجونی)
- من خوبم، تو چه خبر؟
عرفان لبخند بزرگی زدو باهمون لبخند میگه:
- هیچ، میای بریم ماشین بازی؟
موهای خرماییش رو ناز میکنم و میگم:
- باش صبرکن خوشگلم
نویسنده: کنیززهرا۲۳۸۷
#ادامهدارد...