دختـرانِسرزمـینِمـن؛پاکـدشت
❣❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣ ❣❣❣ ❣❣ ❣ یادت باشه🌿 #قسمت ۱۸ 🌸تاحمیدتاریخ تولدش راگفت درذهنم م
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
💖
یادت باشه🌿
#قسمت ۱۹
🌸سفره ی عقدخیلی ساده،ولی درعین حال پرازصمیمیت بود.یک تکه نان سنگک به نشانه ی برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بودویک ظرف عسل،جعبه ی حلقه ویک آینه که روبروی من وحمیدبود.گاهی ساده بودن قشنگ است.دست حمیدقرآن حکیم بود؛قرآنی بامعناوتفسیرخلاصه.
🌸آن زمان پنج جزءازقرآن راحفظ بودم.هردومشغول خواندن قرآن بودیم.عاقدوقتی فهمیدمن حافظ چندجزءازقرآن هستم،خیلی تشویقم کردوقول یک هدیه رابه من داد.بعدجواب آزمایش هاراخواست تاخطبه ی عقدراجاری کند.
🌸حمیدجواب آزمایش ژنتیک رابه دستش رساند.عاقدتابرگه هارادیدگفت:"این که برای ازدواج فامیلی شماست.منظورم آزمایشیه که بایدمیرفتیدمرکزبهداشت شهیدبلندیان وکلاس ضمن عقدرومی گذروندین."
🌸حمیدکه فهمیده بوددسته گل به آب داده است درحالی که به محاسنش دست می کشید،گفت:"مگه این همون نیست؟من فکرمیکردم همین کافی باشه."تااین راگفت درجمعیت همهمه شد.خجالت زده به حمیدگفتم:"میدونستم یه جای کارمی لنگه،اونجاگفتم که بایدبریم آزمایش بدیم،ولی شماگفتی لازم نیست."
🌸دلشوره گرفته بودم،این همه مهمان دعوت کرده بودیم،مانده بودیم چه کنیم!بدون جواب آزمایش هم که عقددایم خوانده نمیشد.به پیشنهادعاقدقرارشدفعلاصیغه ی محرمیت بخوانیم تابعدازشرکت درکلاس های ضمن عقدودادن آزمایش ها،عقددایم درمحضرخوانده شود.
🌸لحظه ای که عاقدشروع به خواندن کرد،همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودندومارانگاه می کردند.احساس عجیبی داشتم.صدای تپش های قلبم رامی شنیدم.زیرلب سوره ی یاسین رازمزمه میکردم.دردلم برای برآورده شدن حاجات همه دعاکردم.
🌸لحظه ای نگاهم به تصویرخودم وحمیددرآیینه روبرویم افتاد.حمیدچشم هایش رابسته بود،دستهایش رابه حالت دعاروی زانوهایش گذاشته بودوزیرلب دعامیکرد.طره ای ازموهایش روی پیشانیش ریخته بود.بدون اینکه تلاشی کندبه چشمم خوشتیپ ترین مردروی زمین می آمد.قوت قلب گرفته بودم وبادیدنش لبخندزدم.
🌸محواین لحظات شیرین،گل راچیدم وگلاب راآوردم.وقتی عاقدبرای بارسوم من راخطاب قراردادوپرسید:"عروس خانم،وکیلم؟"به پدرومادرم نگاه کردم وبعدازگفتن بسم ا...به آرامی گفتم:"بااجازه ی پدرومادرم وبزرگترها،بله."
🌸بله راکه دادم،صدای ا...اکبراذان مغرب بلندشد،.شبیه آدمی بودم که ازیک بلندی پایین افتاده باشد.به یک سکون وآرامش دل نشین رسیده بودم.
🌸بعدازعقد،حمیدازبابااجازه گرفت وحلقه رابه انگشتم انداخت.حلقه ی حمیدهم بنابه رسمی که داشتیم،ماندبرای روزعروسی.عکس گرفتن هم حال خوشی داشت. موقع عکس انداختن،بااینکه به هم محرم بودیم،ولی زیادنزدیک هم نمی نشستیم.اهل فیگورگرفتن هم نبودیم.درتمام عکس هامن وحمیدثابت هستیم.تنهاچیزی که عوض میشودترکیب کسانی است که داخل عکس هستند؛یکجاخانواده ی حمید،یکجاخانواده ی خودم،یکجاخواهرهای حمید.
🌸بارفتن تعدادی ازمهمان هاوخلوت ترشدن مراسم،چندنفری اصرارکردندبه دهان هم عسل بگذاریم.حمیدکه خیلی خجالتی بود.من هم تاانگشتش رادیدم،کلاپشیمان شدم!فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش رابیاورد،موتوریکی ازدوستانش خراب شده بود.حمیدهم که فنی کاربودکمک کرده بودتاموتوررادرست کنند.بعدازرسیدن هم به خاطرتاخیرودیرشدن مراسم،،باهمان دست های روغنی سرسفره ی عقدنشسته بود
با دستمال کاغذی انگشتش راحسابی پاک کردوبالاخره عسل راخوردیم.
🌸مراسم که تمام شد،حمیدداخل حیاط باعلی مشغول صحبت بود.بااینکه پدرم دایی اش میشد،ولی حمیدخجالت میکشیدپیش مابیاید.منتظربودهمه ی مهمان هابروند.
🌸مریم خانم،خواهرحمیدبه من گفت:"شکرخدامراسم که باخوبی وخوشی تموم شد.امشب باداداش بریدبیرون یه دوری بزنید،ماهستیم به زن دایی کمک می کنیم وکارهاروانجام میدیم."من که درحال جابه جاکردن وسایل سفره ی عقدبودم،گفتم:"مشکلی نیست،ولی بایدبابااجازه بده."مریم خانم گفت:"آخه داداش فردامیخوادبره همدان ماموریت،سه ماه نیست!"باتعجب گفتم:"سه ماه؟چه قدرطولانی.انگاربایدازالان خودموبرای نبودن هاش آماده کنم."
🌸وسایل راکه جابه جاکردیم وهمه ی مهمانهاکه راهی شدند،ازپدرم اجازه گرفتم وباحمیدازخانه بیرون آمدیم.تابخواهیم راه بیفتیم،هواکاملاتاریک شده بود.
🌸سوارپیکان مدل هفتادآقاسعیدشدیم؛پیکان کرم رنگ باصندلی های قهوه ای که به قول حمیدفرمانش هیدرولیک بود.این دوتابرادرآن قدربه ماشین رسیده بودندکه انگارالان ازکارخانه درآمده است.خودش هم که ادعاداشت شوماخراست؛راننده ی فرمول یک.یک جوری میرفت که آب ازآب تکان نخورد!
به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم.
🌸ساعت نه ونیم شب بودکه رسیدیم.وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم،کمی این پاوآن پاکردوگفت:"بی زحمت شماره ی موبایلتوبده که بعدازنمازوزیارت تماس بگیرم."تاآن موقع شماره ی هم رانداشتیم.
#ادامه_دارد...
#با_ما_ریحانه_شو
#شهید_حمید_سیاهکالی
بسم رب الزهرا سلام الله علیها
صلی الله علیکِ یافاطمة الزهرا...🌸
12.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. •|به نام خالق ریحـانهها🍃|•
میگفت: حالا که روسریمو برام قشنگ بستید و #حجاب کردم...
حس میکنم یه مسلمون کامل شدم
مثل حضرت زهرا(س) 🥺🧡
و اینبار حماسه ای دیگر از "دختران پاکدشتی" ☺️🍓
#روز_دختر
#کار_فرهنگی_تمیز
#دختران_سرزمین_من_پاکدشت🌿
#ششمین_روز_اجرای_روز_دختر
#گروه_جهادی_شهید_کابلی
#مهدیهبانو♡
سلام 😁امروزم اومدیم با چند تا خاطره از خواهرای گلمون.
جونم براتون بگه رفقا 😉
امروز داشتیم قدم میزدیم جلوی غرفه که دوتا دختر خانوم خوشگل حدودا ۱۵ ،۱۶ ساله دیدیم که یکیش معلوم بود شالشو بچهای ما بستن اما اون یکی وضع حجاب چندان خوبی نداشتن.
اونی که حجاب درستی نداشت دست اون با حجابه رو میکشید میگفت بیا برییییییم دیرمون میشهههههه
اونم میگف نهههه میخوام تو این غرفه بمونممم😂
منو دوستم رفتیم نزدیک و بعد سلام و احوال پرسی و تبریک عید😉باهاشون شروع کردم صحبت کردن و از اینکه حجابشو رعایت کرده تشکر کردم و چند تا دعای خیر هم براش کردم☺
اون دختر خانومه هم با لبخند نگامون میکرد
دوستش دوباره دستشو کشید گفت مهدیههههه بیا بریم.دوستم گفت عههه اسم ایشونم مهدیه هس(اشاره به من😁)
یهو چنان دوتامونم (من و اون خانم باحجاب)ذوق کردیییییم که نگوووو😂یهو هردوتامون باذوق پریدیم بغل هم و گفتم عههههه تو هم مهدیه ای ؟؟؟منم مهدیه هستم😂😂😂😂😍😍
بعدش شروع کردم با ذوق از این گفتم که چقدر بخاطر این حجابش شهید دادیم و چقدر خانواده ها داغدار شدن و چقدر باید مواظب حجابمون باشین😊بعدش با خوشحالی دوباره همدیگه رو بغل کردیم و اونا رفتن♡
#خاطره_ارسالی_اعضا
#خاطره_بازی
#دختران_سرزمین_من
دو تا دختر کم حجاب اومدن از جلوی غرفه رد بشن
گفتم که روزتون مبارک 😍
یکی شون این جوری نگاه کرد 😳
گفت یعنی روز ما هم که کم حجاب هستیم مبارک؟
گفتم بعله ☺️
روز شما هم مبارک 👻
گفت آخه خیلی بهمون حرف می زنن
گفتم حالا بیا ی هدیه از ما بگیر
به هم نگاه کردن و شک داشتن بیان
ولی اومدن😉
جالبه که تو چالش تست حجابمونم شرکت کردند و قول دادن مسیر تا منزل رو با حجاب باشند
اصلا فکرشو نمیکردیم رو حرفشون بمونن 😍
درآخر گفتند تاحالا هیچکس باهامون اینطور صحبت نکرده بود 👌
#خاطره_ارسالی_اعضا
#روز_دختر_مبارک 💚
#دختران_سرزمین_من_پاکدشت💚
#خاطره
سلام
دیروز عصر داخل یک فضای باز با خانواده نشسته بودیم
دو تا خانم روبروی ما با فاصله زیاد نشسته بودن که من از دور رصد می کردم
گاهی روسری یکی شون می افتاد و سرش
می کرد .
متاسفانه قلیان هم ....
وقتی پاشدن برن
با کارت ها و گیره های امر به معروف رفتم سراغ شون 😌
تا دو دستی دادم بهشون و گفتم روزتون مباااارک 😍
یکی شون گفت ...
چونما حجاب نداریم اینا رو میدی بهمون ؟
گفتمنه عزیزم
به هم تیپ های خودم هم هدیه میدم
خلاصه دو تا شون ی مدل خاص می خواستن از گیره روسری
بهشون گفتم می خواین برم بیارم؟
گفتن میشه؟
گفتمبعله
برگشتم چند تا دیگه آوردم و بهش گفتم انتخاب کن
گفت میشه برای خواهر شوهر و جاری و اینا ببرم؟
گفتم بعله
بعدا هم بهش گفتم برای من دعا کنید
منم دعا می کنم
ی کم گفتیم و خندیدیم
اومد جلو
گفت میشه روسری منم مثل خودتون ببندین
با کمال میل قبول کردم 😎
خلاصه بعدش با لبخند از هم جدا شدیم
و اون ها سوار بر ماشین رفتن
جمعی که این طرف نشسته بودن
خیلی براشون جالب برخورد اون خانما
البته خودم هم فکر نمی کردم انقدر استقبال کنند ....
#خاطره_ارسالی_اعضا
#بی_تفاوت_نباشیم
#کارت_امر_به_معروف
#گیره_روسری
#دختران_سرزمین_من_پاکدشت
ثواب یهویۍ🙂🌱
اللهمصلعلےمحمد و آلمحمد✨
#فـوࢪبہعشقمولا
نمیگممممم وقتی بی حجابی زشتی
نه!
که اگه زشت بودی خدا بهت حجاب رو واجب نمیکرد🥰
اما میگم
تاحالا خودت رو با حجاب تو آینه دیدی؟
دیدی چقدر خوشگل میشی؟
دیدی چقدر خانوم میشی؟😍
ندیدی پس...
اما من دیدم!
دیدم اشک شوقی که بعد محجبه شدن توی چشاتون برق میزنه
دیدم حس خوبی که بعد محجبه شدن توی وجودتون رشد کرده
یه بار
به خاطر امام زمانت :)
خودت رو با حجاب تو آینه نگاه کن👀
.
اینجا فرشته میشوید😇
امشب هم در میدان آزادگان در شب هفتم دوباره در خدمتتون هستیم خوشحال میشیم ببینیمتون💚
#دختران_سرزمین_من_پاکدشت
#ریحانه_های_امام_رضایی
#دهه_کرامت
#خاطره_ارسالی_اعضا
#خاطره_بازی
#اشتراک_حس_ریحانگی
#دختران_سرزمین_من_پاکدشت
سلام
امروز 1402/3/3
لحظه شماری تا ساعت شروع غرفه😊
برا منی که تازه کار بودم کم کم عادی شده بود بعد از چهارمین روز از ایستگاه حجاب استرس و ترسی نداشتم 🙃
غرفه شلوغ شده بود
اما با یک تفاوت این که امروز سرپرست گروه نبود و کار های سخت رو خودمان باید انجام میدادیم ☹️🤓
بعد چند دقیقه بچه هــاااا که کارشونو بلدبودند😉
یک خانم زیباو مهربون وارد غرفون
شد
ازش خواستیم تو چالش تست حجابمون شرکت کنه
با کمال میل قبول کرد 😍
خودش از دیدن خودش ذوق زده شد
ازمون خواست عکس دست جمعی باهم بگیریم 😎
بهش گفتیم میشه با همین حجاب زیباتون مسیر تا منزل رو برین 😌
با کمال میل قبول کرد ...
و بهش هدیه کتاب "مردان سرزمین من" رو هدیه دادیم
☘شهادت واقعا هنر است و شهید هنرمند واقعی.☘