#Part_14
به سمت پنجره میرم و پرده ی حریر صورتی رنگ رومیکشم و کوچه رو دید میزنم. نگاهم به پنجره اتاق محمدرضا میافته که یادم میوفته که فردا شب اول محرمه...
خیلی ماه محرم رو دوست دارم یک حس عجیبی دارم تو این ماه، مخصوصا بعد خوندن کتاب فتح خون که بیشتر واقعهی عاشورا رو درک کردم.
***
یک مانتوی بلند مشکی میپوشم با شلوار پارچه ای مشکی، روسری قواره بلند مشکیم روهم برمیدارم و بعد با گیره روسری لبنانی میبندمش.
اسما- حاضری بریم؟ مامان و زن عمو رفتن فقط منو و توموندیم
چادرم رو روی سرم میذارم و مشغول مرتب کردنش میشم میگم:
- چشم صبرکن چقدر عجله داری؟
- تو وملیحه دوساعت طول میکشه تا آماده بشید بعد من عجله دارم؟
لبخند کم رنگی میزنم ومیگم:
- حرص نخور پیر میشی ها! بعد کسی نمیاد تورو بگیره از من گفتن بود!
اسما اخمهاش میره توهم و جواب میده:
- من تا تورو شوهر ندم خودم شوهر نمیکنم
با لحن کنایه آمیزی که مملو از شوخیه میگم:
- نه توروخدا بیا شوهر کن، خواستگارهات دم در صف کشیدن.
که مشتی به کمرم میزنه که دردم میاد، باهم از خونه خارج میشیم روی اولین پله میشینم و بندهای کتونی مشکی رنگم رومیبندم. صدای زنگ حیاط بلند میشه که اسما همونطوری که به سمت در میره میگه:
- حتما ملیحه است.
که صدای ساجده میاد، کنار ساجده میایستم، ساجده سرش رو نزدیک گوشم میاره و بالحن خنده داری میگه:
- چه خبر از جناب برادر؟
- هیچی سلامتی
لبخندی تحویلم داد، رسیدیم به در مسجد حیاط رو کامل دید میزنم که محمد رضا و آقا شهاب رو بالباس بسیج جلوی در پایگاه میبینم با دیدنش تو لباس بسیجی که خیلی زیباتر شده بود لبخندی روی لبهام میاد، حواسم پی محمدرضا پرت میشه که نزدیکه با کله بخورم تو زمین که ساجده من رو ازپشت میگیره.
#ادامهدارد...
نویسنده: کنیزهرا۲۳۸۷
#کپیممنوع
@Chadoriha_313
#Part_17
نگاهم به ساعت میافته که هجده و سی بهم چشمک میزنه.
با ساجده و کیانا تو همون کافه همیشگی قرار داشتم.
به سمت کمد میرم و لباس های رنگارنگم رو نگاه میکنم مانتوی صورتی کمرنگم رو برمیدارم آستین هاش کاملا بلنده و نیازی به ساق دست نیست ساعتم رو میبندم با شلوار لی با شال سفید رنگم رو که خیلی شیک میبندمش، چادرم رو هم سرم میکنم به همراه کیف مشکی رنگم و از اتاق خارج میشم.
از پلکان میرم پایین اسما روی مبل دراز کشیده و مشغول خوندن کتابشه هدفونم تو گوششه
- اسما... اسما...
انگار نه انگار کتاب رو از دستش میقاپم
که هدفنش رو برمیداره و میگه:
- ها چیه؟ نمیتونی صدام کنی؟
- صدات زدم نشنیدی!
با غر غر میگه:
- حالا چکار داری؟
- میخوام برم بیرون مواظب خودت باش
همونطوری که کتابش رو میگیره از دستم جواب میده:
- آیخدا من به کی بگم بزرگ شدم هفده سالم شده؟
- کم غر بزن، خداحافظ
***
پولش رو حساب میکنم و از ماشین پیاده میشم. به سمت کافه میرم و روی صندلی همیشهگی میشینم بازم ساجده و کیانا دیر کردند.
گوشیم رو از کیفم بیرون میارم و میرم تو تلگرام...
دستی روی شونم قرار میگیره که جیغ بلندی میکشم.
کیانا- یواش دختر آبرومون رو بردی
- شما مثل روح یهویی بالای سرم ظاهر شدید من آبروتون رو بردم؟
ساجده- جنبهی سوپرایزم نداری!
- شما من رو سکته ندید سوپرایز نمیخوام
نگاهم رو به کیک میدوزم که شمع #نوزده روش خودنمایی میکنه
ساجده- آرزوت رو بکن بعدش شمع هارو فوت کن!
چشم هام رو بستم و آرزو کردم.
کیک رو فوت میکنم و برش کوچیکی بهش میزنم.
ساجده خودش رو میندازه تو بغلم یک لحظه احساس میکنم دارم خفه میشم.
- وای دختر کشتی منو، میخوای این آخرین تولدم باشه؟
کیانا مشتی به کمرم میزنه و میگه:
- زبونت رو گاز بگیر
به حالت نمایشی زبونم رو میارم بیرون و گازش میگیرم.
- آخ درد داشت!
ساجده- حالا نوبت کادوهاست.
و جعبهی کوچکی رو سمتم میگیره بازش میکنم که عطر مورد علاقمه
کیانا بوسهای بر گونم میزنه و میگه:
- چشم هاتو ببند تا من کادو مو بهت بدم
چشم هامو میبندم که حس میکنم چیزی میندازه گردنم
به گردنبند نگاه میکنم که روش نوشته بود.
A&K
هر دوتاشون رو بغل میکنم و تشکر میکنم.
#ادامهدارد...
نویسنده: کنیززهرا۲۳۸۷
#کپیممنوع
#Part_21
#هوالعشق
پسرهی بیادب، به دنبالش از اتاق خارج میشم. به سمت اتاق تزریقات میره چندتا آمپول و پنبه و الکل از پرستارا میگیره و بدون هیچ حرفی راه میوفته...
تو یک اتاق میره و در رو باز میذاره، منم میرم داخل
پسربیادبه- چرا سرپا وایستادی؟ درو ببند بیا اینجا بشین!
بیتوجه به حرفش در رو باز میذارم و روبه روش روی صندلی مینشینم.
از جاش بلند میشه و دستهاش رو داخل جیب شلوارش فرو میبره و روی صندلی کناریم میشینه و با پوزخند میگه:
- آستینت رو بزن بالا!
اخمهام میره توهم و با اخم میگم:
- اونوقت چرا؟
- ترسیدی خانوم کوچولو؟
از جام بلند میشم و میگم:
- نه، بعدشم خانوم کوچولو نه بیرونم گفتم من نوزده سالمه
- پس چرا نزاشتی رو دستت بهت نشون بدم؟
با اخم بیشتر میگم:
- متاسفم من نمیذارم، میتونید روی عروسک امتحان کنید!
قهقههای سر میده و میگه:
- دیدی ترسیدی؟ برو با عروسکهات بازی کن جای اینکه بیای بیمارستان و پرستار بشی!
- به شما مربوط نیست الانم میرم پیش خانوم موسوی میگم خودش بهم آموزش بده.
از جاش بلند میشه و میگه:
- صبرکن!
***
پسرهی بی ادب، بالاخره لجبازی کردنش رو تموم کرد و یکم آموزش داد...
به خونه رسیدم میرم اتاقم و بعد عوض کردن لباسهام دستهامو میشورم و حمله به سوی غدا...
بعد خوردن ناهارم روی مبل ولو میشم و تلویزیون رو روشن میکنم و مشغول عوض کردن شبکه ها میشم اما هیچی و هیچ، خاموشش میکنم و به اتاقمبرمیگردم.
به کتابخونهام نگاهی میاندازم و میون کتابهام کتاب"فتح خون" که نویسندش شهید مرتضی آوینی هستش رو بیرون میکشم و روی تخت میشینم هنذفری رو از کیفم برمیدارم و توی گوشم میذارم بعد پلی کردن مداحی کتابم رو میخونم.
بارها و بارها این کتاب رو خوندم ولی بازم برام مثل دفعه اولش جذابیت داره سریع اول که خوندم چندسال پیش بود.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع🤩
#کنیززهرا۲۳۸۷🥰
#Part_22
شلوار لی میپوشم با مانتوی لی بلندم با شال صورتی کیف صورتی رو برمیدارم و بعد پوشیدن چادرم از خونه خارج میشم.
- سلام
کیانا و ساجده- سلام
- بریم!
تموم مسیر باهم میگیم و میخندیم. به در بیمارستان میرسیم که همون پسر بیادبه که دیروز فهمیدم اسمش ایمان هست از ماشین پیاده میشه و به سمت در بیمارستان میره ساجده مشتی به کمرم میزنه و میگه:
- آقا معلمتون اومد
که خندهی ریزی میکنم.
کیانا- مرض، پسر به این خوشگلی من اگه جای تو بودم تورش میکردم.
- آقا مازیار چی پس؟
کیانا- گفتم اگه وگرنه اون که عشقه
لبهام رو گاز میگیرم و زیرلب استغفرالله ای زمزمه میکنم.
ساجده- هیس اومد!
هر سه ساکت میشیم و به ایمان نگاه میکنیم که با همون پوزخند همیشگیش من رو مخاطب حرفش قرار میده:
- خانوم توکلی لباساتون رو عوض کنید بیاید اتاق من...
و رفت داخل منتظر جواب من نموند.
بعد عوض کردن لباسهام به جایی که به قول ساجده معلمهامون بودند میرم.
در میزنم که میگه:
- بفرمایید داخل
وارد میشم سرش رو میاره بالا و نگاهم میکنه دیگه از اون شیطنت دیروزش خبری نیست.
***
چند روزی به همین منوال گذشت، امروز یک هفته از رفتنم به درمانگاه میگذره و تواین چندروز با محیط بیمارستان کاملا آشناشدم و با ساجده و کیانا کلی توی بیمارستان آتیش میسوزونیم.
محمدرضا رو دیشب دیده بودم، هفته دیگه ام عروسی امیرحسین و رویاست از من خواسته تا پس فرداشب باهم بریم خرید منم چون بیکارم قبول کردم.
به سمت تلویزیون حرکت میکنم و فیلم مورد علاقم رو نگاه میکنم.
بعد تموم شدن فیلم روی مبل دراز میکشم که اسما از اتاق بیرون میاد.
اسما- مامان کجاست؟
- بیمارستان گفت شب هم خونه نمیاد.
اسماشیطون میگه:
- پس شام درست کردن دست تورو میبوسه
- ای تنبل
تصمیم میگیرم ماکارانی درست کنم، پیازها رو سرخ میکنم و توی ماهیتابه میریزم تا سرخ بشه به میز تکیه میدم که صدای پیامک گوشی بلند میشه...
به سمت مبل میرم و گوشیم رو ازروی مبل برمیدارم.
از یک شماره ناشناسه باز میکنم نوشته:
- سلام خانوم توکلی خوبی؟
براش تایپ میکنم:
- سلام ممنون، شما؟
و همراه گوشیم به آشپزخونه میرم.
صدای پیامک گوشی بلند میشه.
#ادامهدارد...💋
#کپیممنوع🤩
#ریحانهبانوکنیززهرا۲۳۸۷🥰
صدای کفش های پاشنه بلندی رو میشنوم و بعد چند دقیقه دستی روی شونه ام قرار میگیره بر میگردم و کیانا رو میبینم کیانا کنارم مینشینه...
مشغول دید زدن صورتش میشم آرایش کمی کرده ولی همونم صورتش رو زیباتر کرده، چشمهای آبی روشنش که مانند امواج اقیانوس بود مژه های بلند و بینی خوشگل که مانند بینی عملی ها بود و لبهای کوچولو و دخترونه که زیباش کرده با دامن حریر نیلی با صدای اسما از نگاه کردنش دست میکشم و روبه اسما میچرخم...
اسما- عروس و داماد اومدن
با راحیل جلو میریم...رویا و امیرحسین به سمت جایگاه عروس و داماد رفتند. بسیار شیک تزئین شده بود و زیبا به سمت میز میرم و روبه مامان میگم:
- دوربینم کجاست؟
مامان کیفش رو از روی میز برمیداره و دوربینم رو بهم میده، دوربین رو از دستش میگیرم و به سمت عروس و داماد میرم.
دوربینی که پارسال امیرحسین برای تولدم خرید و قرار بود اولین عکسم عکس عروسیش باشه.
دوربین رو تنظیم میکنم و میگم:
- نگاه کنید!
امیر و رویا نگاهم میکنند و رویا دستش رو دور شونه های امیر حلقه میکنه و امیرهم دستش پشت کمر رویا می ذاره...
چیک...و عکس اول رو گرفتم بعد چندتا عکس و چندتا رقص دونفره امیر به سمت مردونه میره...
***
عروسی تموم شده و تقریبا بیشتر مهمون ها رفتن و خودمونیها موندن روی یکی از صندلی ها مینشینم شو کفش های پاشنه بلند گلبهی رنگم رو از پام درمیارم و مشغول ماساژ دادن پاهام میشم کلی به خودم فوشمیدم و میگم چرا این کفش هارو پوشیدم من که عادت ندارم دوبار دامنم رفت زیر کفشم و نزدیک بود با کله برم تو زمین، کیانا کنارم مینشینه و میگه:
- خوبی؟
- آره پاهام خیلی درد میکنه
- خب کفشات نامناسبه
#کنیززهرا۲۳۸۷
#کپیممنوع
#ادامهدارد...
صدای کفش های پاشنه بلندی رو میشنوم و بعد چند دقیقه دستی روی شونه ام قرار میگیره بر میگردم و کیانا رو میبینم کیانا کنارم مینشینه...
مشغول دید زدن صورتش میشم آرایش کمی کرده ولی همونم صورتش رو زیباتر کرده، چشمهای آبی روشنش که مانند امواج اقیانوس بود مژه های بلند و بینی خوشگل که مانند بینی عملی ها بود و لبهای کوچولو و دخترونه که زیباش کرده با دامن حریر نیلی با صدای اسما از نگاه کردنش دست میکشم و روبه اسما میچرخم...
اسما- عروس و داماد اومدن
با راحیل جلو میریم...رویا و امیرحسین به سمت جایگاه عروس و داماد رفتند. بسیار شیک تزئین شده بود و زیبا به سمت میز میرم و روبه مامان میگم:
- دوربینم کجاست؟
مامان کیفش رو از روی میز برمیداره و دوربینم رو بهم میده، دوربین رو از دستش میگیرم و به سمت عروس و داماد میرم.
دوربینی که پارسال امیرحسین برای تولدم خرید و قرار بود اولین عکسم عکس عروسیش باشه.
دوربین رو تنظیم میکنم و میگم:
- نگاه کنید!
امیر و رویا نگاهم میکنند و رویا دستش رو دور شونه های امیر حلقه میکنه و امیرهم دستش پشت کمر رویا می ذاره...
چیک...و عکس اول رو گرفتم بعد چندتا عکس و چندتا رقص دونفره امیر به سمت مردونه میره...
***
عروسی تموم شده و تقریبا بیشتر مهمون ها رفتن و خودمونیها موندن روی یکی از صندلی ها مینشینم شو کفش های پاشنه بلند گلبهی رنگم رو از پام درمیارم و مشغول ماساژ دادن پاهام میشم کلی به خودم فوشمیدم و میگم چرا این کفش هارو پوشیدم من که عادت ندارم دوبار دامنم رفت زیر کفشم و نزدیک بود با کله برم تو زمین، کیانا کنارم مینشینه و میگه:
- خوبی؟
- آره پاهام خیلی درد میکنه
- خب کفشات نامناسبه
#کنیززهرا۲۳۸۷
#کپیممنوع
#ادامهدارد...
#Part_35
همزمان با کیانا رسیدیم جلوی در، با هم میریم داخل ساجده پیش مروارید ایستاده و مشغول صحبت کردن هستند به سمت ساجده میرم و چشمهاش رو میبندم و صدام رو کلفت میکنم و میگم:
- حدس بزن من کیم؟
- اسرا خیلی لوسی
وا لو رفتم، چشمهاش رو باز میکنم که برمیگرده سمتم و میگه:
- اسرا میای بریم مسافرت؟
- کجا؟
- راهیان نور با بچه های بسیج
آخ جون! شلمچه، فکه، دوکوهه...هورا شهدا منم طلبید.
- آره میام
- خواهرت نمیاد؟
- نمیدونم بهش میگم خبر میدم.
کیانا پوزخندی میزنه و میگه:
- کجا میخواین برین؟ تنها تنها؟
ساجده سریع جواب میده:
- راهیان نور
تا کیانا خواست مخالفت کنه که صدای ایمان بلند شد.
ایمان- خانوم ها جای اینکه اونجا جلسه بگیرید برید سرکارهاتون تا اخراج نشدین.
با این حرفش زدیم زیر خنده، یک تا از ابروهای ایمان بالا میپره و میگه:
- جوک گفتم خانوم کوچولوها؟
چقدر از اين خانوم کوچولو گفتنش بدم میاد خیلی رو مخه و میدونه خوشم نمیاد حرصم میده...
بهش توجهی نمیکنم و با بچه ها به سمت دیگه ای میریم و مشغول کارمون میشیم.
***
خسته شدم و خودم رو روی صندلی میندازم به اسما خبر بدم ببینم میاد یانه؟ گوشیم رو از جیب مانتوی سفید پرستاری بیرون میکشم و شمارش رو میگیرم.
۰۹۱۵...(چیه نکنه شمارش رو هم میخواین؟) بوق میخورد ولی جواب نمیداد کم کم داشتم از جواب دادنش منصرف میشدم که صداش درون گوشی میپیچه...
- سلام آبجی چطور مطوری؟
- سلام چه عجب جواب دادی خوش میگذره؟
با ذوق میگه:
- عالی
- کیمیای؟
- هفته دیگه
وایی من از الان دلم براش تنگ شده اون میگه یک هفته دیگه با ناراحتی میگم:
- باش برات سوپرایز داشتم.
شیطون و بانمک میگه:
- چه سوپرایزی؟ نکنه دو روز من نبودم میخوای عروس بشی تنهام بذاری؟
- نه بابا میای راهیان نور؟
- آره، من فعلا برم خدانگهدار
- یاعلی
#ادامهدارد...
#کپیممنوع
#کنیززهرا۲۳۸۷
#Pert_36
آخيش کار امروزم داخل بیمارستان تموم شد. چادرم رو سرم میکنم و همراه کیانا و ساجده از بیمارستان خارج میشیم. کیانا خداحافظی میگه و از ما جدا میشه...
من و ساجده ام کمی حرکت میکنیم که میگه:
- اسرامیای راهیان نور؟
لبخندی بهش می زنم و میگم:
- مشخص نیست ولی سعی میکنم بیام
- باشه کاری نداری؟
- کجا میری؟
- میرم خونه آبجیم
-سلام برسون مواظب خودت باش یاعلی
و ساجده ازم جدا میشه، هوا هنوز زیاد تاریک نشده پس میتونم پیاده روی کنم
چادرم رو محکم تر میکنم و حرکت میکنم.
یکم حرکت میکنم که ماشینی جلوی پام ترمز میکنه...
بوق میزنه که توجهی نمیکنم و ادامه میدم به مسیرم بوق دوم رو میزنه که بر میگردم عقب و محمدرضا رو میبینم که از ماشینش پیاده شده...
محمدرضا- دخترعمو بشینید میرم خونه باهم بریم!
اولش یکم تعارف میکنم بعد سوار میشم.
بوی عطر تندش درون ماشین پیچیده...
محمدرضا دستش رو به سمت ظبط میبره و آهنگی پلی میکنه.
این آخرین قدم برای دیدنت
این آخرین پُله واسه رسیدنت
این آخرین نفس کشیدنم
برای تو...
این آخرین تورو ندیدنم
برای تو...
***
بیا به جرم عاشقی بکش من رو نرو...
نگاه کن این تَن نحیف و خسته رو
تو رو به جون خاطرات خوبمون بمون
تو رو به جون خاطرات تلخمون نرو...
یکم راجع به بیمارستان و جواب کنکور سوال میکنه که میرسیم.
- ممنون ببخشید مزاحم تون شدم
محمدرضا لبخند دلنشینی میزنه و با لحن مردونش میگه:
- خواهش میکنم، این حرفها چیه دشمنتون شرمنده
با لبخند جوابش رو میدم که جعبهی کوچکی به سمتم میگیره و میگه:
- ناقابله
ته دلم از کارش قند آب شد ولی توی چهره ام به لبخندی بسنده میکنم و جعبه رو ازش میگیرم و داخل کیفم میذارم.
تشکری میکنم و پیاده میشم، کادوم رو داخل کیفم میذارم و در رو باز میکنم.
#ادامهدارد
#کپیممنوع
#کنیززهرا۲۳۸۷
رمان لبخندی مملو از عشق
به قلم:
ریحانه بانو، کنیززهرا۲۳۸۷🤩🥰
#Part_40
بعد لبنانی بستن روسریم و پوشیدن چادرم همراه اسما از خونه بیرون میزنم، به سمت دفتر مدیریت بسیج حرکت میکنیم میرسیم جلوی در...چند تقه به در میزنم که صدای ساجده میاد:
- بفرمایید؟
میرم داخل زینب سادات و ساجده نشستن با یک دختر بیحجاب موهای خرمایی رنگش از شال قرمز رنگی بیرون ریخته آرایش نسبتا غلیظی کرده با مانتوی مشکی تنگ و چسبان... بیخیال بر انداز کردنش میشم و سلامی زمزمه میکنم.
- سلام
ساجده و زینب جوابم رو میدن دخترک تنها سلامی زمزمه میکنه که فکر کنم خودش هم صدای خودش رو نشنید.
دستم رو به سمتش دراز میکنم و بالبخند میگم:
- من اسرا هستم اینم خواهرم اسما و شما؟
دستش رو داخل دستهام میذاره و میگه:
- ثمین هستم خوشبختم
- همچنین
ساجده- ثمین جون اسمت رو نوشتم
ثمین تشکری میکنه و میره بهش میخورد همسن من باشه یا یکم بزرگتر
زینبسادات- اسرا میتونی مسئول خواهران باشی؟
- مگه خودت و بهاره نیستید؟
ساجده- نه سر بهاره شلوغه گفت نمیتونه امسال مسئول باشه ولی میاد
اسما- کی میریم؟
زینبسادات- سه روز دیگه، هستی اسرا؟
اسما آهایی میگه منم میگم هستم.
یکم فکر میکنم و میگم:
- دخترها من یک ایده ای دارم!
زینب و ساجده و اسما باهم میگن:
- چی؟
لبخندی میزنم و میگم:
- صبرکنید تا بگم
بعد چند ثانیه میگم:
- میتونیم وصیت نامه شهدا بنویسم شاید تاثیر داشت.
ساجده بشکنی میزنه و میگه:
- ایول دختر تو معرکه ای چرا به ذهن خودم نرسید.
اسما- آبجی منه دیگه
زینب سادات- امروز تا شب آخرین روز ثبت نامه فردا بیا خبر بگیر درست کنیم باهم.
- باش گلم
بعد صحبت کردن و برنامه چیدن به خونه میریم.
.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع
رمان لبخندی مملو از عشق
بهقلم
ریحانه بانو
#Part_53
با کیانا به سمت کسری و مازیار میریم، کسری و مازیار از جاشون بلند میشند تا نگاه کسری به سر باند پیچی شدهی کیانا میافته نگاهش رنگ نگرانی میگیره و با نگرانی میگه:
- خوبی کیانا؟
کیانا دستی به سر باند پیچی شده اش می کشه و با لبخند میگه:
- چیزی نیست، افتادم
و بعد روی صندلی های خالی مینشینیم.
من رو به روی کسری میشینم و کیانا روبه روی مازیار
کسری- چرا مواظب خودت نبودی کیانا؟ اسرا خانوم مگه قرار نشد مراقب خواهرم باشی پس چیشد؟!
سرم رو پایین میندازم و آروم زمزمه میکنم:
- من شرمنده ام که حواسم بهش نبود!
کیانا دستش رو روی شونهی من میذاره و با مهربونی و لبخند میگه:
- تو چرا شرمنده باشی؟ دشمنت شرمنده!
- لطف داری
و رو به کسری ادامه میده:
- تقصیر اسرا نبود که! خودم با کله رفتم تو زمین
کسری با یکم اخم میگه:
- جواب مامان و بابارو چی بدم؟ میدونی روی دختر عزیز دردنشون حساسن که!
کیانا- جواب اونها با من
و به شوخی ادامه میده:
- مگه تو خواهر شیطونت رو نمیشناسی؟
مازیار که تا الان ساکت بود و مشغول کار کردن با گوشیش سرش رو بالا میاره و به جای کسری جواب میده:
- شیطون و لوس و نازک نارنجی
کلمه لوس کافیه تا حرص کیانا در بیاد کیانا محکم پاش رو میکوبه زمین و تا میخواد جواب بده که مرد جوونی میگه:
- چی میل دارید؟
مازیار دستش رو زیر چونهاش میذاره و رو به کیانا با لحن کشداری میگه:
- چی میل داری بانو؟
بعد دادن سفارش ها ازمون دور میشه، مازیار رو به من میکنه و میگه:
- از قیافتون معلومه که خیلی باید خانوم باشید، نمیدونم چرا با این کیانای خل و چل رفیق شدید! ولی در هر صورت واقعا بهتون تبریک میگم که انقدر صبر دارید و این اعجوبه رو تحمل میکنید... ای کاش اینم یکم از شما یاد بگیره.
نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و باصدای بلند میزنم زیر خنده، کیانا نیشگونی از بازوم میگیره و با حرص میگه:
- پسرهی خاک بر سر این چرند پرندها چیه تحویل اسرا میدی؟ مگه من چمه؟ تو مشکل بینایی داری چرا الکی به من گیر میدی؟
مازیار- اتفاقا من چشمهام ده دهمه
کسری- بس کنید دیگه مثل بچه های دوساله باهم کل کل میکنید!
حرف کسری حکم آتش بس رو صادر میکنه و مازیار چیزی نمیگه
کیانا رو به مازیار میگه:
- ان شاءالله خدا یک زن اورانگوتان نصیبت کنه
مازیار- بی شباهت به اورانگوتان هم نیستی!
غذا هامون رو میارن و سکوت میشه و همه مشغول خوردن غداهامون میشیم.
#ریحانهبانو
#کپیممنوع
انچه گذشت
رمان لبخندی مملو از عشق
به قلم
ریحانه بانو
#Part_56
بغض عجیبی گلوم رو گرفته، ترک کردن این محل که چند روز بهش عادت کرده بودم سخت بود برام...
به چهرهی گرفته کیانا نگاه میکنم که ناراحتی از چهره اش میباره...
برای همهی ما جدایی از این خاک مقدس سخته، تسبیح ارغوانی رنگی که دیروز از اینجا خریدم رو میون دستهام فشار میدم.
تسبیح رو میون انگشت های ظریف و نازکم میگیرم و مشغول ذکر گفتن میشم.
اَلا بِذِکِر الله تُطمَئِنُّ القُلُوبُ
اَلا بِذِکِر الله تُطمَئِنُّ القُلُوبُ
چشمهام رو میبندم و سرم رو روی شونهی اسما که غرق خوابه میذارم... مشغول ذکر گفتن هستم که کم کم چشمهام گرم میشه و به عالم بیخبری فرو میرم.
***
- اسرا بیا دیگه!
با صدای مامان دوباره دستی به لبههای روسری ساتن فیروزه ای رنگم که روی سر دارم میکشم و چادر حریری روی سرم میندازم.
- من آمادهشدم، بریم.
امشب عمو مارو برای شام دعوت کرده، از باغچه پر از گل میگذریم و به طرف زنعمو که دم در ایستاده میرم بغلش میکنم و میگم:
- سلام، بهترید زنعمو؟
- شکر خدا، نفسی میاد و میره
لبخندی بهش میزنم و از جلوی در کنار میرم که چشمم به محمد رضا میخوره؛ عجیب توی فکر بود.
- سلام آقامحمد رضا
با لحن خشکی سلامی زمزمه میکنه و به طرف اتاقش میره. متعجب و گیج وسط حال ایستادم و خط رفتنش رو دنبال میکنم.
که با صدای عمو به سمت مبل میرم:
- چه خبر از دانشگاه و درس اسرا جان؟
_ شکر خدا ، خوبه فعلا که دارم سعی میکنم به شرایط دانشگاه عادت کنم.
عمو سری تکون میده و بهم خیره میشه،
اما من فکرم رفت سمت چند روز پیش، که وقتی سوار اتوبوس شدم حالم خراب بود نه تنها من بلکه حتی کیاناهم حال عجیبی داشت و گریه میکرد انگار پایبند اون خاک عزیز شدهبودیم.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع
هشتگے جاتـᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿ-ᶜʰᵃᵈᵒʳʸــــمونھ
👇👇👇
♥️⇨#رهبرانه
♥️⇨#تم
♥️⇨#والیپر
♥️⇨#تلنگر
♥️⇨#پروفایل
♥️⇨#خاصودلبرونھ
♥️⇨#چادرانه
♥️⇨#دخترونه
♥️⇨#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
♥️⇨#نامحرم
♥️⇨#شهیدانـهـ
♥️⇨#حدیث
♥️⇨#ایه_گرافی
♥️⇨#به_وقت_استیکر
♥️⇨#سوپرایز_یهویی
♥️⇨#حدیث
♥️⇨#آرامش
♥️⇨#رفیقانه
♥️⇨#خداگرافی
♥️⇨#سخن_بزرگان
♥️⇨#خلاقیت
♥️⇨#محرم
♥️⇨#پروفایل
♥️⇨#قوت_قلب
♥️⇨#به_وقت_رمان
♥️⇨#کپیممنوع